ذهنم گاهی چونان روباتهای دورانِ بچگی میشود؛ آنهایی که برای چند لحظه دچار آشفتگی مداری میشدند و به تکرار مداوم یک چیز ادامه میدادند؛ آن وقت صدای کسی بیوقفه درون سرم تکرار میشود...
دانههای درشت باران به سرعت با پنجرهی جلوی ماشین برخورد میکردند و بعد از له شدن، تبدیل به شُرههایی میگشتند که برف پاککن ماشین، غِژ و غِژ کنان کنار میزدشان تا کمی بعد در میان چرک و کثافت سطح خیابان جاری شوند. عابرین شتابان از پیادهروهای خلوت میدویدند و آسمان بر سرشان میغرید. با دیدن این تصاویر، بیاختیار خاطراتم برداشته و با خود به گذشتهام بردند.
داشتم از پس باران سرخرنگ آن سیارهی شوم بیرون را مینگریستم. نه بوی خوشایند نمِ باران میآمد، نه از شور و اشتیاق رازآلودی که روی کرهی خودمان به آدم دست میداد؛ گویی تمام آن جهنم را با پلاستیک ساخته بودند و فلز. سربازها پوشیده در بارانیهایی که بدن را تنگ در خود میگرفت- با عجله، خود را به خیابان اصلیِ پادگان میرساندند. آنجا که زرهپوشی سیاه، از دیوارهی امنیتی عبور کرده و اکنون در حریم حفاظت شده به سر میبرد. داد میزدند: «اونا رو آوردن! اونا رو آوردن!» دستهای بداقبال که در کمینگاهی به دست دشمن افتاده بودند.
دوان دوان از اتاق نیمهتاریک بیرون زدم؛ از راهروهایی که جز سکوت هیچچیز و هیچکس دیگری در آنها حضور نداشت عبور کردم؛ پلههایی را که گویی به اعماق ناکجاآبادها میرفتند، در نوردیدم و وقتی از در بزرگ و فولادین آسایشگاه بیرون رفتم، قطرات سرد و یأسآور باران بر من هجوم آورد. زرهپوش سرعت کمی داشت و عدهای آن را دوره کرده بودند. میتوانستم چهار مرد را ببینم که بر بلندای زرهپوش مثل اجناسی برای فروش نصب کرده بودند و صدای کسی از بلندگوی آن ماشین چنین می گفت: «این جنایت، کار موجوداتی است که شما با آنها رو در رویید. اینها وحشی هستند و بویی از تمدن نبردهاند. به دوستانتان بنگرید، اینان هم مثل شما کسانی را بر روی زمین داشتهاند که انتظارشان را میکشیدهاند. دشمن به شما، و به هیچ انسانی رحم نخواهد کرد، پس شما نیز به آنها رحم نکنید! آنها دوستانتان را میکُشند و اگر شما نیز به چنگشان بیفتید، همین سرنوشت را خواهید داشت؛ و هزاران بار درود بر مرگ، چرا که آنان چنان بَربَر هستند که زجرتان میدهند و بعد میگذارند تا از درد و رنج بمیرید. به اینها بنگرید...» پاهایم شَلپشولوپکنان روی سنگفرش خیابان صدا میداد و خود را به زرهپوش نزدیکتر میکردم. چیزی که همه از آن بدشان میآمد، باران آن سیاره بود؛ گویی هر قطرهای که به بدنت میخورد امید و زندگی را از درونت میمکید و با خود به خاک نحس و بیارزش فرو میبرد. گوینده درون زرهپوش بود و فقط صدایش شنیده میشد، اما شکی نبود که یکی از آنهایی است که به اصطلاح خودشان قلب تپندهی جنگ هستند؛ موعظهگران نبرد.
به جمعیت رسیدم و مثل بقیه به لاشههای آویخته بر بلندای زرهپوش خیره شدم. طبق رسمِ پیشین آن موجودات، زنده زنده پوستشان را کنده بودند؛ زبان و دماغ و گوششان را بریده، و انگشتهایشان را له کرده بودند. روی گوشتشان جای دهها سوختگی بود و بخشهایی از وجودشان را انگار به دندان جویده بودند؛ البته آنها هرگز آدم نمیخوردند. یکی از جنازهها را به زحمت شناختم، پسرک را در بهداری دیده بودم؛ وقتی داشتند چشم سمت راستم را با یک نمونهی مصنوعی عوض میکردند. یادم هست که پسرک از دیدن چشم له شدهی من حالش بد شده بود؛ گمان نمیکنم هنوز بیست سال تمام را پر کرده بود؛ عضو دستهای که به تازگی از خانه آورده بودند؛ از زمین!
چراغ قرمز بود و مجبور شدم ترمز کنم. یک اتوبوس هوایی بر بلندای شهر میخرامید و از فراز برجهای خیس و در میان آسمان تیره میگذشت؛ شهر گویی در عزای خورشید ماتم گرفته بود. عکس او از درون بستهای که شرکت داده بود و حالا روی صندلی کناریام افتاده بود، احمقانه خودنمایی میکرد. موهای قهوهای داشت و عینکی بر چشم. درست شبیه به جوانک گروه پزشکی که بدن پارهپارهاش را روی زرهپوش آویخته بودند. هر از چندگاهی این اتفاق رخ میداد که دستهای سلاخی شده را میآوردند توی پادگان و در خیابانها، کمپها و کنار هر آسایشگاهی میگرداندند تا به اصطلاح خودشان، ما را تحریک کنند. سربازها دشمن را به باد فحش و ناسزا گرفته و خشمگینانه مشتهایشان را در هوا تاب میدادند. این عمل خیلی زود ما را به هیجان میآورد و برای کشتار مهیا میکرد.
به چراغ قرمز که بر بلندای چهارراه روبرویم بود نگریستم... درست روبرویم نشسته بود و داشت اسلحهی پلاسماییاش را چک میکرد. لایههای قطور فلز ضدگلوله اندامش را پوشانده بودند و سری گرد به سان انسان روی تن داشت که در آن دو چشمِ سرخ نشانده شده بود. گاهی تکانی میخورد و صدای سایش خشکی از اعضای بدنش بر میخواست. عدهای داشتند در محوطهی نزدیک خوابگاه بسکتبال بازی میکردند- بازیای که هرگز دوستش نداشتم. سیگار روشن در دست راستم بود- دستی که هنوز به شکل طبیعی مال خودم به حساب میآمد. پکی عمیق زدم و رو به روبات کرده، پرسیدم: «چند وقته اینجایی؟»
همانطور که با اسلحه اش ور میرفت، پاسخ داد: «یک سال و دو ماه و بیست روز و هفت ساعت و چهل و نه دقیقه و دوازده ثانیه. که می شود یک سال و نه روز و پنج ساعت و یک دقیقه و پنجاه ثانیه قبل از ورودِ تو.»
از این طرز حساب کردنشان خوشم میآمد. گوشهی لبانم به خنده بالا رفت و همانطور که دود از ریهها و دماغم بیرون میزد، گفتم: «هیچ از این سیاره خوشم نمیآد. ولی به هیجانش میارزه.»
بدون این که چیزی بگوید به کارش ادامه داد. گفتم: «نظرت راجع به اونا چیه؟ از کُشتنشون لذت میبری؟»
«من از هیچ چیز نه لذت میبرم، نه میترسم، نه غمگین یا شاد میشوم. من...»
«میدونم که یه روباتی، چیه فکر کردی هالواَم؟ فقط کنجکاو شدم بدونم چرا میجنگی؟»
از کار کردن باز ایستاد و نگاه سرد و تهیاش را- که به پنجر های رو به هیچ کجا میمانست، متوجه چشمانم کرد: «میجنگم چون دستور است؛ "شما به آلفا سنتوری میروید و هر میزیوکی ترانسمایی را که دیدید نابود میکنید." مثل خودتان.»
دوباره سرش را پایین انداخت و چونان جراحی زبردست مشغول بررسی اسلحهی مرگبارش شد. مسلسلی با کالیبر درشت و انبوهی از نانوذرات باردار که اگر تحریکشان میکردی، میتوانستند با سرعتی سرسامآور بیرون بیایند و در خط مستقیم، سوراخی بدشکل در هر چیز و هر فردی که مقابلشان بود باقی بگذارند. سلاحی که اکنون مدتهاست نوع پیشرفتهترش را درون مچ دست راست من کار گذاشتهاند. کُلتی که بیسر و صدا امواج را در هزارم ثانیه به قلب میفرستد و باعث سکته میشود؛ قتلی زیرکانه که هیچکس قادر به تمیز آن از یک حادثهی طبیعی نیست.
صدای رادیوی ماشین کم بود و تنها پچپچی فرو خورده از آن به گوشم میرسید. انگار داشت در مورد برگزاری بیستمین دورهی انتخابات سراسری زمین سخن میگفت.
درون سالن ورزش نشسته بودم و داشتم به عکس زن و دو فرزند کوچکم مینگریستم. دو سرباز کمی آنسوتر مشغول پچپچ بودند.
«فکر میکنی تا کی طول بکشه؟»
«شاید یک ماه دیگه، یا یک سال دیگه. اوضاع خوب پیش نمیره، البته همش به بالاییها بستگی داره.»
«اونا!؟ لعنت به همشون. من دیگه برام بسه! دو سال کافی نیست؟ تا حالا به چراییش فکر کردی؟»
«هیسسس! میگن هرکسی که زبون درازی کنه سرشو زیر آب میکنن تا درس عبرت بشه واسه بقیه! نمی خوای که ببندنت جلوی زرهپوش و دوره بگردونن؟»
«تو فقط سه ماهه که اومدی، من این مدت چیزایی دیدم که هزار برابر بدتر از اون کاریه که شاید سرهنگ یا بقیه به خاطر این حرفا سرم بیارن. دیگه بدتر از اینم مگه میشه؟ همش بخاطر چیه؟ ها؟»
«اونا باید آدم بشن و...»
«اون گالتو ببند لطفاً! لازم نیست چیزی رو که بقیه دفع کردن تو قرقره کنی. ما کی هستیم؟ کی این وسط سود میبره؟ تا حالا از خودت پرسیدی بعد از جنگ چی به ما میرسه؟ فکر کردی...»
دلم نمیخواست به حرفهایشان گوش کنم. چیزی در آن گفتهها بود؛ حقیقتی که باید در پستوهای تاریک مغزمان پنهانش میکردیم و خویشتن را به باور کردن چیزی دیگر دلخوش.
خود را جلوی ساختمان یافتم و پای کفشپوشم را که روی سطح براق راهروی ورودی گذاشتم، صدای جیرجیر خفیفی کرد.
جایی در خاطرات نیمههوشیارم آن صدا را میشناختم. بارها و بارها وقتی مورفین به سان الهای جادویی درون رگهایم رقص میکرد و من مسخ او روی برانکارد از راهروهای نورانی بیمارستان صحرایی راهی اتاق عمل، شنیده بودمش. وقتی اولین بار برای جایگزینی دست چپم مرا بردند؛ وقتی ریهها و پاها و زانوهای کنونیام را در آنجا جایگزین اعضای از هم پاشیده و رو به فساد کردند. همیشه از این میترسیدم که نکند روزی مغزم را هم جایگزین کنند. گاهی کابوسش را میدیدم؛ اکثراً تا چند روز پس از جایگزینی یکی از اعضای بدنم با اعضای مصنوعی.
پرستاری داشت از توی راهرو ها قدم میزد. سربازی که روز گذشته قلبش را تعویض کرده بودند روی تخت نشسته بود و داشت برای رفتن به سر پست ملالآورش آماده میشد: «بهت که گفتم، هر هفته یه بار اطلاعات مغزمون رو ذخیره میکنن. فکر میکنی چرا؟ مثلاً به خیالت دوست دارن بدونن وقتی من شب توی تختم غلت میخورم و یه چیزیم هست که خوابم نمیبره، دارم به چی فکر میکنم؟ نه جون من! همش برای اون مخیلاته مصنوعیه، اطلاعات هر کس رو هر هفته میچپونن توی سیستم مخصوص به خودش و وامیستن تا یکی از ما رو با یه سوراخ توی سرمون برگردونن عقب. اونوخ مغز له شدهات رو که خود اصلیت داخلشه، مثل ژلهی بعد از نهار با قاشق از توی کاسهی سرت در میارن و میندازن تو سطل آشغال تا بره برای خودش فاسد بشه. بعد وقت چیه؟ اون سیستم جایگزین رو خیلی خوشگل و مامانی میذارن توی سر در به درت و درش رو هم سفت میبندن و شاید مثل چهل دزد بغداد یه وردی چیزی هم بهش بخونن تا هیچکس جز خودشون نتونه بازش کنه. دیگه بعد از اون تو یه میمون آهنی میشی که هر کاری ازت بخوان میکنی، حتا لازم هم نیست چیزی مثل میهنپرستی یا نجات جهان رو با یه مدال بچسبونن به سینهات، تو اونوقت دیگه یه هیولایی شدی صدها برابر بدتر از این مادر مردههایی که اینجا باهاشون میجنگیم.»
گفتم: «من که تا حالا نشنیدم کسی این طوری بگه. میگی که...»
همانطور که میایستاد سر پا و لباس فرمش را مرتب میکرد، گفت: «حالا ببین کی بت گفتم. بعد از اون تو یادت نمییاد کی عوضت کردن، ولی یه روز صبح که بلند شدی و دیدی دلت غنج میره واسه کشت و کشتار، بدون که خود اصلی ریق رحمت رو سر کشیده و تو بیخبری!.»
پوزخند زدم: «خوب الانم که از کشتن لذت میبرم؟»
«چه میدونم!» سرش را کمی بالا برد و دکمهای را که زیر سیب گلویش بود بست، سپس به دکمهی بالاتر از آن اشاره کرد و گفت: «دیگه اینو نباس ببندم، اگر ببندم میشم ژنراااال!» با حالتی جدی ظرف ادرارش را که خشک بود، روی کلاهش گذاشت و رو به من گفت: «خداوند قادر به همراهتان فرزندان زمین! بروید و پیروزی به ارمغان بیاورید.» خندید: «شاید هم یه روز ژنرال شدم، چوپان به از گوسفند.»
گفتم: «پس مواظب مغزت باش، چون فکر نمیکنم ژنرالا هیچوقت مغز مصنوعی داشته باشن. مغزای مصنوعی فقط دستور میگیرن، هیچوقت دستور نمیدن.»
درون آسانسور بودم و به سوی طبقهی دوازدهم میرفتم. طبقهی نهم در باز شد و روباتی نظافتچی که سطلی با بوی زننده در دست داشت، وارد شد.
جوانک موقرمزی که تازه یک ماه پیش آمده بود، مثل بالشی از هم دریده کنار من پخش شده بود. می توانستم ژامبون مرغی را که ظهر به عنوان نهار خورده بودیم، درون معدهاش ببینم که هنوز به روده نرسیده دفع شده بود. درون یک پناهگاه نیمهویران گیر افتاده بودیم. گلولهای آخته درون شانهام که به تازگی تعویضش کرده بودند، نشسته بود و فقط کمی مرا به زحمت میانداخت؛ اما دردی حس نمیکردم. از هشت روبات همراهمان تنها یکی باقی مانده بود که آن هم مسلسلش را از پنجره بیرون کرده بود و یک بند شلیک میکرد. بوی چندشآور مرگ درون آن ویرانه پیچیده بود که با استشمامش میخواستم بالا بیاورم. هوا داشت تاریک میشد و اگر نمیتوانستیم خود را عقب بکشیم، آنها کمکم و با تمام شدن ذخیرهی مهمات میآمدند سر وقتمان. سربازی در آستانهی ورودی افتاده بود و داشت بیهوده مقدساتش را صدا میزد. چهار سرباز دیگر همان ابتدا از پا درآمدند و اکنون جنازهشان بیرون خانه پهن بود. جیبهای روی سینهام را دستدست کردم و پاکت سیگار را با دست لرزان بیرون کشیدم. با همان دست خونی سیگاری درآوردم و به لب گذاشتم؛ شاید دودش آرامم میکرد. هر طور بود با اشاره به روبات فهماندم که آتشش را متوقف کند. راهی نداشتیم، اگر مهمات ته میکشید میآمدند! هیچ دلم نمیخواست زندهزنده سلاخیام کنند. اگر میگریختیم، شاید جان به در میبردیم. حتا در اعماق ذهنِ پریشانم این فکر شناور بود که اگر نتوانستیم بگریزیم، پیش از آن که زنده دستگیرم کنند، خود را خلاص کنم.
چند گلوله صفیرکشان از پنجرهی بالای سرم وارد شد و به دیوار مقابل خورد. رو به روبات فریاد زدم: «اگر بمونیم مهماتمون تموم میشه! باید از اینجا بزنیم به چاک!»
نگاهی به من و نگاهی به ورودی کرد و با خونسردی نفرتانگیزش گفت: «احتمال آن که بجنگیم و نیروی کمکی برسد بیست درصد است، در حالی که فرار در چنین وضعی نود و پنج درصد با مرگمان همراه خواهد...»
«خفه شو! کدوم نیروی کمکی؟» میدانستم به دلیل ابرهای مغناطیسی که کمی به دلیلی نامعلوم بعد از آغاز جنگ در هوای آن سیاره آزاد شده بود- تا بسیاری از تجهیزات پیشرفتهی ما عملاً بیمصرف شوند، گیرنده و فرستندههای او نیز از کار افتاده. پس به دروغ گفتم: «پیش از این که ارتباطمون قطع بشه شندیم که اونا میرن جنوب تا گردان سی و دوم رو که محاصره شده نجات بدن، فکر میکنی جون یه گروهان بیست نفری که برای پاکسازی اومده به قدری براشون ارزش داره که بیخیال یه گردان بشن؟»
جنبشی در بیرون احساس کرد و به سوی آن آتش گشود. سپس دوباره رو به من کرده، گفت: «پس بهتر است برویم.»
سکوت بر راهرویی که اکنون در آن گام بر میداشتم، حاکم بود. از آسانسور بیرون آمدم و برای بار آخر به عکس قربانی نگاه کردم؛ که بود؟ نمیدانم. برای چه باید میمرد؟ نمیدانم؛ ولی دستور این بود که بمیرد. عکس را درون جیبم گذاشتم و گام در راهرو نهادم.
خورشید آن سیاره دقایقی پیش غروب کرده بود. صدای حشرات شبزی- که برخیشان در تاریکی شب با رگههای فسفری رنگ در هوا میدرخشیدند - و البته صدای نفسهایی که در ریههای مصنوعیام رفت و آمد داشت، تنها صدای حاکم بود. درون سنگرهایی گود به طرف عقب میدویدیم. بدون تردید حالا آنها خانه را بازرسی کرده، و از پی ما روانه بودند. جلو میدویدم و روبات پشت سرم بود. دهها بار با خود گفتم: «کاش هرگز به اینجا پا نمیگذاشتم! کاش...» کسی شلیک کرد، ولی گلوله به من نخورد. لحظهای برگشتم و دیدم که روبات ایستاده و دارد به عقب شلیک میکند. باز سر برگرداندم و به دویدن ادامه دادم؛ برایم مهم نبود که او نابود میشود یا نه، مهم این بود که خود زنده بمانم! درگیری پشت سرم بیشتر شده بود و من، بیامان می دویدم. چند بار تیرهایی صفیرکشان از اطرافم عبور کرد که مانعی برای فرارم نشد. پیچی را رد کرده بودم که زیر پایم ناگهان خالی شد و با صورت به کف خیس و سرد سنگر بعدی سقوط کردم. دماغم غرق خون بود و چشمانم سیاهی میرفت. درد و دهانی پر از لجن و اشکهایی که ناخودآگاه از چشمانم سرازیر شده بود، دیدن و تصمیم گرفتن را امکانناپذیر میکرد. کورمال کورمال اسلحه را پیدا کردم و به دیوارهی سنگر تکیه دادم. حالم مثل پسرکی بود که در هنگام تاریکی راه را اشتباه میرود و حالا به جای آن که خانه باشد، در میان جادهای متروک در جنگلی تاریک گم شده.
در شمارهی دویست و نه را یافتم. راهرو خالی بود. دوربین را روی دیوار گذاشتم و منتظر ماندم تا هر آن چه را در خانه جریان داشت، پس از تجزیه و تحلیل به من نشان دهد. همه جای خانه خالی بود، به جز حمام. در را باز کردم و وارد شدم. داشت توی حمام برای خودش آواز میخواند، آوازش را میشناختم، پسر من هم همین آهنگ را دوست داشت.
با خود گفتم: «من بر میگردم خونه! بر میگردم پیش خانوادهام!» صدای پایی از سنگر روبرویی آمد، اسلحه را بالا آوردم و نشانه رفتم، پشت سرم صداها مرده بود و من در آن لحظه شک نداشتم که روبات از پای درآمده و حالا محاصره شدهام! دمی بعد یکی از آنها اسلحه به دست ظاهر شد و تا خواست متوجه من شود، زدمش. باز صدایی آمد، کسی ظاهر شد و این بار، دست نگه داشتم؛ تا آن روز بچههایشان را ندیده بودم! کودکی شیونکنان روی جنازه افتاده و چیزهایی به زبان غریب خودشان میگفت. بیرمق به دیواره تکیه دادم و منتظر رسیدن دشمن شدم. درمانده و خسته، خود را به دستان بیرحم سرنوشت سپردم؛ تصاویر سربازان سلاخی شده یک آن از برابر چشمانم دور نمیشد! دقیقهای گذشت و صدای پایی آمد. بالای سرم، جایی را که از آن سقوط کرده بودم، نشانه رفتم؛ قلبم گویی در سرم میکوبید. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و بالاخره، روبات بود که لنگلنگان میآمد! پایین پرید و گفت: «دیگر کسی تعقیبمان نمیکند، میتوانیم برگر...» کودک شیونی کرد و روبات با سریعترین واکنش خود برگشته، همچون یک هفتتیرکش دوران باستان او را زد.
قربانی را که از پشت شیشهی مات حمام تنها شبحی لاغر و کوتاه قامت بود، هدف گرفتم و بعد، با انگشت تلنگری به شیشه زدم؛ انگشتی که قرار بود امواج از درون آن شلیک شوند. او به سوی من برگشت: «پاپا تویی؟» و من شلیک کردم. نالهای خفیف کرد و نقش زمین شد. نایستادم؛ به ساعتم نگریستم: هفت و سی و دو دقیقه و پنجاه و سه ثانیه و چهارده هزارم ثانیه را نشان میداد؛ درست سر زمان مقرر کار را انجام داده بودم. برگشته و در همان حال که قطرات آب پشت سرم روی جنازه و کف حمام فرود میآمد، راهی بیرون شدم.
باران گرفته بود و بالای سر کودک بیگانه و مادرش ایستاده بودم. روبات از هم اکنون راه افتاده بود تا به پایگاه برگردد. اما من آنجا ماتم برده بود. اسلحه روی دوشم سنگینی عجیبی میکرد و هیچ عجلهای برای رفتن به هیچ کجا احساس نمیکردم؛ حتا به زمین!. مبارزهای بین من و خودم برای رفتن و ماندن؛ ماندن و اندیشیدن به چیزی که همیشه از همه پنهانش کرده بودم. حقیقتی ورای دروغها و گفتههای تلقینی؛ احساسی که دیگر حالا توضیحی برایش ندارم. احساسی که در آن سیاره متولد شد و همانجا مرد.
ذهنم گاهی چونان روباتهای دوران بچگی میشود؛ آنهایی که برای چند لحظه دچار آشفتگی مداری میشدند و به تکرار مداوم یک چیز ادامه میدادند، آن وقت صدای کسی بیوقفه درون سرم تکرار میشود که:
سیستم آمادهی جایگزینی است، سیستم آمادهی جایگزینی است، سیستم...