مجموعه داستانهای «بازیلیسک»، جز معروفترین کارهای دیوید لانگفورد هستند. از این مجموعه داستان «انواع مختلف تاریکی» که برندهی جایزهی هوگو است، پیش از این در آکادمی فانتزی منتشر شده. «تشاب» نیز داستان دیگری از همین مجموعه است.
مثل صحنهی آهستهی تبدیل شدن یک تصویر به تصویری دیگر بود که وسط کار متوقف شده باشد. عینک ایمنی تصویر خیابان تاریک را میشکست و تکهتکه میکرد، سپس دوباره آن را با خطوطی مورب بازسازی میکرد. یک تابلوی درخشان «کباب» تبدیل به شکلی شده بود که نامش را «شکسته» گذاشته بودند. روبو [1] تصمیمش را گرفته بود. امنترین کار این بود که عینک ایمنی را برندارد. نمیشد مطمئن بود. حتا در سوسوی چراغهای نیمهروشن در آن سحرگاه، آدم نمیدانست ممکن است چشمش به چه چیزی بیفتد. نهایت بدبیاری بود اگر شابلون از زیر بغلش میافتاد و همین که چنگ میانداخت تا برش دارد، جلوی چشمانش از هم باز میشد.
آنجا احتمالاً جای خوبی بود، پشت ایستگاه اتوبوس 34 (یک 34 شکسته). این قسمت شهر پاتوق آنها بود. هر روز صبح، زنهای ساریپوش آنجا جمع میشدند و مثل یک مشت قناری سرخوش چهچه میزدند. با آن مغازهای که روی پنجرههای تخته شدهاش آگهیهای تبلیغ کنسرت چسبانده بودند، جای خوبی بود.
روبو خیابان را از نظر گذراند تا راه بیفتد. نگاهی به انگشتانش انداخت و با دیدن رشتههایی تیره و تار خیالش جمع شد. عینکهای ایمنی ارتشی تضمین شده بودند. مهرههای گروه جاهای جالبی نفوذ داشتند. آنها میگفتند بالاخره چشمها خودشان را تطبیق میدهند و یک روز ناگهان همه چیز واضح میشود. با باز شدن ورق ضخیم پلاستیکی رویش را برگرداند. بعد آن لحظهی پرتنش گذشت. با دست چپ شابلون را روی یک پوستر تکه پاره میفشرد و با دست راست رنگ روی آن اسپری میکرد. حسی که بوی شیرین و مطبوع اسپری رنگ ماشین به او میداد، فرسنگها با حس یک عملیات تروریستی فاصله داشت.
در این گرگ و میش کاذب از پشت آن عینک، او دریافت که بیاحتیاطی و سهلانگاری کرده. با لوله کردن «طوطی» مقداری از رنگ چسبناک روی انگشتهایش مالیده شده بود. تا یکی دو ساعت دیگر، در روشنایی گرفتهی صبحگاهی، آن زنان سبزهرو در حال انجام بازی چشمک خواهند بود... یا عیسی مسیح، چند وقت از زمانی که یک بچه بود و این بازی را انجام داده بود، میگذشت؟ باید پنج سالی میشد. کسی که کارت مرگ را از بین کارتها بیرون میکشید، باید نگاهش را به نگاهت میانداخت و چشمک میزد، و تو باید با کلی جان کندن و تقلا کردن میمردی. برای زنده ماندن، باید قاتل را پیدا میکردی و متهمش میکردی... یا حداقل میدانستی که به کجا نباید نگاه کنی.
هوا سرد بود. وقتش بود که برود و جای دیگری را انتخاب کند. با یا بدون عینک شکسته ساز، دیگر نباید به تصویر طوطی نگاه میکرد. ممکن بود چشمک بزند.
محرمانه: بازیلیسک [2]
انتشار فقط برای فهرست ب5 بریتانیا
... پس از انجام فرآیندهای بیخطرسازی روی این شکل، به دلیل به اصطلاح طرح کلیاش، به این پرنده شباهت پیدا میکند. نمونهای ناکامل از این تصویر (به صورت کش آمده و تغییر شکل یافته) در صفحهی آ3-دو، در ضمیمهی شمارهی سه این گزارش آمده. به هیچ وجه نباید با عینک به تصویر مذکور نگاه کرد. به علاوه، قویاً توصیه میشود که از نگاه کردن طولانی مدت به آن بپرهیزید. لطفاً پیش از ادامه صفحهی آ3-یک را بخوانید.
6-2. این اولین نمونه از تکنیک شکلسازی استدلالی بریمن [3] (که از این به بعد با سرنام تشاب از آن یاد میشود) است که در تاسیسات ابررایانهی کمبریج4 و در جریان تحقیقات مربوط به هوش مصنوعی ساخته شده. این تحقیقات هم اکنون متوقف شدهاند. طبق فرضیهای که «و. بریمن» و «س. م. ترنر» ارائه کردند، ممکن است برنامههای تشخیص الگویی که به اندازهی کافی پیچیده هستند، در برابر «درونداد شوک آور گودلی» [4] آسیبپذیر باشند. این دروندادها به صورت دادههایی هستند که با نمایش درونی ناسازگارند. بریمن فراتر رفت و پیشنهاد کرد که وجود یک چنین درونداد بالقوهای، یک ضرورت منطقی است...
18-2. در این سطح از طبقه بندی اسناد، جزییات الگوریتمهای ساخت تشاب بریمن-ترنر غیرقابل دسترسی هستند. جزییات نفوذ امنیتی احتمالی به کمبریج4 نیز نه قابل دسترسی است و نه به طور کامل شناخته شده. جزییات تلفات ناشی از تصاویر کمبریج4، همچنان محفوظ است (تحقیقات قضایی ادامه دارد).
* * *
مک [5] گفته بود: «آیآراِی [6] یه جوری اونو بدست آورد. اون پرووها [7]، ما بعضی از خریدامونو با هم از یه جا انجام میدیم، چیزایی مثل ژله و این جور چیزا... اونا یه کپی هم به ما دادن.»
روبو ناگهان احساس کرد که وزن لولهی مقوایی توی دستش ده برابر شده. او انتظار یک نقشه را داشت، نقشهی یکی از عملیاتهای گروه. مثلاً نقشهی یک چیز خطرناک که باید توی معبد سیکها بالاتر از خیابان ویکتوریا کار میگذاشتند.
«یعنی میگی این جواب میده؟»
«معلومه که جواب میده، من امتحانش کردم... رو یه داوطلب.» او نیشخند زده بود. فقط نیشخند. چشمکی زده و گفته بود: «گوش کن، این یه چیز سمیه، دور و برش که میری عینک ایمنی بزن. اگه یه وقت گند زدی و چشمت خورد به حتا یه تیکهی کوچیک از اون طوطی، این کاریه که میکنی. اونا بهم گفتن. یه شیشه ودکا بچپون تو دهنت و همشو یه سره برو بالا. پاکسازی، حافظهی کوتاه مدتت رو پاک میکنه. یه چیزی تو همین مایهها.»
«یا عیسی مسیح، خوب در مورد پرووها چطور؟ اگه این قصهی تخیلی واقعیت داره چرا اونا ازش...» صدای روبو در حرکات موجی مبهمی محو شد که به دنبالش چیزی شبیه یک بمب نوترونی کاغذی به ذهن میآمد.
نیشخند مک بازتر شد و ردیفی از دندانهای قهوهای کج و کوله نمایان شد. مثل وقتی که راجع به یکی از عملیاتهای بزرگ گروه حرف میزد: «شاید اونا از ایدههای جدید خوششون نمیاد... شایدم منتظر یه لقمهی گندهترن، تا حالا به تصرف یه ایستگاه تلویزیونی فکر کردی؟ فقط برای یک ساعت. به همچین چیزایی فکر نکن. برات بد میشه.»
... صفحههای تلویزیونهای خاموش، از پشت پنجرههای خرد شدهی مغازه او را میپاییدند. یک آشغالدانی که فیلم هندی هم کرایه میداد. این با آنها تصفیه حساب میکرد. چرا این عوضیها نمیتوانستند انگلیسی یاد بگیرند؟ گروه درس خوبی به آنها خواهد داد: شابلون طوطی روی دیوار قرار گرفته بود، اسپری به سرعت از جیبش بیرون آمد. سریعترین نقاشی در غرب. در مدرسه روبو هیچ وقت پیروز یک دعوا نبود. همیشه آنقدر کتک خورده بود که دستهایش را روی سرش سپر میکرد و به گریه میافتاد. او روشهای خوب، بیخطر و ارضا کنندهای برای تلافی کردن یاد گرفته بود که از بین آنها کار گذاشتن تلههای مرگبار گروه بهترینشان بود، یک هیجان دائم و اعتیاد آور.
بهتر بود دیگر کارش را تمام کند. یا یکی دیگر هم بکشد بعد تمام کند. بیست تا عدد رند خوبی بود. اما به نظر میرسید پشت لکههای ابر سفید و درخشان، آسمان داشت رعد و برق میزد.
اگر به سمت خیابان آلما میرفت میتوانست به «مارکیز آو گرنبی» [8] هم حمله کند. جایی که همه میگفتند پاتوق همجنسبازها است. آن حرامزادهها بدون هیچ شرم و حیایی از انحرافشان یکی از بارهای خوب و قدیمی محل را قبضه میکردند. به محض این که چشمشان به چشمت میافتاد، مبتلا به ایدز میشدی. درست در مرکز در جلویی ساختمانشان، بعد رنگ قرمز براق و اسپری یک فوتی...
نور مثل یک مشتِ آهنین به او ضربه زد. عینک ایمنی آن را به شعاعهای درخشان زنندهای تجزیه کرد. روبو نیم دور چرخید و سعی کرد با جسم سنگین و نرمی که در دست چپ داشت، چشمانش را بپوشاند. در مرکز آن جسم سنگین یک سوراخ نامنظم بزرگ وجود داشت، نور چراغ قوه از درونش به داخل هجوم آورد و به سرعت نزدیک شد. صدایی به گوشش خورد: «میخوای بهم بگی که داری چی کار... ؟»
با فرو افتادن شعاع نور و خاموش شدن صدا، نمای لرزان یک کلاه پلیس را از میان طوطی دید. پشت تصاویر پسزمینهای کج و معوج، یک چهره نمایان شد. همانطور که در این قسمت از شهر انتظار میرفت یک چهرهی آسیایی بود. چشمهایش خیره مانده بود. دهانش میجنبید. روبو از آن داستانهای جنایی قدیمی خوانده بود که در آنها چهرهی اجساد بدون هویت، حالتی مرموز و حاکی از بهت و وحشت داشت. جنازهی گرم روی او افتاد و وزنش هر دو را به پنجرهای کوبید که با سر و صدا خرد شد.
قرار نبود کار به اینجا بکشد. قرار نبود بمب پیش از این که شش مایل از آن فاصله بگیرد عمل کند. جایی دور و برش نمای شکستهی یک کلاه پلیس دیگر را دید.
محرمانه: بازیلیسک
... توسط دست کم دو گرافیست کامپیوتر آماتور به طور مستقل کشف شد. «ستارهی فراکتالی» به وسیلهی یک فرآیند تکرار شوندهی نسبتاً ساده ایجاد میشود. این فرآیند تعلق داشتن یا نداشتن نقاط یک فضای دو بعدی (یک میدان مختلط) به دامنهاش را تعیین میکند. این الگوریتم هم اکنون جز اسناد طبقهبندی شده است.
3-3. تصویر ستارهی فراکتالی در اندازهی معمولی، خواص تشاب را از خود نشان نمیدهد. میتوان به تصویر کلی آن نگاه کرد. ضمیمهی شمارهی سه، صفحهی آ3-سه را ببینید. این ویژگی ستاره انتشار گستردهی آن توسط یک مجلهی عمومی کامپیوتر را امکان پذیر کرد. «سرگرمی و گرافیک» یک نسخه از الگوریتم ساختش را انتشار داد که متاسفانه متنی ضمیمهی آن بود که به کاربران پیشنهاد میداد نرم افزار را به گونهای بازنویسی کنند تا ابرساختارهای فراکتالی را که از جذابیت بصری برخوردارند، از میان دامنه انتخاب و بزرگنمایی کند. وقتی که نتیجهی این بزرگنمایی در نمایشگری با وضوح بالاتر از 600 در 300 پیکسل نمایش داده شود، در بعضی از محدودههای میدانهای مختلط، ویژگیهای یک تشاب را بروز میدهد.
4-3. تخمین زده میشود که چهار درصد از حدوداً صد و پانزده هزار خوانندهی این مجله، الگوی تشاب نهفته در ستاره فراکتالی را کشف کرده و به نمایش گذاشتهاند. در بیشتر موارد، سایر اعضای خانواده یا نیروهای امدادی که مشغول رسیدگی به قربانی یا قربانیان بودهاند، به طور اتفاقی چشمشان به تصویر افتاده. مشکل میتوان تعداد تصاویر موجود را تخمین زد، ولی به عنوان یک برآورد اولیه...
* * *
«دور تا دور پاکت رو چسب بزن. این جوری. با یه قلم قرمز و با خط درشت روش بنویس خطرناک، باز نکنید. هر دو طرفش بنویس. روشنه؟»
«پس شما همه چیز رو راجع به این میدونین.»
«یه سری بولتن های آموزشی داشتیم. نیروها پنجاه تاشو توی حملهی بلفاست جمع کردن. یکی دیگه هم دایرهی جنایی توی لیدز پیدا کرد... یه سری آدمای حرومزاده از این کار خوششون میاد. ببین دارم بهت میگم، این چیز سالهاست که داره مردم رو میکشه و الان تبدیل به یه مصیبت لعنتی شده. سه تا افسر و یه گروهبان کشته شدن. اون هم وقتی که داشتن یه عوضی رو دستگیر میکردن که میشه فقط با تف انداختن روش دخلشو آورد...»
مردانی خشن روبو را رویک یک نیمکت پرت کردند. چند جای بدنش صدمه دیده بود. ولی آرام و ساکت، با چشمانی بسته، همانجا افتاد. او نشانی تمام جاهایی را که مورد حمله قرار داده بود، به آنها گفت. ولی آنها باز هم کتکش میزدند. این نامردی بود. دری باز شد و جریان هوا را احساس کرد.
«نتیجهی تطبیق عکس مثبته قربان. روبرت چارلز بیتون، نوزده ساله، دو تا سابقهی تخریب اموال عمومی داره. مشکوک به ارتباط با گروه عملیات «آلبیون» [9]. چیز دیگهای توی پرونده نیست.»
«فکر میکنم روشنه. خلافکارای سادیست، جیمی. تا حالا باهاشون روبرو شدی؟ نزدیکترین چیزی که اینجا به کوکلوس کلانهای [10] لعنتی پیدا میشه.»
«این یکی که حالا حالاها از دور خارج میشه.»
«جیمی، تو جریان این تشابا رو دنبال نمیکنی، میکنی؟ این همون کابوس لعنتی مربوط به بچهها و کامپیوتراشونه. خدا میدونه چقدر طول کشید تا تونستن مهارش کنن. دیر یا زود سر و کار ما هم بهش میافته... ببین، ما چهار تا افسر شیفت شب داریم که دلیل مرگشون نامعلومه و اولین دلیل دم دستی هم ایست قلبیه، لازم که نیست همهی جزییات رو من بگم؟»
«اوه.»
«تنها مدرکمون توی اون پاکت خیس خورده است. ولی این واقعاً یه مدرک محکمهپسنده؟ یاد ماجرای دستگیری اون هکرهای بین المللی تلفن افتادم. خیلی وقت پیش بود. تنها اتهامی که تونستیم بهشون بزنیم استفادهی غیرقانونی از برق بود. اون موقع قانونی ضد هک کردن تلفن وجود نداشت. الانم قانونی برای هک کردن مغز وجود نداره.»
«منظورت اینه که خرابکاری اون بچهی عوضی رو جمع و جور کنیم و واسهی امشب یه اتاق خوب بهش بدیم؟ منظورت همینه؟»
«اه!» از لحن صدای گوینده معلوم بود که بین خودشان سر و سری دارند. یک اشاره، انگشتش را به شکل معنیداری روی بینیاش گذاشت و چشمکی زد. «ماشین شماره سه اونجا رو پاکسازی میکنه، اونا وسائل ایمنی بصری دارن، به درد همین وقتا میخوره دیگه. ما هم این استاد جوون تروریسم شهری رو به اقامتگاه مجللش راهنمایی میکنیم. اونم از بهترین مسیر. بعدش جیمی، وقتی که شیفت بعدی اومدن، برای همکارای مرحوممون یه مراسم برگذار میکنیم. شوخی نمیکنم. این توی آخرین بولتن اومده. وقتی که دلیلش رو بفهمی ازم ممنون میشی.»
وقتی دوباره به سویش چنگ انداختند، روبو بدنش را جمع کرد. اوضاع نسبتاً امیدوار کننده به نظر میرسید.
محرمانه: بازیلیسک
... تحلیلهای اطلاعاتی، دیدگاه مبنی بر ریاضیات محض را تایید میکنند. بر اساس این دیدگاه، تشابها «تباهگرهای» گودلی را رمزگذاری میکنند. اینها برنامههایی ضمنی هستند که مغز انسان نمیتواند به صورت ایمن اجرایشان کند. بریمن در آخرین مقالهاش (3) به این بحث میپردازد که اگر چه تجهیزات ایمنی فرامنطقی تحلیل و شناخت حلقههای خود ارجاع دهنده را ممکن میسازند (البته این گفته غلط است)، یک معادل گرافیکی پیچیدهتر از «دایرههای شرور»، میتواند با حمله مستقیم از طریق قشر بینایی، از محافظ تحلیل شفاهی عبور کند.
این گفته با تاثیرات ناشی از تشاب «کتابخوان» که در بخش 7 در موردشان بحث شد، همخوانی ندارد. مشکل اینجاست که نه تنها ناتوانی در انجام فعالیت قشری موقتی است (البته در بعضی موارد آسیبهای دائمی روی داوطلبان ارتش مشاهده شده)، بلکه تاثیرات آن فقط بر کسانی کارگر است که خواندن و نوشتن را به انگلیسی یا الفباهای همخانوادهی انگلیسی آموختهاند. به علاوه احتمالاً با موارد مطرح شده در بخش 12 نیز ناسازگاریهایی وجود دارد.
18-10. فرضیهی پَسکنش بیوشیمیایی «گات» [11] به عنوان یک فرضیهی متعادلتر مطرح میباشد. این فرضیه پیشنهاد میکند که ممکن است فعالیتهای الکتروشیمیایی مربوط به ذخیرهی الگوهایی خاص از اطلاعات، باعث تشکیل سموم مغزی شوند. هرچند فرضیهای است جالب، اما هنوز نیازمند...
4-12. شرایط کنونی مانند وقوع یک انفجار در فیزیک ذرات بنیادی است. همان طور که در ضمیمهی آ2 به طور خلاصه آمده، نه تنها تشابهایی جدید، بلکه مشتقات و هم خانوادههای جدید آنها نیز مرتباً ساخته میشوند. یک تفسیر جنجال برانگیز با کمک گرفتن از تئوری تشدید ریختشناختی «شلدریک» [12]، عنوان کرد که به سادگی میتوان به این نتیجه رسید که در آن سطح از تحقیقات هوش مصنوعی که در آن قرار داشتیم، پیدایش همزمان ایدهی تشاب از سوی افراد مختلف اجتنابناپذیر بود. فقدان تئوریهای اساسی، به ویژه آنهایی که به تجسم تصویری ریاضی متکی هستند، باعث عدم پیشرفت در درک بیشتر این پدیده شده است.
* * *
دیوارهای سلول تا ارتفاع شانه با کاشیهای سفید پوشانده شده بود. از آنجا به بالا نیز رنگ سفید براق خورده بود. بوی تیز ضدعفونی کننده آزارش میداد. انگار از بینی تا گلویش را با سیم ظرفشویی میساییدند. با میلی مبهم برای حداکثر استفاده از امکانات سلول، روبو به سراغ دستشویی سفید چینی رفت و دستهایش را توی سینک شست. این کار بیفایده بود. آب سرد نمیتوانست آن لکههای آکرلیک را پاک کند. بعد دراز کشید و منتظر شد.
آخرش هیچ کاری نمیتوانستند بکنند. میتوانستند به خاطر جرم مسخرهی تخریب اموال عمومی جریمهاش کنند. و ممکن است قبل از رسیدن به اتاق قاضی زمین بخورد و از چند تا پلهی دیگر هم بیفتد... اگرچه الان ورمها و کبودیهایش روی آن نیمکت زمخت فشرده میشد، ولی با گذشت زمان بهتر میشد.
و آنها این را میدانستند.
آنها این را میدانستند، ولی به نظر نمیرسید ناراحت باشند، غیر از این بود؟
تصویر آنها از ذهنش گذشت که داشتند لبخند میزدند: «تصمیم نداریم پروندهات رو به دادگاه بفرستیم.» و «از این طرف آقا» و «لطفاً وسائلتون رو بردارید...» بعد دری باز میشود و حدس بزن پشتش چه چیزی انتظار او را میکشد؟
احمقانه است! آنها باید چنین کنند. ولی نخواهند کرد.
زمان میگذشت. به راحتی میشد پایان کار را تصور کرد. او بارها آن را از پشت لنزهای شکننده دیده بود. نیمرخ کشیدهی یک پرنده که در یک گوشه تکهتکه شده و به شکلی کنگرهوار دوباره سر هم میشد. تکه گوشتی قرمز با نقاط سفید درونش. در طرحهای روی دیوارها و پنجرهها و پوسترها. تصویری منجمد که رنگش از قرمز درخشان به نارنجی براق تبدیل میشد. مثل چشم یک مرد مرده که به او نگاه میکرد.
انگار پشت پلکهای بستهاش نشسته بود و داشت پر میزد. چشمهایش را باز کرد و به سقف دور خیره شد. سقف پر از یادگاریهای بی نام و نشانی بود که زندانیان قبلی کشیده بودند. اگر تصور میکرد که نقاط دارند به هم میپیوندند، تصاویر شروع میکردند به ساختن خودشان. تیره و درهم مثل تصاویر دایره البروج. بعد از مدت کوتاهی، یک تصویر خاص به طرز تهدیدآمیزی شروع به واضح شدن میکرد.
لبهایش را گاز گرفت و به کوران گذرای ناشی از درد پناه برد.
تصویر در درونش بود. آنها این را میدانستند. حتا با محافظ هم او به مدت طولانی و از جهتهای بسیار به آن نگاه کرده بود. به آن مغاک. او آلوده شده بود. روبو به خود آمد و دید که دارد به در فلزی سنگین میکوبد. از دستهایش خون جاری شده بود. بیفایده بود، همان طور که جرم مشخصی وجود نداشت که او مرتکب شده باشد، دلیل پزشکی خاصی هم نبود که آن پلیسهای متخاصم مقدار زیادی الکل به او بدهند تا حافظه اش را تیره و تار کند.
دوباره روی تخت افتاد. او داشت برای حفظ جانش میدوید. در آن صبح مهآلود، طوطی هم داشت تعقیبش میکرد، پرهای فراکتالیاش را صاف میکرد و خودش را به آهستگی واضح میکرد. مثل صحنهی آهستهی تبدیل شدن یک تصویر به تصویری دیگر بود که داشت کامل میشد. تا جایی که بالاخره چشمِ ذهن باید یک تصویر را میدید، یک تصویر، یک چشمک.
پانویسها:
[1] Robbo
[2] Basilisk: موجودی افسانهای که نگاه کردن به آن باعث مرگ میشود
[3] Berryman Logical Image Technique (BLIT)
[4] Godelian: منصوب به کورت گودل، ریاضیدان، منطقدان و فیلسوف اتریشی
[5] Mack
[6] IRA: ارتش جمهوریخواه ایرلند
[7] Provo: جنبش معترض اجتماعی که در دههی 1960 در هلند شکل گرفت
[8] Marquis of Granby
[9] Albion
[10] KuKluxKlan: جنبش نژادپرست آمریکا
[11] Gott
[12] Sheldrake