از داستانهای راه یافته به دور نهایی مسابقهی برترین داستان کوتاه ع ت ف سال 1387
توی راه داشت به این فکر میکرد که چند نفر قبلا این راه را به همان دلیلِ او پایین آمدهاند؟ میدانست که خیلیها. اگرچه هیچی از تحقیقات آنها باقی نمانده بود.
میدانست یک کسانی خیلی سال پیش آن پایین را کاویدهاند، تصاویری تهیه کردهاند، آثار دستِساز باقیمانده را جمعآوری کردهاند، نقشههایی ترسیم کردهاند و سعی کردهاند از آن تمدنِ از دست رفته چیزی بفهمند.
میدانست افرادی داخل ساختمانهایی که زمانی آن پایین هنوز پا برجا بودهاند، قدم زدهاند و مصنوعات ساختهی آن هوشمندانِ ناشناخته را با چشمانِ خود دیدهاند.
اما افسوس هیچچیز باقینمانده بود. نه هیچ دادهای به صورت دیجیتالی باقی مانده بود، نه هیچ دستنوشتهای، نه یک تصویر و نه یک نقشه، هیچ چیز. زمانِ خیلی زیادی گذشته بود. یک میلیون سال برای باقی ماندن کاغذ و دادهی کامپیوتری خیلی زیاد است. یک میلیون سال برای پا بر جا ماندنِ مصنوعاتِ فلزی و پلاستیکی هم زیاد است، هر طور که فکرش را بکنید یک میلیون سال برای هر چیزی خیلی زیاد است.
هربار که پایین می آمد، به همین چیزها فکر می کرد.
همه میدانستند یک میلیون سال، زمانی بسیار دوردست در گذشتهی این سیاره، آن پایین موجوداتی هوشمند زندگی کرده بودند، شهرهایی ساخته بودند و ساختمانهایی بلند که سر به آسمان میسایید. داخلِ آن شهرها نفس کشیده بودند و رفت و آمد کرده بودند و بعد ناپدید شده بودند، مثل آفتابی که غروب میکند.
اگرچه از آن همه تحقیقاتِ انجام شده، تقریبا هیچچیز باقی نمانده بود، اما بالاخره حرفش که مانده بود. اینجا و آنجای مراجع و دایره المعارفها به کشفِ آثارِ تمدنی هوشمند، آن پایین اشاره شده بود. اما بالاخره هر چند دهه یک بار، یک متصدیِ اطلاعات به این نتیجه میرسد، که برخی اطلاعات خیلی وقت است که استفاده نشدهاند و احتمالا دیگر به درد کسی نمیخورند و پاکشان میکند.
با خودش فکر کرد یک میلیون سال واقعا زمان زیادی است. تازه یک میلیون سال چیزی بود که آنها حدس میزدند، شاید دو میلیون بوده، شاید ده میلیون. مثل ابدیت به نظر میرسید.
آن تمدن از دست رفته و فراموش شده بود. انگار که هیچوقت نبوده باشد.
آنها بالا زندگی میکردند. در ارتفاعی بسیار بالاتر از سطح زمین، داخل حبابهای سرپوشیدهشان زندگی میکردند. مدتی بود که از سطح زمین برای کشاورزی استفاده میکردند، آنهم نه از همه جایش، اگرچه مردمانی خرافاتی نبودند، اما ترجیح میدادند سکوتِ ابدیِ گورستانِ آن تمدنِ از دست رفته را برهم نزنند. با این که هیچ تاریخ مستندی از یک میلیون سال گذشته در دست نبود، ولی تاریخشناسان یکصدا معتقد بودند که آنها روی همان ویرانه پا گرفته بودند و بعد به آسمان کوچیده بودند و خانههای سابقشان را رها کرده بودند تا کنارِ بقایای آن تمدنِ فراموش شده، در آرامش و سکوت ویران شوند.
حالا دیگر هیچ چیز از آثار آن تمدن باقی نمانده بود. در گذر این همه سال تمام ساختههای دستِ آن هوشمندان تجزیه شده و به طبیعت بازگشته بود، ساختمانهایشان در باد و طوفان و زلزله فرو ریخته بود و رویشان را علفزار و جنگل پوشانده بود. تنها شواهد محکمی که از وجودِ آن تمدن داشتند، خرابههایی بود که حالا کاملا پخش زمین شده بود، جاهایی که مقادیر زیادی خاک و سنگ و بتون روی هم تلانبار شده بودند و میانشان تک و توک سنگها و بلوکهای بتونی بود که این طرف و آن طرف افتاده بود و معلوم بود که موجودی هوشمند با ابزارآلات کافی زمانی به آن شکل داده بوده، بقایای بناهایِ ساختِ دست آن تمدن بودند که هر طور شده بود، در مقابل ابدیت پیروز شده بودند و افتان و خیزان خودشان را به آخر تاریخ رسانده بودند.
او قصد داشت، گذرها و بناهای زیرزمینی را کاوش کند، فکر میکرد شاید یک جایی در یک بنای زیرزمینی چیزی از آنها پیدا کند، بدجوری دلش میخواست یک چیز واقعی به دست بیاورد، حالا هر قدر که میخواهد سادهلوحانه باشد. آخر بعد از یک میلیون سال چه چیزی باقی میماند؟
دو دهه از عمرش را صرف بررسی و اسکنِ دقیقِ پوستهی آن سیاره کرده بود، تا مکانهایی را که مشخص بود فضایی باز زیر سطح زمین وجود دارد، شناسایی کند. به احتمال خیلی زیاد بیشترشان غارها و معابر طبیعی بودند، اما او میخواست یکی یکی بررسیشان کند. میخواست بعد از یک میلیون سال، چیزی جدید از آن تمدنِ از دست رفته پیدا کند، این قدرش را به آنها مدیون بود.
و حالا ده سال بود که این طرف و آن طرفِ سیاره را میکاوید. گروهش ثابت نبودند، هر از گاهی عدهای با او همراه میشدند و بعد تمام تحقیقاتِ او را بیهوده مییافتند و میرفتند. اما او قصد داشت آن قدر ادامه دهد تا بالاخره چیزی پیدا کند.
سیارهایی که آرام و بیگناه آن پایین قرار داشت، خیلی بیرحم بود. بلایای طبیعی یک دم دست از سرش برنمیداشتند، همیشه برایش سوال بود که روی سیارهای چنان بیرحم چطور موجوداتی هوشمند پا گرفته بودند و باقی مانده بودند؟
حالا او دوست داشت چیزهای بیشتری از آن مردمانِ فراموششده بداند.
***
روی نقطهی از پیش تعیین شده فرود آمدند. شبیه به دهانهی یک غار طبیعی بود. آسمان در آن نقطه از صاف بود، خورشید در آسمان بالا بود، گرم و بزرگ و حیاتبخش. باد ملایمی میوزید و علفهای وحشی را تکان میداد. هیچ نمیدانست آیا قبلا هم کسی به فکر اکتشاف معابر زیرزمینی افتاده یا خیر، حداقل در آن بازهی تاریخی که او حسابش را داشت، هیچ سندی در این باره موجود نبود. با خودش فکر کرد، ما یک تمدن پیریم، حسابی پیر شدیم، اونقدری که دیگه حتا گذشتهی خودمون هم یادمون نیست. و به هیچی نمیتونیم اطمینان داشته باشیم.
در ده سال گذشته، هیچچیز به جز غارها و معابر زیرزمینی پیدا نکرده بود. سیارهی بزرگی بود و او تنها بود. با خودش فکر میکرد، بالاخره یک روزی قبل از تمام شدنِ عمرش، یک چیزی آن زیر پیدا میکند.
و بالاخره امروز همان روز.
پس از مدتی پیشروی در غاری که انتخاب کرده بودند، به جایی رسیدند که با ریزش سنگ و صخره مسدود شده بود، اما دستگاههایی که به همراه داشت، نشان میدادند که آن پشت فضایی خالی و بزرگ وجود دارد. اگرچه تجهیزاتی که به همراه داشتند کم بود، اما هر طوری بود بعد از چندین ساعت کار توانستند سنگها را کنار بزنند، آنچه پشتِ سنگها بود، ورودیِ راهرویی بود که شکی در مصنوعی بودنش وجود نداشت. یک دربِ بلند سنگی مقابلشان بود که رویش با خطی ناآشنا چیزهایی نوشته شده بود.
آن درب به گذشتهای دور و به تمدنی فراموش شده تعلق داشت، تعجبی نداشت که خط و زبانشان هم متفاوت بوده باشد. اما نکتهی شگفتانگیز این بود که بالای در، به خطی و زبانی که میشناخت نوشته بود:«هزارتوی دانش»
باز کردنِ درب به همان راحتیِ سنگ و صخرههایی نبود که مقابلش ریخته بودند. دربِ سنگی را از صخرهی اطرافش بریده بودند و با فنآوریای که بر او پوشیده بود، چنان لاک و مهر کرده بودند که با اره و متهی معمولی باز نمیشد.
باید به شهر برمیگشت و با تجهیزاتی سنگینتر باز میگشت. تا همین جا هم به کشفی بزرگ نائل آمده بود. پس از مدتهای مدید بالاخره مردمانِ راحت و بیخیالش چیزی برای تفکر داشتند.
***
لاهیندار گفت:«بالاخره یکی اینجا را پیدا کرد.»
دیگری پاسخ داد: «یک میلیون سال طول کشید! زمان زیادیه. تا وقتی که لازم بود دور نگهشون داشتیم، اما خب بالاخره یکی اینجا رو پیدا میکرد.»
لاهیندرا، - آیا اسمش همین بود؟- فکر کرد در اصل قرار نبود به فکر اینجا بیافتند.
گفت: «خب حالا چی؟ اجازه میدیم وارد هزارتو بشن؟»
دیگری پاسخ داد: «شاید حالا بتونیم کنار هم زندگی کنیم. شاید این نژادِ اصلاحشده، اشتباهاتِ نیاکانش رو تکرار نکنه.»
لاهیندرا داشت فکر میکرد، آیا ما نیاکانشان هستیم؟
دیگری که او هم بخشی از لاهیندار و بخشی از کل و بخشی از افکارِ کل بود، پاسخ داد:«به گمونم که باشیم.»
لاهیندرا که بخشی از کوهستان و بخشی از زمین بود فکر کرد، آنها از گل ولای اقیانوس های همین خاک برخاستهاند، پس هر جور که فکرش را بکنی، ما نیکانشان هستیم. اشتباهاتِ آنها، اشتباهاتِ ما هم هست.
***
روز بعد، با پیشرفتهترین ادواتی که برای حفاری داشتند، به سوی آن در بازگشت. تا حالا همهی مردمانِ شهرش و دیگر شهرها خبردار شده بودند که آن پایین یک راهروی زیرزمینی پیدا شده و اسمِ عجیبِ آن راهرو هم قدری بحث و گفتگو ایجاد کرده بود.
هر چند که دوست نداشت ورودش به خلوتِ فراموششدهی آن تمدن، با خرابکاری همراه باشد، اما چارهای جز بریدنِ در با متههای پرقدرت، نداشت.
پشتِ درب، دیوارهای پولادین قرار داشت که باید آن را هم میبریدند و بالاخره بعد از ساعتها تلاش، راهرویی پدیدار شد، با باز شدنِ دیوارهی پولادین هوا به درونِ راهرو مکیده شد. حالا دلیلِ وجودِ آن در و دیوار پولادین را میفهمید. اینجا را طوری در دل زمین ساخته بودند و لاک و مهر کرده بودند که از گزند فرسایش در امان باشد. تمامِ بخشِ داخلی از پولاد بود و آن طور که مشخص بود، در تمامِ این سالیان هوا در آن جریان نداشته. اینجا قلبِ سیارهی مرده بود.
مسافتی را داخلِ راهروی پولادین پیش رفتند. دیوارها و کفِ راهرو صاف و صیغلی بود، بی هیچ علامت و نشانهای.
مدتی پیش رفتند تا به محوطهای بازتر رسیدند، آنجا یک ریل وجود داشت و وسیلهی بزرگی که بیشک یک وسیلهی نقلیه بود.
باورنکردنی بود که بعدِ اینهمه سال آن وسیله کار کند، اما به هر حال، آنها آمده بودند که سر از راز سر به مهر این سیاره دربیاورند. دربهای وسیلهی نقلیه باز بود، پس وارد آن شدند. به محضِ ورودشان چراغهای داخلِ وسیله روشن شدند. این وسیله کار میکرد!
قطار به راه افتاد و مشخص بود که دارد پایین و پایینتر میرود. خیلی پایینتر. دیوارههای تونلی که در آن پیش میرفتند، از همانِ جنسِ پولادین بود و هیچ تغییری در آن دیده نمیشد.
پیش خودش فکر میکرد، ساختنِ این راهرو و لاک و مهر کردنش، چقدر باید طول کشیده باشد؟ چرا این همه خود را به دردسر انداخته بودند؟ یعنی آن پایین چه چیز در انتظارشان بود؟
قطار همینطور پایینتر میرفت، معلوم بود که پوستهی زمین عبور کردند و پایینتر رفته بودند. پایگاهِ زیرزمینی را جایی بنا کرده بودند که از زلزله و تحرکاتِ پوستهی زمین در امان باشد. اما باید فکری به حالِ حرارتِ اطراف کرده باشند.
آنها به راستی برای ساختِ این پایگاه به دردسر افتاده بودند. اما چرا؟ چه فرقی میکرد؟
***
واقعا چه فرقی میکرد؟
سوالی بود که لاهیندرا هم از خودش میپرسید.
هرچند که آنها هنوز داخلِ تونل حرکت میکردند و دیوارهی قطوری از پولاد میانِ افکارِ آنها و صخرهها فاصله میانداخت، اما پژواکِ اذهانِ شگفتزده و سوالهای بیشمارشانِ همچون علامتی ضعیف به ذهنِ همیشه بیدار لاهیندرا و دیگران میرسید.
واقعا چه فرقی میکرد؟
چه فرقی میکرد که هزاران سال پس از مرگِ تمدنی خودخواه و سراسر اشتباه، بازماندگانشان که در فراموشی زندگی کرده بودند، از آنچه بر سر نیاکانشان آمده با خبر شوند؟
لاهیندرا داشت فکر میکرد، چرا اینهمه سال این مکان را حفاظت کرده بودند؟ بهتر نبود نابودش میکردند؟
مدتهای طولانی بود که گمان میکرد، پیوندی میان او و زنی که روزگاری بسیار دور روی این سیاره زیسته، پیوندی وجود ندارد. مدتها بود که گمان میکرد او چیزی ورای خاطرات و ذهنیاتِ موجودی فانی است که میخواسته از خود اثری برجای بگذارد.
او و دیگران، مدتها بود که خود را بخشی از سیاره میدانستند. کم پیش میآمد که خاطراتِ گذشته را مرور کنند. حتا رنگ و طعمِ آن خاطرات را از یاد برده بود.
سعی کرد آخرین باری را که میانِ هزارتو قدم زده به خاطر بیاورد. کارِ سختی نبود، یک جایی همان اطراف بود. هیچچیز از خاطراتشان گم نمیشد.
فکر کرد، ما به واقع خودِ سیاره هستیم. و در عین حال، ما همانِ موجوداتِ فانی و خودخواهی هستیم که بزرگترین هراسمان، «فراموش شدن» بود. صادقانه فکر کرد، تمام این سالها دلش- دل؟ - میخواسته یک کسی اینجا را پیدا کند و بداند که روزگاری آنها در اینجا زیسته بودند.
***
بالاخره پس از مدتِ زمانی پیشروی در دلِ زمین، قطار مقابل یک دربِ دیگر متوقف شد. خوشبختانه نیازی به شکستنِ این یکی در نبود. در مقابلِ پایشان باز شد و دوباره در محوطهای سنگی ایستاده بودند. دیوارها و سقف از جنسِ همان پولاد بود، اما رو به رویشان چیزی قرار داشت که «هزارتو» اسمی برازنده برایش میبود. «هزارتوی دانش» از سنگ بود. سنگهای بلند و ستبر.
هیات اکتشافی اگرچه چندان هم «هیجانزده» نبودند، اما به هرحال چون کار دیگری نداشتند، وارد هزارتو شدند. فقط «او» بود که میانِ آنهمه از دیدنِ نقش و نگارِ دیوارها در شگفت شد.
فقط «او» بود که به واقع «هیجانزده» و متحیر بود.
دیوارهای سنگی، همگی حکاکی شده بودند و تصاویری از جانوران، انسانها و گیاهان روی آنها حک شده بود. تمام نقش و نگارها مزین به حروفی بودند که به نظر میرسید همانِ خطِ ناشناختهی دروازهی بیرونی باشد.
برخی از تصاویر موجوداتِ دوپایی با بال را به تصویر کشیده بودند، در برخی دیگر جانورانی عظیمالجثه با بال دیده میشد که از دهانشان شعلههای آتش درمیآمد.
آیا تمامِ این موجوداتِ شگفت، روی همین سیاره زندگی کرده بودند؟
لاهیندرا در ذهنِ سنگها اندیشید که «بلی و خیر»
تمامِ آن موجودات، در ذهنِ پویا و خلاقِ ساکنانِ این سیاره زندگی کرده بودند. آنها در رویاها و داستانهای آن مردمان واقعی بودند. حالا مردمانی که رویا دیده بودند به اندازهی همان افسانهها مرده بودند. دیگر نمیشد گفت کدامشان واقعی بوده و کدام خیال.
آن بالا توی شهرهای آسمانیشان، هیچ جانوری به جز خودشان زندگی نمیکرد. آنها فقط خودشان را داشتند و گیاهانشانرا.
لاهیندرا فکر میکرد حتا یک میلیونسال زمان هم کافی نبوده تا تغییرات ریز و کوچکی را که در رشتهی DNA این هوشمندان داده شده، بیاثر کند. بیشک دانشی که تغییرات لازم را در ساختار حیاتی این موجودات به وجود آورده بود تا بتوانند ابدیت را در صلح و صفا زندگی کنند، بسیار کارآمد بوده.
لاهیندرا و دیگران از جزییات آن دانش عظیم باخبر نبودند. هدفش را هم نمیستودند. اما حالا بعد از این همه سال سکوت، فکر میکردند شاید کار درستی انجام شده.
اما پس هزارتو چرا اینجا بود؟
لاهیندرا خاطراتِ آخرین باری که در این هزارتو قدم زده و آثار هنری و باستانیِ بر جای مانده از تمدنش را ستوده بود به خاطر آورد.
این مکان شلوغ و پر سر و صدا بود. هزارتو هنوز کامل نبود و هنوز گنجینهای که انتخاب کرده بودند، کامل نشده بود. هر تکهاش را با هزار مصیبت از یک گوشهی این سیاره فراهم کرده بودند.
هیات اکتشافی به پیشروی در هزارتو ادامه داد. چیزی که میدیدند بیشک ارزش علمیِ زیادی داشت. موجوداتی که روی این سیاره زندگی کرده بودند، اگرچه با قضاوت از روی تصاویرشان مثل خودِ آنها بودند، اما با قضاوت از آثاری که روی دیوارها میدیدند، به لحاظ ساختار فکری گونهای به کل بیگانه بودند. در ذهنِ هر کس نظریهای متفاوت شکل میگرفت. یکی فکر میکرد، حالا نظر دانشمندان بیش از پیش تایید میشود که ساکنانِ این خاک به واقع نیاکانِ ما بودهاند. دیگری فکر میکرد، موجوداتی که روی این خاک زیسته بودند، شاخهای جدا در درختِ تکاملی آنها بودهاند.
فقط «او» بود که شکوه و زیباییِ آنچه را که میدید، درک میکرد. فقط او میدانست به گنجینهی باقیمانده از تمدنی مرده و فراموش شده نگاه میکند، گنجینهای که نه فقط ارزش علمی، بلکه ارزش «هنری» داشت. «هنر» این کلمهی غریب که با ذهینت مردمانش بیگانه بود.
لاهیندرا به آخرین مکالماتی که همراه با جسمِ فانیاش انجام داده بود فکر میکرد. به مردی که زمانی دوستش میداشت گفته بود:«اگر روزی روزگاری کسی از اونا، اونقدر کنجکاو باشه که بتونه اینجا رو پیدا کنه و شگفتیای توش رو درک کنه، اونوقت لایقِ دونستنِ راز هزارتو هم هست.»
مرد، که نامش مهم نبود و از یادِ لاهیندرا رفته بود، پاسخ داده بود:«اما همیشه این احتمال هست که یکی از روی تصادف اینجا رو پیدا کنه. اونوقت چی؟ دوباره همه چی از اول شروع میشه؟»
لاهیندرا پاسخ داده بود:«کنجکاوی چیزی نیست که توی ذاتشون باشه و هر از گاهی یک کنجکاو تنها که نتیجهی یک اشتباه باشه، راه به جایی نمیبره. موجوداتی که اون بالا زندگی خواهند کرد، دیگه مثل من و تو نیستن. ما اول کرهی زمین رو نابود کردیم و بعدش هم با دستکاری توی ساختارِ وجودیمون، خودمون رو نابود کردیم. اما همه فکر میکنن این تنها راهِ نجاتِ حیات و این کره است. اونا ممکنه خیلی سال بعد برگردن و وقتی برگردن، به اون حدی از درک و شعور رسیده باشن که دیگه این سیاره رو نابود نکنن.»
یک میلیون سال گذشته بود. زخمهای پیکر آن سیاره شفا یافته بودند. حالا دوباره مکانی برای زندگی بود.
اگر کسی شهامتش را میداشت.
اگر کسی علاقهای به بازگشت میداشت.
«او» داشت فکر میکرد باید رازِ سر به مهر این سیاره و این هزارتو را درک کند. داشت فکر میکرد این تابلوهای رنگارنگ، مجسمهها، تصاویر و اشیای زینتی که نمیدانست چه هستند، بیهدف اینجا جمع نشدهاند. این مکان، سالهای سال در انتظار بوده و حالا سالهای سال کار پیش رویش بود. سالها باید وقت صرف میکرد تا رازِ هزارتو را درک کند.
راز هزارتو در مرکزش بود.
آن وسط، در یک محفظهی شیشهای و پلمپ شده، دستگاهی بود که قرنهای متمادی به انتظار نشسته بود. روشن کردن دستگاه و مشاهدهی اسناد و مدارکی که داخلِ آن ذخیره شده بودند، کار سختی نبود. ولی اسناد و مدارک به خطی ناشناخته بودند. همان خطی که روی سردر ورودیِ هزارتو دیده میشدو خطی که توضیحات مربوط به آثار هنری و باستانی با آن نوشته شده بود. خطی غریبه و ناشناخته.
لاهیندرا یادش آمد که قبل از ترک گفتنِ ساختار فانیشان، تدبیری اندیشیده بودند که هر کسی راز هزارتو را کشف نکند.
اگر آن مردمان قرار بود به خاک بازگردند و از رازِ سر به مهر گذشتهی این سیاره و مردمانش با خبر شوند، باید شایستگیِ کشفِ آن راز را میداشتند. اگر قرار بود همه چیز را به زبانی ساده و روان مینوشتند، هر زمانی و هر کسی ممکن بود از وقایعی با خبر شود که آنهمه با دقت تلاش کرده بودند تا از حافظهی این نسلِ جدید پاک شود.
لاهیندرا و دیگر نگاهبانانِ زمین که حالا هوشیاری و حافظهشان، در مولکولهای زمین و هوا ذخیره شده بود، ترجیح داده بودند که اینگونه به زندگی ادامه دهند. پیشِ خودش داشت فکر میکرد، آیا واقعا جاودانگی بود که وسوسهشان کرده بود، یا قصد د اشتند نوعی جدید از بودن را تجربه کنند؟ میدانست که قبل از او مدتها بود که دانشمندان روی این طرح کار میکردند. لاهیندرا با خودش صادق بود. خودش؟
میدانست که جاودانگی را هم خواسته بود و در عین حال، حالا که بخشی از این آب و خاک بود، راضی بود. آن دیگران که حالا میانِ خلوتِ چندین هزارسالهشان راه میرفتند، نتیجهی راهکاری بودند که بشریت برای نجاتِ از صفاتِ پلیدِ خود اندیشیده بود.
کسی لاهیندرا را فراخواند: «تو مطمئنی که «او» به طور تصادفی این قدر با بقیهی همنوعانش متفاوته؟ به نظر میرسه اون درست شبیه به نیکانش باشه، به کسانی که زمانی ما بودیم. چطور ممکنه؟»
لاهیندرا اندیشید و دانست که دیگران از آنچه او کرده، بیخبر نخواهند ماند.
او تصمیم گرفته بود، تا زمان باقی هست و تا خورشیدِ این منظومه نمرده، زندگی را به سیاره بازگرداند.
تنش گورستانِ سکوت بود و دیگر این سکوت را نمیخواست.
پاسخ داد: «گشودنِ راز هزارتو اونقدرا هم ساده نیست. تا وقتی که عدهای تصمیم نگیرن که به ساختارِ اولیهِ خلقتشون برگردن، هیچ اتفاقی نمیافته. این موجودات، هیچی ندارن. درسته که با نجاتِ اونا، حیات نجات پیدا کرده، ولی هنر و خیلی چیزهای دیگه باهاش مرده. یک میلیون سال توی شهرهاشون زندگی کردن و هیچوقت دلشون نخواسته برگردن پایین. فقط و فقط با درکِ راز هزارتو و برگشت به ساختارِ اولیهی وجودشونه که میتونن اینجا رو دوباره مسکونی کنن.»
لاهیندرا بود که از سکوت و خلوت به ستوه آمده بود. لاهیندرا بود که با هر دانشی در هر کجای این خاک، به راحتی در دسترسش بود، چون لاهیندار در تمام ذراتِ این سیاره جاری بود. لاهیندرا بود که «او» را قدری متفاوت ساخته بود.
خاطراتِ آن روز فراموش شده را دوباره جستجو کرد. به کسی که دوستش میداشت گفته بود:«توی این همه تابلوهای نقاشی و این همه آثار باستانی بینظیر به قدر کافی سرنخ هست تا بتونن اون خطِ باستانی رو کشف کنند. شاید خیلی سال طول بکشه، ولی بالاخره میتونن و وقتی تونستن، وقتشه که برای خودشون تصمیم بگیرن.»
دیگری گفت: «چه موجود هوشمندیه که بتونه برای خودش تصمیم بگیره که ناگهان رشتههای حیاتیش رو دگرگون کنه و به چیز دیگهای تبدیل بشه؟ به چیزی که یک مشت سند تاریخی میگه؟»
«موجودی که کنجکاو باشه و تشنهی دونستن.»
***
لاهیندرا و مردمانش تصمیم گرفته بودند، راز خودشان را برای خودشان نگاهدارند و چیزی از آن را در هزارتو نیاورند. چیزی که آنها به آن رسیده بودند، خطرناکتر از آن بود که این مردمان با آن دست به تجربه بزنند.
لاهیندرا با خودش فکر کرد، حالا شاید وقتش رسیده باشه که بریم سراغ دنیاهای دیگه...