موجودي شبزي (منظورم در نسخهي اصل است، نه در فيلم «گرگ و ميش»!)، سرد (به معني واقعي كلمه!)، مرده (شما را ارجاع ميدهم به صحنهاي در فيلم «دراكولاي برام استوكر» ساختهي «فرانسيس فورد كاپولا» كه كنت دراكولا دست مونا را روي سمت چپ سينهي خود ميگذارد و ميگويد:«حياتي در اين بدن نيست!») و همزمان ناميرا (در واقع هيچ كس نميتواند دو بار بميرد، ولي خب خونآشامها ميتوانند. مشكل از آنجا شروع ميشود كه به خودي خود اين كار را نميكنند) و البته با رژيم غذايي خون (شايد مانند لويي و لستت در فيلم «مصاحبه با خونآشام» و خانوادهي كالن در گرگ و ميش بتواند از خون حيوانات هم تغذيه كند يا مثل سريال True blood از خون مصنوعي، اما در كل خون انسان را ترجيح ميدهد). چگونه چنين موجودي آن قدر پرطرفدار و محبوب ميشود كه اين همه فيلم و سريال و... (كه البته تعداد نسخ نه چندان جالبشان كم نيست، اما بعضيهاشان واقعا عالياند) حول محورش ساخته شود؟
خونآشامهاي اصيل در ادبيات فولكلور شرق اروپا (به خصوص مجارستان و شبهجزيرهي بالكان) چنين توصيف ميشوند: «موجوداتي خونآشام (اسم مدخل Vampire است و اين توضيح در برابر كلمهي انگليسي لازم است) كه شبهنگام از مدفن خود خارج ميشوند، گاهي به صورت خفاش، تا خون انسانها را بنوشند. با فرا رسيدن روز خونآشام بايد به مقبرهي خود و يا تابوتي كه از خاك وطنش انباشته شده باز گردد... خونآشامها با خود بيماري و طاعون ميآورند... سايهاي ندارند و تصويرشان در آينه منعكس نميشود... با استفاده از صليب و بوتهي سير ميتوان آنها را دور كرد... و براي كشتنشان بايد تكهاي از چوب بلوط را به قلبشان فرو كرد» (1).
بسياري گمان ميكنند اين موجود افسانهاي مجاري كه گاهي از سوي وقايع و چهرههاي تاريخي خوراك بيشتري گرفته و آتش تندتري يافته (مانند كنت ولاد تپش دوم، همان كنت دراكولاي معروف، و كنتس بتوري) تا اواخر قرن نوزدهم و با نوشتههاي رماننويسان آن دوره به انگلستان (و به اين ترتيب ادبيات شناختهتر شدهي جهاني) راه نيافته است. اما در واقع توصيفاتي از اين موجود به همراه مواردي از مشاهدهي آن در كتاب Historia Rerum Angelicarum نوشتهي ويليام اهل نيوبرگ (2) در قرن دوازدهم نيز وجود دارد.
ولي خب، از بحث زمان كه بگذريم، خونآشام واقعاً موجود جالبي است (چشم بسته غيب گفتم؟). توجه كنيد به اين كه غذاي اين موجود چيست: خون! مايعي كه به واقع عصارهي حيات را در خود دارد.
در جوامع بدوي هميشه جادوي همنشيني (در مقابل جادوي همدلانه يا سمپاتيك. بحث تفاوت اين دو نوع جادو بسيار مفصل است و تنها به دو مثال اكتفا ميكنم: جادوي همدلانه مانند استفاده از عروسك وودو، جادوي همنشيني مانند اعمال جادو بر روي تار مويي كه از يك فرد در دسترس است) نقشي بسيار اساسي ايفا ميكرده است. رسوم دفن دندان افتاده، موي ريخته، جفت نوزاد، ناخن گرفته شده و... همه و همه براي جلوگيري از افتادن بخشي از بدن شخص به دست جادوگري بدخواه صورت ميگرفته است و بقاياي آن در دنياي امروز هنوز هم قابل مشاهده است. در كشور خودمان نيز كم نيستند افرادي كه دندان كشيده شدهشان را طلب ميكنند يا از ريختن موي تراشيده و ناخن گرفته شدهي خود در چاه فاضلاب ابا دارند. با اين حساب خون نيز به عنوان جزیي، يا بهتري بگويم مهمترين جزء، از بدن انسان وسواس و مراقبت مشابهي را طلب ميكند. حال ما با موجودي طرف هستيم كه اين عصاره را از بدن ما خارج كرده و مينوشد. جالب نيست؟ چنان نيروي حياتي براي خون انسان در نظر گرفته ميشود كه ميتواند شخص مردهاي را به زندگي باز گرداند تا كابوسي براي شبهامان تدارك ببيند.
به نظر من تأثير اين نگرش در فيلم «مصاحبه با خونآشام» بيش از هر فيلم خونآشامي ديگري به چشم ميخورد. در اين فيلم به خوبي ميتوان خونآشامها را تجسدي از ايزدان –اساطیری- به حساب آورد. حتي خود لستت (با بازي تام كروز) اين مسأله را به طور علنی به زبان ميآورد و خطاب به لويي (با بازي برد پيت) ميگويد: «... ما ناميراها (دقت كنيد كه او هرگز خونآشامها را خونآشام خطاب نميكند، بلكه از نژاد خود با نام Immortals ياد ميكند) شبيهترين موجودات به ايزد هستيم؛ ما نيز زندگي خود را بر مرگ انسانها بنا ميكنيم...» در اين مورد يكي از ايزدان ما هنوز بخشي از انسانيت خود را حفظ كرده و از كشتن انسانها ميپرهيزد. او حتي دلتنگ تماشاي طلوع خورشيد است و در صحنهاي تأثيرگذار او را در حال تماشاي فيلم اين لحظه ميبيند كه تا ابد از ديدار دوبارهي آن محروم شده.
در نسخههاي كمي غيراخلاقيتر خواص ديگري نيز براي خون در نظر گرفته ميشود. كساني كه سريال True blood را دنبال ميكنند، بدون شك منظور من را درك ميكنند. در اين سريال خون خونآشامها (كه وي (V) نيز ناميده ميشود) نوعي مادهي محرك به حساب ميآيد كه شور جنسي فرد مصرفكننده را به شدت افزايش ميدهد. البته ارتباط خونآشامها با مناسبات جنسي موضوعي قديميتر از اينها است. نميتوان تصور كرد كه تغذيه كردن از خون قربانياني كه در بسياري موارد زناني زيبا بودند، آن هم معمولاً از روي گردن، ذهن بيننده يا خواننده را ناخودآگاه به سوي اين مطلب نكشد، ولي چنين بيان عرياني تا قبل از پخش اين سريال تقريباً ديده نشده بود.
نكتهي جالب ديگر دربارهي فيلمها و داستانهاي خونآشامي شايد ابداع ريشههاي مختلف براي اين موجودات شبرو باشد. با توجه به شيطاني و در عين حال ناميرا بودن خونآشامها، كاملاً طبيعي است كه گمانهزنيهاي مختلف براي شروع داستان اين موجودات تا دورترين زمانها در گذشته امتداد پيدا كنند.
يكي از عجيبترين اين گمانهزنيها (كه من البته آن را در هيچ فيلمي نديدهام، بلكه در بعضي روايتهاي اسطورهاي به آن بر خوردهام) قائن (كه نام توراتي قابيل است) را به عنوان نخستين خونآشام معرفي ميكند. البته در اين جريان چهرهي اسطورهاي ديگري نيز وجود دارد: ليليت، همسر نخستين آدم و نخستين ساحره! قضيه از اين قرار است كه قائن پس از قتل هابيل و دريافت نشان اين گناه بر روي پيشاني، نااميدانه به اين نتيجه ميرسد كه ديگر هيچ جايي در جهان ندارد و جملگي كائنات وي را نفرين ميكنند. در همين اثنا است كه ليليت او را فراميخواند تا به وي بپيوندد و نفرين خود را نثار روشنايي روز و خورشيد كند. ليليت به قائن ميگويد كه در قلمرو شب و تاريكي او نيازي به شرمگين بودن ندارد. به اين ترتيب است كه قائن تبديل به نخستين خونآشام ميشود.
اما روايت ديگر كه در فيلم «دراكولا 2000» به تصوير كشيده شده حتي از اين نيز دراماتيكتر است. يهوداي اسخريوطي، حواري خائن عيسي (ع)، كه او را به بهاي 30 شِكِل نقره به يهوديان فروخت، پس از تصليب عيسي از خيانت خود نادم ميشود و تصميم به خودكشي ميگيرد. خائن بهاي خيانت خود را براي خريدن طنابي ميدهد كه از گردن خري باز شده و به او داده ميشود (تا اينجاي داستان مطابق روايت كتاب مقدس است)، ولي قرار نيست به اين راحتي از احساس گناه خود رهايي يابد. او خود را حلقآويز ميكند، اما بر اثر نفريني به زندگي باز ميگردد، اين بار به شكل يك خونآشام، تا ابد محروم از نور خورشيد!
نكتهي جالب اينجا است كه جزاي در نظر گرفته شده براي يهودا در اين روايت، شباهت بسياري به يكي از افسانههاي قرون وسطي دارد؛ يهودي سرگردان. هنگامي كه عيسي صليب خود را به دوش كشيده و به سمت جلجتا ميرود، شخصي او را نيشخند ميكند و در عوض نفرين ميشود. جزاي او اين است كه تا زمان بازگشت دوبارهي عيسي در زمين سرگردان باشد. شايد اشارهاي به محروميت از نور خورشيد در اين داستان نشده باشد، ولي ناميرايي نفرينگونه اين دو شخصيت را بسيار به هم شبيه ميكند و احتمالاً نويسندگان فيلمنامه اين دو شخصيت را به گونهاي در هم آميخته و به يك خونآشام تبديل كردهاند.
اما امروزه هيچ يك از اين ريشههاي فرضي چندان اهميتي ندارند. در جديدترين نسخههاي خونآشام (فيلمهاي گرگ و ميش، سريال True blood، و...) ديگر خبري از ريشهي خونآشامها نيست. تصور من بر اين است كه علت اين امر شايد آن باشد كه خونآشامها اخيراً تبديل به كليشهاي براي بيان انديشههايي ديگر شدهاند.
در هر دو موردي كه در بالا نام بردم، ميتوان خونآشامها را نمادي از جامعهاي بيگانه با جامعهي غربي، يا جامعهاي متفاوت در بطن اين جامعه دانست. اين گروه بيگانه را ميتوان اقليتهاي جنسي دانست (چنان كه در True blood ميبينيم) يا تلاشي براي ملايمسازي رفتار جامعهي غرب در قبال ساير مليتها. به نظرم چندان دور از واقعيت نيست اگر تصور كنيم كه با اين فيلمها و سريالها شايد فعالان سياسي پاسيفيست و روشنفكران آمريكايي سعي در آشتي دادن مردم خود با اقليتها و خارجيها، مثلاً اعراب و مسلمانها و به طور كلي مردم شرقي، داشته باشند.
نمونهي ديگري كه اين حدس را به گونهاي تقويت ميكند سريال Being Human است. داستان تلاش يك خونآشام، يك گرگينه و يك روح براي همزيستي مسالمتآميز. نميدانم براي شما چه معنايي دارد، ولي براي من شاهد ديگري براي حدسي است كه در بالا آن را مطرح كردم.
البته در اكثر فيلمهايي كه در آنها به جز خونآشامها موجودات خيالي ديگري نيز حضور دارند، نژادهاي مختلف روابطي معمولاً خصمانه دارند (و در اغلب موارد خونآشامها در طرف خوب داستان هستند، يا در طرف نسبتا بهتر داستان)، مانند مجموعهي Underworld يا گرگ و ميش (كه البته در اين يكي بهتر است خود خونآشامها را به دو دستهي خانوادهي كالن و ديگران تقسيم كنيم). در اين گونه موارد من ميتوانم (اگر انگ پارانويا به من چسبانده نشود) تصور كنم كه مراد چيزي شبيه به ماجراي كليشهاي Good Cop/ Bad Cop است. اگر به همان فرضيهي اعراب بچسبيم ميتوان مثلاً گرگ و ميش را چنين تعبير كرد: «همهي اعراب بد نيستند! ميان آنها كساني مثل خانوادهي كالن هستند كه زندگي مسالمتآميزي را در كنار ما تجربه ميكنند و از طرف آنها خطري متوجه ما نيست. اما با اين حال نبايد زيادي هم دلخوش بود. هنوز وولتوريها و دار و دستهشان هستند كه حاضر نيستند خون موجود ديگري به جز انسانها را بخورند و...»
حال تصمیم با خود ما است که در نتیجهگیری خود به نیمه پر لیوان نگاه کنیم یا نیمهی خالی آن را ببینیم. یک راه این است که بگوییم محافل نژادپرست و دولتی غربی با چنین رویکردی سعی در توجیه رفتارهای خود در به راه انداختن جنگ علیه کشورهای خاورمیانه دارند. راه دیگر این است که چنین محصولاتی را زاییده تفکر آزاداندیشانه، انسانگرایانه و روشنفکر ضد جنگ دانست که تلاش میکنند در میانهی این میدان جنگ، واقعبین باقی بماند.
انتخاب با خود شما است!
پینوشتها:
1. به نقل از دائرهالمعارف بريتانيكا و لغتنامهي ادبيات فولكلور انگليسي آكسفورد.
2. William of Newburgh