تهران، کوچهی اشباح
نویسنده: دراکولا
بازگو: سیامک گلشیری
ویراستار: مژگان کلهر
ناشر: نشر افق
نوبت چاپ: سوم ۱۳۹۰
شمارگان: ۲۰۰۰ نسخه
قیمت: ۲۵۰۰ تومان
۱۱۱ صفحه
اولین چیزی که با دیدن کتاب به چشم میآید، نام نویسنده است. ایدهای که نویسنده (ناشر یا ...) به کار گرفته است، چه اصل باشد و چه تقلیدی، هر چند خیلی ریز اما جذاب است و برای طرح جلد کافی و وافی. به خصوص اگر ادعای ناشر مبنی بر انتشار کتاب در رستهی رمان نوجوان را بپذیریم، این طرح به نظرم خوب کار میکند. در کل کتاب از نظر نشر، نمرهی خوبی میگیرد. چه طرح آن (که بد نیست)، چه قطع کوچکش، چه چاپ، چه اندازهی قلم (که نسبتاً درشت است) و چه قطر کتاب، همه و همه برای یک داستان جمع و جور، صاف و ساده که در چند نشست کوتاه (و برای حرفهایترها فقط یکی دو ساعت) قابل خواندن است، خوب کار میکند.
قبل از ورود به خود داستان، چند نکته گفتن دارد. اول آن که، مقدمه هم جزئی از داستان است. هر چند شاید الزامی به خواندن ابتدایی آن نباشد، اما حتماً آن را بخوانید؛ خواه در آغاز، خواه در پایان مطالعهی داستان. دوم آن که، کتاب متعلق به یک مجموعه است و دو جلد دیگر نیز در پی آن منتشر شده و هر چند داستانها نسبتاً مستقلاند، اما توصیه میکنم هر سه جلد را با هم تهیه کنید. البته این یادداشت تنها در مورد جلد اول این مجموعه است، اما به نظرم برای تکی خواندن کتاب خوبی نیست.
و اما خود داستان! بیش از آن که فانتزی باشد، ترسناک است. یعنی کتاب اول (و حتا کتاب دوم) فانتزی نیست، و اگر هم باشد، فانتزی ضعیفی است. ولی بگذارید همان وحشت بماند، این طور بهتر است. داستان شرح ماجرایی است که در یک شب تا صبح، بر پسری نوجوان میگذرد و از زبان خودش هم روایت میشود. ماجرا از زمان تولد دوست پسر، آرش، که همه در میهمانی تولدش شرکت دارند، آغاز میشود. یکی از کادوها، که یک هلیکوپتر کنترل از راه دور است، به شدت چشم راوی را میگیرد و بعد از پایان میهمانی, راوی نقشه میکشد تا به بهانهای آرش را شب به خانه خودشان ببرد و با هم هلیکوپتر را سر هم کنند و در نهایت «برآساید آرزومندی» [۱]. و خب چه بهانهای بهتر از درس خواندن؟! به خصوص که فردایش هم امتحان تاریخ داشته باشی و با توضیحات شیرهمالانهی از همدیگه میپرسیم تا بهتر یاد بگیریم و از این قبیل، سر اولیا را شیره بمالی یا حداقل فکر کنی که شیره مالیدی. بالاخره و با انواع لطایفالحیل که خواندنشان از زبان پسرک دلچسب است، راوی و آرش از خانهی آرش جیم میشوند تا به خانهی راوی که چند کوچه آن طرفتر است بروند، اما... معمولاً داستانها گیر همین «اما» هستند، به خصوص وحشتهایش. تصور کنید: شب، کوچههای خالی از عابر، دو پسر تنها که آرام دارند قدم میزنند و یک پارک با چراغهای خاموش که پسرها دارند از کنارش عبور میکنند. ناگهان صدای جیغ زنی از درون پارک شنیده میشود و کوچهای در مسیر تقدیر پسرهاست که همان کوچهی اشباح است!
کتاب کوتاه است، باقی را خودتان بخوانید.
لحن نوشته خوب است. لحن پسری نوجوان، با همان تعرضها و موذیگریهای معمولش، که حالا در موقعیتی وحشتناک افتاده است. هر از گاهی هی خود را لعنت میکند که چرا این کار را کردم یا ای کاش هیچوقت چنین چیزی نگفته بودم و نمونههایی از این دست که مدام تکرار میشوند، و اتفاقاً بد هم نیست و برای مخاطب غیرنوجوان هم طبیعی می نماید و شاید با لبخندی، یادآور تجارب گذشتهی خواننده باشد. البته لحن شخصیتسازی نیست. یعنی سبک نگارش معرف سن و سال هست، اما شاخصهای از پسری خاص که شخصیت قصهی ما باشد، نمیشود. در کل داستان اصلاً شخصیتپردازی ندارد و میتوان ادعا کرد که داستان تماماً بدون شخصیت است و تنها از رویدادها تشکیل شده است.
داستان تا میانهها خوب پیش میرود. اضطراب، ترس و وحشتهای اعصاب خرد کن به خوبی تصویر میشود. شرایط غیرعادی، ملتهب و نحس خوبی بر فضا حاکم است و شما را وادار میکند منتظر اتفاقات بدی باشید و خب، انتظارات شما هم برآورده میشود. شاید از آنهایی که بدتر از آن ممکن نیست. در واقع فضای نسبتاً خوبی داریم، چون اجزای آن متناسباند. احتمالاً تجربیات گذشتهی نویسنده در گونهی جنایی و وحشت منجر به کیفیت خوب این خصیصهی داستان شده است. کوچهی خالی، شب، صدای جیغ زن، حرض خوردنهای راوی از دست آرش و سیر داستان به سوی نحسی، تا اندازهی خوبی متناسب هم هستند. مصنوعی نمیشوند و از فضا بیرون نمیزنند. و از این نظر کتاب جزو تجربیات موفقی است که من در مواجهه با نگاشتههای هموطنانمان، کمتر دیدم یا حداقل شانس کمی در تجربهی آنها داشتم.
و حالا میرسیم به اماهای نگارنده. در بند گذشته، گفتم که داستان تا میانهها خوب پیش میرود. شاید باید کمی جملهام را دقیق کنم. داستان کلاً تا میانه پیش میرود. روند نیمهی دوم داستان هم عین نیمهی اول آن است. همان ترس، همان اضطراب، همان فضاهای تاریک و ریزاتفاقات مشابه دیگری چون نور باریک در تاریکی مطلق، برخورد باد سرد با صورت راوی، جیرجیر کردن پلهها و از این قبیل، جزییاتی است که تکرار میشود. اما این تکرار فقط در جزییات محدود نمیماند. راوی ما به کلی منفعل است و مدام دنبالهروی اتفاقاتی است که حتا بیاختیار با آنها مواجه میشود و تا آخر داستان هم در همین انفعال میماند. دقت کنید، نمیگویم چرا شخصیت اول داستان (که سوراً عبارت شخصیت را برایش به کار میبرم) متحول نمیشود. اصلاً تحول مد نظر نیست و همیشه لازم هم نیست. اما مگر تا کی میشود غلبهی مطلق فضا را تحمل کرد؟ راوی ما در این داستان کسی است که مقهور کامل جو داستان است. میپذیرم که این تسلط فضای وحشتآور و انفعالی تا اندازهای خوب و حتا لازم است، مخصوصاً در داستانهای وحشت که در قدر معین، باید حس ترس را به مخاطب انتقال دهند. به همین دلیل هم نیمهی اول آن را خوب میدانم چون به نظرم سبب میشود مخاطب کمی بترسد، اما وقتی کنشی فعالانه از سوی راوی ما برای غلبه بر فضا و اجزایش روی نمیدهد، چند اتفاق میافتد که بررسی آنها مجالی دیگر میطلبد و چندان به انصاف نزدیک نیست، اگر بخواهم تمام آنها را بر سر این کتاب بشکانم. اما آنچه در اینجا گفتن دارد، این است که علاوه بر از دست رفتن جذابیت داستان، به نظرم انفعال زیاد مخاطب نوجوان را آزار میدهد! مخصوصاً بعد از آن که ریزتلاشهای بیاختیار راوی مدام شکست میخورند و فضا کابوسوار محض میشود. مخاطب بزرگسال هم سخت با این سیر کنار میآید و ممکن است آن را پس بزند، چه برسد به مخاطب نوجوان که نمیدانم گناهش چیست. این انفعال تا اواخر کتاب دوم این مجموعه هم ادامه پیدا میکند و تنها در چند صفحهی انتهایی آن است که نویسنده تا حدی دست از این انفعال بر میدارد یا حداقل نوید رویکردی فعالانهتر را برای کتاب سوم این مجموعه میدهد. البته من هنوز موفق نشدم جلد سوم این مجموعه را بخوانم، اما جداً امیدوارم وعدهی نویسنده در انتهای کتاب دوم، در کتاب سوم به حقیقت بپیوندد. دلیل عمدهی پیشنهادم مبنی بر تهیهی هر سه کتاب هم همین امیدواری است که خدا کند محقق شود.
امای بزرگ دومی که بر این کتاب وارد میبینم، دراکولای آن است. دراکولا و به طور کلی خونآشام تعریف دارد. به نظر میرسد در این کتاب هم نویسنده تعریف دراکولایش را به عهدهی دانش خواننده میگذارد. این انتظار که یک واژه –در اینجا دراکولا- یادآور خصوصیات شخصیتی باشد، فارغ از آن که به نظرم انتظار چندان درستی نیست، زمانی بیشتر موجب عدم رضایتمندی میشود که بیش از نام و چند جزییات بسیار محدود و البته بدون کلیات، چیزی از دراکولا یا خونآشام نمیبینیم. فراموش نکنیم که این نام برای نویسنده و ناشر اهمیت داشته، و برای پی بردن به این اهمیت تنها کافی است روی جلد و پشت جلد کتاب را ببینیم. در پشت جلد، قطعهمتنی جذاب از مقدمهی کتاب آورده شده است:
کیف سیاهرنگ را گذاشت روی زانویم. بعد بی آن که نگاهم کند، گفت اتفاق وحشتناکی برایش افتاده است. گفت همهاش تو همین کیف است و از ماشین پیاده شد. هنوز در را نبسته بود که سرم را خم کردم و گفتم: «میتونم اسمتونو بپرسم؟»
سرش را خم کرد و خیلی آهسته گفت: «دراکولا.»
انتظار میرود اگر این قدر دراکولا و خونآشام قرار است برای مخاطب جذاب باشد، حقش هم ادا شود. البته این اما هم مانند امای قبل چشم به انتظار کتاب سوم مجموعه میماند و کدهایی در انتهای کتاب دوم هست، که ما را امیدوار به تحقق متعلق این انتظار میکند. صد البته حیف است اگر نگویم، خونآشام این مجموعه در همین حدش هم بسیار بیشتر از خونآشامهای پرفروش چند سال گذشته، همانها که با عبارت «خوشگلخونآشامهای رز به دست» [۲] از آنها یاد میکنم، مورد پسندم واقع میشود و به نظرم این طور واقعاً بهتر است. فقط خدا کند نویسندگان تازهکار آمریکایی (که شاید بشود نانویسنده هم نامشان نهاد) و همینطور استودیوهای ثروتمند هالیوودی هم این را بفهمند.
در انتهای دوباره همهی شما را توصیه میکنم، هر سه کتاب را –که قرار بود جلد سوم هم در نمایشگاه کتاب عرضه شود- تهیه کرده و مطالعه کنید. بیایید امیدوارم باشیم دو انتهای لبهایمان، در مواردی با مواجهه با این داستان رو به پایین متمایل میشوند، در انتهای کتاب سوم رو به صعود بگذارند. جداً حیف است اگر این تلاشها به نتیجه نرسند. امیدوارم کتابی که برای بومی بودنش فقط به اسامی اکتفا نکرده (هرچند در اینجا بوم چندان نمودی ندارد)، در نهایت تلاش فعالی برای قهرمانسازی و همچنین برقرار کردن روابط درست علت و معلولی از خود نشان دهد. همچنین امیدوارم نویسنده هم در ادامهی کارهایش موفق باشد و روند مثبتی را در پیش داشته باشد.
قسمتی از متن داستان:
آرش گفت: «چیزی دربارهاش شنیدی؟»
«دربارهی چی؟»
«همون پسره رو میگم، فرید رو. همون که گفتن دزدینش.»
داشت یک چیزهایی یادم میآمد. از بچهمحلهای خودمان بود. من ندیده بودمش، ولی چندتا از بچههای کوچهی خودمان میگفتند با او دوست بودهاند. گفتم: «یه چیزهایی شنیدهام.»
«من دیده بودمش. همسنهای خودمون بود. میگن یه شب که داشته دیروقت برمیگشته خونه، یه ماشین کنارش میزنه رو ترمز و چند تا میریزن بیرون و به زور سوارش میکنن. قضیه مال یه سال پیشه.»
گفتم: «منم شنیدهام.»
یک آن حس کردم کسی پشت سرمان است، در چند قدمیمان. داشتم خیلی خوب صدای پایش را میشنیدم. زیر چشمی به آرش نگاه کردم که داشت آهسته کنارم راه میرفت. یکدفعه برگشتم. هیچکس آنجا نبود. حتا فکر کردم شاید از توی پارک بوده، اما آنجا هم کسی نبود. یعنی من که اصلاً چیزی نمیدیدم. به آرش نگاه کردم که مثل من خیره شده بود به پارک. نمیدانستم او هم صدای پا را شنیده یا نه.
باز پشت سرم را نگاه کردم و با خودم چیزی گفتم، چیزی که انگار به من الهام شده بود؛ با خودم گفتم یکی آنجاست، یکی توی آن تاریکی ایستاده و خیره شده به ما. اشتباه نمیکردم. آنجا بود. از همانجا دنبالمان بودند، درست از زمانی که پیچیده بودیم توی خیابانِ تهِ کوچه. داشتند، بی آن که بخواهیم، میبردنمان به سمت همان کوچه.
پانویس:
[۱] یک دم آخر حجاب یک سو نه/ تا برآساید آرزومندی سعدی