از داستانکهای برگزیدهی مسابقهی داستانکنویسی یلدا
باستانشناس جوان با هرقدمی که در دالان دستساز قدیمی در دل کوه پیش میرفت، درخود هیجان بیشتری احساس میکرد. هوای داخل دالان لحظه به لحظه گرمتر میشد و خبر از آن میداد که به منبع گرما نزدیکتر میشود. چند دقیقهای بیشتر پیش نرفته بود که به غار بزرگی رسید. هوای غار بسیار گرم و نمناک بود. با کنجکاوی به اطراف نگاهی گذرا کرد. سپس به طرف انتهای غار رفت و به آرامی به دیوار انتهایی غار دست کشید. دیوار داغ بود. باستانشناس جوان لبخندی برلبان خشک خود آورد. او میدانست این گرما در اثر نزدیکی دیوارهی غار به محل حرکت مواد مذاب در داخل تنورهی کوه آتشفشان نیمه خاموش است. این دیوارهی داغ فرضیهی او را برای تامین انرژی گرمایی برای انسانهایی بازمانده از جنگ اتمی در دوران زمستان تاریک و سرد [1]پس ازآن اثبات میکرد. باریکهای آب از محل نامشخصی بر روی زمین جاری بود که میتوانست تامین کنندهی آب برای زندگی چند نفر در داخل غار باشد. برای یافتن مدارک دیگر به جستجو در غار پرداخت. در گوشهای از غار، سنگچینی برجسته به چشمش خورد. از نگاه او ممکن بود که این تپهی دستساز، یک آرامگاه باستانی باشد. به طرف آن رفت و سنگها را با احتیاط جابهجا کرد تا شاید چیز قابل توجهی در میان آنها بیابد؛ اما هیچ چیز نیافت. تنها برروی یکی از سنگها، نمایی از خورشید تابان به ناشیگری به تصویر کشیده شده بود.
هزاران سال قبل در همان گوشهی غار، پیرمردی در حالیکه سرفههای خشک و شدیدی میکرد، در کنار آتش کمتوانی نشسته بود و برای گروه کوچکی از مردان و زنانی که به دور آتش حلقه زده بودند، یک افسانهی قدیمی دربارهی جنگ اهریمن تاریکی و فرشتگان نور تعریف میکرد. آنها با لذت و امید به این داستان تکراری گوش میکردند تا آرزوهای دست نیافتنی خود را در لابه لای جملههای پیرمرد بیابند و آنها را در خیال خود مزمزه کنند. داستان که به پایان رسید پیرمرد پشت سر هم چند سرفه سخت کرد و در حالیکه با دست سینهی خود را میمالید، به سنگ داغ دیوارهی غار تکیه زد. مرد جوانی که پوست خرگوشی را به دوش انداخته بود از میان جمع برخواست و با ناراحتی گفت: «پدر بزرگ. من سالها است که این داستان شما را گوش میدهم، شما همیشه میگویید که فرشتگان نور بر اهریمنان ظلمت پیروز خواهند شد. ما تا چه زمانی باید صبر کنیم تا این رویداد را ببینیم؟»
به جای پیرمرد، زن جوانی از جا برخاست و گفت: «این یک افسانه است. تو منتظر چه چیزی هستی؟»
با این توضیح زن جوان، اختلاف دیدگاه در میان جمع بالا گرفت و هر کسی سعی کرد تا نظر خود را به دیگران بقبولاند.
پیرمرد برای لحظاتی به گفتگوهای تند جوانان گوش داد؛ سپس همهی آنها را به سکوت دعوت کرد و گفت: «صبر داشته باشید. در هر داستانی حقیقتی نهفته است. من این داستان را از پدربزرگم شنیدم. او زمان روشنایی را به خوبی به یاد داشت و خیلی چیزهای دیگر هم از آن دوران برای من تعریف میکرد که من همهی آنها را درست به خاطر نمیآورم. او میگفت در دوران گذشته، تاریکی و روشنایی به نوبت میآمدند. آنها برای هر روشنایی نام ویژهای به کار میبردند، اما با پیروزی اهریمن تاریکی نام این روشناییها به فراموش سپرده شدند. و از آن زمان مردم در انتظار تولد فرشتهی نور به سر میبرند تا نجاتبخش زندگی آنها باشد. از این رو این شب طولانی را "شب تولد" یا "شب یلدا"[2] نام گذاشتند.»
سپس با حسرت آهی کشید وادامه داد: «او به من وعده داده بود که من این پیروزی و پایان شب یلدای طولانی را به چشم خواهم دید. من سالها با این امید به زندگی ادامه دادم، اما امروز میدانم که دیگر نباید امیدوار باشم.»
پیرمرد در حالیکه به نقطهی نامعلومی در دوردست خیره شده بود گفت: «پدربزرگ برایم میگفت روزی که فرشتهی بزرگ نور بر اهریمن تاریکی پیروز شود، دوباره گرما و سرسبزی به زمین باز خواهد گشت.»
ناگهان دوباره سرفه به سراغش و ادامه صحبتش قطع شد. او چند سرفهی پیاپی کرد و سپس به آرامی دوباره به دیوارهی داغ تکیه زد. با ساکت شدن پیرمرد دوباره گفتگوها میان جوانان آغاز شد. پیرمرد بدون اینکه سخنی بگوید، به آنها اشاره کرد تا از او دور بشوند. جمع پراکنده شد و هرکسی پی کاری رفت. در این میان مرد جوان، پوست خرگوش خود را بر روی بدن خشکیده پیرمرد انداخت و با گروهی از دوستان خود به گوشهای دیگر از غار رفت.
آنها چند دقیقهای بدون اینکه سخنی بگویند در کنار هم نشستند. مرد جوان در حالیکه ناراحتی در چهرهاش آشکار بود، آغاز به سخن کرد: «پدران ما سالها در این غار درانتظار پیروزی فرشتگان نور بر اهریمنان تاریکی نشستهاند و انتظار پایان شب یلدا را کشیدند. پدربزرگ من عمرش را با این انتظار سپری کرده است. من نمیخواهم مانند آنها باشم. ما باید کاری انجام دهیم. من میخواهم از این غار بیرون بروم و با این اهریمنان بجنگم.»
دوستان مرد جوان با وحشت به او نگاه میکردند. آنها هیچگاه از غار بیرون نرفته بودند. حتی شکار آنها محدود به حیواناتی بود که از سرما و ترس از دیگر حیوانات به داخل غار فرار میکردند. دوستان او نمی توانستند باور کنند که مرد جوان از آنها میخواهد که به همراهش به جنگ اهریمنانی بروند که حتی فرشتگان نور نیز با همهی تواناییهایشان در مقابل آنها شکست خورده بودند.
مرد جوان از نگاههای ترسیدهی آنها متوجه شد که هیچ یک از دوستانش او را در این مبارزهی سخت یاری نخواهند کرد. ازجا بلند شد و به آرامی نیزهی پدربزرگ را برداشت. سپس مشعلی از آتش درست کرد و به طرف خروجی غار به راه افتاد. او تازه به دهانهی خروجی غار رسیده بود که صدای پای دویدن کسی توجهاش را به خود جلب کرد. ایستاد و به طرف صدا برگشت. زن جوانی را دید که به سویش میدود. او همان کسی بود که به جای پدر بزرگ به او جواب داده بود. زن جوان هنگامی که به او رسید، ایستاد و پرسید: «به کجا میروی؟»
مرد جوان درحالیکه از دهانهی غار به بیرون میرفت جواب داد: «من میخواهم با اهریمنان بجنگم و فرشتهی نور را بیابم.»
زن جوان با کمی تردید به دنبال مرد جوان از غار بیرون آمد و گفت: «تو نمیتوانی این کار را بکنی. هیچ انسانی نمیتواند با آنها بجنگد.»
مرد جوان به سرعت خود کمی افزود و گفت: «من سعیام را میکنم.»
زن جوان برای لحظهای ایستاد و با خود فکر کرد. سپس گفت: «من هم با تو میآیم.»
پسر جوان ایستاد و با تعجب گفت: «چرا؟ تو که گفتی امیدی به پیروزی نیست.»
زن جوان در حالیکه سعی میکرد خود را به او برساند پاسخی به این سوال نداد و پرسید: «به کجا باید برویم؟»
پسر جوان از اینکه دیگر تنها نبود احساس خوشحالی میکرد، اما نمیخواست آن را بر زبان بیاورد. بنابراین در حالیکه به کوه مقابل اشاره میکرد، در جواب زن جوان با بیتفاوتی گفت: «بالای آن کوه.» [3]
ساعتی راه رفتند تا به دامنهی کوه رسیدند. هر دو خسته و سردشان بود و با سنگینی راه میرفتند. مرد جوان ایستاد و پیشنهاد کرد در پناه تخته سنگ بزرگی که در نزدیکی آنها بود، کمی استراحت کنند.
هر دو بر روی زمین سرد و نمناک نشستند. مرد جوان مشعل آتش را به تخته سنگ تکیه داد تا هم از گرمای آن استفاده کنند و هم در روشنایی آن دیگر را بهتر ببینند.
زن جوان درحالیکه کمی به طرف آتش جابهجا میشد، با صدایی لرزان گفت: «شاید اهریمنان تاریکی ما را ببینند و به ما حمله کنند.»
مرد جوان با لبخند جواب داد: «پدربزرگ میگوید آنها از نور آتش میترسند. نگران نباش. شاید فرشتگان نور ما را ببینند و ما بتوانیم با آنها به جنگ اهریمنان تاریکی برویم.»
زن جوان شانهای تکان داد و با خستگی به تخته سنگ تکیه زد. کوتاه زمانی نگذشت که به خواب عمیقی فرو رفت. پسر جوان در حالیکه به او مینگریست، با خواب مبارزه میکرد. او به گفتهی خودش شک داشت و گاهی با نگرانی اطرف را میپایید.
اما او نیز به زودی تسلیم خواب شد. ساعتی بیش نگذشته بود که از خواب پرید. به اطراف خود سریع نگاه کرد؛ خبری نبود. ناگهان متوجه شد که درمشرق رویداد غریبی در حال رخ دادن است. آسمان آتش گرفته بود. با وحشت زن جوان را تکان داد تا بیدار شود. زن جوان سراسیمه از خواب پرید و پرسید: «چی شده است؟»
مرد جوان در حالیکه در جهت مشرق و به پشت یک تپه اشاره میکرد، پاسخ داد: «آنجا را نگاه کن. پشت آن تپه آتش گرفته است. من فکر میکنم که جنگ فرشتگان نور و اهریمنان ظلمت شروع شده است. زود باش، باید به آن طرف برویم.»
زن جوان از جا بلند شد و با نگرانی به دنبال مرد جوان به راه افتاد. چند دقیقهایی بیشتر نرفته بودند که با تعجب متوجه شدند از تاریکی به مرور کاسته میشود. زن جوان با خوشحالی گفت: «این نشانهی خوبی است. فرشتگان نور به پیروزی نزدیک هستند.»
مرد جوان با کمی تردید گفت: «اما اهریمنان ظلمت خیلی قدرتمند هستند. من فکر نمیکنم که نبرد آنها به این زودی به پایان برسد. ما باید به فرشتگان نور کمک کنیم.»
آنها با تلاش زیاد به بالای تپهی پرشیب رسیدند. در کمال ناباوری در مقابل خود در افق شرق، گوی آتشین بزرگی را دیدند که به آرامی به طرف بالا حرکت میکرد.
مرد جوان با دیدن این صحنه برزمین زانو زد و با صدایی لرزان گفت: «درست همان طوری است که پدربزرگ در داستانهایش میگفت. این فرشتهی نور است که به دنیا میآید. دوران سختی به پایان رسید.»
زن جوان همچنان ناباورانه به این صحنه نگاه میکرد. او در حالیکه دستهایش را بر روی شانهی مرد جوان میگذاشت، با صدایی بغضآلود گفت: «شب یلدا تمام شد.»
چند صد متر آن طرفتر در داخل غار، پیرمرد درحالیکه آخرین نفسهای خود را به سختی میکشید، نمیدانست چرا شادی غریبی در خود احساس میکند. انگار به آرزوی دیرینش رسیده بود.
[1] زمستان اتمی: خاكسترها وذرات گرد و غبار ايجاد شدهی اتمی میتواند در هوا پراكنده شده و نور خورشيد را به خارج از جو زمين منعكس کند، بطوریكه تقريبا وضعيت تاريكی برقرار شود و در نتيجه كره زمين سرد شده و ممکن است زمین به عصر يخبندان باز گردد.
[2] واژهی «یلدا» واژهای است برگرفته از زبان سریانی (که از لهجههای متداول زبان «آرامی» است) به معنای تولد. زبان «آرامی» یکی از زبانهای رایج در منطقه خاورمیانه بوده است.
[3] ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهی کوههای البرز به انتظار باززاییده شدن خورشید مینشستند.