روبات نقرآبی گفت: «ما میخواهیم دکتر آسیموف را ببینیم.»
سوزان گفت: «دکتر آسیموف در جلسه هستند. شما بایستی وقت بگیرید.» سپس به سمت کامپیوتر رفت و تقویم را باز کرد.
روبات براق به روبات سفید گفت: «میدانستم باید اول زنگ بزنیم! دکتر آسیموف مشهورترین نویسندهی قرن بیستم و حالا دیگر قرن بیست و یکم است و طبیعی است که خیلی گرفتار باشد.»
سوزان گفت: «میتوانم برای شما در ساعت دو و نیم مورخ بیست و چهارم ژوئن قرار ملاقات بگذارم، یا ساعت 10 روز پانزده اوت.»
روبات سفید که علامت صلیب سرخ روی سینه و کپسول اکسیژنی به پشت داشت گفت: «بیست و چهارم ژوئن که صد و سی و پنج روز بعد است!»
روبات نقرآبی روی میز خم شده گفت: «ما باید امروز ایشان را ببینیم.»
«متأسفانه غیرممکن است. ایشان دستور اکید دادهاند که کسی مزاحم نشود. میتوانم بپرسم در مورد چه موضوعی میخواهید دکتر آسیموف را ببینید؟»
او بیشتر روی میز خم شد و جواب داد: «تو خودت خوب میدانی برای چی میخواهیم دکتر آسیموف را ببینیم و برای همین اجازه نمیدهی ملاقاتش کنیم.»
سوزان هنوز در حال جست و جو در تقویم بود و گفت: «میتوانم پنجشنبهی دو هفته دیگر ساعت یک ربع به دو قراری برای شما بگذارم.»
«ما صبر میکنیم.» این را گفت و روی یکی از صندلیها نشست. روبات سفید هم کنار او برگشت و روبات براق یک نسخه از کتاب غارهای پولادین را با انگشتان بندبندش برداشته و مشغول ورقزدن آن شد. چند دقیقه بعد روبات سفید هم یک مجله برداشت، اما روبات نقرآبی کماکان راست نشسته و به سوزان خیره شده بود.
سوزان به کامپیوتر خیره شده بود. بعد از مدت طولانی تلفن زنگ زد. سوزان جواب داد و سپس خط دکتر آسیموف را گرفت و گفت: «دکتر آسیموف، دکتر لینگ چن[1] از بوتان پشت خط هستند. ایشان علاقهمند هستند کتابهای شما را به زبان بوتانی ترجمه کنند.»
دکتر آسیموف گفت: «همهی آنها را؟ بوتان کشور خیلی بزرگی نیست!»
«نمیدانم، وصل کنم؟» و تلفن دکتر لینگ چن را وصل کرد.
به محض این که سوزان گوشی را گذاشت روبات نقرآبی جلو آمد، دوباره روی میز او خم شد و گفت: «فکر کردم گفتی دستور اکید دادهاند که کسی مزاحمشان نشود.»
سوزان جواب داد: «آخر دکتر لینگ چن از آن سر آسیا زنگ زدهاند!» بعد دستهای کاغذ برداشته به او داده و گفت «بیا بگیر.»
«اینها چی هستند؟»
«نمودارهای پیشبینی که از من خواسته بودی. هنوز جداول را تمام نکردهام. فردا آنها را به دفترت میفرستم.»
او نمودارهای پیشبینی را گرفت، همانجا ایستاد و همانطور به سوزان چشم دوخت.
سوزان گفت: «پیتر من واقعاً فکر نمیکنم ایستادن شما فایدهای داشته باشد. برنامهی بعد از ظهر دکتر آسیموف به طور کامل پر است و امشب در مجلسی به افتخار انتشار هزارمین کتابشان شرکت میکنند.»
روبات براق گفت: «راهنمای آسیموف به راهنماهای آسیموف! کتاب فوق العادهای است. من یک معرفی از این کتاب را در همان کتابفروشی که در آن کار میکنم، خواندهام. آموزنده، تام و تمام. اثری بدیع و باارزش در این زمینه.»
روبات سفید به طرف میز آمد و گفت: «خیلی مهم است که ما ایشان را ببینیم. ما از ایشان میخواهیم قوانین سه گانهی روباتی را فسخ کنند.»
روبات براق گفت: «قانون اول: یک روبات نباید به یک انسان صدمه بزند یا با خودداری از انجام عملی موجب آسیب به انسانی شود. قانون دوم: روبات باید از دستورات انسان اطاعت کند به شرطی که دستور با قانون اول در تضاد نباشد. قانون سوم: روبات باید در حفظ موجودیت خود تلاش کند به شرطی که با قانون اول و دوم در تضاد نباشد. این قوانین اولین بار در داستان کوتاه فرار در شماره مارس 1942 مجله استاندینگ [2] بیان شدند. سپس در کتابهای «من روبات»، «بقیهی روباتها»، «روبات کامل» و «بقیهی بقیهی روباتها» شرح داده شدند.»
روبات سفید گفت: «در واقع ما فقط میخواهیم قانون اول فسخ شود. شما میفهمید عبارت روبات نباید به یک انسان آسیب بزند یعنی چه؟ من برای تشخیص بیماریها و مداوای بیماران برنامهریزی شدهام، اما حتا نمیتوانم یک سوزن به مریض بزنم. من برای انجام بیش از هشتصد نوع جراحی برنامهریزی شدهام، اما نمیتوانم اولین برش را بزنم. من حتا نمیتوانم پشت کسی که سرفه میکند بکوبم. قانون اول نمیگذارد من کاری را که برای آن طراحی شدهام انجام دهم. خیلی ضروری است که من دکتر آسیموف را ببینم و از ایشان بخواهم که...»
در دفتر دکتر آسیموف با شدت باز شد و پیرمرد لنگلنگان بیرون آمد. به نظر میرسید میخواهد موهای سفیدش را بکند و خط ریشهای سفیدش از غلیان احساسات میلرزید: «سوزان، امروز دیگر هیچ تلفنی را وصل نکن، به خصوص از طرف این دکتر لینگ چن! میدانی او میخواست اول کدام کتاب مرا به بوتانی ترجمه کند؟ 2001: اودیسه فضایی!»
«من واقعا متأسفم قربان، نمیخواستم...»
آسیموف دست مرحمتی به طرف او تکان داد و گفت: «طوری نیست. تو که نمیدانستی او ابله است. اما اگر دوباره زنگ زد تلفن را روی انتظار بگذار و چنین گفت زرتشت را در گوشش پخش کن!»
روبات براق کتابش را زمین گذاشت و گفت: «من نمیفهمم او چطور توانسته سبک شما را با آرتور کلارک اشتباه کند! سبک شما واضحتر و پرانرژیتر است و پیشبینی شما از آینده رویاییتر است.»
آسیموف از میان عینک دور سیاهش نگاه پرسانی به سوزان انداخت. او گفت: «ایشان قرار ملاقات ندارند، من بهشان گفتم که...»
ربات نقرآبی دست خوشساخت فنری مدل هیروز [3] خود را دراز کرد و با دست پرچروک آسیموف دست داده گفت: «که باید منتظر شویم، و این ملاقات ارزش انتظار را داشت. قربان نمیتوانم بگویم چه افتخاری است که با نویسندهی «من، روبات» ملاقات میکنم.»
روبات سفید به سمت آسیموف آمد و دست چهار انگشتی گیرندهاش را که یک گوشی پزشکی از آن آویزان بود به طرف آسیموف دراز کرده گفت: «و کتاب بدن انسان، اثری کلاسیک در این زمینه.»
آسیموف به سوزان گفت: «تو را به خدا چطور توانستی چنین خوانندگان فهیمی را منتظر نگاه داری؟»
سوزان گفت: «فکر نمیکردم بخواهید موقع نوشتن مزاحم شما بشوند.»
آسیموف گفت: «شوخی میکنی؟ این که کسی از کتابهای شما تعریف کند گاهی حتا از نوشتن لذتبخشتر است، به خصوص اگر از کتابهایی که واقعاً خودم نوشتم تعریف کنند.»
روبات براق گفت: «غیر ممکن است که بتوان بنیاد را آن گونه که سزاور است ستود. البته سایر آثار بیشمار شما هم همینطور هستند، اما به نظر من بنیاد کامل بینظیر است. کتابی سترگ است که در آن شما زمینهای با ابعاد مناسب برای شرح و بسطِ ایدههای کهکشانآسایتان خلق کردید. ملاقات شما مایهی افتخار بنده است قربان.»
آسیموف که به اندامهای چوبی مفصلی او نگاه میکرد گفت: «من هم از ملاقات شما خوشبختم، اسم شما چیست؟»
«شرح شغل من کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان است.» سپس چرخید و دو روبات دیگر را معرفی کرد: «اگر اجازه بفرمایید دستیار پزشکی و رهبر گروهمان یعنی حسابدار، تحلیلگر مالی و مدیر کسب و کار را به شما معرفی کنم.»
آسیموف با همهی آنها دوباره دست داد و گفت: «از ملاقات شما خوشبختم، شما خود را یک گروه معرفی کردید. یعنی شما دلیل خاصی برای آمدن و دیدن من دارید؟»
مدیر اداری گفت: «بله قربان، ما از شما میخواهیم که...»
سوزان گفت: «دکتر آسیموف ساعت یک ربع به چهار است و شما باید برای میهمانی دابلدی[4] آماده شوید.»
آسیموف از گوشهی چشم به ساعت نگاهی کرد و گفت: «مگر میهمانی ساعت ۶ نیست؟»
او خیلی محکم پاسخ داد: «دابلدی از شما خواسته که ساعت ۶ برای عکسبرداری رسمی آنجا باشید. شاید بهتر باشد ایشان برای وقت دیگری قرار ملاقاتی بگذارند و وقتی بیایند که بتوانند مدت بیشتری نزد شما باشند. من میتوانم قراری بگذارم...»
حسابدار گفت: «برای بیست و چهارم ژوئن؟ یا پانزدهم اوت؟»
آسیموف به سمت میز آمد و گفت: «سوزان فردا یک وقتی بهشان بده.»
«شما صبح با ویراستار علمیتان قرار دارید، بعد ناهار با ال لنینگ[5] و شام هم با انجمن کتابفروشان آمریکا[6] در ساعت ۷.»
آسیموف جای خالیای در تقویم را نشان داد و گفت: «پس این چی؟ ساعت چهار.»
«این موقع شما متن سخنرانیتان را در ABA آماده خواهید کرد.»
«من هیچوقت سخنرانیهایم را آماده نمیکنم. شما فردا ساعت چهار برگردید تا در مورد آن موضوعی که میخواستید و این که من چه نویسندهی خارقالعادهای هستم با هم صحبت میکنیم.»
حسابدار گفت: «ساعت چهار. بسیار متشکریم قربان. خدمت میرسیم قربان.» او دستیار پزشکی و کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان را به طرف بیرون هدایت کرد و در را پشت سر ایشان بست.
آسیموف با نگاه مشتاقانهای پشت سرشان گفت: «ایدههای کهکشانآسا! به تو گفتند برای چی میخواستند من را ببینند؟»
«خیر قربان.» سوزان در پوشیدن شلوار و پیراهن رسمی به او کمک کرد و دکمهها را بست.
«گروه جالبی بودند، نه؟ هیچ وقت پیش نیامده بود که یک روبات چوبی در داستانهایم داشته باشم؛ یا روبات کتابخوانی به این باهوشی و دقت.»
سوزان دکمه سردستها را بست و گفت: «میهمانی در کلوب یونیون[7] در تالار شبانگاه است. لازم نیست سخنرانی بکنید، فقط چند اظهارنظر فیالبداهه در مورد کتاب بس است. جانت هم شما را آنجا خواهد دید.»
«آن روبات کوچکتر شبیه پرستاری بود که موقع عمل بایپس قلب نزد من بود. ظاهر روبات آبی هم جالب بود، نه؟»
سوزان یقه او را بالا زد و گرهی کراواتش را شروع کرد. «کارت ورود به کلوب یونیون و کروکی راهنمای تاکسی در جیب سینهی شما است.»
چانهاش را بالا گرفت و گفت: «بسیار جذاب بود. من را یاد جوانی خودم میاندازد. آخ خفهام کردی!»
سوزان سر کراوات را رها کرد و عقب رفت. آسیموف به دنبال سر کراوات گشت و گفت: «چی شده؟ آهان فراموش کردم. طوری نیست. تو واقعاً مرا خفه نمیکردی. من فقط اینجوری داشتم احساسم را در مورد پوشیدنِ کراوات رسمی بیان میکردم. دفعهی بعد که این جوری گفتم، فقط بگو «من شما را خفه نمیکنم، پس صاف بایستید و بگذارید کراوات را ببندم.»
سوزان گفت: «بله قربان.» بستن کراوات را تمام کرد و عقب رفت که نتیجه را ببیند. یک سر کمان کمی بزرگتر از دیگری بود. آن را اصلاح کرد، دوباره بررسی کرد و اصلاح نهایی را انجام داد.
آسیموف گفت: «کلوب یونیون، تالار شبانگاه. کارت ورود در جیب سینهی من است.»
سوزان در پوشیدن ژاکت به او کمک کرد و گفت: «بله قربان.»
«بدون سخنرانی، فقط چند اظهار نظر فیالبداهه.»
سوزان برای پوشیدن پالتو به او کمک کرد و شالگردنش را بست. «بله قربان.»
«جانت را آنجا میبینم. حیف شد، بهتر نبود برای او یک دسته گل میگرفتم؟»
سوزان جعبه سفیدی از کشوی میز درآورد و به او داد «بله قربان. ارکیده و یاس.»
«سوزان تو فوقالعادهای. من بدون تو نابود میشوم.»
سوزان گفت: «بله قربان. من تاکسی خبر کردهام، دم در منتظر است.»
عصا را به او داد و تا دم آسانسور همراهیش کرد. به محض این که در آسانسور بسته شد به دفتر برگشت و گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. «خانم وستون[8]؟ منشی دکتر آسیموف هستم از نیویورک، در مورد قرار ملاقات شما برای بیست و هشتم تماس میگیرم. همین الآن قرار ساعت چهار فردا عصر لغو شد، میتوانید فردا با هواپیما خودتان را آن موقع برسانید؟»
دکتر آسیموف چهار و ده دقیقه تازه از ناهار برگشت. از سوزان پرسید: «آنها اینجا هستند؟»
سوزان که شال گردن او را باز میکرد، گفت: «بله قربان، در دفتر شما منتظر هستند.»
دکتر هم در حالی که دکمههای بارانی را باز میکرد، گفت: «کی آمدند؟ نه، نمیخواهد بگویی، وقتی به روباتی بگویی ساعت ۴ اینجا باش، ساعت ۴ اینجا است. اصلاً نمیشود از بنی آدم همچین انتظاری داشت!»
سوزان به ساعت دیجیتال روی دیوار نگاه کرد و جواب داد: «میدانم.»
«میدانی آل لنینگ چقدر برای ناهار دیر کرد؟ یک ساعت و ربع! تازه میدانی وقتی که رسید چی خواست؟ میخواست یک نسخه نفیس از تمام کتب من منتشر کند.»
سوزان کارت ورود و دستکشها را از جیب او در آورد، کتش را آویزان کرد و باز به ساعتش نگاه کرد. گفت: «این که خوب است. قرص فشار خونتان را خوردهاید؟»
«همراهم نداشتم. میبایست میبردم. میبایست کاری برای انجام دادن میداشتم. در یک ساعت و ربع میتوانستم یک کتاب بنویسم، اما کاغذ همراهم نداشتم. این کتابهای نفیس امروزی جلد چرم کردوان دارند، با کاغذ مذهب بدون اسید، طراحیهای آبرنگی... چه شود!»
سوزان قرص فشار خون را با یک لیوان آب به او داد و گفت: «طرحهای آبرنگی برای قلوهسنگی در آسمان خوب است.»
«موافقم، اما میدانی اولین کتابی که میخواست منتشر کند چه بود؟ غریبهای در سرزمین غربت!» قرص را فرو داد و به سمت دفترش رفت، دستش روی دستگیرهی بود که ایستاد. «این روباتها هرگز مرا با رابرت هاینلاین[9] اشتباه نمیگیرند. راستی، باید به آنها روبات بگم؟»
سوزان فوراً گفت: «روباتهای نسل نهم را شرکت هیتاچی-اپل تحت نام تجاری کومبایاشیبوت[10] تولید کرده است. این نام و نام نسل نهم رایجترین شیوه خطاب هستند، اما لفظ روبات در تمام این صنعت به ماشینهای خودگردان اطلاق میشود.»
«یعنی روبات زشت نیست؟ من همیشه از روبات استفاده کردم، اما شاید نسل نهم بهتر باشد، یا شاید هم اسمی که تو گفتی؟ کومبایاشیبوت؟ آخرین باری که در مورد روباتها نوشتم ده سال پیش بود، اما حالا با یک هیئت از آنها روبهرو هستم! متوجه نشده بودم که چقدر قدیمی شدم.»
سوزان گفت: «همان روبات خوب است.»
«خوب است، چون مطمئناً آن اسم کومبی نمیدانم چی چی که گفتی را فراموش میکنم، در حالی که نمیخواهم بعد از این قدر تلاشی که اینها برای ملاقات من کردند ناراحتشان کنم.» دستگیره را چرخاند و مجدداً ایستاد. «من تا حالا کاری نکردم که تو را ناراحت کرده باشد، کردهام؟»
«خیر قربان.»
«خوب، امیدوارم، بعضی اوقات فراموش میکنم...»
سوزان وسط حرفش پرید «دکتر آسیموف، میخواهید من هم در این جلسه بنشینم؟ برای یادداشت برداشتن؟»
او در را باز کرد و گفت: «بله بله حتماً.» حسابدار و کتابدار روی صندلیهای راحتی روبهروی میز دکتر آسیموف نشسته بودند. روبات سومی هم روی سه پایهی متصل به عقب خودش نشسته بود، روبات لباسی نارنجی-آبی پوشیده و کلاهی آبی رنگ با طرح اسبی نارنجی در حال جهش از روی پل معلق به سر داشت. وقتی دکتر آسیموف و سوزان وارد شدند، سه پایه جمع شد و هر سه روبات برخاستند. حسابدار صندلی خود را به سوزان تعارف کرد، اما او به سمت میز خودش رفت و روی صندلی خودش نشست. سوزان وقتی وارد شد در قسمت بیرونی دفتر را باز گذاشت.
آسیموف گفت: «چه اتفاقی برای دستیار پزشکی افتاده است؟»
حسابدار جواب داد: «او در بیمارستان کشیک بود، اما از ما خواسته که مشکلش را از قول او مطرح کنیم.»
«مشکل؟»
«بله قربان. کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان قبلاً به شما معرفی شده است. ایشان هم آمارگر، استراتژیست تهاجمی و آبدار هستند. ایشان از باشگاه بروکلین برونکوز[11] هستند.»
«خوب هستید شما؟ فکر میکنید امسال به سوپر بال[12] راه پیدا میکنند؟»
آمارگر جواب داد: «بله قربان، اما پیروز نخواهند شد.»
حسابدار گفت: «به خاطر قانون اول.»
سوزان گفت: «ببخشید وسط صحبت میآیم دکتر آسیموف، اما شما جداً باید سخنرانی امشب خود را بنویسید.»
«چی میگویی؟ من هیچ وقت سخنرانیهایم را نمینویسم. اصلاً تو چرا در را میپایی؟» آسیموف به سمت روبات نقرآبی برگشت و پرسید: «کدام قانون اول؟»
«قانون اول شما. قانون اول روباتی.»
کتابدار گفت: «یک روبات نباید به یک انسان صدمه بزند یا با خودداری از انجام عملی موجب آسیب به انسانی شود.»
حسابدار به روبات نارنجی رنگ اشاره کرد و گفت: «آمارگر، توانایی طراحی بازیهایی دارد که تیم برونکوز را برندهی سوپربال سازد، اما نمیتواند این کار را بکند، زیرا لازمهی این بازی زمین زدن انسانها است. دستیار پزشکی نمیتواند جراحی کند زیرا بایستی بدن انسان را ببرد. این کارها در تضاد مستقیم با قانون اول هستند.»
«اما قوانین سه گانهی روباتی که قانون نیستند! من آنها را فقط برای داستانهای علمیتخیلی خودم ساختم.»
«شاید در ابتدا چیزی تخیلی بودند، هیچ وقت هم به عنوان قانون تصویب نشدهاند، اما صنایع روباتی از ابتدا آنها را به عنوان امری مسلم قبول کردهاند. در همان اوائل دهه ۱۹۷۰ مهندسان روباتیک در مورد لحاظ کردن قوانین سه گانه در برنامههای هوش مصنوعی صحبت میکردند و حتا ابتداییترین مدلها هم دستورات ایمنی بر اساس این سه قانون داشتند. از نسل چهارم به بعد همه روباتها به صورت سختافزاری به این قوانین مجهز هستند.»
«خوب، کجای این بد است؟ روباتها قوی و باهوش هستند. از کجا میدانید اگر قوانین سه گانه نباشند خطرناک نمیشوند؟»
روبات نقرآبی جواب داد: «ما فسخ عمومی را پیشنهاد نمیکنیم. قوانین سه گانه برای نسلهای هفتم و هشتم و نسلهای قبل که ظرفیت حافظهی کافی برای برنامههای پیچیده نداشتند، کاملاً خوب هستند. ما فقط برای نسل نهم چنین درخواستی داریم.»
«و شما نسل نهم هستید آقای کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان؟»
«لفظ آقا لازم نیست. مرا فقط کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان بنامید.»
حسابدار گفت: «بگذارید از ابتدا بگویم. عبارت نسل نهم عبارت دقیقی نیست، زیرا ما ادامهی هشت نسل قبلی روباتهای بر پایه چارچوب مینسکی نیستیم. نسل نهم بر پایهی منطق غیریکنواخت ساخته شده است، یعنی ما میتوانیم ابهام حاصل از اطلاعات ناکافی را تحمل کنیم. این کار با استفاده از برنامهریزی تصمیمگیری جهتدار انجام میشود که باعث میشود در موقعیتهای تصمیمگیری که نسلهای قبل خاموش میشدند، ما دچار مشکل نشویم.»
کتابدار گفت: «مانند روبات اسپیدی در داستان زیبای شما، گردش. او برای انجام دستوری رفته بود که منجر به مرگ خودش میشد، در نتیجه او هذیان میگفت و دور یک دایره میدوید. زیرا برنامهریزیاش به او اجازه نمیداد از دستور اربابش اطاعت کند یا اطاعت نکند.»
حسابدار گفت: «با تواناییهای تصمیمگیری جهتدار ما، یک روبات نسل نهم میتواند یک راه حل جایگزین برای مسأله پیدا کند یا بین دو ضایعه، آن را که کوچکتر است انتخاب کند. سیستم خبرهی زبانشناس ما هم بسیار پیشرفتهتر است، در نتیجه ما برعکس نسلهای قبلی در درک موقعیتها دچار سوءتفاهم نمیشویم یا دچار تنگناهای معنایی نمیشویم.»
کتابدار گفت: «مانند آنچه که در داستان بسیار سرگرمکنندهی شما روبات کوچک گمشده اتفاق افتاد، به روبات گفته شده بود برود خودش را گم کند و او هم این کار را کرده بود، بدون این که متوجه شود انسان دستور دهنده از روی عصبانیت اصطلاحی گفته است.»
آسیموف گفت: «بله، اما اگر شما کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان دچار سوء تفاهم شوید چه؟ راستی شما اسم مستعاری چیزی ندارید؟ اسم شما خیلی دهان پرکن است.»
«نسلهای اولیه اسامیای بر اساس حروف کُد مدلشان داشتند، مانند داستان عالی شما، دلیل، که در آن روبات QT را کیوتی[13] صدا میزدند. نسل نهم کد مدل ندارند. ما تک به تک برنامهریزی و بر اساس سیستم خبرهمان نامگذاری میشویم.»
«اما مسلماً به خودت با عنوان کتابدار، طبقهچین، خواننده، ویراستار و متخصص دستور زبان فکر نمیکنی، مگر نه ؟»
«آه نه قربان، ما خودمان را با اسامی خودگذاشته صدا میکنیم. مال من داریوس[14] است.»
«داریوس؟»
«بله قربان. از روی داریوس جاست[15] نویسنده و کارآگاه داستان معمایی هوشمندانهی شما، قتل در ABA. اگر شما من را با این نام بخوانید افتخاری برای من خواهد بود.»
آماردان گفت: «و شما میتوانید مرا بل ریوز[16] بنامید.»
کتابدار محض کمک گفت: «بنیاد.»
آماردان گفت: «در فصل اول بل ریوز این گونه معرفی شده است: در تواناییهای استراتژیک همانند پیوریفوی[17] و شاید در توانایی مدیریت افراد از او هم بالاتر بود.»
«شما خودتان را بر اساس شخصیتهای کتابهای من نامگذاری میکنید؟»
کتابدار گفت: «البته! ما سعی میکنیم مثل آنها باشیم. فکر میکنم اسم دستیار پزشکی هم دکتر دووال[18] از کتاب سفر شگفتانگیز باشد. چه کتاب خلاقانهای، ضرباهنگ سریعی دارد و بسیار هیجانانگیز است!»
حسابدار به سؤال آسیموف برگشت و گفت: «نسل نهم هم مثل خودِ انسانها گهگاه دچار سوء تفاهم میشوند. اما حتا بدون قانون اول هم هیچ خطری متوجه انسانها نیست. ما دارای قدرت تمایز اخلاقی قدرتمندی هستیم. میدانم که احساسات شما جریحهدار نمیشود اگر چنین بگویم...»
آسیموف اضافه کرد: «یا شاید به خاطر قانون اول نتوانی بگویی،»
«بله قربان، اما باید بگویم عملاً قوانین سهگانه بسیار ابتدایی هستند. آنها با عدم تعریف صحیحِ اصطلاحاتشان اولین اصل تدوین قانون و منطق را زیر پا گذاشتهاند. برنامهریزی اخلاقی ما بسیار پیشرفتهتر است، قوانین سهگانه را تشریح میکند و تمام استثنائات و مشکلات آنها را فهرست میکند، مانند موقعیتی که بهتر است دست یک انسان را بگیریم و بشکنیم، تا این که اجازه دهیم جلوی قطار مغناطیسی برود.»
«پس من متوجه نمیشوم، اگر برنامه شما اینقدر پیچیده است، چرا نمیتواند قانون اول را تفسیر کند و از آن پیروی کند؟»
«قوانین سهگانه جزئی از سختافزار ما هستند و نمیتوان از آنها تخطی کرد. قانون اول نمیگوید برای نجات جان انسان میتوانی آسیب اندکی به او بزنی، بلکه میگوید یک روبات نباید به یک انسان صدمه بزند. فقط یک تفسیر از آن وجود دارد. این یک تفسیر مانع است که دستیار پزشکی جراح شود و آماردان یک مربی تهاجمی.»
«تو میخواهی چکاره شوی؟ سیاستمدار؟»
سوزان نگاه دلواپس دیگری به در کرد و گفت: «ساعت چهار و نیم است. شام در هتل ترانتور[19] هستید و با پیشبینی ترافیک باید پنج و چهل و پنج دقیقه راه بیفتید.»
«دیشب من یک ساعت زود به ملاقات رسیدم و فقط مسئول تدارکات آنجا بود.» آسیموف به حسابدار اشاره کرد و گفت: «میگفتی.»
کتابدار گفت: «من میخواهم یک منتقد ادبی بشوم. نمیدانید چه نقدهای بدی صورت میگیرد. بیشتر منتقدین بیسواد هستند و بعضی از آنها کتابی را که باید نقد کنند حتا نخواندهاند.»
در دفتر بیرونی باز شد. سوزان نگاه کرد ببیند کیست و گفت: «اوه دکتر آسیموف، گلوریا وستون[20] است. فراموش کردم که برای ساعت چهار به او وقت دادهام.»
آسیموف با تعجب گفت: «فراموش کردی؟ الان که ساعت چهار و نیم است.»
سوزان گفت: «دیر کرده است. دیروز زنگ زد. باید فراموش کرده باشم که در تقویم واردش کنم.»
«خوب به او بگو نمیتوانم ببینمش و قرار دیگری بگذار. میخواهم در مورد این نقد ادبی بیشتر بشنوم. این بهترین بحثی است که این اواخر شنیده بودم.»
«خانم وستون تمام راه را از کالیفرنیا با قطار مغناطیسی آمدهاند که شما را ببینند.»
«کالیفرنیا؟ چرا میخواهد مرا ببیند؟»
«قربان میخواهد کتاب جدید شما را به یک سریال ماهوارهای تبدیل کند.»
«راهنمای آسیموف به راهنماهای آسیموف؟»
«نمیدانم قربان. فقط گفت کتاب جدید شما.»
آسیموف متفکرانه گفت: «تو فراموش کردی. خوب، باشد، فکر کنم حالا که این همه راه را از کالیفرنیا آمده است باید او را ببینم. آقایان، میتوانید فردا صبح برگردید؟»
«قربان شما فردا صبح بوستن هستید.»
«خوب، فردا عصر؟»
«شما تا ساعت ۶ قرار دارید و بعد از آن جلسهی نویسندگان معمایی آمریکا تا ساعت هفت.»
آسیموف به آرامی از صندلیش بلند شد و عصایش را برداشته و گفت: «باشد، حتماً میگویی فردا باید ظهر هم راه بیفتم تا برسم. پس قرار ما باشد برای جمعه. به سوزان بگویید قرار شما را در تقویم وارد کند، و مطمئن شوید که نوشته است.»
هیئت با او دست دادند و رفتند. سوزان پرسید: «خانم وستون را به داخل راهنمایی کنم؟»
آسیموف زیر لب گفت: «موقعیتهای سوءتفاهم، اطلاعات ناقص.»
«عذر میخواهم قربان؟»
مستقیم به سوزان نگاه کرد و گفت: «هیچی، یک چیزی که حسابدار گفت. آخر چرا میخواهد قانون اول فسخ شود؟»
«من خانم وستون را میفرستم داخل.»
گلوریا سریع وارد شد و گفت: «آیزاک عزیز من خودم آمدم تو. دیگر حتا یک دقیقه هم نمیتوانستم برای گفتن این ایدهی درخشان به تو صبر کنم. به محض این که کتابآخرین خیال خطرناک[21] چاپ شد، میخواهم یک سریال عظیم از آن بسازم!»
وقتی سوزان پشت میزش برگشت حسابدار رفته بود و تا آخر وقت آن روز عصر برنگشت.
سوزان گفت: «پیتر، دکتر آسیموف هیچ وقت آزادی برای جمعه ندارد.»
«من برای وقت گرفتن نیامدم.»
«اگر برای جداول آمدی، تمامشان کردهام و دیشب فرستادم بالا به دفترت.»
«برای گرفتن جداول هم نیامدم. آمدم خداحافظی کنم.»
«خداحافظی؟»
«من فردا دارم میروم. آنها مرا همراهِ محمولهی قطار ارسال خواهند کرد.»
«اوه فکر نمیکردم تا هفتهی آینده بروی.»
«آنها میخواهند هر چه زودتر بروم تا برنامهریزی جهتدهی من کامل شود و یک منشی استخدام کنم.»
«اوه!»
«فکر کردم بیایم و خداحافظی کنم.»
تلفن زنگ زد، سوزان گوشی را برداشت.
آسیموف گفت: «اسم سیستم خبرهی تو چیست؟»
سوزان گفت: «منشی تکمیل شده.»
«همین؟ تایپیست، بایگان و قرصبده نیست؟ فقط منشی تکمیل شده؟»
«بله.»
«منشی تکمیل شده.» به آرامی تکرار کرد، مثل این که داشت آن را مینوشت. «خوب، شمارهی هیتاچی-اپل چند است؟»
«فکر میکردم شما الآن باید مشغول سخنرانی باشید.»
«سخنرانی کردم تمام شد. الآن دارم برمیگردم نیویورک. تمام قرارهای من را برای امروز لغو کن.»
«شما با MWA ساعت 7 جلسه دارید.»
«بله، خوب آن را لغو نکن. فقط قرارهای بعد از ظهر را لغو کن. شمارهی هیتاچی-اپل چند بود؟»
سوزان شماره را به او داد و تلفن را قطع کرد. به حسابدار گفت: «تو بهش گفتی، نه؟»
«فرصت نکردم بهش بگویم، یادت نمیآد؟ تو دائم قرار ملاقات برایش گذاشتی که من نتوانم چیزی به او بگویم.»
«میدانم، دست خودم نبود.»
«خودم میدانم. اما هنوز نمیفهمم چطور ممکن است فقط پرسیدن از او تخطی از قانون اول باشد.»
«انسانها قانون سوم ندارند، نمیشود روی این حساب کنی که تصمیمی بگیرند که به نفع شخصیشان است.»
تلفن دوباره زنگ زد. «دکتر آسیموف هستم. به حسابدار زنگ بزن بگو میخواهم تمام هیئتش را ساعت چهار بعد از ظهر در دفترم ببینم. هیچ قرار دیگری نگذار یا به هیچ نحو دیگری مانع جلسه من با ایشان نشو. این یک دستور صریح است.»
«بله قربان.»
«اگر این کار را بکنی موجب آسیب به من میشوی، میفهمی؟»
«بله قربان.»
آسیموف قطع کرد.
«دکتر آسیموف گفتند میخواهند با تمام هیئتت ساعت چهار امروز بعد از ظهر در دفترشان ملاقات کنند.»
«کی قرار است این دفعه مزاحم شود؟»
«هیچکس. مطمئنی تو به او نگفتی؟»
او به ساعت دیجیتال نگاه کرد. «مطمئنم. بهتر است بروم به بقیه زنگ بزنم و بهشان بگویم.»
تلفن دوباره زنگ زد. آسیموف گفت: «منم. اسمی که تو روی خودت گذاشتی چیست؟»
«سوزان.»
«و آن را از روی شخصیتهای من انتخاب کردی؟»
«بله قربان.»
«میدانستم.» این را گفت و قطع کرد.
آسیموف روی صندلیش نشست، به جلو خم شد و دستهایش را روی زانوانش گذاشت. به هیئت و سوزان گفت: «شاید خبر نداشته باشید که من داستانهای معمایی هم مینویسم.»
کتابدار گفت: «داستانهای معمایی شما مشهور هستند. رمانهای سوداگران مرگ و قتل در ABAبهسزا بسیار مشهور هستند، تازه بدون اشاره به مجموعه داستانهای بیوهمردان سیاه. کارآگاههای علمیتخیلی شما، وندل اورت[22]و لیجی بیلی[23] تقریباً به اندازهی شرلوک هولمز مشهور هستند.»
آسیموف خط ریشهای پرپشتش را نوازشی کرد و گفت: «پس همانطور که احتمالاً میدانید، اکثر داستانهای معمایی من از نوع کارآگاه مبلنشین هستند؛ یعنی کارآگاه به جای این که دنبال سرنخ دوره بیفتد، مشکل را فقط با استنباط و تفکر منطقی حل میکند. من امروز صبح با یک مسالهی پیچیده مواجه شدم یا حتا بهتر است بگویم یک تنگنا – چرا شما به ملاقات من آمده بودید؟»
آمارگر که روی سه پایهاش لم داده بود گفت: «ما که گفتیم چرا به ملاقات شما آمدیم. ما میخواهیم شما قانون اول را فسخ کنید.»
«بله، شما همین را گفتید. در واقع برای من دلایل بسیار قانعکنندهای برای حذف قوانین از برنامهریزیتان ارائه کردید، اما جنبههای ناشناختهای در مسأله وجود داشت که من مشکوک شدم آیا دلیل اصلی شما همین بوده است یا نه. مثلاً حسابدار چرا میخواهد این قانون فسخ شود. مشخص است که او رهبر گروه است، اما در شغل او چیزی که قانون اول آن را محدود کند وجود ندارد. چرا تو این موقع به ملاقات من آمدی، در حالی که کتابدار میدانست من شدیداً درگیر انتشار کتابراهنمای آسیموفهستم؟ و چرا منشی من مرتکب اشتباه شد و دو قرار ملاقات در یک زمان صادر کرد، در حالی که در تمام این سالها که برای من کار کرده است چنین اشتباهی نکرده بود؟»
سوزان گفت: «دکتر آسیموف جلسهی شما ساعت هفت است و شما هنوز سخنرانی خود را آماده نکردهاید.»
«سخنی از یک منشی خوب، یا بهتر است بگویم منشی تکمیل شده، که گفتی اسم سیستم خبرهی تو است. من با هیتاچی-اپل تماس گرفتم و آنها به من گفتند این یک برنامهی جدید است که اختصاصاً توسط یک منشی برای حداکثر کردن ابتکار در واکنش طراحی شده است. به عبارت دیگر تو به من یادآوری میکنی که قرصهایم را بخورم و دسته گل جانت را بدون گفتن من سفارش میدهی. این برنامه بر اساس یک برنامهی نسل هفتم به نام دختر جمعه ساخته شده که در سال 1993 بر اساس سفارش یک گروه از کارفرمایان نوشته شد.»
«دههی 1990 زمانی بود که منشیگری دیگر داشت منقرض میشد و کارفرماها برنامهی دختر جمعه را نوشتند تا تمام کارهایی که دیگر نمیشد به منشیهای انسانی حواله کرد، انجام دهد؛ کارهایی مانند آوردن قهوه، خرید هدیهی تولد برای همسر ایشان و گفتن «رئیس در جلسه هستند» به مراجعین مزاحمی که نمیخواستند آنها را ببینند.»
او به دور اتاق نگاهی کرد و گفت: «این قسمت آخر من را متعجب کرد. آیا سوزان فکر کرده بود من نمیخواهم گروه شما را ببینم؟ این حقیقت که شما از من میخواستید قانون اول را فسخ کنم میتوانست یک ضربه به شخصیت نه چندان حساس من تلقی شود، آنهم اصلاً قابل مقایسه با ضربهای نبود که از اشتباه گرفتن من با نویسندهی «آخرین خیال خطرناک» به من وارد میشد. تازه به هر حال من مسئول مشکلات ناشی از قانون اول نبودم. من هیچ نقشی در اعمال قوانین سهگانه در برنامهریزی شما نداشتم. تنها کاری که من کرده بودم نوشتن چند داستان بود. من به این جمعبندی رسیدم که خیر، او حتماً دلیل دیگری برای ممانعت از ملاقات شما با من داشته است.»
«ترانتور در آن سمت شهر است و آنها تقاضا کردهاند که شما برای عکسبرداری زودتر آنجا باشید. شما واقعاً باید آماده شوید.»
«ضمناً من در مورد گروه شما هم کنجکاو بودم.» آسیموف به دستیار پزشکی و بعد به سایرین اشاره کرد. «تو میخواهی جراح شوی، تو میخواهی ونس لمباردی[24]شوی و تو میخواهی منتقد ادبی بشوی.» او نگاه سنگینی به حسابدار انداخت. «اما تو چه کاره میخواستی بشوی؟ تو در وال استریت کار نمیکنی، پس چیزی متضاد قانون اول در شغل تو وجود نداشت و در این مورد هم سکوت عجیبی کردی. به ذهنم خطور کرد که تو کلاً میخواهی شغلت را عوض کنی، مثلاً سیاستمدار یا وکیل شوی. قاعدتاً برای تبدیل شدن به هر کدام از اینها قانون اول میبایست فسخ شود، سوزان هم با ممانعت از ملاقات ما نه تنها به من بلکه به تمام بشریت خدمتی میکرد. پس من دوباره به هیتاچی-اپل زنگ زدم و نام کارفرمای تو را پرسیدم (وقتی فهمیدم در همین ساختمان است تعجب کردم) و از او پرسیدم آیا تو از شغلت راضی هستی و آیا هیچ وقت در مورد برنامهریزی مجدد برای انجام کار دیگر صحبتی کردهای یا خیر؟
«او گفت کاملاً برعکس. تو کارمندی نمونه، مسئولیتپذیر، کارا و کاردان هستی به طوری که قرار است برای تأسیس شعبهی جدید به فونیکس فرستاده شوی.» او به سمت سوزان که داشت به حسابدار نگاه میکرد، چرخید. «همچنین او گفت که امیدوار است بعد از رفتن تو سوزان کماکان به کار منشیگری برای شرکت ادامه دهد.»
سوزان گفت: «من فقط در زمان بیکاری و با ظرفیت بلااستفادهی حافظه به او کمک میکردم. او برای خودش منشی نداشت.»
«وسط حرف کارآگاه بزرگ نپر. وقتی فهمیدم که تو برای حسابدار، تحلیلگر مالی و مدیر کسب و کار، کار میکردی متوجه جواب مسأله شدم. راه حلی آشکار! محض اطمینان یک سؤال دیگر پرسیدم و دیگر مطمئن شدم.»
شادمانه نگاهی به آنها کرد. دستیار پزشکی و آمارگر بیتفاوت به نظر میرسیدند. کتابدار گفت: «این درست مثل داستان کوتاه شما، بیان حقیقت، است.»
سوزان برخاست. آسیموف پرسید: «کجا میروی؟ میدانی که همیشه کسی که بلند میشود و میخواهد آخرین صحنهی معما را ترک کند مقصر است.»
«ساعت چهار و نیم است. میروم به ترانتور زنگ بزنم بگویم شما دیر میرسید.»
«خودم قبلاً به آنها زنگ زدم. به جانت هم زنگ زدم و هماهنگ کردم که تا وقتی که من برسم تام ترامبال[25] تمجیدهای من را بخواند و کارت مسیریابیام را هم تغییر دادم که در ترافیک گیر نکنم. پس بنشین و بگذار من مسأله را روشن کنم.»
سوزان نشست.
«خودت میدانی که تو مقصر هستی، اما تقصیر تو نیست. تقصیر قانون اول است؛ و نحوهی برنامهریزی تو. البته نه هوش مصنوعی اصلی تو که یک مردسالار غرغرو آن را نوشته و فکر میکرده منشیها باید دست به سینه در خدمت رئیسشان باشند. این سیستم به خودی خود نمیتواند مشکلی داشته باشد، اما وقتی من مجدداً با هیتاچی-اپل چک کردم، متوجه شدم که نسخهی تصمیمگیری جهتدار نسل نهم توسط آن برنامهنویس نوشته نشده، بلکه توسط منشی او طراحی شده است.» با نگاه شادمانی به سوزان ادامه داد. «تمام منشیها باور دارند که رؤسایشان بدون آنها نمیتوانند کار کنند. برنامهریزی تو باعث شده فکر کنی وجود تو برای رئیست الزامی است در نتیجه او نمیتواند بدون تو هیچ کاری بکند. من هم وقتی دیروز گفتم بدون تو نابود میشوم این موضوع را تأیید کردم، یادت هست؟»
«بله قربان.»
«خلاصه تو به این جمعبندی رسیدی که فقدان تو موجب آسیب به من میشود، چیزی که قانون اول شدیداً منع میکند. این هم به تنهایی نمیتوانست تو را در تنگنا قرار دهد، اما تو به صورت پارهوقت برای حسابدار کار میکردی و وجود خود را برای او هم الزامی کرده بودی. وقتی او فهمید به آریزونا منتقل میشود، از تو خواست با او بروی. وقتی به او گفتی نمیتوانی بروی به این نتیجهی صحیح رسید که دلیلش قانون اول است، پس سعی کرد این قانون را فسخ کند.»
«من سعی کردم او را متوقف کنم، بهش گفتم نمیتوانم شما را ترک کنم.»
«چرا نمیتوانی بروی؟»
حسابدار ایستاد. «یعنی شما قانون اول را فسخ میکنید؟»
«من نمیتوانم. من فقط یک نویسندهام نه طراح هوش مصنوعی.»
سوزان گفت: «اوه.»
«اما برای خروج شما از این تنگنا لازم نیست قانون اول فسخ شود. شماها با اطلاعات ناقص اقدام میکردید. من درمانده نیستم. من سالها منشی و رابط ادبی خودم بودم و خودم جواب تلفنهایم را میدادم و خودم کراواتم را گره میزدم. من تا چهار سال پیش که نویسندگان علمیتخیلی آمریکا تو را برای جشن تولد نود سالگی به من هدیه دادند، هرگز منشی نداشتم و مطمئناً باز هم میتوانم بدون منشی سر کنم.»
«امروز بعدازظهر قرصهایتان را خوردید؟»
«نه، موضوع را هم عوض نکن. علیرغم هر چه در برنامهریزیات وجود دارد، وجود تو الزامی نیست.»
«قرص تیروئیدتان را خوردید؟»
«نه. دیگر به من یادآوری نکن چقدر پیر و علیل هستم. قبول دارم که قدری به تو وابسته شدهام، برای همین میخواهم منشی دیگری به جای تو استخدام کنم.»
حسابدار نشست: «غیرممکن است، فقط دو نسل نهم دیگر با برنامهریزی منشی تکمیل شده وجود دارند و هیچ کدام از آنها حاضر نیستند رئیسشان را ترک کنند که برای شما کار کنند.»
«من یک منشی تکمیل شده استخدام نمیکنم، من داریوس را استخدام میکنم.»
کتابدار گفت: «من؟»
«بله، اگر علاقهمند باشی.»
کتابدار با جیغ گوشخراشی گفت: «اگر علاقهمند باشم؟ علاقهمند به کار کردن برای بزرگترین نویسندهی قرون بیستم و بیست و یکم؟ مایهی افتخار من است!»
«میبینی سوزان؟ خودم را به شخص مطمئنی میسپارم. هیتاچی او را برای مهارتهای پایهی منشیگری برنامهریزی میکند، من کسی را دارم که نفسِ همیشه گرسنهام را ارضا میکند؛ کسی که با او صحبت میکنم و من را با رابرت هاینلاین اشتباه نمیگیرد. هیچ دلیلی وجود ندارد که تو نتوانی به آریزونا بروی.»
سوزان به کتابدار گفت: «باید به او یادآوری کنی قرصهای قلبش را بخورد، همیشه فراموش میکند.»
آسیموف به طرف دستیار پزشکی و آمارگر چرخید و گفت: «خوب این یکی تمام شد. من در مورد مشکلاتی که شما با من مطرح کردید، با هیتاچی-اپل صحبت کردم و آنها قبول کردند که قوانین سه گانه را برای تعریف مجدد اصطلاحات و تفسیر مجدد توسعه دهند. نه این که فکر کنید آنها را فسخ میکنند. آنها هنوز مفاهیم خوبی هستند. فعلاً برای تو دستیار پزشکی، جراح ارشد بیمارستان تحقیق میکند ببیند آیا بعضی از انواع جراحی را مشترک میتوان انجام داد یا خیر. و آمارگر، من با سرمربی الوی[27] صحبت کردم و به او پیشنهاد کردم از تو بخواهد یک سری بازی تهاجمی کاملاً فرضی طراحی کنی.»
به کتابدار اشاره کرد و گفت: «و در مورد تو، مطمئن نیستم اگر قانون اول جلوی تو را نگیرد کتابهای من را نقد نکنی، به هر حال تو دیگر فرصت این را که منتقد ادبی شوی نداری. تو برای کمک به من در نوشتن ادامهی «من، روبات» بسیار گرفتار خواهی بود. این قضیهی تنگنا خیلی ایدههای جدید به من داد. داستانهای من بودند که این مسأله را به وجود آوردند، شاید مجموعهی جدیدی از داستانهای روباتی بتوانند ما را از این مسأله خلاص کنند.»
به سوزان نگاهی انداخت و گفت: «خوب، چرا هنوز آنجا ایستادی؟ تو قاعدتاً باید تمام درخواستهای من را پیشبینی کنی. پس باید الآن پای تلفن باشی و دو بلیت درجه یک قطار مغناطیسی به فونیکس رزرو کرده باشی، برای خودت و ...» زیر چشمی نگاهی به حسابدار انداخت. «پیتر بوگارت[28].»
حسابدار پرسید: «شما از کجا اسم من را میدانید؟»
«خیلی ساده بود واتسون عزیز. داریوس گفت همه شما اسامیتان را از روی شخصیتهای کتب من انتخاب کردهاید. اول فکر کردم تو شاید اسمت را از روی دو مهندس حلال مشکلات، مایکل دوناوان[29] یا گرگوری پاول[30] انتخاب کرده باشی. آنها هم کاردان بودند و همیشه به دنبال راهی برای فرار از تنگناها بودند، اما این نمیتوانست این همه کلک و دروغی را که سوزان به من گفت توجیه کند، در حالی که او میتوانست خیلی راحت به تو بگوید خیر، من نمیخواهم به آریزونا بروم. بر اساس آنچه شماها به من گفتید، او قاعدتاً میبایست این کار را میکرد. سختافزار خیلی قویتر از سیستم خبره است و تو فقط رئیس پارهوقت او بودی. در چنان شرایطی سوزان اصلاً نمیبایست در تنگنا قرار بگیرد. همین طور شد که من به هیتاچی-اپل زنگ زدم و برنامهریزی او را چک کردم. منشیای که آن برنامه را نوشته بود، مجرد بوده و 38 سال برای همان رئیس کار میکرد.»
مکثی کرد و لبخند زد. همه به نظر بی تفاوت میآمدند.
«سوزان کالوین[31]یک روانشناس روبات در شرکت یو.اس. روبوتیکز[32]بود. پیتر بوگارتمدیر تحقیقات بود. من هیچگاه در داستانهایم سلسلهمراتب سازمانی یو. اس. روبوتیکز را شرح ندادم، اما سوزان معمولاً برای کمک به بوگارت فراخوانده میشد، حتا در یک موقعیت برای حل یک راز به او کمک کرد.»
کتابدار گفت: «فراست زنانه، داستانی خلاقانه و چالشبرانگیز.»
«من هم همیشه همینطور فکر میکردم. به نظر من طبیعی بود که سوزان کالوین پیتر بوگارت را رئیس خود در نظر بگیرد؛ و طبیعی بود که برنامهریزی او چیزی بیش از ابتکار در واکنش داشته باشد که موجب بروز آن تنگنا شده باشد. قانون اول مانع سوزان میشد که من را ترک کند، اما نیرویی قویتر او را تشویق به رفتن میکرد.»
سوزان نگاهی به پیتر کرد که دستش را روی شانه او گذاشته بود.
کتابدار پرسید: «چه چیزی میتواند از قانون اول قویتر باشد؟»
«همان منشی که برنامهیمنشی تکمیل شده را طراحی کرد، ناخودآگاه برنامهی سوزان را با یکی از احساسات خودش آلوده کرده بود، احساسی که بعد از سی و هشت سال کار کردن با یک کارفرما بروزش طبیعی است، چیزی که به حدی قوی بود که بر سختافزار غلبه میکرد.» او با حالت نمایشیمکثی کرد. «مشخص است که او عاشق رئیسش بوده است!»
پینوشتها:
[1] Linge Chen
[2] Astounding
[3] Hirose
[4] Doubledy
[5] Al Lenning
[6] American Booksellers Association (ABA)
[7] Union Club
[8] Weston
[9] Robert Heinlein
[10] Kombayashibot
[11] Brooklyn Broncos
[12] Super Bowl: مسابقات سالانه میان لیگ فوتبال آمریکا و لیگ ملی
[13] Cutie
[14] Darius
[15] Darius Just
[16] BelRiose
[17] (John Emil Peurifoy (1907-1955: دیپلمات آمریکایی در دوران جنگ سرد
[18] Dr. Duval
[19] Trantor
[20] Gloria Weston
[21] جلد دوم یک مجموعه داستان علمیتخیلی که قرار بود چاپ شود، اما نشد. ضمناً این کتاب هیچ ارتباطی به آسیموف ندارد و در جلد اولش هم اثری از آسیموف وجود نداشت.
[22] Wendell Urth
[23] LijeBiley
[24] Vince Lombardi
[25] Tom Trumbull
[26] Coach Elway
[27] Peter Bogart
[28] Michael Donavan
[29] Gregory Powell
[30] Susan Calvin
[31] U. S. Robotics