بعدازظهر پنجشنبه بود. انجمن آموزشی دانشگاه نامریی [1]، قدیمیترین و معتبرترین موسسهی آموزش جادو در سرتاسر صفحهجهان [2]، به جلسات پنجشنبه بعدازظهر خود بسیار علاقمند بود. اتاق جلسه، با شیشههای رنگی که تصویری از مدیر اسلومان [3] را در حال کشف تئوری ویژهی اسلود [4] نمایش میداد، همیشه دنج و گرم و نرم بود و در پایان جلسات، دورنمایی از چای و بیسکوییت شکلاتی هم به چشم میخورد. کلاههای نوکتیز تکان میخوردند و انهدام صورتجلسه را در کمال سرهمبندی و ماستمالی، تأیید میکردند.
با نزدیک شدن ساعت چای و بیسکوئیت، مدیرکل ریدکالی [5] با انگشتانش بر سطح چرمی و فرسودهی میز ضرب گرفت و گفت: «فقط یک مورد از موارد متفرقه باقی مانده، آقایون. ظاهراً لرد وتیناری [6]، حاکم بخشنده و خیرخواهمان، مناسب دیدهاند که با یک ... آزمون با ما رو در رو شوند. احتمالاً به طریقی، با انجام اشتباهی لپی و کوچک باعث رنجش ایشان شدهایم و ...»
رییس دانشکده میان حرف جناب مدیر پرید و گفت: «مسأله همان خیابان میهپ [7] است، درسته؟ هنوز پیدا نشده؟»
ریدکالی به تندی جواب داد: «خیابان میهپ هیچ مشکلی ندارد، جناب رییس. فقط برای مدت موقتی جابجا شده است؛ همین و بس. به من اطمینان دادهاند که باقی فضا-زمان تا پنجشنبهی آینده بهش میرسد و مسأله برطرف میشود. بالاخره اتفاقی است که دیر یا زود میافتاد.»
رییس که انگار از ماجرا خوشش آمده بود، ادامه داد: «خوب، بالاخره دیر یا زود به خاطر تخلیهی ثائومهایی [8] که جنابعالی میفرمودید ابداً احتمالش نیست، اتفاق میافتاد و ...»
ریدکالی با عصبانیت گفت: «جناب رییس! بحث را ادامه میدهیم و این موضوع را کنار میگذاریم.» *
پاندر استیبونز [9]، که مسئول بخش جادوهای کاربردی نه چندان مناسب و همچنین سخنگوی دانشگاه بود – مقامی که به خاطر ملالآوری و کسلکننده بودن در دانشگاه شهرت داشت – رو به مدیر گفت: «میبخشید جناب مدیر؟»
«بله استیبونز؟»
استیبونز گفت: «بهتر است قبل از این که ادامه بدهیم، این موضوع را کنار بگذاریم. این طوری وقتی واقعاً ادامه میدهیم، میبینیم موضوع خیلی خیلی کنار افتاده است.»
ریدکالی گفت: «نکتهی خوبی بود. ترتیبش را بده.»
بعد جناب مدیر دوباره توجهاش را به طرف پاکتی که جلوی رویش قرار داشت، برگرداند. «در هر حال آقایان، سرورمان شخصی به نام آ.ایی. پسیمال [10] – مردی که شخصاً چیز زیادی در موردش نمیدانم – را به عنوان بازرس دانشگاهها تعیین کردهاند. فکر میکنم شغل ایشون همین باشه که ما را با چک و لگد و پس گردنی به قرن جدید خفاشمیوه [11] وارد کند.»
استیبونز گفت: «راستش خفاشمیوه قرن قبلی بود، جناب مدیر.»
ریدکالی گفت: «خوب، ما در مقابل چک و لگد مقاومت بالایی داریم. ایشون چند تایی ... خوب ... پیشنهاد برای توسعهی کار به ما داده ...»
رییس دانشکده گفت: «جدی؟ باید جالب باشد.»
ریدکالی پاکت را به طرف راستش هل داد و اعلام کرد: «شما ادامه بدهید، جناب استیبونز.»
«بله جناب مدیر. ام ... ممنونم. خوب همانطور که میدانید، شهر همیشه از دریافت مالیات دانشکده چشمپوشی کرده است ...»
رییس دانشکده با حالتی از خود راضی گفت: «چون خودشان میدانند اگر بخواهند ازمان مالیات بگیرند، چه میشود.»
استیبونز گفت: «بله، و در عین حال نه. متأسفانه دیگر آن دوران گذشت که با کمی تغییر شکل و چند تایی گلولهی آتشین میتوانستیم ترتیب کار را بدهیم. این رویه دیگر به درد روحیهی دوران مدرن نمیخورد. بد نیست پیشنهادات آقای پسیمال را حداقل بررسی بکنیم ...»
همگی شانهای بالا انداختند. اینطوری میتوانستند تا زمان چای و بیسکوئیت سر خودشان را گرم کنند. در این وضعیت شانه بالا انداختن کتابدار بسیار جلب توجه میکرد که به عنوان یک اورانگوتان، عضلات بیشتری برای شانه بالا انداختن در اختیار داشت.
استیبونز گفت: «اول از همه، آقای پسیمال مایلند بدانند که اینجا چه کار میکنیم.»
ریدکالی گفت: «چه کار میکنیم؟ ما بزرگترین کالج جادو هستیم!»
«بله، ولی آیا به عنوان بزرگترین کالج جادو تدریس آن را هم انجام میدهیم؟»
رییس جواب داد: «خوب اگر راه دیگری نباشد، معلوم است که تدریس میکنیم. راه کتابخانه را نشان دانشجوها میدهیم، چند باری باهاشان گپ و گفت میگذاریم و به کسانی که جان سالم به در ببرند، مدرک میدهیم. اگر هم به مشکلی بر بخورند، در اتاق من از نظر فرضی همیشه به رویشان باز است.»
استیبونز پرسید: «از نظر فرضی، قربان؟»
رییس گفت: «بله. ولی خوب از نظر تکنیکی، در قفل است. خدای من، کی دلش میخواهد آنها وقت و بیوقت مزاحمش بشوند؟»
استاد طلسمهای جدیده گفت: «استیبونز، برای ایشان توضیح بده که ما اینجا کاری انجام نمیدهیم. ما آکادمیسین هستیم.»
ریدکالی چشمکی به استیبونز زد و گفت: «اما به نظر من موضوع جالبی است. مثلاً شما چه کاری انجام میدهید، مباحثهگر ارشد؟»
صورت مباحثهگر ارشد حالتی ترسیده به خودش گرفت و بعد از این که گلویش را چند باری صاف کرد، جواب داد: «خوب، ام ... مقام مباحثهگر ارشد در دانشگاه نامرئی، ام ... به طرزی غیرمعمول ... ام ...»
«بله، ولی چه کاری انجام میدهید؟ و آیا میزان انجام این کارتان در شش ماه گذشته بیشتر از شش ماه قبلتر از آن بوده است؟»
رییس دانشکده با شیطنت پرسید: «خوب حالا که به این سؤالها رسیدیم، خود شما چه کاری انجام میدهید، جناب مدیر؟»
ریدکالی با اعتماد به نفس گفت: «من مدیریت میکنم، جناب رییس.»
«پس ما هم حتماً یک کاری میکنیم، وگرنه چیزی نمیبود که شما مدیریتش کنید.»
«این حرف شما جناب رییس، چکیدهی قانون بوروکراسی بود و به همین منظور ندیدهاش میگیرم.»
پاندر گفت: «میدانید، آقای پسیمال میخواهد بداند چرا ما نتایج ... ام ... همان کاری را که میکنیم، منتشر نمیکنیم.»
استاد طلسمهای جدیده گفت: «منتشر؟»
کرسی مطالعات بیپایان گفت: «نتایج؟»
کتابدار گفت: «اوک؟»
استیبونز با حالتی ترسیده گفت: «کالج برزنک [12] ژورنال تحقیقات فوقِ اَبَرخلاصه شدهاش را چهار بار در سال منتشر میکند.»
ریدکالی گفت: »بله، آن هم در شش نسخه.»
استاد طلسمهای جدیده گفت: «هیچ جادوگری که سرش به تنش بیارزد، به بقیهی جادوگرها لو نمیدهد که مشغول چه کاری است! به علاوه، چطور میشود فکر کردن را اندازه گرفت؟ میشود میزهایی که یک نجار ساخته را بشماری، ولی چه قانون و معیاری میخواهد میزان تفکر لازم برای تعیین جوهرهی میزولوژی را اندازه بگیرد؟»
کرسی مطالعات بیپایان گفت: «دقیقاً! خود من شخصاً پانزده سال است که به نظریهی همه چیز فکر میکنم! میزان فکری که صرف این کار کردهام خارقالعاده است! و باید بگویم 67 صفحهای که در موردش نوشتهام، با عرق جبین به دست آمده است!»
ریدکالی گفت: «من چند تایی از این کاغذپارههای برزنک را دیدهام. تویش عناوینی مثل «جنبههای ثائوماتیک پنیر در موش» یا شاید هم موش در پنیر دیده میشود. شاید هم گوش در پنیر یا همچین چیزی.»
رییس پرسید: «حالا این مطلب در مورد چی بود؟»
مدیر جواب داد: «آه، فکر میکنم هدف این مطالب خوانده شدن نیست، بلکه نوشته شدن است. در هر حال هیچ کس نمیداند ثائوماتیک یعنی چی؛ شاید همان جادویی باشد که پوستش را کندهای. هاها! کالج برزنک! قدیمها مدرسهی حقهبازی و تردستی برزنک بود!»
استیبونز گفت: «خوب، در هر حال ... جناب پسیمال گفتهاند که کالج برزنک دانشجو به خود جذب میکند و این مسئله به نفع شهرشان است. در واقع ایشان پیشنهاد دادهاند که ما هم مسئلهی ... ام ... تبلیغ برای جذب دانشجو را مد نظر قرار بدهیم.»
استیبونز در اینجا مکث کرد؛ چرا که همه ساکت و خشک شده چشم به دهانش دوخته بودند؛ در نهایت او با سرعت تمام گفت: «مثلاً جذب مردان جوانی که در حالت عادی به جادوگری به عنوان حرفه فکر نمیکنند. ایشان گفتهاند که کالج برزنک به همهی دانشجوهای ورودی جدید یک گوی بلورین مجانی و یک بن خرید وزغ یا حیوانی وزغمانند میدهد.»
رییس گفت: «خودمان را برای دانشجوها جذاب کنیم؟ جناب استیبونز، مفهوم کلی یک دانشگاه یعنی چیزی که به سختی میشود واردش شد. مدیر روستر [13] را یادتان نیست؟ عادت داشت سر راه دانشجوها تله بگذارد تا به کلاس درسش نرسند. همیشه میگفت: «من از هر جایی استعداد بیرون میکشم، ولی پسرکی که سیم کشیده شده جلوی پایش را نمیبیند، به درد من نمیخورد.» به نظر ایشان هر دانشجویی که درها را اول با احتیاط باز نمیکرد و نمیدید که قرار است پا کجا بگذارد، مایهی دردسر این حرفهی وزین بود. میدانید، تلاش برای صمیمی بودن با دانشجوها درست مثل این میماند که درسهایی مثل «منبتکاری تطبیقی» راه بیندازیم و به کسانی مدرک بدهیم که فکر میکنند «خیلی ممنون» سر جمع یک کلمه است و وقتی چشمشان به تابلوی «بخش منابع انسانی» میافتد، دماغشان بوی ذغال و گوشت کبابی را نمیفهمد.»
پاندر استیبونز گفت: «قربان، باید بگویم که آقای پسیمال پیشنهاد داده از این به بعد 40 درصد از دانشجوهای خود را از میان قشرهای غیرمعمول انتخاب کنیم.»
مباحثهگر ارشد گفت: «منظورش چیست؟»
استیبونز خواست بگوید: «خوب، ام ...»
اما انجمن به وضعیت حل مسأله از طریق هیاهو روی آورده بود.
رییس گفت: «ما همین حالا هم از همه قشری دانشجو میپذیریم.»
کرسی مطالعات بیپایان گفت: «منظورش افرادی است که ذاتاً استعدادی در جادو ندارند؟»
مدیر گفت: «مسخره است! چهل درصد خنگ و گول؟»
رییس کل گفت: «دقیقاً! یعنی حالا باید دو برابر میزان ورودیهایمان، آدمهای باهوش پیدا کنیم. اصلاً چنین چیزی غیرممکن است. اگر این آدمها خودبخود باهوش باشند، دیگر دانشگاه را میخواهند چه کار؟ نه، به نظر من باید به ورودیهای صد در صد احمق و نادان بچسبیم. روش UU این است که خنگ و گول قبولشان کنیم و باهوش تحویلشان بدهیم.»**
کرسی مطالعات بیپایان گفت: «البته بعضیهایشان وقتی از راه میرسند فکر میکنند خودبخود باهوش هستند.»
رییس با خوشحالی گفت: «بله، ولی خیلی زود چشمهایشان را به روی حقیقت باز میکنیم. اگر دانشگاه بهت نگوید تمام چیزهایی که میدانی از بیخ و بن اشتباه هستند، پس دیگر به چه دردی میخورد؟»
ریدکالی گفت: «خوب گفتی مرد! کلید کار حماقت است! مثلاً همین رییس خودمان از همین راه به اینجا رسیده است!»
رییس با لحنی سرد گفت: «متشکرم جناب مدیر. این حرفتان را به حساب تعریف و تمجید میگذارم. حماقتی که با دقت جهتدهی شود، کلید تمامی دانشها است.»
پاندر با سرعت گفت: «فکر میکنم منظور بازرس افرادی باشد که بر حسب وضعیت تولد، تربیت، پیشینه یا تحصیلات اولیه، با شرایط ثبتنام سازگاری ندارند.»***
ریدکالی که چشمانش برق میزد، گفت: «جداً؟ خوبه! پس حتماً خود ایشان هم موقع استخدام کارمند دفتری، افرادی را انتخاب میکنند که حساب و کتاب بلد نیستند و فکر میکنند فایلهای کشوی "چ" همگی مربوط به "چیز" میشوند!»
«به نظر نمیرسد منظورشان ...»
«خیلی عجیب است. خوب میدانم چه می خواهد بگوید، ولی میدانید که جناب استیبونز، اینجا یک دانشگاه است، نه یک نوار زخمبندی. ما که نمیتوانیم چوبدستیمان را در هوا بچرخانیم و همه چیز را بهتر کنیم!»
استیبونز گفت: «راستش قربان ...»
ریدکالی با بیحوصلگی دستی در هوا تکان داد و گفت: «آره آره، میدانم، میتوانیم چوبدستیهایمان را تکان بدهیم و همه چیز را بهتر کنیم. ولی خوب هر چیزی که با جادو بهتر شده باشد، اوضاع را خیلی خیلی بدتر میکند. کاری که ما میکنیم آقایان، این است که متعهدانه از انجام جادو خودداری میکنیم. فقط فکر کنید چه میشد اگر تمام چیزمان ... قدرتهای ذهنمان را روی هم میریختیم و آن را به سمت سیاست نشانهگیری میکردیم! برایم عجیب است که ایشان چنین چیزی ازمان نخواسته است!»
استیبونز گفت: «تصادفاً ایشان پرسیدهاند کمیتهی اخلاقیات داریم یا خیر.»
ریدکالی گفت: «از آنجایی که تا به حال نداشتهایم، فکر نمیکنم از این به بعد هم لازم داشته باشیم.»
استیبونز همچنان با سماجت گفت: «احتمالاً مربوط به مسئلهی آزمایش روی حیوانات میشود.»
«اوک؟»
ریدکالی گفت: «دقیقاً! وقتی این همه دانشجو این اطراف ریخته، چرا دست به چنین کارهای ناپسندی بزنیم؟ خود من در سال اول دانشجوییام دست ِ کم هفتهای یک بار تبدیل به چیز نامربوطی میشدم و هیچ ضرری هم برایم نداشت. مسئلهی دیگری هم مانده؟»
استیبونز گفت: «خیلی قربان. خیلی خیلی زیاد.»
همه با بیحالی در صندلیهایشان فرو رفتند.
مدیر کل برای شکستن سکوت گفت: «خوب آقایان، فکر کنم به نتیجهی مناسبی برای این جلسه رسیده باشم. پیشنهاد میدهم به جناب بازرس خبر دهیم که در اسرع وقت به پیشنهادات ایشان توجه مبذول را خواهیم داشت.»
همه وحشتزده سرهایشان را بلند کردند و به ریدکالی چشم دوختند؛ اما او فقط چشمکی زد و خیال همه را راحت کرد.
استاد طلسمهای جدیده گفت: «البته! توجهی عمیق!»
رییس گفت: «و خللناپذیر!»
کرسی مطالعات بیپایان گفت: «اصلاً یک کمیته به راه میاندازیم!»
ریدکالی گفت: «مطمئنم آقای پسیمال از شنیدن این حرف بسیار خوشحال خواهند شد. جناب استیبونز، مسئله را برای بررسی در صورتجلسهی سال بعد قرار دهید. نه، شاید دو سال دیگر بهتر باشد. بله، اینطوری خیلی بهتر است. من که همیشه گفتهام در کارهای اسرع وقتی نباید عجله به خرج داد.»
و با این حرف، درست انگار جادو شده باشد، چای و بیسکوئیتها از راه رسیدند.
نکات:
* کنار گذاشتن یک موضوع و ادامهی بحث اصطلاحی سیاسی است به معنای این که: «من اشتباهی کردهام و حالا که تحت پیگرد قانونی نیستم، حداقل باید عمیقاً شرمنده باشم. بنابراین بهتر است تا حواس مردم به مسئله جمع نشده، آن را کنار بگذاریم و بحث را ادامه دهیم!» – تری پرچت
** ظاهراً قبلاً دانشگاه هفتاد درصد دانشجوی خنگ میپذیرفته و حالا با ارائهی پیشنهاد جذب چهل درصد از این قشر دانشجویان، آقایان نگران پیدا کردن شصت درصد دانشجوی باهوش هستند!
*** ظاهراً منظور آقای پسیمال پذیرش دانشجویان دختر بوده است. از آنجایی که جادوگران دانشگاه نامرئی فوقالعاده مردسالار هستند، احتمال چنین پیشنهادی حتا به ذهنشان هم خطور نمیکند. از سویی جادوی زنان و مردان در صفحهجهان با هم تفاوت دارد و تاکنون تنها یک زن به عنوان جادوگر در دانشگاه نامرئی تحصیل کرده است. برای اطلاع از سرگذشت او، به جلد سوم از مجموعه کتابهای صفحهجهان رجوع کنید.
پانویسها:
[1] Unseen University; UU
[2] Discworld
[3] Arch Chancellor Sloman
[4] Special Theory of Slood
[5] Arch Chancellor Mustrum Ridcully
[6] Lord Vetinari
[7] Mayhap Street
[8] Thaum: ذرات زیراتمی حاوی جادو. معادلی برای کوانتومها در جهان واقعی.
[9] Ponder Stibbons
[10] A. E. Pessimal
[11] Fruitbat. در صفحهجهان هر قرن را با نام جانوری میشناسند.
[12] Braseneck College
[13] Dean Rouster