مرد نظامی، به وسط میدان آمد و با صدایی بلند شروع به خواندن از روی ورقی از جنس شیشه کرد.
«طبق قوانین کیفری میان ملتی و رای دادستان کل، آقای مایلیر سپینوت، به جرم قتل عمد ۳۰ تن از شهروندان جامعهی جهانی، به تبعید فرستاده میشود.»
همهمهای تمام سالن عدالتگاه را در بر گرفت، صداها در هم گره میخورد و چیز درستی به گوش نمیرسید، تنها صدایی که مایلیر توانست تشخیص دهد، صدای آقای سانچینز بود که دستانش را مشت کرده و با چشمان تنگش نگاهش میکرد. «افسوس که اعدام کردن از قوانین حذف شده، وگرنه خودم میکشتمت.»
چشم از سانچینز برداشت و به مرد نظامی نگاه کرد که با فریادهایش، قصد ساکت کردن جمعیت را داشت. «سکوت را رعایت کنید ... خواهش میکنم ... سخنانی مانده.»
مایلیر با خود اندیشید که چرا نظامیان این قدر در سنتی بودن اصرار دارند، دستگاه ساکت کننده سالن برای همین منظور اختراع شده، یک کلید کوچک، و دیگر کسی نمیتواند صحبت کند. در همین افکار بود که صدای نظامی، که رو به اجرا کننده سخن میگفت، او را به خود آورد.
«۱۵۵۶۵ بی سی، ۸۵ در ۸۲، ۳۳۵.»
مایلیر از عددهای گفته شده فقط یک چیز را فهمید، او تقریبا به پانزده هزار سال قبل از میلاد تبعید شده بود. میدانست اگر پا به آنجا بگذارد میمیرد، ولی در این فکر بود که چگونه درد دندانهای دایناسورها را تاب آورد. کاشکی اعدامش میکردند، دست کم اینها با رحمتر ...
صدای روحانی رو به مایلیر، افکارش را از هم درید. «توبه کن، شاید مورد مغفرت خدا قرار گیری.»
مایلیر در ذهن خویش لبخندی زد. او به خدا اعتقادی نداشت، یعنی در وجودش شک داشت، چه برسد به این که از راه دین وارد شود و طلب مغفرت هم بکند. لبخندش را به روی لبهای مادیاش آورد و گفت: «من کار اشتباهی انجام ندادهام که نیاز به بخشوده شدن داشته باشم.»
همهمه دوباره سالن را برداشت. روحانی دعا کنان کنار رفت و گفت: «باشد که بخشیده شوی.»
نظامی بی اعتنا به شلوغی، به اجرا کننده اشاره کرد که هنوز در حال ور رفتن با کامپیوتر بود.
اجرا کننده آخرین اشاره را به روی مانیتور جلویش کرد و با این کار دو دستگاه عجیب در سمت چپ و راست مایلیر از زمین خارج شد. دستگاه سمت راست، با صدایی آرامش بخش شروع به شارژ شدن کرد و در یک آن موجی از آن بیرون آمد که هوا را تاب میداد؛ اگر دست و پای مایلیر بسته نبود، حتما پرتاب میشد. شدیدا به سمت چپ متمابل شد، در حالیکه صدا به سرعت شدید میشد، طوری که دیگر با گوشهای مایلیر قابل شنیدن نبود، دستگاه دوم نیز شارژ و بعد امواجش را پرتاب کرد.
حالا مایلیر در حالت تعادل بود. با خود میاندیشید، چه سکوت زیبایی. حتما کر شده بود، ولی بد هم نبود، در این صورت صدای خرد شدن استخوانهایش را زیر دندانهای دایناسورها نمیشنید. البته از این افکار ناراحت نمیشد، بیشتر برایش جنبهی شوخی داشت. صدای باز شدن دریچهای از زیر پاهایش او را به خود آورد. تونلی به شدت آتشین را دید که در زیر پایش، سرخ و سوزان آماده بود. توربینهای زیر پایش شروع به چرخش کردند و گرما را به بالا دادند، مایلیر جزغاله شدن استخوانهایش را احساس میکرد. به شدت فریاد میزد؛ البته در عجب بود، زیرا درد بیشتری باید داشته باشد. با خود اندیشید شاید عصبهایش زودتر میسوزند.
گرمای زیر پایش به اندازهای سوزان بود که پاهایش را آب میکرد. او این را میدید، ولی دردی را که باید نداشت.
توربین، با نهایت قدرت میچرخید و حالا تا زانوانش را آب که نه، بخار کرده بود. در همین حال دریچهی دیگری از سقف باز شد.
تونل بالای سرش، بعد از دقیقهای کاملا باز شد. مایلیر سرش را بالا گرفت تا تونل را ببیند؛ تونلی که میدید، آبی و سرد به نظر میرسید.
حالا تا کمر بخار شده بود؛ متعجب بود که چرا نمیمیرد. نیمهی بخار شدهی خود را میدید که به سمت تونل آبی رنگ میرود.
خواست سرش را پایین بیاورد، ولی همچون مجسمهای خشک شده بود. احساس کرد که فک و صورتش نیز بخار میشوند و حالا بینی و چشمانش. چشمانش را بست و حالا دیگر چیزی از او نمانده بود، جز بخاری که در گرو باد بود.
احساس کرد میتواند چشم بگشاید، واین کار را کرد. در نهایت تعجب، فهمید که میبیند، یا احساس میکند، زیرا چشمی برای دیدن وجود نداشت.
بخار مایلیر، همان طور که جمعیت خشمگین را نگاه میکرد، وارد تونل آبی و سرد شد.
با سرعتی همچون سرعت نور از تونل میگذشت؛ خنکایی احساس کرد که بسیار لذتبخش بود، مخصوصا بعد از آن گرمای طاقت فرسا.
در همین لذت بود که احساس کرد همچون سنگ میشود. بخارها کمکم جمع میشدند و از حالت آشفتگی به حالتی شکلدار در میآمدند. بدن او دوباره شکل میگرفت.
احساس کرد دوباره شکل انسانیش را به دست آورده و میتواند حرکتی بکند. دست چپش را که هنوز در حال تکامل بود، بالا گرفت تا شکوه جسم گذشتهاش را ببیند. در همان حال که نسبتا خشنود به نظر میرسید، شیای فلزی به شدت با دستش برخورد و متلاشیش کرد؛ دردی بسیار بر مایلیر وارد شد، بسیار بیشتر از بخار شدنش. همانط ور که از شدت درد به خود میپیچید، گویی فلزی به چشم چپش برخورد و نیمی از سرش را متلاشی کرد. این یکی دیگر او را به مرز جنون و مرگ کشاند. در درد خود میپیچید و نعره میزد که احساس سنگینی کرد و یک دفعه محکم به زمین خورد.
***
با صدای پرندگان و آبشارها از خواب بیدار شد. سعی کرد چشم باز کند، ولی فقط چشم راستش باز شد. مطمئن شد که چشم دیگرش در برخورد با گوی آهنی نابود شده. تمام اطرافش را گیاهان فرا گرفته بودند که بسیار سبز و تازه بودند. با خود اندیشید شاید مرده و به بهشت آمده، ولی یادش آمد که در قوانین ادیان، بهشت آمدن چنین آسان نیست. نیمخیز شد و خواست بلند شود که دریافت دست چپش به سان کوهی سنگین است. با خود اندیشید که آن هم شکسته. بهتر که به اطراف نگریست، دریافت که گیاهانش آن قدرها هم سبز نیستند و صدایی که چندی پیش چون صدای بهشت بود، در حقیقت صدای نعره و چکاچای شمشیر بوده.
در همین افکار بود که صدایی از دور شنید: «فرمانده، مایلیر سپینوت رسید.»
فرمانده در سکوت سرش را تکانی داد و گفت: «خوب است ... بسیار خوب ... بیاوریدش.»
مایلیر خواست به خود تکانی دهد و بلند شود که دونفر زیر بغلش را گرفتند و در بلند شدن کمکش کردند. نگاهی به صورت آنها انداخت و با ترس و تعجب خود را از دست آنها رهانید. آن دو در گرفتنش اصرار نکردند. مایلیر سینه خیز سعی در فرار کردن داشت، ولی نمیتوانست. عاجزانه به آن دو نفر نگاه کرد، دستانشان با فلز نقرهای براق پوشیده شده بود و پنجههایشان چون گرگها تیز بود. چشم چپشان به رنگ زرد غریبی میدرخشید و در اطرافش همان فلز نقرهای بود. البته به نظر میرسید آزاری ندارند.
مایلیر دست چپش را که بسیار سنگین شده بود جلو آورد و در نهایت تعجب دید که دست خودش نیز همچون آنان پوشیده از فلز است. چنان براق بود که مایلیر چهره خود را نیز در آن دید و متوجه چشم چپ خود شد که با رنگ زردی میدرخشید.
از تعجب نگاهی دیگر به آنها که حالا سه نفر شده بودند کرد. نفر وسطی جلو آمد و دستش را دراز کرد: «خوش آمدی مایلیر سپینوت ... اینجا در امانی.»
مایلیر دستش را با بی اطمینانی گرفت و بلند شد. دقایقی در سکوت گذشت، تا این که مایلیر پرسید: «شما کیستید؟»
فرمانده گفت: «بهتر بود میپرسیدی اینجا کجاست.»
«احتمالا جنگلی در پانزده هزار سال پیش.»
«پس دوستانمان عددهای زیادی را تغییر دادهاند ... شما در زمینهای روم شرقی هستید، به سال صد پس از میلاد.»
مایلیر نگاهی به آن دو نفر کرد که با تکان دادن سر تایید میکردند و نگاهی به دستش کرد.
فرمانده گفت :«آن پنجهها خرد تو را زایل نکردهاند، گمان نکن چون حیوانی شدی. و چشمت ... ژرفتر میبیند، اگر از آن استفاده کنی.»
لحظهای به مایلیر فرصت داد تا حرفهایش را هضم کند و دوباره گفت: «چند نفر از آن سورتینها را هلاک کردی؟»
مایلیر که با شنیدن این اسم بیشتر متعجب شد گفت: «سی تن از آنها ... البته هنوز تبدیل نشده بودند، ولی ... شما چطور میدانید ...»
فرمانده حرفش را قطع کرد و گفت: «من پانصد تن ... از آن انسانهای آزمایشگاهی نابود کردهام، ولی باید در زمان تو تبدیل میشدند!»
«نه، مشکلاتی پیش آوردیم تا دو یا سه سال بیشتر طول بکشد.» کمی فکر کرد و گفت: «پس شما هم جنگیدهاید، اما ... شما در چه جبههای جنگیدید؟ چرا همهمان را به اینجا تبعید کردهاند؟» و به دستش نگاه کرد: «چرا به این روز افتادهایم؟»
فرمانده ابرویش را بالا انداخت و گفت: «سوالات زیادی داری سرباز، ولی بهتر میبینم همه را پاسخ بگویم.»
به افرادش در دوردست اشاره کرد که با چندی نه زیاد مهم، میجنگیدند و گفت: «همهی ما تبعید شدگانیم. از زمانهای مختلفی هستیم، ولی بیش از پنجاه سال تفاوت زمانی نداریم. من از اولین نسل تبعید شدگان هستم و در آن آزمایشگاه لعنتی تازه کار بودم. همان زمان نظریهی ابعاد انسان را دکتر لایون اعلام کرد. من به او اخطار دادم، ولی کسی توجه نکرد. اولین تغیرات انسانها به سورتینها را ارتش کنترل کرد، ولی بعدی را نمیتوانست. همان تغییری که باید در زمان تو حاصل میشد. من تمام اینها را حدس زده و اقدام به نابودیشان کرده بودم و به همین دلیل تبعید شدم. در جواب سوال دوم و سومت باید بگویم که اینها هدایای دوستان ما در آن زمان است. به یاد بیاور شخصی را که به تو مادهای تزریق کرد، که از درد نمیری و کسی را که در لحظهی آخر مکان آمدنت را عوض کرد.»
«ما به اینجا آمدهایم تا این موضوع را از ریشه، که جادوی قرن حاضر است، نابود کنیم. و آن قدری جان داریم که تا سال ۲۰۲۵ زنده بمانیم و از وقوع این حادثه به وسیلهی علم نیز جلوگیری کنیم.»
چند سالی از آمدنش به این زمان و مکان میگذشت. حالا دیگر مایلیر تازه کار و متعجب نبود. همچون سربازان دیگر ارتش ضد جنون و حتا بهتر از آنها به وظیفهاش، آنطور که خود میگفت عمل میکرد.
دیگر از آن پنجههای برنده نمیهراسید. این را درک کرده بود که درندگی نیز، میتواند خرد را پشتیبانی کند، به شرط آنکه در مرز ناچیز نیکی و بدی، نیکی را بگزیند. و چشم چپش، حقیقتا ژرفتر میدید، آنچه را که چشم دیگرش نمیدید. در میان چشم نیمه فلزی و نور زرد درخشانش سری نهفته بود و این سر، اسرار دیگر را فاش میساخت.
مایلیر با دیگر همرزمانش به سمت تپهی بی آب و علف میدویدند. مراقب بودند که سکوت جنگل نیمه عریان را نشکنند. گروهی از چپ و گروهی از سمت راست در حرکت بودند.
گروه سمت چپ از طرف دیگر تپه رفتند و از دید خارج شدند. مایلیر چشم از آنها برداشت و به تخته سنگ جلویش نگاه کرد. به تخته سنگ که نزدیک شد، با دست پولادینش قسمتی از آن را گرفت و با جهشی بلند از رویش پرید و با نرمی غیر قابل باوری به زمین نشست. لحظهای درنگ کرد و خرخر کنان به بالای تپهی کوچک رفت. همرزمانش نیز به دنبال او رفتند.
دست بر صخره گذاشت و خود را بالا کشید. از چهرهاش پیدا بود چیزی که در طرف دیگر تپه میبیند، خشمگینش کرده.
در پایین تپه، جماعتی جمع بودند. شش نفر برنس بلند مشکی داشتند و عصایی بلند به دست؛ پنجاه و چهار نفر دیگر آمادهی دگرگونی، خود را به دستان سیاه بدل کنندگان سپرده بودند. اینها چیزی بود که با چشم راستش میدید و چشم چپش، نیروهای پلید موجود در محل را دید. ارواحی سبز و سرخ و بنفش، که آزادانه در هالهی سیاه برنسپوشان جولان میدادند. ارواح، از درون داوطلبان بیرون میآمدند و باز غرش کنان وارد بدنشان میشدند. اینها را در گذشته هم دیده بود، البته مربوط به آیندهاش میشد. او درون دستگاه مبدل را دیده بود و میدانست که آن دستگاه مبدل، روح را از بدن میگیرد، بیولوژیک را تغیر میدهد و دوباره روح را به بدن میدمد. با این کار روح نیز بدن را متفاوت میابد و طبق شرایط بدن، تغیر میکند. این کار حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ بار انجام میشد و حدودا سه هفته تا یک ماه طول میکشید. چند سال دیگر نیز زمان لازم بود تا انسان آزمایشگاهی، به سورتین خونخوار تبدیل شود. ولی در مورد جادو، داستان تفاوت داشت. ارواح با سرعتی سرسامآور وارد و خارج میشدند و تقریبا در یک روز، مخاطبان را به آرزوی ننگینشان میرساندند.
یکی از مخاطبان را میدید که گوشت و پوست خود را از درد و خارش چنگ میزند. مخاطب که مردی جوان هم بود، همان طور که نعره میزد و به خود میپیچید، موهایش میریخت و پوزه و دندانهای نیشش بلندتر میشد، سرش شکافته شد و دو شاخ تیز و پلید جوانه زد ...
مایلیر چشم از اهریمن برداشت. به خود که آمد، فهمید تمام عضلاتش منقبض شدهاند و تکه سنگ زیر پنجهاش، از شدت خشمش خرد شده.
برای آرام کردن خود، سرش را تکانی داد و به مارتینز که کنارش سینه خیز نشسته بود، نگاه کرد. مارتینز همان طور که به پایین چشم دوخته بود گفت: «شکار بیست و نهم ... همهی اینها را در کتابم ثبت خواهم کرد.» و شمشیر را از پشتش کشید، طوری که صدای غرشش پیدا نباشد.
مایلیر، به ماهی که امیدوارانه نور میداد نیم نگاهی کرد و خنجر نیمه بلندش را از نیام بیرون کشید و آمادهی علامت شد.
چشم به آنطرف تپه، منتظر علامت بود، ولی در این فکر بود که چرا بیشتر مخاطبان سربازند. چه میخواهند که این گونه خود را تباه میکنند ...
در همین افکار بود که علامت را دید؛ شش تیر آتشین به سوی بدل کنندگان رها شده بود. البته فقط به یک نفرشان برخورد کرد، و دیگر تیرها به صورتی غیر طبیعی مسیر عوض کردند.
دارابین و گروهش که مایلیر هم جزو آنها بود، از طرف شرق و فرمانده گربران با سربازانش از طرف غرب به پایین تپه هجوم بردند. مخاطبان تبدیل و بدل کنندگان، هراسان، چشم زردان را میدیدند که چون سیلی وحشی به سمتشان میآمدند. بیشتر مخاطبان سرباز بودند و توان دفاع از خود را داشتند؛ ولی بعضی از آنها فریب خوردگانی گرسنه بودند که خود را برای روزگاری بهتر به دست جادوگران پلید سپرده بودند. مایلیر خنجر را در دست میفشرد و نعره زنان میدوید؛ پنجههایش را آماده دریدن کرده بود و با اشتیاق، از موانع عبور میکرد.
یکی از سربازان داوطلب جلویش سبز شد، شمشیر بالا گرفت و چون درندگان فریاد زد. مایلیر بدون کم کردن سرعت به سمتش میدوید. دودلی را درون سرباز دید، ارمغانی که چشم زردش به او داده بود. مایلیر نعره میزد، سرباز هم همین طور. به هم که نزدیک شدند، مایلیر پنجهاش را از پایین به سمت سرباز برد. سرباز هم سپر بالا گرفت تا دفاع کند و بعد از آن ضربهی شمشیر را بزند، ولی حتا فرصت نیافت از جایش بجنبد. مایلیر از او عبور کرده بود و شکم تا سینهاش را چاک داده بود، همراه با سپرش.
مایلیر حتا به لاشهی داوطلب نیز نگاهی نکرد. با همان سرعت به جلو رفت و گردن داوطلب دیگری را با خنجرش درید. خون داوطلبان به رویش میریخت. راهش را به چپ کج کرد، جایی که پنج سورتین در حال تکامل بودند. هنوز کشتنشان آسان بود، باید همین الان نابودشان کرد ...
در همین افکار غرق بود که یکی از همرزمانش چند متر آنطرفتر، از درد نعره زد. بدنش سرخ شده بود و بخار از رویش بلند میشد. پنجههایش از درد خم شده بود و میلرزید. ثانیهای طول نکشید که محکم به زمین خورد و چون جسدی گندیده متلاشی شد. چند تن دیگر هم همینطور. مایلیر رد جادو را گرفت که به بدل کنندهای نسبتا لاغر میرسید. تردید کرد که کار سورتینها را قبل از تکامل تمام کند یا به سوی اهرمن جادوپیشه برود. بدل کنندگان نیروهای سیاهی داشتند، عصا و زمزمههایشان، بسیار خطرناکتر از تیغهی شمشیر بود و سورتینها بعد از تکامل، دیوانهی کشتن میشدند. بوی خون آنها را مست میکرد و کشتنشان ... بسیار سخت میشد.
عزم کرد که اول بدل کنندگان را بکشد و بعد به سراغ سورتینها برود و امیدوار باشد که کامل نشوند، که یک دفعه نیزهای از شکم جادوگر بیرون زد. جادوگر نعره زنان در خاک و خون سیاهش غلتید. مایلیر چهرهی همرزمش را پشت بدل کننده دید، سری به نشانهی احترام تکان داد و دوباره به سوی سورتینها رفت و سه نفر هم به دنبالش.
نزدیکترین سورتین را مارتینز نابود کرد و خنده سر داد. یکی از چشم زردان به سمت سورتین دیگر رفت تا کارش را تمام کند، ولی هیولا که تقریبا کامل شده بود، با تقلای بسیار بلند شد و گلوی چشم زرد را گرفت؛ بعد بدون لحظهای درنگ خردش کرد. مایلیر فریاد زد: «او ... او کامل شده ... نابودش کنید.»
دو تیر همزمان به سورتین برخورد و صدای نخراشیدهاش را بلند کرد. هیولا جسد را همچون مرغی پرت کرد و به سمت دیگران دوید. پنجههای تیزش خاک را شخم میزد و بزاق دهانش به زمین میریخت.
مایلیر دو تا دیگر از آنها را که هنوز کامل نشده بودند و به خود میپیچیدند، از دم تیغ گذراند و خنجر را به سوی درندهی در حال نزدیک شدن پرتاب کرد. خنجر به گردن سورتین خورد و او را به زمین کوباند. هنوز تقلا میکرد و مایلیر میدانست که دوباره بلند میشود. چند تیر دیگر از دوردست به سورتین برخورد و بلند شدنش را کند کرد. مارتینز و آلن از این فرصت استفاده کرده و سورتین به خاک افتاده را پاره پاره کردند.
مایلیر که خیالش از درنده راحت شده بود، به سمت دیگر هیولاها برگشت تا کار را تمام کند که با تعجب سورتین دیگر را روبه رویش دید، صدم ثانیهای درنگ و یک دفعه از جا پرید و از ضربهی مهلک سورتین جا خالی کرد. سنگها با ضربهی هیولا تکه تکه شدند. مایلیر جهشی به بالای درخت کنارش کرد و با انعطاف بسیار به پشت هیولا پرید و با پنجههایش پشت هیولا را پاره کرد. هیولا با فریاد برگشت و با پشت دست او را به طرف دیگری پرت کرد.
مایلیر که هنوز از ضربهی هیولا و برخوردش به درخت تنومند گیج بود، سورتین را دید که دیوانه وار به سمتش میدود. ارادهی ناچیز سورتین را دید. «با پای راستش ضربه خواهد زد ...» پنجههایش را آماده کرد و خواست با جهشی دیگر ضربه بزند که سورتین مفلوک با سختی به زمین افتاد و تا جلوی پای مایلیر روی زمین کشیده شد. مایلیر تیرها و نیزهها را دید که به پشت سورتین نشستهاند و آن قدر انبوهند که پوست خاکستریش را پنهان کردهاند.
نفس حبس شدهاش را بیرون داد و بلند شد، ولی دوباره به زمین خورد. صدای مارتینز را شنید که میگفت: «آرام باش ... پای راستت شکسته.»
مایلیر صدای فریاد مرگ دشمنان را میشنید. «تمام شد؟»
مارتینز به پشتش نگاه کرد و گفت: «چندتایی هستند، ولی تو تمام شده حساب کن.»
مایلیر به کمک مارتینز به سمت فرمانده گربران و چند تن دیگر رفتند. فرمانده نگران به نظر میرسید و با کمی فاصله از بقیه، پشت به آنها ایستاده بود و به دوردستها نگاه میکرد. پیروز شده بودند، ولی فرمانده شکست را میدید.
بعد از دقایقی، فرمانده به سمت دیگران آمد. مایلیر حس کرد فرمانده به دنبال کلمات درست میگردد که ماجرایی را توضیح دهد، و در آخر فرمانده گربران به زبان آمد.
«در تصمیمی که ما در آن زمان گرفتیم، قرار بر این بود که ما تبعیدیها را به این زمان و مکان بیاورند تا کاری کنیم. زمان و مکانی که گویی ریشه این جنون است.» فرمانده کمی صبر کرد و دوباره توضیح داد: «ما بارها به این نوع گروههای بدل کننده یورش بردیم و همچون حالا، دلاوری کردیم، جان دادیم و نابودشان کردیم. حدود بیست و نه حمله، تا جایی که یادم میآید. در همهی این یورشها نه میل به کشتن، بلکه میل به یافتن چیزی داشتیم که این هیولاها را به وجود میآورد. امید داشتیم که چیزی خارجی پیدا کنیم که با نابود کردنش همه چیز تمام شود؛ چه در این زمان و چه در آینده.» فرمانده سرش را با نا امیدی پایین انداخت. «ولی هیچ چیز وجود ندارد.»
این سخن، مجلس چند نفره را به همهمه وادار کرد. مایلیر متعجب به مارتینز نگاه کرد و مارتینز هم همینطور.
دارابین بلند شد و با نگرانی پرسید: «فرمانده، میشود بیشتر توضیح دهید؟ چرا چیزی برای نابودی وجود ندارد؟»
فرمانده چشمانش را به نشانهی پاسخ مثبت بست و دوباره باصدای بلند توضیح داد: «تنها روح و بیولوژیک انسان، و هیچ چیز دیگری باعث این جنون نمیشود. خشم انسان در روحش و تغیر بیولوژیک بدنش، وقتی در یک مسیر قرار گیرند،» به یکی از سورتینهای کشته شده اشاره کرد، «به چنین موجودی بدل میشود. ما گمان میکردیم یک چیزی برای نابودی باشد؛ یک بلور، یک عصا، یک مایع یا حتا یک کتاب.» فرمانده متوجه شد که کنترل خود را از دست داده و خود را آرام کرد. «ولی فقط انسان است.»
مایلیر پرسید: «راه چیست؟»
فرمانده رو به مایلیر لبخند زد و گفت: «نابودی عوامل به وجود آورندهی این جنون. آنها که راز خشم روح را میدانند و جلوگیری از پیدا کردن این علم ننگین، در آینده.»