این داستان با نام اصلی Paingod نخستین بار در Fantastic Stories of Imagination در شمارهی ژوئن ۱۹۶۴ به چاپ رسید. نگاه کنید به کتابشناسی داستان.
مقدمهی نویسنده
اواخر مارس ۱۹۶۵، به اجبار به بیست و پنج هزار نفر دیگر ملحق شدم که از تمام گوشه و کنار ایالات متحده آمده بودند، در جایی که زمانی استحکامات تعصب بود، در جایی که پارلمان ویرانی بود، در مونتگومری، در آلاباما رژه میرفتند. (اگرچه حالا دیگر بوستون جنوبی این عناوین را بی چون و چرا از آن خود ساخته، با این حال هنوز هم مونتگومری فضای گُل و بلبلی عقلانیت نژادی نیست.)(اما به طور قطع جنوبیها، بوستونیهای از نسل دهاتیهای ایرلندی، اسطورهی شمال «آزادیخواه» را سخت بیاعتبار کردهاند.)
من بخشی از یک سیل انسانی بودم که «رژهی آزادی» نامیده میشد و داشت تلاش میکرد به فرماندار جرج والاس بگوید که آلاباما یک جزیره نیست، که بخشی از دنیای متمدن است، که اگرچه ما از نیویورک و کالیفرنیا و ایلینویز و داکوتای جنوبی میآیم، اما «آشوبگران خارجی» نیستیم؛ ما همنوعانی هستیم که یک وجه مشترک هم داریم و آن «هموطن» بودن است، و به دنبال احترام و حقوق مدنی برای مردمی هستیم که طی دو قرن گذشته به طرز شرمآوری سرکوب شدهاند و هدف بدرفتاری قرار گرفتهاند. یک راهپیمایی در کشور کورها بود. جایی دیگر به تفصیل دربارهی آن نوشتهام.
اما ده سال از آن ماجرا گذشته و دیروز دو دختر سیاهپوست مادر شصت و پنج سالهی یکی از دوستانم را در روز روشن مورد ضرب و شتم قرار داده، جیبش را زدند. حالا ده سال گذشته و مردی سیاهپوست با تهدید چاقو دختری را که زمانی عاشقش بودم، روی صندلی عقب ماشین خودش، در یک زمین خالی پشت یک محوطهی بازی بولینگ در دهکدهی سان فرناندو، هفت ساعت تمام بارها مورد تجاوز قرار داد. حالا ده سال گذشته و مارتین لوتر کینگ مرده و سوپرفلای [۱] زندهاست و من چه چیزی دارم تا به دوریس پیتکین باک [۲] بگویم که ریچارد عزیزش را در خیابانهای واشینگتن دی سی از دست داد؟ یک مشت سیاهپوست قاتل تصمیم گرفتند این پیرمرد هشتاد ساله را به قصد مرگ کتک بزنند، تا حالا هر چقدر پول همراهش هست را از او زورگیری کنند.
میشود به آن دوستم بگویم وقتی لجنهای میسیسیپی را برای پیدا کردن جسدهای فعالان حقوق مدنی، چینی [۳]، شورنر [۴] و گودمن [۵] زیر و رو میکردند، جسد شانزده مرد سیاهپوست را بیرون کشیدند که بی سر و صدا به قتل رسیده و وسط لجن روی هم انباشته شده بودند؛ و هیچکس کوچکترین اهمیتی نداد و روزنامهها حتا یک یادداشت درست و حسابی هم ننوشتند، و در جنوب این راه و روش منطقی برخورد با یک «کاکاسیاه مغرور» است؟ میشود این را بگویم و خیالم راحت باشد که یک حرف منطقی زدهام؟
به آن دختری که دوستش داشتم بگویم که هر وقت یک پیشخدمت یا مستخدمهی رنگینپوست میبینی، باید بدانی که مادر مادربزرگش بردهی جنسی یک ارباب مزرعه بوده، و دویست سال تمام تجاوز و سرویسهای داخل رختخواب برایشان امری بدیهی بوده و اگر سرپیچی میکردند همیشه یک ترکهی چوبی کلفت بوده که عقیدهی آن دختر را عوض کند؟ میشود این را بگویم و خیال کنم یک توجیه منطقی پیدا کردهام؟
میشود به دوریس باک شجاع و بااستعداد که هرگز در زندگیاش به کسی آسیب نرسانده بگویم که ما داریم تقاص کارهای اجدادمان را پس میدهیم؟ که محصول هولناک درد و شرارت و جنایاتی را که به اسم برتری سفیدها انجام شده درو میکنیم؟ که مردان سفید هم درست مثل سیاهپوستها جیببری و دزدی و تجاوز و قتل میکنند؛ اما سیاهها فقیرتر، ناامیدتر، درماندهتر و عصبانیتر هستند؟ میشود این را بگویم و امیدوار باشم که این منطق جلوی فروریختن اشکهایش را بگیرد؟
به خاطر خدا برای چه از سیاهپوستها مردانگیای را انتظار داریم که سفیدها هرگز نداشتند؟
البته که من آن یک مشت چرندیات سادهلوحانه را نمیگویم. درد شخصی که کسی را از دست داده، یکمرتبه ساکت نمیشود. من چیزی به آنها نمیگویم.
اما روزهایی که یک گناهکار آزادیخواه سفید بودم، به سر آمده. روزهایی که سنگ تمام گروهها و جنسها و رنگها را به سینه میزدم به سرآمده. دههی شصت تمام شده و حالا در زمان حال وحشتناک زندگی میکنیم، جایی که مرگ و گناه به هم مربوط نمیشوند. حالا بعد از تمام این سالها به تنها موضعگیری به درد بخور رسیدهام: «هر انسانی مسؤول اعمال خودش است، سیاه، سفید، زرد، قهوهای.» تمام یهودها جهود پولپرست نیستند، اما برخیهایشان چرا. تمام سیاهها متجاوز حشری نیستند، اما برخیهاشان چرا، تمام پرتوریکوییها بددهنهای نصفشب طبقهی بالا نیستند، اما برخیهاشان چرا.
و دوباره و دوباره برمیگردیم سر همان سوال قدیمی که آخر چطور خدایی است که این همه بیچارهگی را برمیتابد...
آیا ما حقیقتا تصویر حقیقی او هستیم، تصویری چنان خشن و بیرحم... آیا حقیقتا برای این اینجا هستیم که این گونه رنج بکشیم؟ بگذار فرزندان خدا این سوال را با چیزی به جز تعصبات بیفکر پاسخ دهند. مارک تواین گفته: «اگر کسی واقعا باور دارد که آفریدگار مقتدری وجود دارد، و به اوضاع و احوال جهان نگاهی بیاندازد، بی برو برگرد به این نتیجه میرسد که خدا موجود شروری است.»
این عبارت من را بر آن داشت تا داستان «پرندهی مرگ» را بنویسم و این معمایی است که نمیتوانم حلش کنم.
شک کردهام. همیشه شک داشتهام، از همان روزی که در عهد عتیق خواندم—فراموش نکنید، عهد عتیق کلام خداست—که نخست تنها آدم و حوا و هابیل و قابیل بودند و بعد قابیل ازدواج کرد. با چه کسی؟ با حوا؟ پس به من نگویید که قضیهی تابوی زنای با محارم چیست.
آیزاک آسیموف به من اطمینان داد که این یک دنیای منطقی است و بر اساس نظم و عقلانیت بنا شده. آره؟ خب پس دربارهی خدا به من بگویید. بگویید چه کسی است. بگویید چرا اجازه میدهد ملعونترین کفتارهای جامعه آزادنه بچرخند، در حالی که زنان و مردان شریف باید از وحشت پشت تلفن و درهای چهارقفله چندک بزنند. به من دربارهی خدا بگو. الهیات را با دنیایی که در آن زندگی میکنیم در یک معادله قرار بده، با ویلیام کلی [۶] و کیتی جنوویز [۷] و دیگر مردمانی که فرزندانشان را به مدرسه نمیفرستند، چون کتابهای جدید جرات کردهاند بگویند انسانها فرزاندان هوشمند شامپانزهها هستند. هان؟ به مشکل برخوردی؟ داری آماده میشوی یک نامه برایم بنویسی و من را ضدمسیح خطاب کنی؟ حتما قصد داری بگویی «خدا و حکمت بیپایانش»؟ مرا به سوی ایمان بخوانی؟ من ایمان دارم....به مردم، نه به خدایان.
اما شاید اعتقاد کافی نباشد. شاید شک، شجاعانهتر و با صداقت بیشتر آن هدف را برآورده سازد. اگر آن طور باشد من در راه ایمان، خدای درد را ارائه میکنم.
اشکریختن چیزی بعید بود و در عین حال اشک میراثش بود. اندوه را پشت سر نهاده بود و در عین حال اندوه حق مادرزادیاش بود. دلتنگی رهایش کرده بود و حتا در همان حال هم دلتنگی تنها مالالتجاره او بود. برای ترنته [۸]، نه اندوهی وجود داشت و نه شادمانی، نه نگرانی و نه اندوه، نه سالخوردگی و نه زمان و نه احساس، هیچکدام...
و این درست همان طوری بود که ایتاث [۹] طرحش را ریخته بود.
چرا که ایتاث، نژادی از موجودات بیزمان / بیمکان که به لحاظ اخلاقی و وجدانی بر کائنات حکم میراند، او را به عنوان خدای دردشان برگزیده بود. به ترنته که نه از گذر زمان آگاه بود و نه از خزیدن نیازهای احساسی، وظیفهی ابدی تقسیم درد و اندوه در میان انبوه هزاران هزار موجود ساکن کائنات محول شده بود. خواه هوشیار بودند و خواه تنها توانایی بیتعقلترین واکنشهای تکسلولی را داشتند، به هر حال ترنته از اتاقک جواهرنشانش، که در مقابل پردهی متغیر ستارگان از نظر پنهان بود، ناخوشی و بیچارگی را در بستهبندیهایی چنان پیچیده تقسیم میکرد که زبان از بیانشان قاصر است.
او خدای درد کائنات بود، او بود که با اشک و اندوه و چنان وحشتهای روحخراشی سر و کار داشت که زندگی را از لحظهی آغازین تا واپسینش پژمرده و تیره میساختند.
ورای سن و سال، ورای مرگ، ورای احساس —تنهای تنها در اتاقکش— ترنته بدون نگرانی و بدون لحظهای درنگ به کارش مشغول بود.
ترنته اولین خدای درد نبود، دیگرانی هم بودهاند. قبل از او سر کار آمده بودند، البته تعدادشان زیاد نبود، کم بودند و این که چرا نتوانستند مقامشان را حفظ کنند، سوالی بود که ترنته هرگز نپرسید. او را نژادی برگزیده بود که عمری تقریبا ابدی داشت و کار ترنته تقسیم بستههای اندازهگیری و تنظیمشدهی اندوه، مطابق تجویز ایتاث بود. کارش شامل هیچ نوع نگرانی و احساسی نمیشد، فقط باید تمام حواسش را به کارش میداد. جایگاه و تعهدش همین بود. چقدر عجیب که بعد از این همه مدت، حالا احساس نگرانی میکرد.
از خیلی قبل شروع شده بود، —و او هیچ تصوری از زمان نداشت— از هنگامی که تنها تاریخ نشان شدهی معتبر، زمانی بود که اقیانوس بزرگ به زودی به صحرای گوبی تبدیل و تکیاخته از آمیب فراوانتر میشد. نگرانی طی قرنها درونش رشد کرده بود، همانند لایههای بیپایانی بود که همچون مه روی هم فرونشسته بودند تا قلمرو گذشته را بسازند.
حالا اکنون بود.
با وجود درد عجیب در شبکهی عصبیاش، در شبکهی عصبی مرکزیاش، با وجود تیرهشدن رو به فزونی کرهی چشمانش، با وجود افکار دیوانهواری که در قسمت پیشین سهگانهی مغزش غلیان میکردند، افکاری که میدانست قابلیت داشتنشان را ندارد، با وجود تمام اینها ترنته وظایف اکنونش را درست همانطوری که از او انتظار میرفت، انجام میداد.
عذابی غیرقابل تحمل به ساکنان سیارهای رده سوم در خوشهی حلزون بخشید، رنجی تابآوردنی برای مهاجرنشینی زراعی فرستاد که در بخش جاکوپتی یو [۱۰] گسترش یافته بودند، زجری فوقالعاده برای بچهعنکبوتهای بیوالد در هیادیگ نه [۱۱] اختصاص داد و شکنجهای بیپایان برای نژاد بیگناهی از بومیان لال سیارهی بایر بینام و نشانی در نظر گرفت که گرد یک خورشید در حال مرگ در سیستم ۷۰۷ میچرخید.
و در تمام این کارها، ترنته برای مسئولیتش رنج کشید.
چیزی که امکانپذیر نبود، اتفاق افتاده بود. چیزی که نمیتوانست به وجود بیاید، آمده بود. موجود بیروح، بیاحساس و تنظیمشدهای که ایتاث خدای درد مینامیدش، به یک بیماری مبتلا شده بود؛ نگرانی. او اهمیت میداد. پس از قرنهای متمادی که آن قدر زیاد بودند که نمیشد شمردشان، ترنته به زمانی رسیده بود که دیگر نمیتوانست کارهایی که میکرد را تحمل کند.
تظاهرات فیزیکی انقلاب ذهنیاش نیز فراوان بود. سر کشیدهاش از درد میتپید و کرهی چشمانش تیرهتر میشد، هر دهه کمی بیشتر. شکافهای درونی به هم پیوستهی عثنیعشریاش که برای ادامهی کار طبیعی سیستم غدد ترشحی درونریزش ضروری بودند، شروع کرده بود به بد کار کردن، به پتپتهای موتور یک ماشین قدیمی میمانست. ضربات دم مارمولکسانش ضعیفشده بودند که نشان از ضعف واکنشهایش داشت. ترنته —که همیشه نمونهای خوشقیافه از نژادش محسوب میشد— آهسته آهسته داشت ضعیف، رنجور و رقتانگیز میشد.
و او پریشانی را بر موجودی زرهپوش و پرنده با مغزی به اندازهی کرم پنیر فرو فرستاد که روی سیارهی تاریکی در لبهی کولسک [۱۲] زندگی میکرد. ترس و وحشت را بر ابری دودمانند نازل کرد که تنها باقیماندهی قابل دیدن از یک نژاد بزرگ بود، که قرنها قبل فراگرفته بودند از بدنهاشان رها شوند و در خورشیدی به نام ورتل [۱۳] ساکن بودند. او آگاهانه هراس را، ناامنی و بیچارهگی و اندوه را بر گروهی از دزدان دریایی قاتل، محفلی از سیاستمداران حیلهگر و فاحشهخانهای پر از فاحشههای گناهکار فرو فرستاد که همگی روی سیارهی رده پنجمی در صورت فلکی اسب سفید ساکن بودند.
آنجا در شب فضا تنها ایستاده بود و ذهنش برای اولین بار در امتداد تالار آشفته و نامتجانس از افکار پایین میرفت، و ترنته به خود پیچید. من برگزیده شدم چرا که مشکلات واضحی را که اکنون بروز میدهم، نداشتم. این عذاب چیست؟ این احساس ناخوشایند ناراحت بیرحم چیست که به من چنگ میاندازد، اشکم را درمیآورد، افکارم را ویران میکند، و هر خواستهام را رنگ سیاه میزند. آیا دارم دیوانه میشوم؟ نژاد من ورای دیوانگی است، این چیزی است که هرگز آن را نشناختهایم. آیا مدت زمان زیادی در این مقام بودهام؟ آیا در انجام وظایفم ناموفق بودهام؟ اگر خدایی قویتر از این که من هستم، یا خدایی قویتر از خدایان ایتاث وجود داشت، به درگاهش لابه میکردم. اما تنها سکوت است و شب و ستارگان، و من تنها هستم، خیلی تنها هستم، خدایی همواره تنها در اینجا هستم و کاری را که باید میکنم، تمام تلاشم میکنم.
و بالاخره، در نهایت باید بدانم. باید بدانم.
در همان حال رشتهای از پریشانی را برای موجود حشرهسان دو صدری ساکن آیو [۱۴] فرستاد، بر روی آکاراس سه [۱۵] لجنی را که به سختی میشد هوشمند نامید، هدف ترس و وحشت قرار داد. بر روی سیندان بتای پنج [۱۶] موجودی به شکل موج الکتریکی را که میتوانست هارمونیهای پانزده صدایی بدیع تولید کند، با درد آزرده ساخت، سرخوشی یک موجود رقتانگیز کندرو در غارهای متان ک.ک.ک.ل.ل.ل چهار [۱۷] را به نصف کاهش داد، مردی به نام کالین مارشاک [۱۸] را روی سیارهای بیاهمیت در تلخی و بیچارگی غرقه ساخت. سیارهای که سول ۳، زمین، ترا، جهان [۱۹] نامیده میشد.
و سپس در نهایت: من خواهم دانست، من خواهم دانست!
ترنته مدل قیاسی کرهی زمین را از جعبهی نمایش خارج ساخت و به آن خیره شد. چه چیز کوچک و فروماندهای بود که مکانی برای قدم زدن شبانهی یک خدای درد باشد.
آخرین گزینهای را که مشمول توجهاتش واقع شده بود انتخاب کرد، چون همهشان مثل هم بودند، و برای استفاده از راههای مسافرت، نژاد او مدتها قبل به کمال رسیده بود، اتاقک محصورش را ترک کرد و به صورت نیم شفاف در مقابل ستارگان معلق ماند. ترنته، خدای درد کائنات برای اولین بار در قرنهای متمادی که آن عمر سرشار از بخشیدن و هرگز دریافتنکردن را زیسته بود، فضایش را ترک کرد، اکنونش را ترک کرد و رفت تا بفهمد. تا درک کند...
چه چیز را؟ او را راهی برای دانستن نداشت.
این اولین پیادهروی شبانهی خدای درد بود.
پیتر کاسلک [۲۰] در ایالتی کوچک در کشور خُردی از اروپای مرکزی به دنیا آمده که مدتها میشد توسط قدرت کوچکی که حالا بخشی از بازار جهانی بود، تصرف شده بود. اروپا را در اوایل دههی ۱۹۲۰ سوار بر یک کشتی باربری ترک کرد و عازم بولیوی شد؛ بعد از آن که به عنوان کارگر عرشه خودش را جا انداخت و در چندین جمهوری موز کارگری کرد، در سال ۱۹۳۴ به یکی از سواحل ایالات متحده رسید. بیدرنگ پیاده شده بود، رفته بود که بذر بیافشاند، رفته بود که پروار شود.
دورهی کوتاهی در یکی از اردوگاههای سی.سی.سی. [۲۱]، دورهی کوتاهتری را به عنوان انتظامات جلسات سخنرانی در کانزاس سیتی و دورهای را در خانهی کارگری ایالتی ایلینویز گذارند، سپس دورهای طولانی در خط تولید پونتیاک [۲۲] یک قطعهی مجهول را برای بخش مجهولی از قسمتهای داخلی ب17 میساخت، دورهای بسیار کوتاه مالک یک مزرعهی تمشک بود، و دورهای طولانی در محلهی مشروب فروشیهای ارزانقیمت شهر یک دائمالخمر بود. حالا، از آنجا که زمان حال تنها چیزی است که در زندگی هر مرد عاقلی به حساب میآید، پیتر کاسلک یک مغز خشکیده بود، یک الکلی که چنان در کفها و بخارات نیازهای الکلی خودش غرق شده بود که به سختی میشد انسان به حسابش آورد.
در کوچهای دو چهارراه بالاتر از ایستگاه اتوبوس گریهاند [۲۳] در مرکز لسآنجلس، پیتر کاسلک با پنجاه سال سن و نود و پنج کیلو وزن، با موهای خاکستری کثیف، چشمان قرمز نمناک بسته، ناگهان اما بیصدا دراز کشید و بدون مقدمه مرد. به همین سادگی و لاقیدی، پیتر کاسلک مرد، بی آن که برای هیچکدام از مردان پیر و جوانی که بارانیهای بلند به تن داشتند و بیخیال از سر کوچه میگذشتند اهمیتی داشته باشد، هیچکدامشان حتا او را ندید. مغزش از کار افتاد، ریههایش دست از تنفس برداشتند، قلبش تپیدن را متوقف کرد، جریان خون در رگهایش متوقف شد، و نفس دیگر هیچگاه از لبهایش عبور نکرد. مُرد. آخر داستان، ابتدای داستان.
همانطور که آنجا دراز کشیده و نصفه نیمه به تعدادی مجله بوکس و دیوار آجری تکیه داشت که روی آن اعلامیهی پارهی مسابقهی بوکس سبک وزن بین دو مشتزن ناشی چسبانده و مدتها قبل گنگ و نامفهوم شده بود، بخار رقیق سبز رنگی به بدن پیتر کاسلک رسید، لمسش کرد، حسش کرد، داخلش شد. ترنته روی سیارهی زمین بود، سول ۳.
اگر میشد برای آن مغز خشکیده آنجا روی دیوار کوچه وفاتنامهای روی برنز نوشت، احتمالا مناسبترین عبارت این میشد:
اینجا پیتر کاسلک آرمیده. در زندگیاش هیچ چیز به اندازه ترک زندگی برازندهاش نبود.
سخنران چاق بر روی صندوق خالی بستهبندی، جمعیت زیادی را گرد خویش جمعع کرده بود. جواز کار پرس شدهاش در پلاستیک روی دسته جارویی میخ شده بود که داخل زمین فرو کرده بودند. یک پرچم آمریکا بیحال از تیرکی در انتهای دیگر آن لژ موقت آویزان بود. پرچم فقط چهل و هشت ستاره داشت. آن را خیلی قبل از آنکه هاوایی یا آلاسکا عضو ایالات متحده شوند خریده بودند، اما پرچم جدید خرج برمیداشت و...
«تفاله! انگار فاضلاب داخل رگهای خونی شما جریان یافته! به اونها نگاه کنین، شبیه شما هستن، بوی شما رو میدن، اون بوها، اون بوهای متعفن که مثل بشر راه میرن! این همون چیزیه که هستن، بوی تعفن با حق رأی، همهشون، همهی اون کاکاسیاهها، جهودهایی که مالک زمینها و آپارتمانهایی هستن که شما تو اون زندگی میکنین، و اونها خیال میکنن خیلی مهم هستن! مکزیکیها، کثافتهای پورتوریکویی که خیابانهاتون رو پر کردن و به زنهاتون تجاوز میکنن و دستهای کثیفشون رو روی دخترهای سفید شما میذارن، اون تفاله...»
کالین مارشاک میان جمعیت ایستاد، به سخنران فربه خیره شده بود، دستان لرزانش را داخل جیبهای ژاکت ورزشیاش فرو کرده بود، سرش از درد میتپید و سیگار روشن نشدهای بیتوجه از میان لبهایش آویزان بود.
«... کمونیستا در ادارات عمومی، این چیزیه که باید نگرانش باشیم. عشق کاکاسیاهها، و وثیقههای حرومزادههای جهودی که صاحب شرکتها هستن. اونها میخوان همهی شما رو بکشن، همهمون رو، تک تک ما رو. اونها میخوان ما بگیم "سلام، یالا با خواهر من عشقبازی کن، با زن هم همین طور، همهی اون کارهایی که نژاد خالص من رو آلوده میکنه، انجام بده." این چیزیه که کمونیستا در ادارات دولتی با سواستفاده از اعتماد عمومی ما بهمون میگن. و ما در جواب چی بهشون میگیم؟ ما میگیم "نه مکزیکیهای کثیف، جهودهای تنبل، حرومزادههای پورتوریکویی، مردای سیاهی که میخواهین میراث خالص ما رو بدزدین!" ما بهشون میگیم برید به درک، مستقیم برید به درک، کثافتای گندیده...»
در همان لحظه پلیس آرام در بین جمعیت ساکت و شیفتهای که مثل مارهای کبرا در ضیافت میمون پوزه دراز بودند، جلو آمد و سخنران چاق را دستگیر کرد.
در همان حال که او را بیرون میبرند، کالین مارشاک چرخید و از جمعیت در حال حرکت خارج شد. با تلخی و وحشت فکر کرد؛ چرا چنین هیولاهایی اجازهی حیات دارند. در امتداد مسیر به سمت خارج میدان پرشینگ [۲۴]حرکت کرد (میدان پرشینگ جایی است که یک حصار کشیدهاند تا مردم میوه نچینند) و تا شش چهارراه آن طرفتر، حتا متوجه پیرمردی نشد که با چشمان تر تعقیبش میکرد.
سپس چرخید و چیزی نمانده بود پیرمرد به او بخورد. کالین پرسید: «کاری از دست من بر میاد؟»
پیرمرد با ضعف لبخندی زد، لثههای رنگپریدهاش از بالای ردیف ریختهی دندانهایش بیرون زد: «نوچ آقا، نه آقا، من فقط، چیزه، من فقط چیزه... داشتم میومدم بینم شاید بشه یه چن سنتی از شوما قرض بگیرم و باش یه سوپ نودل بخورم...یه کمی سرده.. گفتم شاید...»
چهرهی گشاده و تقریبا فکاهی کالین مارشاک، حالتی از درک به خود گرفت.
«حق با توئه پیرمرد، سرده، باد میآد، خیلی دلگیر هست و فکر میکنم تو مستحق یک کمی سوپ جوجهی نودل لعنتی هستی. خدا میدونه دیگه کی مستحقشه.» لحظهای مکث کرد و سپس گفت: «شاید من!»
بیتوجه به بوی ترشیدگی و گندیدگی لباس بازوی پیرمرد را گرفت. در امتداد خیابان و بیرون از پارک قدم زدند و به یکی از بیشمار مسیرهای فرعی پیچیدند که پر از رستورنهای ارزانقیمت و غذاخوریهای شبی چهلسنت بود.
کالین پیرمرد وامانده را که بوی مشروب میداد به رستورانی راند و گفت: «شاید هم یک ساندویچ رستبیف پر از سس گوشت و سیب زمینی سرخ کرده.»
بعد از یک قهوه و یک پیک آبجو، کالین مارشاک به پیرمرد خیره شد. «هی، اسمت چیه؟»
پیرمرد زمزمه کرد: «پیتر کاسلک...» بخار داغ از روی فنجان سفید قهوه، مقابل چشمان ترش بلند میشد. «من... یه جورایی مریض بودم... میگیری که...»
کالین مارشاک گفت: «چاشنی زیاد پیرمرد، چاشنی زیاد دخل خیلیهامون رو آورده. نمونهاش پدر و مادرم خودم. آدمهای باحالی بودن، همدیگه رو دوست داشتن، دست تو دست هم به میکده قدیمی میرفتن، خیلی سوزناک بود.»
پیتر کاسلک گفت: «یه جورایی واس خودت دل میسوزونی، غیر اینه؟» و بعد با عجله به قهوهاش نگاه کرد.
کالین با عصبانیت به رو به رو خیره شد. یعنی این قدر غرق شده بود که حتا الکلیترین آدم پر از تخم سوسک که داخل جوی کنار خیابان ولو است بتواند به او تکه بیاندازد، برایش گستاخی کند و حزن و اندوهش را ببیند؟ تلاش کرد فنجان قهوه را بلند کند و بعد مایع سرشیر بسته از لبه سرازیر شد و روی مچ دستش ریخت. نالهای کرد و فنجان را پایین گذاشت.
پیتر کاسلک گفت: «دسّات از باسه منم بدتر میلرزن آقا.» لحن صدایش غریب بود، به نوعی عاری از احساس و نگرانی بود، بیشتر به اظهار نظری از روی مشاهده میماند.
«آره دستهام میلرزن آقای کاسلک. میلرزن چون من زندگیام رو از راه کندن یک چیزهایی از سنگ میگذرونم و توی دوسال گذشته نتونستم به جز گرد و خاک چیز دیگهای از سنگ بتراشم،.»
کاسلک با دهانی پر از کلوچهی تخممرغی گفت:«آها... تو یکی از اون ماکتسازایی، همون مجسمهساز منظورمه.»
«این دقیقا همون چیزیه که هستم آقای کاسلک. من زیبایی بدیع رو در سنگ و گرانیت و گچ و کوارتز و مرمر حبس میکنم. تنها مشکل اینه که من توی این کار خوب نیستم، و هیچوقت واقعا خیلی خوب نبودم، اما حداقل از راه فروختن یک تیکه اینجا و یک تیکه اونجا یک زندگی آبرومند داشتم و خودم رو گول میزدم که کارم درسته و یک کار و کاسبی حسابی راه انداختم و حتا کانادی [۲۵] توی نیویورک تایمز چند کلمهی تحسین آمیز دربارهی من گفت. اما حتا اون استعداد هم از رنگ و رو افتاده. حالا نمیتونم قلم رو مجبور کنم کاری رو بکنه که من میخوام، نمیتونم بتراشم یا بنویسم و حتا اگه بخوام روی پیادهروها فحش هم بنویسم، نمیتونم.»
پیتر کاسلک به کالین مارشاک خیره شد و درون آن چشمهای پیر و غمگین آتشی انباشته دید. تماشا کرد و نگاه کرد و دید که آن دستها بیاراده میلرزند، دید که همچون اشکالی دیوانه به هم میپیچند و حتا وقتی در هم قفل شده بودند باز به شدت میلرزیدند.
و...
ترنته، اسیر درون جسم یک بیگانه، چیز کوچکی یاد گرفت. این موجود ساخته شده از اتمهای ریز کربن و چند مادهی دیگر که نمیتوانستند حتا لحظهای در گسترهی فضا طاقت بیاورند، داشت میمرد. از درون داشت میمرد، چرخهی حیاتش به خاطر رنجی که ترنته فرو فرستاده بود، داشت متوقف میشد.
ترنته مسئول درد لرزانندهای بود که دستان کالین مارشاک را به تشنج کشانده بود. دو سال قبل بود —به حساب زمان کالین مارشاک— اما از دید ترنته تنها چند لحظه قبل بود. و حالا زندگی این موجود به کل عوض شده بود.
ترنته انسان بیگانه را تماشا کرد، او محصول نیازهای اندکی درون گرایانه و اشتیاق بود، اینجا روی این توپ گلی که دور یک ستارهی بیاهمیت در مرز دورافتادهی ناکجا آباد میچرخید. و دانست باید از این فراتر رود و این مشکل را بیشتر تجربه کند.
بخار سبز و شفافی که ترنته بود، با سرعت از چشمان پیتر کاسلک خارج شد و به دقت درون کالین مارشاک خزید. خودش را رها کرد، خودش را در مقابل آن رعشههایی که مرد را به لرزه میانداخت رها کرد. و ترنته تمام اثر دردی را که با خونسردی محض به تمام چیزهای زندهی کائنات میبخشید حس کرد. به تمامی داغ و نیرومند بود. این درکی دیگر بود، دانشی بزرگ بود، و تمامش به خاطر حرکت کوچکی بود که بیماری وادارش ساخته بود انجام دهد.
ترنته با هراس و خاطرهی تمام هراسهایی که قبلا از سر گذرانده بود، آگاه شد و دانست که هنوز باید فراتر رود. چرا که که او خدای درد بود، نه گردشگری رهگذر در کشور درد. او ذهن مارشاک را از آن کالین مارشاک ضعیف و لرزان بیرون کشید و با آن پرواز کرد.
بیرون، بیرون، دورتر، خیلی دورتر، آن قدردور رفت تا جایی که زمان متوقف میشد و فضا دیگر پیآمدی نداشت. و او کالین مارشاک را درتمام جهان گرداند. در امتداد بیانتهایی فضا و زمان و حرکت و شکافی که زندگی در آن لغزیده بود. او حبابهای گل را دید و چیزهای بالدار چرخان را و اشکال انسانوارهی قدبلند را، و موجودات نیمی انسان، نیمی ماشین با پاپوشهای گلمیخدار را که بر قسمتی فضا حکمرانی میکردند. او تمامش را به کالین مارشاک نشان داد، او را غرقه در حیرت ساخت، او را همچون بهترین جامهایی که ایتاث ساخته بود پر کرد، او را از عشق و زندگی و زیبایی کائنات سرشار ساخت. و با انجام این کار روح و جان کالین مارشاک را پایین و پایین و پایینتر برد، به پوستهی آلی که جسمش بود و آن روح را دوباره درون ظرفش ریخت. و بعد آن جسم را به خانهی کالین مارشاک برد و بعد رهایش ساخت. بعد...
مجسمهساز وقتی که بیدار شد، با صورت روی تراشهها و پودر سنگ مرمر مجسمه خوابیده بود، ابتدا پایهاش را دید، و حتا به خاطر نمیآورد سنگی به آن اندازه خریده باشد، روی دستهایش بلند شد و بعد روی زانوهایش و بعد نیمخیز شد و آنجا نشست و چشمانش رو به سوی بالا چرخید و به نظرش رسید که تا ابد، همین طور بالا رفت تا این که در نهایت چیزی را دید که خلق کرده بود، این چیزی که به غایت خواستنی و پرمعنا و پردرایت بود. و بعد شروع به گریستن کرد. به آرامی، هیچگاه صدایش بلند نشد، اما گریهاش عمیق بود، انگار که هر هق هقش از اعماق درونش برمیآید.
فقط همین یک بار این کار را کرده بود، اما در همان حال که دید دستانش هنوز میلرزند و هنوز در تشنج با یکدیگر سخن میگویند، دانست که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد. هرگز خاطرهای از چگونگی و چراییاش و یا حتا زمانش نداشت، اما کار او بود، از این مطمئن بود. درد درون مچ دستانش به او این طور میگفت.
لحظهی حقیقت بالای سر او قد افراشته بود، در مرمر و حقیقت میدرخشید، اما لحظهی دیگری در کار نبود.
این زندگی کالین مارشاک بود در تمامیتش.
وقتی شروع به نوشیدن کرد، صدای هقهق فقط گاهی بریده میشد.
انتظار، ایتاث منتظر شد، ترنته میدانست که منتظر میشوند. اجتنابناپذیر بود. حماقت او بود که حالتی را تصور کرده بود که آنها از آن بیخبر باشند.
بیرون. از مقامت اخراج شدی.
«باید میدانستم، داشت در من رشد میکرد، یک چیز زنده درون من بود، باید میدانستم، تنها راهش بود. به سیارهای رفتم و درون یک چیزی که آنها "انسان" مینامندش زندگی کردم و دانستم. گمان کنم حالا میدانم.»
دانستن؟ چه را دانستی؟
«میدانم که درد مهمترین چیز در جهان است. بزرگتر از بقا و حتا برتر از عشق و برتر از آن زیبایی که با خود به ارمغان میآورد. چرا که بدون درد شادمانی نیست. بدون اندوه سرخوشی نیست. بدون درماندگی، زیبایی نمیتواند وجود داشته باشد. و بدون اینها زندگی بیانتها، بیامید، نفرین شده و لعنت شده است.»
بلوغ، به بلوغ رسیدی.
«میدانم...این همان چیزیست که به سر دیگر خدایان درد پیش از من آمده. آنها نگران شدند و بعد دانستند و بعد...»
از دست شدند، ما از دست دادیمشان.
«نمیتوانستند این گام را بردارند. نمیتوانستند به سراغ یکی از آنها که برایش درد مقدر کردهاند بروند و یاد بگیرند. پس مناسب مقام خدای درد بودن نبودند. فهمیدم. حالا میدانم و برگشتم.»
چه کار میکنی؟
«دردی بیشتر از سابق میفرستم، بیشتر و عظیمتر.»
بیشتر؟ درد بیشتری میفرستی؟
«خیلی بیشتر، و دوباره بیشتر. چون حالا میفهمم. اینجا مکانی خاکستری و تنهاست که ما در آن زندگی میکنیم، همهی ما، میان افسردگی و تهی بودن مطلق معلق هستیم و همهچیزی که آن را با ارزش میسازد زیباییاست. اما اگر متضادی برای زیبایی نباشد، اگر متضادی برای شادمانی نباشد، همهاش خاکستر میشود و به هدر میرود.»
وجود، حال میدانی چه هستی.
«من برکتدادهشدهترین ایتاث هستم. و متواضعترین. شما بالاترین و بهترین مقام جهان را به من دادهاید. چرا که من خدای همهی انسانها و همهی موجودات هستم، از کوچک گرفته تا بزرگ، چه بخواهند من را با نام بخوانند چه نخواهند. من خدای درد هستم و این زندگی من هست، تا جایی که ادامه دارد، با آنها به بهترین روشی که ممکن است بدانند، رفتار خواهم کرد. به آنها درد میبخشم تا شاید شادمانی را بشناسد. سپاسگزارم.»
و ایتاث رفت، در نهایت آنجا به یک مرحلهی مطمئن رسید، بعد از هزاران هزار خدای دردی که زیر بار فشار شکستند و جرات تجربه کردن آن پیادهروی شبانه را نداشتند، بالاخره کسی را یافته بودند که برای همیشه باقی میماند. ترنته به بلوغ رسیده بود.
در حالی که به اتاقکش بازمیگشت، که شفاف در مقابل فضای روشن از ستارگان معلق بود، بالای همهی آنها و در عین حال بخشی از تمام آنها، موجودی که هرگز قرار نبود بمیرد، موجودی که درون بدن در حال پوسیدن پیتر کسالاک زندگی کرده بودو مدتی کوتاه درون روح و استعداد کالین مارشاک حضور داشت، موجودی که خدای درد نامیده میشد، در حالی که به مدل کوچک سیارهی زمین نگاه میکرد، یک چیز دیگر هم یاد گرفت.
ترنته دانست و احساس کرد قطره اشکی درون چشمش شکل گرفت و از کرهی یکی از چشمانش لغزید و روی گونهاش جاری شد.
ترنته شادمانی را میشناخت.
--------------------------------------
پانویس:
[۱] لقب Frank Lucas، دلال و پخشکنندهی رنگینپوست و مشهور هرویین که در هارلم نیویورک فعالیت میکرد.
[۲] Doris Pitkin Buck: متولد سال ۱۸۹۸ و در گذشته به سال ۱۹۸۰. نویسندهی فانتزی و از برندگان جایزهی نبیولا.
[3] Chaney
[4] Schwerner
[5] Goodman
[۶] William Calley: افسر ارتش آمریکا که به خاطر کشتار مایلی، در جریان جنگ ویتنام مقصر شناخته شد. در این واقعه، به دستور او سربازان آمریکایی ۵۰۰ روستایی غیر مسلح ویتنامی را که بیشترشان را زنان، کودکان و افراد سالخورده تشکیل میدادند، بی هیچ دلیل خاصی قتل عام کردند.
[۷] Kitty Genovese: شهروند نیویورکی که در سال ۱۹۶۴ در اثر ضربهی چاقو در نزدیکی خانهاش در محله کویین به قتل رسید و با این وجود، هیچ یک از همسایگانش حتا به پلیس زنگ نزدند. جریان قتل این شهروند و عدم عکسالعمل همسایگان دو هفتهی بعد در مقالهای با عنوان «سی و هشت نفری که شاهد قتل بودند و پلیس خبر نکردند» به چاپ رسید. این واقعه آغازگر تحقیقاتی جامعهشناختی شد که نتایج آن امروزه با نام «سندروم تماشاچی» شناخته میشود.
[8] Trente
[9] Ethos
[10] Jacopettii U
[11] Hiydyg IX
[12] Coalsack
[13] Vertel
[۱۴] Io: یکی از اقمار مشتری
[15] Acaras III
[16] Syndon Beta V
[17] Kkklll IV
[18] Colin Marshack
[19] Sol III, Earth, Terra, The World
[20] Pieter Koslek
[۲۱] (CCC (Civilian Conservation Corps: سپاه کشوری حفاظت از منابع طبیعی. سازمانی آمریکایی که هدفش حفظ و نگهداری از منابع طبیعی ملی ایالات متحدهاست.
[22] Pontiac
[23] Greyhound
[۲۴] Pershing : جان جوزف پرشینگ (۱۹۴۸-۱۸۶۰)، تنها افسر ارتش آمریکا است که در طول دوران حیاتش تا عالیترین مقام ممکن در ارتش ایالات متحده (General of the Armies) ترفیع پیدا کرد.
[۲۵] Canaday: جان ادوین کانادی (۱۹۸۵-۱۹۰۷)، نویسنده، منتقد و تاریخنگار هنری، استاد دانشگاه ویرجینیا (۱۹۵۰-۱۹۳۸)، رئیس شاخهی آموزش موزه هنر فیلادلفیا (۱۹۵۹-۱۹۵۲) و سرمنتقد هنری روزنامه نیویورک تایمز (۱۹۷۴-۱۹۵۹) که به تعارض با هنر مدرن و به خصوص اکسپرسیونیسم انتزاعی شهره بود.