هیچ نمیدانست به کجا میخواهد برود. وقتی که خوابش میگرفت، در اولین میهمانخانهی بین راه توقف میکرد، وقتی که نشانگر بنزین بیوک رنگ قرمز را نشان میداد، باکش را پر می کرد. گاهی ساندویچ یا آب پرتقالی از سوپر مارکت کنار پمپ بنزین میخرید، گاهی هم در طول یکی از این توقفها با غریبهای گفت و گو میکرد. کسی که نه یک کارمند پشت میز نشین بود و نه یک کارگر پمپ بنزین. اما چند دقیقه بیشتر زمان نمیبرد تا او تمام این گفت و گو ها را فراموش کند. همان طور که تا به حال همه چیز را فراموش کرده بود. همه چیز به جز حرفهای آن پلیس جوانی که در یک چهارشنبهی بعدازظهر دلنشین به در خانهاش آمده بود. انگار هفتهها پیش بود، و در دنیاهایی بسیار دور. از لحظهای که صدای لرزان و سرشار از همدردی آن افسر جوان را شنیده بود، انگار که هیچ چیز در درونش تکان نخورده بود. صدایی که به او گفته بود همسر و فرزندش مردهاند: خاکسترهای دود گرفته، اجساد در هم پیچیده و غیرقابل تشخیص. تنها به این خاطر که شش بلوک آن طرفتر از خانهشان، پسربچهی خوابآلودهای جای پدال گاز را با ترمز اشتباه گرفته بود. مراسم یادبودی برگزار شد که او در آن حضور داشت، اما یادش نمیآمد. پلیسها بودند و وکیلها. و خواهر آلن که مثل همیشه به همهی اینها سامان میداد، و او برای اولین بار نسبت به آن هرزهی فضول و مداخلهگر احساس قدردانی میکرد. اما حالا همهی اینها بسیار دور مینمود. همهی دوستیها و دشمنیها. حالا تنها چیزی که باقی مانده، لحظهی کوتاه و زودگذر بر هم افتادن پلکهای آن پسرک بود.
در تمام روزهای بعد از مراسم یادبود، «هیچ» به شکل چسبندهای وجودش را فرا میگرفت. در تمام اوقاتی که مجبور بود با تماسهای تلفنی ناتمام سر و کله بزند، ساعتها بنشیند و به کارتها و ایمیلهای تسلیت پاسخ دهد، «امنیت اجتماعی» و «بیمهی بازنشستگی آموزشی» را از مرگ آلن مطلع کند، با سه تن از دانشجویان فارغالتحصیل او دفتر کارش را تمیز کند و در مراسم یادبود آلن در دانشکده شرکت کند، که البته آن طور که «هیچ» میگفت، بسیار باشکوه و تکان دهنده برگزار شده بود و او از این بابت بسیار خوشحال بود.
«هیچ» به بهترین شکل ممکن به خدمت به او ادامه میداد، تا روزی که دختر آلن از ازدواج اولش، برای به یادگار برداشتن تعدادی از متعلقات شخصی آلن به خانهی آنها آمد. او حقیقتاً دختری دوست داشتنی بود، در مقابل غریبههای فضول بسیار مودب رفتار میکرد و همدردیاش بیشک تا جایی که مناسبات اجتماعی ایجاب میکرد، واقعی مینمود. اما وقتی که او داشت آنجا را ترک میکرد، در حالی که پاکتی کاغذی و قهوهای رنگ حاوی تعدادی عکس و کتاب در دست داشت، «هیچ» خودش را به نفع یک بحران اساسی کنار کشید. برادرشوهرش سعی کرد او را آرام کند. با متانت و منطق با او صحبت کرد و سعی کرد با نگرانی و محبت خالصانهاش او را تسکین دهد. اما او درست همان شب آنجا را ترک کرد، در حالی که خودش را میدید که با احساس پوچی توام با دقتی بسیار زیاد، چمدان کوچکی میبندد و آن را به گاراژ میبرد -جایی که بیوک عظیم و قراضهی آلن پارک شده بود- و بعد به داخل بر میگردد تا موبایل و شارژرش را روی میز تحریر آلن جا بگذارد. کنار یک یادداشت چهار کلمهای که به خواهرشوهرش خبر میداد او رفته است تا کمی رانندگی کند. کمی بعد هم اتومبیل را از گاراژ بیرون آورد، وارد خیابان شد و به راه افتاد، بدون این که حتا نگاهی به خانهای بیاندازد که روزگاری در آن میزیسته است.
تنها دلیلی که باعث شد به سمت شمال برود این بود که اولین خروجی ابتدای پیچ به آن سمت میرفت. پس از آن اما در میان جاده پیش نرفت، چون هدفی برای پیشروی نداشت. بدون هیچ مقصدی، فقط میخواست دور شود و فاصله بگیرد، و بدون هیچ نقشهی آگاهانهای جز این که در حرکت باشد.
بر روی نوار صاف جادهی بین ایالتی میرفت و بر میگشت و از خروجیهای مختلف میپیچید. گاهی از کنار جاده میرفت و گاه میانهی جاده را در پیش میگرفت. گاهی هم از مسیرهایی انحرافی سر در میآورد که به ناکجا ختم میشد. به چیزی فکر نمی کرد و هدفی را دنبال نمی کرد. حتی از دردی که به "هیچ" پیوسته بود و او آ ن را با خود به پیش می راند هم بی خبر بود.
پس از توقفهایش بلافاصله به خواب فرو میرفت. خوابی که هیچوقت چندان طولانی نمیشد، و معمولاً در هنگام تاریکی، وقتی که ماه هنوز در آسمان بود، به سراغش می آمد. گاهی در هنگام خواب از میان دندانهایش سوت ضعیفی میکشید.
هوا گرم بود، گرچه میتوانست در گذرگاههای مرتفعتر هنوز آثاری از برف ببیند. آغاز حرکتش از جانب ساحل بود، اما تا به حال چند ایالت را پشت سر گذاشته بود. حالا تنها چیزی که منظرهی اطرافش را تشکیل میداد، کوههای مرتفع بودند.
بیوک در حالی که با ولع بنزین میسوزاند، بر فراز کوهستان بلند به پیش میتاخت. رها شده مانند یک آهوی کوهی، تقریباً خودش خودش را میراند و هدایت میکرد. از آنجایی که تنها بخشی از او پشت رل بود، جز این چارهی دیگری هم نبود. بقیهی او کنار آلن ایستاده بود: دخترشان را تماشا میکرد که مشغول ساختن یک قلعهی شنی بود، با او در کتابفروشی پرسه میزد، در خیابانی ناآشنا دستش را به دست او میرساند، در حالی که بدون این که سرش را بچرخاند میدانست او آنجا است.
گاهی چنان سرگرم صحبت با آلن میشد که فراموش میکرد حتا تا مدتها پس از غروب خورشید چراغهای جلوی اتومبیل را روشن کند. اما همان طور که انتظار داشت، بیوک مراقب او بود. هر چه باشد این اتومبیل متعلق به آلن بود.
گاه پیش میآمد که بیوک بلغزد و به سمت شانهی راست جاده سر بخورد، یا در گلوگاهی در گوشهی چپ جاده بیفتد. او بیتوجه و حواسپرت، این چپ و راست رفتنها را نظاره میکرد، بدون این که حتا ذرهای نظرش جلب شود.
یک بار با صدای بلند پرسید: «این همان چیزی است که میخواهی؟ من واگذارش کردهام به تو! من را میبری پیش آلن؟»
اما به هر شکل، تحت راهنمایی او، یا شاید حتا خود بیوک، اتومبیل در مسیر مستقیم میافتاد و آنها باز هم پیش میرفتند.
آخرین جاده کمکم رو به پایین رفت و بعد به مراتع و باغهای گسترده رسید. راه از کنار دهکدههای گاه و بیگاهی میگذشت که بیشترشان در کنار جاده سبز شده بودند. او بخشی از روز قبل و تمام شب را رانندگی کرده بود و در بخشی دور افتاه از وجودش میدانست که به زودی باید توقف کند. کمتر از یک ساعت بعد در گرگ و میش اول صبح به شهر بعدی رسید. در وسط شهر رودخانهای پیچ و تاب خوران در جریان بود که در تاریک و روشن صبحگاهی نقرهای-خاکستری به نظر میرسید و روی آن پل ساخته بودند. بیوک را پارک کرد و در اولین میهمانخانهای که در مقابل آن تابلوی «اتاق خالی موجود است» آویزان بود، اتاق گرفت.
بعد، سه بلوک پیاده رفت تا به نزدیکترین رستوران به میهمانخانه رسید. رستوران از داخل خیابان به نظر شبیه یکی از بارهای دههی پنجاه میآمد، از آنهایی که سالن غذاخوری هم داشتند. داخلش اما قدری بزرگتر از آن چه بود که انتظار میرفت. کمتر از نیمی از میزها اشغال بودند. کمی جلو رفت. مستقیماً کنار تابلوی «لطفاً منتظر بمانید تا به شما رسیدگی شود» پوستری نصب بود که عکس مردی زار و نزار در اواخر میانسالی را، با بینی عقابی، موی سفید و ابروهای کلفت در لباس رسمی نشان میداد: کت و دامن گرد، پاپیون سیاه و کلاه. او در حالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت، دستهای ورق بازی را به شکل بادبزن بین انگشتان کشیده و بلندش نگه داشته بود. زیر تصویر هیچ اسمی نبود. تنها چیزی که عنوان پوستر نشان میداد «جادوی غذاخوری» بود.
او به تماشای پوستر مشغول شد تا وقتی که پیشخدمت جوانی آمد تا او را به سمت میزش هدایت کند.
بعد از سفارش دادن غذایش که در حقیقت اولین وعدهی غذای کامل او پس از ترک خانه بود، از پیشخدمت در مورد «جادوی غذاخوری» سوال کرد. صدایش به گوش خودش عجیب آمد و سخن گفتنش با دشواری و تردید همراه بود. دخترک پیشخدمت در حالی که شانه بالا می انداخت جواب داد: «او اینجا تمام وقت کار نمیکند. گاهی میآید، چند شبی برنامه اجرا میکند و میرود. کارش را چند هفته پیش شروع کرده. جز رئیسم کسی را نمیشناسم که بیشتر از دو کلمه با او حرف زده باشد.»
بعد در حالی که پشتش را به او میکرد تا به آشپزخانه برگردد، از ورای شانه اضافه کرد: «البته کارش خوب است. اگر میتوانی برای برنامه اش بمان.»
در حقیقت «جادوی غذاخوری» وقتی شروع شد که بیشتر مشتریهای حاضر در رستوران غذایشان را تمام کرده بودند. نه سکویی در کار بود، نه موسیقی و نه حتا یک معرفی رسمی. مرد در لباس رسمی به سادگی از آشپزخانه بیرون آمد، به مشتریها تعظیم مختصری کرد و یک روسری توری رنگارنگ را به هوا انداخت.
بعد روسری را در حالی که پیچ و تاب خوران پایین میآمد، در هوا قاپید و آن را روبروی خودش نگه داشت. طوری که از نوک کلاه ابریشمیاش تا کفشهای آشکارا چرمش پشت آن پنهان شد...
... و ناپدید شد. تماشاچیهایش چنان گیج و شگفتزده بودند که نتوانستند پاسخی بدهند. تشویق دقیقهای بعد آغاز شد، وقتی که او قدمزنان از در جلویی رستوران به داخل آمد. جادوگر روبروی تماشاگران ایستاد و برای اولین بار به حرف آمد. صدایش صاف و عمیق بود و تُنهای زیرینش کمی خش داشت.
«خانمها و آقایان، جادوی غذاخوری دقیقاً همان معنایی را میدهد که به نظر میرسد. از شما خواسته نخواهد شد که حتا برای دقیقهای توجه خود را معطوف به من کنید. آزادید که به پای و قهوهتان توجه کنید، که قطعاً طعم فوقالعادهای دارد. به خصوص پای با طعم لیمو و سفیدهی تخممرغ و شکر. یا این که حواستان جمع همراهتان باشد، که این را حتا بیشتر از پای سفیده و شکر بهتان توصیه میکنم. اگر دلتان میخواهد میتوانید تصور کنید که که من پیرمردی در همسایگی شما هستم که تا نیمهی شب بیدار میماند و حقههای احمقانهی جادوییاش را تمرین میکند. به این خاطر که در پس این لباس ارزان قیمتی که تن میمونها میکنند، من دقیقاً همان مرد هستم. اما حالا...»
جادوگر مرد بلندقدی بود و از آن چه که تصویرش در پوستر نشان میداد، پیرتر به نظر میآمد. نمیشد گفت چقدر پیرتر، اما او میتوانست روی گونهاش و زیر چشمان زاویهدارش چین و چروکی را ببیند که میبایست از تصویر پاک شده باشد. از آن جور کارهایی که او دیده بود آلن هم در کامپیوترش انجام میدهد. دستش را زیر چانهاش زده بود و بدون این که لحظهای چشم از مرد بردارد، او را تماشا میکرد که مشغول اجرای مجموعهای از حقههای موفقیتآمیز بود. حقههایی که گاهی هم با خواندن ورد همراه بودند و گاه به مرز معجزه نزدیک میشدند، اما در حیطهی حقههای متداول غذاخوریهای این چنینی باقی میماندند.
بدون این که فیل یا ببری در کار باشد، یا این که دستیار رنگ و وارنگی با پاهای دراز در کنارش دلقک بازی در بیاورد، او تماشاچیهایش را حسابی مشغول نگه داشته بود: با عصای باریک و سیاهش تماشاگران خندان را مانند ماهیَچِ افتاده در دامِ چوب ماهیگیری از روی صندلی بلند میکرد. در حالی که عصایش را مثل چوبدستی یک رهبر ارکستر یا یک میلهی بافندگی باریک بین انگشتانش نگه داشته بود، کاری کرد که دستمال سفرههای تمام میزها در یک طوفان «دستمالی» با سرعت و چرخزنان به هوا بروند، دور اتاق بگردند و بعد مطیعانه سر جایشان روی میز برگردند. و در آخر برخی از مشتریهای غذاخوری را با اسم، حرفه، آدرس محل زندگی، وضعیت تاهل، و به عنوان آخرین غافلگیری، به وسیلهی شماره و ایالت گواهینامهی رانندگیشان شناسایی کرد.
در تمام این مدت، او در نمایش جادوگر نقشی نداشت. در حقیقت به نظر میرسید که جادوگر آگاهانه در تلاش است از برخورد نگاهش با او بپرهیزد. با این وجود، او بیش از آن چه که به خودش اجازه داد بود حواسش جمع نمایش بود و شیفتهی آن شده بود. دومین فنجان قهوهاش را سفارش داد و ساکت و آرام همان جایی که نشسته بود، باقی ماند.
در نهایت جادوگر در حالی که در یک حرکت ناگهانی، حرکتی تقریباً شبیه به پرشهای کلاسیک جادوگران، کارش را به پایان میبرد، کاری کرد که تمام ظروف نقرهی روی میزها در میان تشویق تماشاگران تلق تلق بلرزند و صدا بدهند. بعد هم بدون این که تعظیم کند، به همان اندازه که ناگهانی وارد شده بود، از رستوران خارج شد.
کمی بعد پیشخدمت برای او صورت حساب آورد، اما او حتا بعد از این که پسرک خدمتکار بشقابش را برداشت و میزش را تمیز کرد، پشت میز باقی ماند. بسیاری از مشتریهای دیگر هم، همان طور که با تحسین و شگفتزدگی پچپچکنان با هم حرف میزدند و تقاضای اجرای مجدد میکردند، پشت میزهایشان باقی ماندند. اما مرد جادوگر بازنگشت.
خیابان تاریک شده بود و تنها یک چهارم مشتریها باقی مانده بودند. او سعی کرد هم خودش و سیاحتش از آن شب شگفتانگیز را جمع و جور کند و عاقبت قدم به خیابان گرم و دم کرده گذاشت. برای دقیقهای نتوانست به یاد بیاورد که ماشینش را کجا پارک کرده است، بعد میهمانخانه را به یاد آورد و به سمت آن راه افتاد. به طرز غریبی احساس میکرد که سرحال شده است، و داشت این احتمال را بررسی میکرد که اتاقش را پس بدهد و دوباره به جاده بزند.
اما پس از آن که چند بلوک پشت سر گذاشت، به این نتیجه رسید که مسیر اشتباهی را پیش گرفته است. نه تابلوی میهمانخانه را در مقابلش می دید و نه هیچ نشان آشنایی از راهی که از آن به سمت رستوران آمده بود.
گشت و گشت، چند راه را آزمایش کرد و حتا تصمیم گرفت از همان مسیری که آمده بود بازگردد، اما باز هم هیچ چیز به نظرش آشنا نمیآمد. و وقتی جادوگر را در مقابلش، کنار یک چراغ در گوشهی خیابان دید، سردرگمیاش جای خود را به ناخرسندی داد.
امکان نداشت جادوگر را اشتباه گرفته باشد، حتا با این که اولباس رسمیاش را عوض کرده بود و لباس سادهای به تن داشت. طرز ایستادن و تکیه دادنش به پایهی چراغ به او ظاهری سایهوار داده بود، نه ظاهر یک مرد. سایهای با گونههای چین خورده و چشمان گشاده و روشن.
«منتظرت بودم.»
از زمان اجرایش آهستهتر صحبت میکرد و در کلامش سایهای کمرنگ از نوعی لهجه محسوس بود که او پیشتر متوجهش نشده بود.
عصبیتش در یک لحظه فروکش کرد و جای خود را به کنجکاوی و کرختی داد، مثل مواقعی که ماشین آلن به آهستگی به سمت گاردریل کنار جاده، شانهی خاکی راه یا درختی در کنارهی راه میرفت.
آهسته پرسید: «من را چطور میشناسی؟ چطور از همهی چیزها راجع آن آدمها خبر داشتی؟»
«من تقریباً همه چیز را میدانم، راجع به همه کس. این نفرینی است که شغلم برایم به ارمغان آورده. اما میشود گفت که تو را بهتر از هر کس دیگری میشناسم.»
در حالی که به جادوگر زل زده بود گفت: «اما من تو را نمیشناسم.»
«با این وجود ما قبلاً همدیگر را ملاقات کردهایم. دو بار، در حقیقت، که اعتراف میکنم کمی عجیب است. بار دوم مربوط میشود به خیلی وقت پیش. تو بسیار کوچک بودی.»
«مسخره است!»
در حالی که خودش هم از لحن تمسخرآمیز کمرنگی که در صدایش بود جا خورده بود، سعی کرد همچنان محکم حرف بزند.
«این اصلاً منطقی نیست.»
«از آنجایی که من میدانم حقه چطور کار خودش را میکند و تو نمیدانی، نباید هم به نظرت منطقی بیاید. متاسفم. اینجا یکی به نفع من است.»
بعد در حالی که در فکر فرو رفته بود، یکی از انگشتان بلندش را روی لبش گذاشت و آن را فشار داد.
«بیا به ماجرا به شکل یک معما نگاه کنیم. من دقیقاً آن چیزی نیستم که ظاهرم نشان میدهد. به اندازهی زمان قدمت دارم، به قدر فضا گستردهام و چون آینده بیپایانم. طبیعت من را همه میشناسند، اما معمولاً اشتباه درکش میکنند. من هر موجود زندهای را یک بار ملاقات میکنم و ناچار از این ملاقاتم. من کیستم؟»
ناگهان حس کرد که در «هیچ» پیچ و تابی اتفاق افتاده است و میدانست که این پیچ و تاب از سر خشم و غضب است.
«نمایش تمام شده و من دیگر در سالن غذاخوری نیستم.»
جادوگر سرش را تکان داد و لبخندزنان پرسید: «گم شدهای. مگر نه؟»
«من گم نشدهام. مهمانخانه گم شده است. حتماً مسیر را اشتباه آمدهام.»
«من راه را بلدم. می توانم نشانت بدهم.»
جادوگر آرام و مودب بازویش را به سمت او گرفت، اما او قدمی به عقب برداشت. لبخندی صورت جادوگر را پر کرد و بازویش را انداخت. گفت: «بیا!»
و پشتش را به او کرد، بدون این که ببیند او به دنبالش می رود یا نه. او خودش را به سرعت به جادوگر رساند، اما به بازویی که همچنان به سمت او گشوده بود دست نزد. پرسید: «گفتی قبلاً همدیگر را ملاقات کردهایم. کجا؟»
جادوگر پاسخ داد: «دومین بار در نیویورک بود. در سنترال پارک. تولد پسر خالهات متیو بود.»
از حرکت ایستاد.
«خوب، من نمیدانم تو که هستی، یا این که چطور فهمیدهای من در نیویورک بزرگ شدهام و پسرخالهای به اسم متیو دارم، اما همین الان گند زدی شرلوک! وقتی بچه بودم از آن متیوی احمق عوضی متنفر بودم، هیچوقت هم به تولدهای ابلهانهاش نمیرفتم. یک بار پدر و مادرم سعی کردند مجبورم کنند، اما من چنان هیاهویی به پا کردم که آنها پس کشیدند. پس تو در اشتباهی.»
ناگهان حس کرد نسیمی در میان موهایش میوزد. جادوگر دستش را به پشت گوش او رساند و در حالی که پیکرهی کوچک اسب نقرهای رنگی را در دست گرفته بود، با خشونتی ساختگی پرسید: «این دیگر چه کاری است؟ یک اسب را آن بالا پشت گوشت نگه میداری؟ اگر برای نگهداریاش اصطبل نداری، اصلاً نمیبایست اسبی داشته باشی.»
برای یک لحظه یخ زد. چشمانش گشاد شده بودند و دهانش باز مانده بود. بعد مثل یک بچهی حریص اسب را در هوا چنگ زد.
«این مال من است. دست تو چه کار می کند؟»
«من به تو داده بودمش.»
صدای جادوگر انگار بسیار دور بود، دور به اندازهی کودکیاش، بسیار دور، انگار از ساحل دیگری میآمد.
بعد فرمان را شنید: «به خاطر بیاور!»
اول از همه خیالش راحت شد که متیو مثل همیشه چاق و خرفت است، اما تولدش بهانهای بود برای گرد هم آوردن اعضایی از خانوادهشان که به ندرت یکدیگر را میدیدند. کسانی که از جاهای عجیب و مرموزی مثل «راک اِوِی» و «فیلادلفیا» به سنترال پارک میآمدند.
او از دیدن این همه آدم جدید بسیار هیجانزده میشد؛ نه تنها مادر و پدر و برادر بسیار کوچکش، یا پدر و مادر متیو، بلکه خالهها و داییها و پسرخالهها و دخترخالهها، و حتا اقوام بسیار پیری که او تا به حال ملاقاتشان نکرده بود هم آنجا بودند. همهی آنها گوشهای از چمنزار وسیع جمع میشدند و همه جا را با پتوهای پیکنیک، لحاف، حولهی ساحلی و هر چیز دیگری که میشد روی آن نشست، پر میکردند.
بعد نوبت به بشقاب غذاهای خانگی میرسید: پیراشکی، پِلمِنی، فلانکِن، کاشا، بطریهای شیر پر از برشتوک، هات داگ و همبرگر، تخم مرغ زده شده و لوبیای پخته، و در آخر شکلات و کیک تولد و سودای خامهای.
روزی گرم و آفتابی بود با یک عالمه غذا. اما نمیشد از یک دختربچهی چهار ساله توقع داشت که فقط بخورد و بنوشد. به علاوه، کمی بعد داییها یکی بعد از دیگری افتادند به چرت زدن بر روی چمنها. خیلی بیشتر از آن خورده بودند که بتوانند به او توجه کنند. خالهها هم دور هم نشستند و شروع کردند به گفتن قصههایی که او اصلاً ازشان سر در نمیآورد. متیو هم گریه زاری راه انداخته بود که «شیکم درد» دارد، و البته او معتقد بود کاملاً حقش است. پدر و مادرش هم ارزش صحبت کردن نداشتند، چرا که هر وقت او سعی کرده بود توجهشان را جلب کند یا سرشان گرم برادر شیرخوارهاش بود، یا این که با بزرگترهای دیگر حرف میزدند و به او هیچ توجهی نداشتند. پس کمی بعد او واقعاً حوصلهاش سر رفت و تصمیم گرفت برود و باغوحش را ببیند.
میدانست در سنترال پارک یک باغوحش وجود دارد، چرا که قبلاً یک بار به آنجا برده بودندش. از جایی که در آن پیکنیک کرده بودند تا باغوحش راه زیادی بود، با این وجود گاهگداری حس میکرد میتواند صدای غرش شیرها را بشنود، و در پس آن صدای دوردست اتوبوس ها، تاکسیها و ترافیک شهر را. مطمئن بود با گوش دادن به صدای شیرها میتواند به آسانی راه باغوحش را پیدا کند. اما او گمراه شده بود، هم باغوحش و هم صدای شیرها گمراهش کرده بودند. با این وجود حتا برای یک دقیقه هم فکر نمیکرد که گم شده است. او با سرخوشی پیش میرفت، به پرتوی آفتاب لبخند میزد و تمام سگهایی را که جست و خیزکنان به سمتش میآمدند، نوازش میکرد. اگر هم کسی از صاحبان سگها از او در مورد والدینش سوال میکرد، با آرامش به انتهای مسیر پیش رویش اشاره میکرد و میگفت: «درست همان بالا هستند.» بعد قبل از این که فرصت بدهد تا به جوابش فکر کنند، خندان به راه میافتاد. کنار هر راه فرعی میایستاد و با دقت گوش میداد و هر کدام را که به نظر میرسید به سمت شیرها هدایتش میکنند در پیش میگرفت. اما هر چه میرفت انگار به مقصدش نزدیک نمیشد، و البته کمی هم احساس خستگی و بیحوصلگی میکرد. هنوز هم احساس یک ماجراجو را داشت و قطعاً اوقات بهتری را نسبت به زمان پیکنیک سپری میکرد، اما حالا احساس میکرد کمی هم دارد اذیت میشود.
مدتی بعد به یک پیچ رسید و در انتهای آن مردی را دید که تک و تنها بر روی نیمکت کوچکی نشسته است. در چشمان او مرد بسیار پیر بود. به پیری دایی بزرگش، دایی ویلهم. این را از روی موهای سفیدش، چروکهای عمیق کنار چشمان بستهاش و پتوی بلند و قرمزی که روی پاهایش انداخته بود فهمید. پیشتر هم مردان پیری را دیده بود که درست به همین شکل روی نیمکت نشسته بودند. مرد دستانش را تا انتها در جیبهای کتش فرو برده بود و صورتش را به سمت آفتاب بعدازظهر گرفته بود. به نظر خواب میآمد، پس او سعی کرد آهسته، بدون این که بیدارش کند، از کنارش بگذرد. اما مرد بدون این که چشمانش را باز کند، تکانی بخورد یا وضعیت نشستنش را تغییر دهد، گفت: «بعدازظهر خارقالعادهای است خانم جوان. این طور نیست؟»
«خارقالعاده» برای او لغتی کاملاً نو بود، و او عاشق لغات جدید بود. برگشت و پاسخ داد: «من خیلی خارقالعاده هستم. ممنون.»
پیرمرد گفت: «از شنیدنش خوشحالم. اجازه دارم بپرسم به کجا میروید؟»
دختر جواب داد: «دارم میروم شیرها را ببینم. و زرافهها را. زرافهها حیوانات خیلی خوبی هستند.»
پیرمرد موافقت کرد.
«حتماً همین طور است.»
چشمان پیرمرد، بعد از این که بازشان کرد، آبیترین چشمانی بود که تا به حال دیده بود. چشمانش بسیار جوان بودند و چنان میدرخشیدند که بقیهی اجزای صورتش را حتا پیرتر نشان میدادند.
«میدانی، قدیمترها در آفریقا هر وقت که میخواستم بروم خرید، سوار زرافه میشدم.»
دخترک به او خیره شد.
«تو نمیتوانی یک زرافه را برانی. زرافهها جایی برای نشستن ندارند.»
«خودم را تا روی گردنش بالا میکشیدم. آن بالا یک سطح صاف برای نشستن هست.»
پیرمرد او را به نشستن دعوت نکرده بود، حتا بر روی نیمکت جابجا نشده بود تا برای او هم جا باز کند، اما او متوجه شد که دارد به پیرمرد نزدیک و نزدیکتر می شود. پیرمرد ادامه داد:
«مثل این است که توی یک لانهی کلاغ بنشینی، از آنهایی که بالای دکلهای دیدبانی کشتیهاست و دیدبانها روی آن مینشینند. زرافه زیر من درست مثل جریان آب دریا حرکت میکرد و پیچ و تاب میخورد، آسمان هم آن بالا حسابی در هم میپیچید. من با یک دستم محکم گردن زرافه را میچسبیدم و دست دیگرم را برای مردم آن پایین تکان میدادم. خیلی حس خوبی داشت.»
پیرمرد آهی کشید، بعد لبخند زد و سرش را تکان داد.
«اما مجبور شدم این کار را کنار بگذارم. چون هیچ جایی روی گردن زرافه نیست که بتوانی خریدهایت را روی آن بگذاری. تمام کیسهها و بستههای خریدت از روی گردنش سر میخورد و به زمین میافتد. زرافه هم پایش را میگذارد روی آنها. میدانی، زرافهها پاهای خیلی بزرگی دارند.»
هنگام حرف زدنِ پیرمرد، او درست مقابلش ایستاده بود و به صورت پیر و پرچین و چروکش زل زده بود. او بینی بزرگ و افتخارآمیزی داشت، و ابروهایش در آن بالا بسیار درهم و ژولیده پولیده بودند. در نگاه او، ابروهای پیرمرد انگار از دست هم عصبانی بودند. پیرمرد ادامه داد: «بعد از آن تمام خریدهایم را با یک کرگدن میکردم. یک چیز جالب راجع به کرگدن ها...»
به او لبخند زد.
«وقتی با یک کرگدن به خرید میروی، رفتار مردم به شکل قابل توجهی با تو خوب میشود. تازه میتوانی تمام کیسههای خریدت را به شاخ کرگدن آویزان کنی و به خانه ببریشان. خلاصه بگذار برایت بگویم، کرگدنها خیلی کار راه بیاندازتر از زرافهها هستند.»
پیرمرد، همان طور که حرف میزد، یکی از دستانش را به سمت دخترک دراز کرد و از پشت گوش راست او یک تخممرغ بیرون آورد. او چیزی حس نکرده بود جز تماس آنی انگشتان بلند او با گوشش. بعد هم ناگهان تخممرغ در دستش بود. او دستش را به سمت گوش دیگرش برد تا ببیند آنجا هم تخممرغی هست یا نه، اما پیرمرد درست همان لحظه از پشت آن یک سکه بیرون آورد.
او در حالی که به اندازهی دخترک شگفتزده به نظر میرسید، گفت: «خدایا! حالا میتوانی کمی نان تست بخری تا با تخممرغت بخوریاش. من که میگویم تو گوشهای فوقالعادهای داری. بله.»
بعد همان طور که به حرفهایش راجع به تخممرغ ادامه میداد، انواع و اقسام چیزهای دیگری را از پشت گوش او بیرون آورد: صدفهای دریایی، باز هم سکه، چند تکه سنگ مرمر (که البته باعث ناراحتی جادوگر شد: تو هیچوقت نباید پشت گوشهایت سنگ مرمر قایم کنی، خانم جوان!)، بعد هم یک نارنگی وحتا یک شاخه گل؛ که قدری هم پلاسیده شده بود و پیرمرد گفت چون مدت زمان زیادی پشت گوشش مانده به این شکل و شمایل درآمده است.
دخترک با حواسپرتی کنار او بر روی نیمکت نشست و پرسید: «چطور این کار را میکنی؟ من هم میتوانم؟ یادم بده!»
پیرمرد در جواب گفت: «با گوشهایی مثل این همه چیز ممکن است. بیا خودت امتحان کن.»
بعد دست او را به سمت گوش چپش هدایت کرد و از پشت آن یک خرمهره بیرون آورد. بعد آهسته گفت: «دلم میخواهد بدانم... اگر...»
و موهای دخترک را به شدت برآشفت. کف دستش پر از ستارههای کوچک و نقرهای شد. ستارههایی که اصلاً شبیه ستارههای فویلی و براقی که معلم مهدکودکشان به خاطر خوشرفتاری به آنها میداد، نبود. اینها ستاره هایی فلزی، با نوک تیز و بسیار براق بودند که به اندازهی ستارههای واقعی آسمان میدرخشیدند.
«مثل این که موهایت هم به اندازهی گوشهایت استعداد دارند. بینظیر است.»
دخترک التماسکنان گفت: «باز هم! باز هم لطفاً!»
پیرمرد با کنجکاوی به او نگاه کرد. هنوز هم داشت لبخند میزد، اما دخترک در نگاهش سایهای از اندوه میدید و این گیجش میکرد.
پیرمرد گفت: «من چیزی به تو ندادهام که مال خودت نبوده باشد. گرچه اگر میتوانستم، این کار را میکردم. این یک هدیه است، از طرف من به تو...»
او یکی از دستانش را بر روی کف دست دیگرش موجوار حرکت داد. وقتی دستش کنار رفت، دخترک توانست پیکرهی کوچک و نقرهای یک اسب را در دست دیگر او ببیند. در حالی که به اسب نگاه میکرد، با خود فکر کرد که این مجسمه از تمام چیزهایی که تا به حال دیده زیباتر است.
«میتوانم نگهش دارم؟ واقعاً؟»
«البته. امیدوارم بتوانی همیشه پیش خودت نگهش داری.»
پیرمرد پیکرهی نفیس اسب را در میان دستان حلقه شدهی دخترک گذاشت و انگشتان او را به آرامی به دور آن بست. دخترک میتوانست در زیر انگشتان بستهاش یال اسب را حس کند که انگار در میان باد سرد و پرسوزی در حال پیچ و تاب خوردن بود.
«توی جیبت نگهش دار و خیلی مراقبش باش، و امشب قبل از این که به تختت بروی نگاهش کن.»
دخترک همان طور که پیرمرد گفت، اسب را داخل جیبش گذاشت.
«حالا، فکر میکنم وقت آن شده که بپرسم پدر و مادرت کجا هستند.»
دخترک ساکت ماند. ناگهان متوجه شده بود که از هنگام ترک پیکنیک تا به حال زمان زیادی گذشته است. پیرمرد گفت: «حتماً همه جا را دنبالت گشتهاند. راستش فکر میکنم همین الان هم میتوانم صدایشان را بشنوم. دارند صدایت میزنند.»
او دستانش را دور دهانش حلقه کرد و با صدای لرزان و خندهداری شروع کرد به صدا زدن: «آلفردا! آلفردا! کجایی آلفردا؟»
این کار او چنان دخترک را به خنده انداخت که کمی طول کشید تا بتواند بگوید نامش آلفردا نیست. پیرمرد هم خندید، اما آنقدر به صدا زدن «اِلیهدا، اِلیهدا» ادامه داد تا لحن مسخرهاش رنگی از ناراحتی و نگرانی گرفت.
دخترک در حالی که از جایش بر میخاست گفت: «شاید بهتر باشد که بروم و بهشان بگویم که حالم خوب است.»
هوا کمکم داشت خنک میشد و او حالا زیاد هم مطمئن نبود که راه برگشت را بلد باشد.
پیرمرد نصیحتکنان گفت: «من اگر جای تو بودم این کار را نمیکردم. اگر جایت بودم همین جایی که هستم میماندم و صبر میکردم تا آنها سر برسند، بعد هم بهشان میگفتم: چرا کمی اینجا نمینشینید تا خستگی استخوانهایتان در برود؟ بله. دقیقاً همین کار را میکردم.»
تصور گفتن چنین حرفهایی به بزرگترها باز او را به خنده انداخت. دلش میخواست هر چه زودتر خانوادهاش بیایند و او را پیدا کنند. کنار پیرمرد ماند و با او دربارهی چیزهای معمولی صحبت کرد؛ دربارهی مهدکودک و دوستانش و داییهایش، و تمام کارهایی که پسرخالهاش متیو با آنها حرص او را در میآورد، و دربارهی خرید رفتن در حال کرگدنسواری. پیرمرد به او گفت که پیدا کردن جای پارک برای یک کرگدن همیشه کار سختی بوده، و این که کرگدنها اصلاً خرید کردن را دوست ندارند، اما اگر ازت خوششان بیاید، این کار را انجام میدهند. بعد هم در مورد راههایی که میشود با آنها یک کرگدن را به خودت علاقمند کنی حرف زدند، تا وقتی که پدر دخترک با یک موتورسیکلت از راه رسید.
«دوران دانشگاه گمش کردم.»
او شئ کوچک را نوازش کرد و به گونهاش چسباند.
«همه جا را گشتم، اما نتوانستم پیدایش کنم.»
با ترکیبی از تعجب و تردید به پیرمرد نگاه کرد و بعد برای لحظاتی ساکت شد. اخمهایش در هم فرو رفتند و در حالی که با انگشتانش لبهایش را نوازش میکرد، به فکر فرو رفت.
«سنترال پارک... در سنترال پارک یک باغوحش بود.»
جادوگر سرش را تکان داد.
«هنوز هم هست.»
«شیر! آنجا شیر هم داشت؟»
بعد بدون این که به پیرمرد فرصت بدهد، خودش پاسخ داد: «شیرها را به یاد دارم. صدای نعرهشان را میشنیدم.»
صدایش آهسته بود و به نظر میرسید که روی صحبتش بیشتر با پیکرهی اسب باشد تا جادوگر.
«میخواستم شیرها را ببینم.»
پیرمرد آهسته گفت: «بله. وقتی در راه باغوحش بودی، ما همدیگر را ملاقات کردیم.»
«یادم میآید. چطور فراموش کرده بودم؟»
سریع حرف میزد. از سرعت شکلگیری خاطرات در ذهنش هم سریعتر.
«من و تو روی یک نیمکت نشسته بودیم، و بعد بابا... بابا با یک موتورسیکلت آمده بود. نه... یک افسر پلیس روی موتورسیکلت بو دو بابا هم... بابا هم توی این واگنهای کنار موتور بود. یادم میآید بابا به قدری از دستم عصبانی بود که خوشحال بودم افسر پلیس آنجاست.»
جادوگر خندهکنان گفت: «پدرت تا وقتی که مطمئن نشده بود تو صحیح و سالمی، عصبانی بود. بعد از آن از من تشکر کرد. حتا می خواست بهم پول بدهد.»
«واقعاً؟ من متوجه نشدم.»
صورتش ناگهان از فرط خجالت داغ شد.
«متاسفم. نمیدانستم که او میخواسته به شما پول بدهد. حتماً خیلی بهتان برخورده.»
جادوگر با گشادهرویی گفت: «او دوستت داشت و میخواست آن چه را که داشت بدهد. در نهایت هم هر دوی ما یک جور معامله کردیم.»
زن توقف کرد و به دور ور برش نگاهی انداخت.
«این خیابان هم نیست. من اینجا هیچ مهمانخانهای نمیبینم.»
جادوگر به آرامی به شانهی او ضربهای زد و گفت: «پیدایش میکنی. مطمئن باش.»
«مطمئن نیستم که خیلی دلم بخواهد.»
«واقعاً؟»
صدای جادوگر او را در میانهی شب احاطه کرد.
«چرا مطمئن نیستی؟ تو هنوز سفر درازی در پیش رو داری.»
تلخی گزندهای به سرعت گلویش را پر کرد. جوری که نزدیک بود بالا بیاورد.
«اگر اسم من را میدانی و خانوادهام را میشناسی، اگر حتا چیزهایی را میدانی که من فراموششان کردهام، پس باید دلیل این کارم را هم بدانی. آلن مرده. و تالی، موش کوچولوی من... اوه خدایا! موش کوچولوی بیچارهی من... پس من هم باید بمیرم! میفهمی؟ باید بمیرم! آنقدر رانندگی میکنم تا بپوسم.»
شروع کرد به لرزیدن، و در حالی که از خشم و التهاب سرفه میکرد و عق میزد، گفت: «دلم میخواست من هم با آنها میمردم. این چیزی است که میخواهم.»
بالا آوردن او را بسیار خوشحال و آسوده میکرد، اما تنها چیزی که از دهانش خارج شد کلمات بودند.
دستان پیر و قدرتمند جادوگر شانههای او را از لرزیدن باز داشت. زن توانست برای مدتی کوتاه سرش را بالا بگیرد و به صورت جادوگر نگاه کند، صورتی که در آن نه اثری از خشم بود و نه افسوس و اندوه.
به آهستگی گفت: «نه. بگذار بگویم آرزوی واقعیام چیست. دلم میخواست من میمردم و آلن و تالی هنوز زنده بودند. میتوانم مثل آب خوردن چنین معاملهای بکنم. فکر میکنی نمیتوانم؟»
جادو گر آهسته گفت: «تقصیر تو نبود.»
«چرا بود. تقصیر من بود. آنها در ماشین من بودند. من از آلن خواسته بودم که آن را ببرد و روغنش را عوض کند. و موش کوچولوی من... تالی هم خواست تا با او برود. عاشق این بود که با پدرش تنها این ور و آن ور برود. دوست داشت به او دستور بدهد و ادای من را در بیاورد.»
برای یک لحظه نزدیک بود باز کنترلش را از دست بدهد، اما جادوگر او را در بر گرفت و تسکینش داد.
«اگر از او نخواسته بودم این کار را برایم انجام دهد، اگر آنقدر خودخواه و تنبل نبودم و به کارهای دیگرم کمتر اهمیت میدادم، آن وقت این من بودم که در آن تصادف میمردم، و آنها زنده میماندند، زنده میماندند و زندگی میکردند.»
دستش را تا جایی که میتوانست محکم دور مچ جادوگر حلقه کرد و چشمانش را موشکافانه به چشمان او دوخت: «میفهمی؟»
جادوگر با سر تایید کرد. آنها برای لحظهای همان طور که بودند در تاریکی باقی ماندند. بعد از چند دقیقه جادوگر دستهایش را از روی شانهی او برداشت و گفت: «خیلی خوب. تو گفتی که حاضری زندگیات را در برابر زندگی همسر و فرزندت معامله کنی. هنوز سر حرفت هستی؟»
زن به او خیره ماند.
«در مورد آن معمای احمقانه راست میگفتی؟ تو چه هستی؟ مرگ؟»
«به هیچ وجه. اما کارهایی هست که میتوانم انجام دهم. البته با رضایت تو.»
«رضایت من؟»
زن قدمی به عقب برداشت و صاف ایستاد.
«آلن و تالی... نیازی به رضایت من یا آنها نیست... تکتک خواستههایم با تمام وجود همین بود.»
جادوگر با اضطرار گفت: «فکر کن. میخواهم بفهمی چه چیزی را درخواست میکنی. به وسعت چیزی که میخواهی فکر کن.»
بعد دست چپش را بالا برد و با چهار انگشت دست راستش به کف آن ضربه ای زد.
«حواست را خیلی جمع کن، دختر کوچولوی توی پارک. اینجا شیر دارد.»
زن احساس میکرد که پیادهرو زیر پاهایش به پیچ و تاب افتاده است.
«از خواستهام مطمئنم.»
«پس این را هم بدان؛ من نه میتوانم از کسی زندگیاش را بگیرم، نه زندگی کسی را به او برگردانم. اما می توانم آرزویت را برآورده کنم. درست به همان شکلی که خواستهای. تو فقط باید بیانش کنی، و تا انتهای روحت هم کاملاً از آن مطمئن باشی.»
جادوگر ناگهان خندهی عجیب و غریب و بلندی سر داد، خندهای که به گوش او شبیه غرولند آمد.
«خدایا! یادم نمیآید آخرین باری که از این کلمه استفاده کردم، کی بود. روح!»
زن لبش را گاز گرفت، و گرچه شب گرمی بود، اما دستهایش را دور خودش حلقه کرد.
«به من چه قولی میتوانی بدهی؟»
«یک واقعیت متفاوت. به همان شکلی که الان از من خواستی. متوجه حرفم میشوی؟»
زن پاسخ داد: «نه!»
و بعد آهسته پرسید: «منظورت این است که... مثل این که یک فیلم را به عقب برگردانیم... به عقب؟ به گذشته؟»
پیرمرد سرش را تکان داد.
«نه. واقعیت هیچوقت به عقب بر نمیگردد. همه چیز همان طور که هست میماند و همان طور هم خواهد ماند. حق انتخاب یک توانایی نادر است. عدهی کمی که از این توانایی برخوردارند، حسابی قدرش را میدانند. اما جادو هم هست، و جادو میتواند احتمالات را مثل ورقهای بازی بُر بزند. چنین تبحری، تحت کنترل من، میتواند خواستهی تو را برآورده کند. دقیقاً به همان شکل. اسبی را که به تو برگرداندم بگیر و به محل وقوع تصادف برگرد. دقیقاً همان جا. بعد اسب را در دستت نگه دار و فقط یک قدم بردار. اگر ارادهات قوی باشد و از انتخابت مطمئن باشی، همه چیز به همان شکلی که بوده باقی میماند؛ اما حالا نحوهی «بودنشان» برای همیشه دگرگون میشود. همسر و دخترت زنده میمانند، چون هیچوقت در آن تصادف نمردهاند. تو هنگام تصادف در اتومبیل بودی، و تو مردهای... منظورم را میفهمی؟»
«بله.»
صدایش زمزمهوار به گوش میرسید.
«اوه بله! بله میفهمم! لطفاً این کار را انجام بده. همهی شرایطش را میپذیرم. لطفاً انجامش بده! لطفاً!»
جادوگر دستان او را در میان دستان خودش گرفت.
«مطمئنی که میدانی بعدش چه میشود؟»
او به سادگی جواب داد: «قبلاً هم گفتهام، بدون آنها نمیتوانم زندگی کنم. اما... چطور میشود چنین کاری کرد؟»
«مرگ با وجود تمام توانمندیهای ذاتیاش، آنقدرها هم باهوش و تیز نیست. نکتهسنج است و بادقت، اما باهوش، نه.»
جادوگر در حالی که مختصر تعظیمی به او میکرد، ادامه داد: «و من در به کار بردن حقهها مهارت بالایی دارم. شاید بشود گفت مهارتی خارقالعاده.»
«نمیتوانی همین الان من را به آنجا بفرستی؟ نمیدانم، جابجایم کنی، یا این که از طریق ایمیل من را بفرستی، یا از این جور کارها. بیخیال رانندگی کردن! حتماً میتوانی این کار را انجام دهی، وقتی چنان کارهایی از دستت بر میآید.»
جادوگر سرش را تکان داد.
«حتا برای سادهترین حقهها هم میبایست از قبل آماده بود. این یکی حتا ساده هم نیست. ماشینت را بردار و به آنجا برو. من تو را راس ساعت مقرر، درست همان جا ملاقات خواهم کرد.»
«خوب... پس...»
زن دستانش را بر روی بازوهای پیرمرد گذاشت و به چشمهای او خیره شد. نگاه کردن به او درست مثل نگاه کردن به قرص خورشید از میان برگهای سبز درختان بود.
«از آنجایی که هیچ کلمهای در دنیا وجود ندارد که بتوانم با آن از تو تشکر کنم، پس همین حالا به سمت خانه راه میافتم. خانوادهام منتظرم هستند.»
پس از به پایان رسیدن حرفش، چند دقیقهای درنگ کرد. پیرمرد هم همان طور در کنار او ایستاد. انگار هر دوی آنها غریبههایی بودند که سعی داشتند به وسیله ی زبانی مرموز و به شکلی نامفهوم با هم ارتباط برقرار کنند. زبانی که نمیشد به راحتی درکش کرد. زبانی ساخته شده از خاطرات مشترک، صمیمیتها و نزدیکیها. عاقبت جادوگر گفت: «تو نمیفهمی من چرا چنین کاری برایت میکنم.»
این یک سوال نبود.
«نه. نمیفهمم.»
زن با تردید لبخند زد. لبخندی که طوفانی بود از اضطراب و دودلی.
«برای خاطر روزهای قدیم؟»
جادوگر سرش را تکان داد.
«دیگر مهم نیست. برو. عجله کن.»
علامت میهمانخانه به روشنی ماه کامل در آن طرف خیابان میدرخشید، و او میتوانست اتومبیلش را در پارکینگ خلوت و نیمه خالی ببیند. برگشت و بدون این که نگاهی به عقب بیاندازد، به سمت بیوکش رفت. آن را روشن کرد و از پارکینگ خارج شد. لازم نبود چیزی با خودش ببرد. بگذار خدمتکاران مهمانخانه فردا صبح به اتاقش سرک بکشند، تخت دست نخورده را ببینند و حوله های خشک را که از روی جالباسی حمام تکان نخوردهاند.
میتوانست جادوگر را در آینهی نیمهتار جلوی ماشین ببیند که داشت رفتن او را تماشا میکرد، اما او نه دستی تکان داد و نه حتا سرش را برگرداند.
بدون گذشتن از مسیرهای فرعی، جاده از هنگام آمدنش به نظر بسیار کوتاهتر می آمد. حتا با این که حالا از روی غریزه آرامتر رانندگی میکرد.
پیشتر او هیچ نقشه و برنامهای نداشت، فکرش کار نمیکرد و چیزی جز اندوه برای حمل کردن در کار نبود. اما حالا احساساتش آبستن لذت و اشتیاق بود، و همین مسیر را به نظرش کوتاهتر میکرد. «آنها زنده میمانند... موش کوچولوی من فردا زنده خواهد بود، نه بخشی از خاطرات دیگران...»
در حین حرکت متوجه شد که خیلی وقت است هیچ تلاشی برای هدایت اتومبیل قدیمیاش نمی کند، جز این که پایش را بر روی پدال گاز نگه داشته بود و با دستانش فرمان را چسبیده بود.
یک روز تمام گذشت، بیشتر از یک روز، و او حتا ذرهای احساس خستگی نمیکرد. تصمیم گرفت که این قابلیت را هدیهای از جانب جادوگر ببیند، بنابراین فکرش را درگیر این موضوع نکرد. به جایش، همان طور که رانندگی میکرد شروع کرد به خواندن آوازهایی کودکانه؛ «سرود ملوانان دریا» و بعد هم «گیلبرت» و «سالیوان» که از آوازهای مورد علاقهی آلن بودند... نه! هستند! هنوز هم هستند، و البته خواهند بود. «چون من دارم میآیم... آلن، تالی... من دارم میآیم.»
برای چند صد مایل آخر، جادهی بین ایالتی را رها کرد و مسیر کنار ساحل را در پیش گرفت. این راهی بود که او و آلن در آغاز ماهعسلشان پشت سر گذاشته بودند. اقیانوس، آرام و بیموج در سمت راستش قرار داشت و درختان فشرده و تو در توی ماموت و شوکران در سمت چپش. هوای شبانگاه هم طعم نمک داشت و هم بوی شیرهی درختان کاج را میداد.
گاهی گوزن در حال عبوری را میدید، یا شکل محوی از یک روباه یا حتا یک جوجه تیغی که سر و کلهاش در میان جاده پیدا میشد. یک بار هم توانست یک شیر کوهی ببیند، یا حداقل این طور گمان میکرد. تصور کرد که سایهای با دُم بلند، ایستاده در میان سایهها، سایهی او را تعقیب میکند که به سرعت از مقابلش میگذرد. «عزیزانم! دارم میآیم.»
چیزی به غروب نمانده بود که به اولین خانههای ویلایی حومهی شهر رسید. شهری که در آن به دانشگاه رفته بود، ازدواج کرده بود و با کمال میل در آن مستقر شده بود. شهر آرام و راکد در مقابلش قرار داشت. تا زمانی که چیزی شبیه آژیر لاینقطع یک ماشین پلیس یا غوغای یک ماشین آتشنشانی این رکود را بر هم زد و سگهای همهی محلهها را به پارس کردن وا داشت.
بیوک را در مقابل خانه پارک کرد و لحظهای به خانهی مطرود و متروک خیره ماند. «با وضعی که تو ناپدید شدی، بدون این که حتا با کسی تماس بگیری، انتظار دیگری جز این هم نمیشد داشت.»
قبل از این که سعی کند در خانه را باز کند، لحظهای درنگ کرد. دنبال صداهایی گشت که نشان دهندهی حرف زدن و تکان خوردن آلن و تالی در خانه باشد، و وقتی چیزی را که میخواست نیافت، درست مثل زمانی که جادوگر را ترک کرده بود، به آهستگی از در دور شد. «شش بلوک. فقط شش بلوک.»
تقاطعی را که تصادف در آن به وقوع پیوسته بود، پیدا کرد و در گوشهای از پیادهرو ایستاد. از آنجا میتوانست آثار به جا مانده از تصادف را بر روی آسفالت خیابان ببیند. جایی که در آن زندگیاش به پایان میرسید. در همان لحظه آخرین روز زندگیاش آغاز شد. پرتوهای خورشید نو از میان درختان پارک کوچک محلهشان سر برآورد. پرتوهایی به شفافیت و درخشش آب دریا. بوی خوش سنگهایی را که در زیر اشعهی خورشید اول صبح در حال گرم شدن بودند، با ولع به ریهاش کشید، و طعم صبحانهی بین راهی اهالی حومه را بر روی زبانش حس کرد. با خودش فکر کرد که این آخرین بار است که چنین بوهایی را حس میکند. در حالی که به ماشینهایی که در سرتاسر خیابان از گاراژ خارج میشدند نگاه میکرد، به فکر فرو رفت. خواستهی جدیدی را در وجود خودش حس میکرد. آلن و موش کوچولو میتوانستند به خانه برگشتن این ماشینها را تماشا کنند، همچنین میتوانستند باز هم شنا کردن غازها را در دریاچه ی مصنوعی نزدیک خانهشان ببینند. اما او نمیتوانست. دیگر هیچوقت نمیتوانست. خیابان داشت با ترافیک اول صبح بند میآمد. حرکت یک اتوبوس را با نگاهش دنبال کرد، و بعد سرویس مدرسه را که اول به شهرکهای دورتر میرفت و بعد برای برداشتن تالی و دیگر دانشآموزان نزدیکتر به مدرسه، به آنجا بر میگشت. جادوگر هنوز نیامده بود. اسب نقرهای را در جیبش لمس کرد. چه میشد اگر میتوانست امروز را برای خودش بر دارد؟ یک روز، فقط یک روز برای این که بتواند طعم اینها را بار دیگر بچشد، بتواند باز تمام جاهایی را که با هم رفته بودند ببیند، تا بتواند همهی اینها را پیش خودش حفظ کند و با خود به آن لکهی روی آسفالت ببرد. عزیزانش تمام روزهای دیگر را در اختیار داشتند، تمام طول عمرشان را. چرا او نمیتوانست فقط یک روز را برای خودش نگه دارد؟ هنگام غروب آنجا خواهد بود. آماده برای رفتن. آنها حتماً درک میکردند. فقط همین یک روز را برای خودش میخواست.
از پشت سرش صدای جادوگر را شنید: «همان اندازهای که تو برای آنها افسوس خوردهای، آنها برایت عزاداری خواهند کرد. تو گفتی زندگیات بعد از مرگ آنها به پایان رسیده، آنها هم همین را خواهند گفت، به موقعش.»
زن بدون این که سرش را برگرداند، گفت: «نمیتوانی من را منصرف کنی.»
جادوگر خندهی خشکی کرد.
«از اولش هم حدس زده بودم که نمیتوانم.»
سرش را برگرداند و جادوگر را دید که کنارش ایستاده است. او هیچ تغییری نکرده بود، اما زن میتوانست در چشمان بینهایت پیرش سایهی کمرنگی از محبت و دلسوزی ببیند. چهرهاش نه نشانی از ترحم داشت و نه به نظر سرسخت میآمد، و نه میشد نشانی از حق به جانب بودن در آن دید. حواسش چنان جمع بود که انگار از آینده بیاطلاع است.
«همان است. همان دختری که در سنترال پارک دیدمش، وقتی که داشتم روی نیمکت زیر نور آفتاب برای خودم چرت میزدم. همان دخترک پر شر و شور که بااراده و مصمم به پیش میتاخت و میخواست شیرها را ببیند.»
زن گفت: «سر در نمیآورم. تو میدانی من که هستمريال اما من چیزی راجع به تو نمیدانم. پیش از این که بروم، لطفاً بگو که هستی!»
«تو من را میشناسی.»
«نه! نمیشناسم.»
«چرا. میشناسی، میشناختی و خواهی شناخت.»
زن جوابی نداد. هر دویشان در سکوت مرد جوان و سیاهپوستی را نگاه کردند که از خیابان رد میشد. او نوزادی را در آغوش داشت -زن فکر کرد شاید یک پسر باشد- و صورت گرد و سیاهش از شادی و غرور برق میزد. انگار که پیش از او هیچکس بچهای نداشته است. مرد و بچه هر دویشان یک صدا میخندیدند، صدای خندهی بچه نرم و زیر بود و صدای خندهی مرد آهنگین به گوش میرسید. اتوبوسی برای لحظهای آنها را از نظر پنهان کرد. بعد از این که اتوبوس رد شد، آن دو به گوشهای پیچیدند و ناپدید شدند.
«با وجود این که از این کار اطمینان داری، به نظر میرسد تصمیم گرفتهای عملی کردن معاملهات را کمی عقب بیاندازی. البته اگر اشتباه نکنم.»
زن به نرمی گفت: «یک روز، فقط یک روز به عنوان خداحافظی. برای این که پیش از رها کردن همه چیز، خاطرات خوبی را که با آنها داشتم در ذهنم ثبت کنم. میشود؟... میتوانم این کار را بکنم؟... یا که با این کار طلسم را از بین میبرم و افسون باطل میشود؟»
جادوگر بلافاصله جواب نداد و برای مدتی تماشایش کرد. زن متوجه شد که نفسش را در سینه حبس کرده است.
«نه افسونی در کار است و نه طلسمی. این فقط یک حقه است، و البته نه از آن حقههایی که بتوانی تا هر وقت بخواهی عقبش بیاندازی.»
از حالت صورت جادوگر نمیشد چیز دیگری خواند. زن گفت: «اوه، خیلی خوب میشد اگر چنین چیزی ممکن بود، اما نمیشود همه چیز را با هم داشت. از تو ممنونم، و باز هم خداحافظ.»
او صبر کرد تا خیابان کاملاً از ترافیک کمحجم صبحگاهی پاک شود، بعد بااراده و بدون ثانیهای مکث قدم در خیابان گذاشت. داشت قدمی دیگر بر میداشت که صدای جادوگر را از پشت سر شنید.
«تا غروب. بیشتر از این کاری از دستم بر نمیآید.»
بر روی پایش چرخ زد و برگشت. صورتش میدرخشید، مثل بچهای که فهمیده باشد روزی تعطیل در پیش رویش دارد.
«ممنونم! قول میدهم سر وقت اینجا باشم. اوه، ممنونم!»
قبل از این که بتواند حرکت کند، باز صدای جادوگر را شنید. این بار لحنش متفاوت بود.
«یک خواهش دارم.»
صورتش به همان شکل باقی مانده بود، اما صدایش بسیار جوان شده بود. انگار که متعلق به پسر کمسن و سالی باشد.
«میدانم هیچ حقی برای پرسیدن چنین چیزی ندارم، مدعی هم نیستم، اما بسیار خرسند خواهم شد اگر اجازه بدهی این چند ساعت را در کنارت باشم.»
شبیه به پسری جوان در دوران ملکه ویکتوریا شده بود که با خجالت و دستپاچگی دختری را به چای دعوت میکند. زن به او خیره شد. حالت چهرهاش برای نخستین بار به اندازهی چهرهی جادوگر ناخوانا شده بود. لحظهای طولانی سپری شد تا عاقبت او سرش را تکان داد و در حالی که با دستانش جادوگر را فرا میخواند گفت: «زود باش! وقتمان خیلی کم است. عجله کن!»
در حقیقت، شاید به خاطر حضور جادوگر، آنها اصلاً وقت کم نیاوردند. سریع سوار بیوک شدند و زن به سمت بالای تپه رانندگی کرد تا بتوانند از آنجا باقیماندهی طلوع را تماشا کنند. همان طور که خورشید بارقههای صبحگاهیاش را بر سطح شهر میریخت، او برای جادوگر از زندگیشان در آنجا گفت.
بعد از تماشای طلوع آن دو به جمعیت صبحگاهی بچههای مهدکودکی و والدینشان در زمینبازی پارک محلی پیوستند. زن، جادوگر را به چند تن از دوستانِ بیش از حد نگرانش معرفی کرد و گفت او یکی از داییهای آلن است که به دیدنش آمده. در مقابل دوستانش سعی میکرد در فتارش اندوه توام با سکوتی را که از او توقع میرفت نشان دهد، اما طولی نکشید که تمام سعیش به خاطر کارهای جادوگر با خندهای در هم شکست. او سعی داشت با تعدادی از بچهها سوار قطار مینیاتوری شود و این کار باعث شده بود که زانوانش تا نزدیکی گوشهایش بالا بیایند.
بعد از آن او جادوگر را به دشتهای مسطح و تُنُک کنار بزرگراه برد، و به خیریهای که هفتهای دو بار در آنجا غذا سرو میکرد. در آنجا آنها با زن سیاهپوست تعمید دهندهای مواجه شدند که با محبتی دروغین او را بغل کرد و هشدار داد که لازم نیست به این زودیها این ورها پیدایش شود، اما اگر حالش سر جا آمده، از همین فردا میتواند کارش را شروع کند و خدا میداند یک کمک اضافه چقدر کارشان را راه میاندازد. جادوگر متوجه بارقهای از رنج و عذاب وجدان در نگاه او شد، اما کس دیگری آن را ندید. قول داد که فردا خودش را به موقع برساند.
زمان برایشان کافی بود. آنها ماشین را جایی پارک کردند و با قایق به آن سر خلیج رفتند، به جزیرهای که او و آلن در آن با هم آشنا شده بودند. هر دوی آنها برای چادر زدن به آنجا رفته بودند که همدیگر را ملاقات کردند. بعدها، بعد از متولد شدن تالی هم آنها گهگدار برای پیکنیک به آن جزیره میآمدند. او با آب و تاب تعریف کرد که آلن چطور هراس از آبِ تالی را درمان کرده بود؛ او را متقاعد کرده بود که بر روی پشتش بنشیند و تظاهر کند که بر روی یک دلفین سوار است.
«او حالا شناگر بسیار ماهری شده. موش کوچولوی من! باید شنا کردنش را ببینی. منظورم این است که... حتماً در آینده خواهی دید... میبینیاش، من نمیتوانم... اما اگر خواستی...»
و صدایش آهسته محو شد. جادوگر بدون این که چیزی بگوید، دست او را نوازش کرد.
«باید حواسمان به ساعت باشد. نمیخواهم از مرگ خودم عقب بمانم.»
حرفش باید خندهدار از آب در میآمد، اما جادوگر اصلاً نخندید.
زمانشان کافی بود. حواس جمعش باعث شد خیلی زودتر از غروب به خانهاش برسند، اما پیش از آن در مقابل بستنیفروشی مورد علاقهی خانوادهاش توقف کوتاهی کردند؛ قهوه، و دو تا اسکوپ بستنی «به درک!» برای او و بستنی قیفی توت فرنگی، البته بعد از کلی این پا و آن پا کردن، برای جادوگر. هنوز با خوراکیهایشان مشغول بودند که به در جلویی خانه رسیدند. زن با حالتی رویاگون گفت: «اوه خدا، دلم برای قهوه تنگ میشود.»
بعد خندید.
«شاید هم تنگ نشود. مگر نه؟ در نهایت من نخواهم فهمید که دلم برایش تنگ میشود یا نه.»
سرش را بالا گرفت و با سوظن به جادوگر نگاه کرد.
«تو تا حالا بستنی قیفی نخورده بودی. مگر نه؟»
جادوگر موقرانه سرش را تکان داد. او بستنی قیفی را از دست جادوگر گرفت و با دقت لبهی آن را لیس زد. به طوری که سطح بستنی روی قیف تقریبا ًیکنواخت شد. بعد بستنی و دستمال کاغذی خودش را به جادوگر داد.
«باید قبل از این که به داخل برویم بستنیهایمان را تمام کنیم. زود باش.»
با حرص شروع کرد به بلعیدن بستنیاش و قیفش را خرچخرچکنان در دهانش گذاشت. سعی میکرد سرعت بلعیدن بستنی با سرعت نزول جایگاه خورشید در آسمان متناسب باشد.
بستنیاش که تمام شد، با کلید در خانه را باز کرد و وارد شد. نیمی از راهروی ورودی را پشت سر گذاشته بود و داشت به سالن نشیمن نزدیک میشد که متوجه شد جادوگر دنبالش نمیآید. در حالی که او را صدا میزد، گفت: «هی! تو نمیآیی؟»
«بابت امروز از تو ممنونم، اما این لحظه باید متعلق به خودت باشد. من بیرون منتظرت می مانم. لازم نیست عجله کنی.»
بعد در حالی که نگاهی به آسمان میانداخت، اضافه کرد: «اما زیاد هم معطل نکن.»
این را گفت و در را پشت سر خودش بست تا زن با خانه و خاطراتش تنها بماند.
نیم ساعت بعد، شش بلوک آنطرفتر، او به نرمی پشت سر جادوگر، در کنار پیادهرو ایستاد و به بررسی وضعیت تقاطع مشغول شد. مرد دستانش را به سمت او دراز نکرد، اما او در هر حال دستانش را در میان هر دو دست خودش گرفت.
«تو خیلی مهربانی.»
جادوگر، اندوهناک سرش را تکان داد.
«کمتر از آن چیزی که تصور تو است، و بسیار کمتر از آن چه که خودم دلم میخواهد.»
«این مزخرفات را تحویل من نده.»
لحنش خصمانه، اما با خندهای زیرین همراه بود.
«تو منتظرم بودی. خودت گفتی. هر جایی که میرفتم حتماً با تو مواجه میشدم. مگر نه؟ اگر به جنوب و به سمت مکزیکو میرفتم، یا با هواپیما میرفتم به هونولولو، یا حتا به اروپا. دیر یا زود، وقتی که آمادهی شنیدن حرفهایت میشدم، وقتی که میتوانستم چنین قراری با خودم بگذارم، حتماً همان موقع وارد یک رستوران میشدم که جلویش تابلوی «جادوی غذاخوری» آویزان بود، این طور نیست؟»
«نه کاملاً. تو حتماً باید همان مسیر را پیش میگرفتی، و من و تو حتماً میبایست همان جا همدیگر را میدیدیم. همه چیز همان طور که هست باقی میماند و همان طور هم خواهد ماند. پیشتر این را گفته بودم.»
«اهمیتی ندارد. هنوز هم بسیار قدردانم و از تو ممنونم.»
جادوگر به آرامی گفت: «بمان!»
او سرش را تکان داد.
«میدانی که نمیتوانم.»
«این حقه... این گمراهی... نمیتوانم قول بدهم آن چه را که میخواهی انجام میدهد. همسر و دخترت زنده میمانند، اما هیچکس نمیداند تا کی. میتوانند همین فردا کشته شوند؛ به وسیلهی یک رانندهی ابله و خوابآلود دیگر، یک ویروس، سقوط هواپیما یا دیوانهای اسلحه به دست. چیزی که داری به خاطرشان فدا میکنی ممکن است در نهایت بیفایده و بیهدف باشد... حتا شاید تا طلوع فردا. بمان. مهلت تصمیمگیری خودت را از دست نده. بمان.»
جادوگر به سمت او رفت، اما او قدمی به عقب و به داخل خیابان برداشت و باعث شد رانندهای با عصبانیت بوق بزند. گفت: «تمام چیزهایی که میگویی کاملاً درست است، اما ذرهای برایم مهم نیست. اگر تنها کاری که از دستم بر میآید این باشد که یک ثانیه بیشتر به آنها ببخشم، این کار را خواهم کرد.»
صورت پیرمرد آرام شد.
«آه. تو دقیقاً همان چیزی هستی که در یادم مانده. بسیار خوب. باید به تو یک حق انتخاب میدادم. تو عشق را انتخاب کردی و من هم شکایتی ندارم. اگر هم داشتم، فایدهای نداشت. از این لحظه به بعد جادوگر تویی، نه من.»
«خیلی خوب. بیا تمامش کنیم.»
قرص عظیم خورشید پاورچینپاورچین داشت به لبهی افق سبز رنگ نزدیک میشد، اما او صبر کرد تا جادوگر سرش را تکان بدهد و بعد به سمت تقاطع حرکت کرد. ترافیک به قدری سنگین شده بود که او نمیتوانست خودش را به نقطهای برساند که زندگی آلن و تالی در آن به پایان رسیده بود. جادوگر دست راستش را بالا برد، انگار که میخواست برای او دست تکان بدهد، و ناگهان راه مقابلش کاملاً باز شد. ماشینها و رانندههایشان همان جایی که بودند منجمد شدند و از حرکت ایستادند.
زن از ورای شانهاش گفت: «متشکرم.»
و قدمی به جلو گذاشت...
دختر کوچولو سرش را تکان داد و به اطرافش نگاه کرد. از چیزی که می دید گیج شده بود، و اگر کسی جز پیرمرد در پارک به او نگاه میکرد از طرز عجیب و بزرگسالانهی ایستادنش و شکلی که اطرافش را زیر نظر گرفته بود، جا میخورد. جادوگر به او گفت: «سلام.»
«این... اصلاً شبیه چیزی نیست که انتظار داشتم.»
«نه. نیست. تماشاچیها زنی را میبینند که از وسط نصف شده، در حالی که دو زنی که خودشان را در جعبهی جادو تا کردهاند چیز دیگری میبینند. تو حالا در حقه هستی، پس مسلماً آن چیزی را نمیبینی که انتظارش را داری. اگر بتوانی حدس بزنی در ورای حقه کارها چطور پیش میرود، میفهمی که حتا با جادو هم فرق دارد.»
او با شگفتی به دستان کوچکش نگاه کرد و بعد بازوها و پاهای کوتاهش را از نظر گذراند.
«اصلاً سر در نمیآورم. توگفتی من میمیرم!»
«و همین طور هم خواهد شد. در روز مقرر و زمان مقرر. وقتی که فکر میکنی از همسرت بخواهی که ماشین را ببرد برای تعویض روغن، بعد در لحظهای برقآسا تصمیمت عوض میشود، بی آن که بدانی چرا ماموریت به این سادگی را خودت باید انجام بدهی.»
جادوگر هنگام حرف زدن بینهایت اندوهگین به نظر میرسید.
«و حالا خواهی مرد، تنها به شکلی متفاوت. به این خاطر که آن لحظهی برقآسایی که در وجودت دفن شده شاید تنها خاطرهای باشد که در ذهنت بماند. امروز را از یاد خواهی برد، و هدیههایی که به تو میدهم، و حتا من را. حقه اثرش را از دست میدهد. مرگ شاید نابغه نباشد، اما ابله هم نیست. همهی کارتها باید به دستهشان برگردند، وگرنه مرگ متوجه خواهد شد. اما اگر من و تو، بین خودمان، مخفیانه کارتی را علامت بزنیم، بعداً می توانیم بیرون بکشیمش.»
جادوگر از سخن گفتن باز ماند. و او، زن درون دختربچه، حس کرد که دارد در منتهاالیه چهرهی مرد را مینگرد. انگار که داشت به انتهای یک جنگل تیره و تار نگاه میکرد، انگار که مرد دیگر هیچوقت چیزی نخواهد گفت.
بعد از چند لحظه جادوگر آه عمیقی کشید.
«گفته بودم که مهربان نیستم.»
دختر دستش را دراز کرد تا به گونهی او برساند. چشمانش درخشش خیره کنندهای داشتند.
«هیچکس هیچوقت نمیتواند از تو مهربانتر باشد. تو نه تنها آرزوی من را برآورده کردی، بلکه میگویی میتوانم باز هم آنها را ببینم. دوباره میتوانم آلن را ملاقات کنم، عاشقش بشوم و موش کوچولویم را در آغوش بگیرم، درست مثل گذشته. این همان چیزی است که میگویی. مگر نه؟»
جادوگر دستانش را از هم گشود، انگار که میخواست با انگشتان ظریفش خورشید را لمس کند.
«تو دختر کوچولویی هستی در سنترال پارک که دارد میرود تا شیرها را ببیند. من هم پیرمردی هستم که روی نیمکتی چرت میزند... از این لحظه به بعد دنیا روال عادیاش را پیش میگیرد. تنها یک چیز عوض میشود. چیزی که با امروز خیلی فاصله دارد و آنقدر کمرنگ است که میشود راجع به آن حرفی نزد. داخل جیبت را نگاه کن دختر کوچولو.»
او دستش را درون جیب جلویی بالاپوش کتانیاش فرو برد. دستان چهار سالهاش به دور پیکرهی اسب کوچک نقرهای حلقه زد و لبخندی بر روی صورتش نقش بست. اسب را بیرون آورد و به سمت پیرمرد گرفت. انگار که میخواست تکهای شکلات به او تعارف کند.
«من نمیدانم تو چه کسی هستی، اما میدانم چه چیزی هستی. تو یک چیز خوبی.»
جادوگر گفت: «مزخرف نگو!»
اما او توانست آثار رضایت و خرسندی را در چشمانش ببیند.
«اما حالا...»
جادوگر دستان کشیده و پر چروکش را دور دستان دخترک حلقه کرد و یک بار به آرامی فشارشان داد.
«فراموش کن...»
وقتی که او دستان دخترک را رها کرد، اسب نقره ای ناپدید شده بود.
دختر کوچولو بر روی سبزهها ایستاده بود و به پیرمردی که چشمهایش بسته بود نگاه میکرد. پیرمرد به او گفت: «اجازه دارم بپرسم کجا میروی؟»
دختر گفت: «دارم میروم شیرها را ببینم، و زرافهها را. زرافهها حیوانات خیلی خوبی هستند.»
پیرمرد در حالی که سرش را کج می کرد تا او را ببیند، موافقت کرد.
«حتماً همین طور است.»
چشمان او، وقتی که بازشان کرد، آبیترین چشمانی بود که دخترک تا به حال دیده بود.