از مجموعه خاطرات یون تیخی
به گمانم اول نیوتون رقابت را شروع کرد و لباسشوییهایی به بازار فرستاد که آنقدر خودکار بودند که میتوانستند خودشان رختهای سفید و رنگی را از هم سوا کنند و بعد از شستن و چلاندن لباسها، آنها را اتو و رفو و حاشیهدوزی کرده و حرفنگارههای نام مالکشان را به زیبایی روی آنها قلابدوزی کنند و روی حولهها ضربالمثلهای شورانگیز و غرورآفرینی مثل «روبات تیزهوش، دست به روغندان میشود» بدوزند.
پاسخ اسنودگرس به این حرکت تولید یک لباسشویی جدید بود که متناسب با سطح فرهنگ و درک زیباشناختی مشتری، رباعیهایی میسرود و روی لباسها قلابدوزی میکرد. نیوتون مدلی ساخت که همین کار را با غزل میکرد. اسنودگرس با مدلی جواب داد که در فواصل بین برنامههای تلویزیون، اعضای خانواده را به گفتگو با هم تشویق میکرد. نیوتن سعی کرد با دست گذاشتن روی احساسات غریزی مردم این پیشرفت را در نطفه خفه کند. حتما همه آگهیهای تمامصفحهی نیوتن را به خاطر دارند که تصویر یک ماشین لباسشویی با چشمانی مگسمانند و نیشخندی بر لب بود و زیرش نوشته بود: «آیا دوست دارید ماشین لباسشوییتان از خودتان باهوشتر باشد؟ البته که نه!» اما اسنودگرس هیچ وقعی به این حرکت ننهاد و در مرحله بعد مدلی ارائه کرد که لباسها را میشست، میسایید، صابون میزد، آب میکشید، اتو میکرد، آهار میزد، رفو میکرد، میبافت و پشت و رو میکرد و علاوه بر اینها تکالیف بچهها را انجام میداد، به سرپرست خانواده طرحهای اقتصادی پیشنهاد میداد، تعبیر فرویدی خوابها را میگفت و در مدتی که منتظر شسته شدن لباسها بودید، عقدههای اودیپی و بحران میانسالی را درمان میکرد. نیوتون با ناامیدی «ابرشاعر» را رو کرد. یک لباسشویی-سراینده که صدای آلتوی زیبایی داشت، شعر میخواند، لالایی میگفت، بچهها را روی لگن مینشاند، برای زدودن زگیلها وِرد میداد و با جملههایی دلنشین از خانمها تعریف میکرد. اسنودگرس با یک لباسشویی-معلم پاسخ داد و با این شعار به میدان آمد: «ماشین لباسشوییتان از شما یک اینشتین میسازد!» ولی بر خلاف انتظارها این مدل ضعیف عمل کرد و وقتی یک نشریه اقتصادی گزارش داد که نیوتن دارد روی یک لباسشویی رقصنده کار میکند، فروش تا آخر فصل سی و پنج درصد افت کرد. اسنودگرس که خود را در آستانهی ورشکستگی میدید، تصمیم گرفت یک گام انقلابی بردارد. بنابراین پس از خریدن امتیازها و مجوزهای لازم از مراجع مربوطه که مجموعا یک میلیون دلار برایش آب خورد، دو ماشین لباسشویی جدید مخصوص مشتریان مجرد ساخت. یکی تناسب اندامی داشت همچون نماد معروف جذابیت جنسی، ماین جانسفیلد ]3[ با بدنهای پلاتینی. دیگری هم از روی مدل معروف، کِرلی مکشِین ]4[ به رنگ مشکی. فروش بلافاصله جهش کرد و به هشتاد و هفت درصد رسید. نیوتن با دیدن این وضعیت به کنگره و انجمن ملی زنان و انجمن ملی اولیا و مربیان و به اذهان عمومی شکایت برد. ولی وقتی دید اسنودگرس دارد فروشگاهها را با دستگاههایی هرچه زیباتر و فریبندهتر از هر دو مدل میانبارد، شکایت را رها کرد و از لباسشوییهای «ساختِ مشتری» رونمایی کرد که شکل، رنگبندی، اندازه و سلیقهی دلخواه مشتری را مطابق یک عدد عکس که به سفارشاش پیوست شده بود دریافت میکرد. وقتی دو غول صنعت ماشین لباسشویی این چنین درگیر یک جنگ تمام عیار شدند، محصولاتشان کمکم تمایلات غیر منتظره و خطرناکی از خود بروز دادند. اگر لباسشوییهای مدل «دایه» خیلی بد بودند، لباسشوییهایی که زندگی مردان و زنان جوان و آتیهدار را به تباهی میکشیدند، مردم را وسوسه و اغفال میکردند و کلمات زشت به کودکان یاد میدادند، برای خانوادهها فاجعه بودند. دیگر از لباسشوییهایی که با آنها میشد شوهر یا زن کسی را از راه به در کرد چیزی نمیگویم. آن دسته از تولیدکنندگان ماشین لباسشویی که هنوز در این صنعت دوام آورده بودند، در آگهیهای مختلف به مردم یادآوری میکردند که لباسشوییهای جانسفیلد-مکشین نمودی هستند از سواستفاده از اهداف والای رختشویی اتوماتیک (که پیش از هر چیز باید مایهی تقویت و حمایت از زندگی خانوادگی باشند)، چرا که این لباسشوییها نمیتوانند بیش از یک دو جین دستمال یا یک روبالشی را در خود جا دهند و بقیه فضای درونیشان با ماشینآلاتی پر شده که هیچ ربطی به رختشویی ندارند. اما فایدهای نداشت. تب فراگیر لباسشوییهای زیبا حتی بخش قابل توجهی از مردم را از پای تلویزیونها بلند کرد. ولی اینها تازه اول کار بود. لباسشوییها که دارای قدرتِ عملِ مستقل شده بودند، باندهای زیرزمینی تشکیل دادند و وارد کارهای خلاف شدند. این باندها شروع به تبانی با خلافکاران کردند، دست به فعالیتهای زیرزمینی زدند و برای صاحبانشان مشکلات جدی به وجود آوردند.
وقتی کنگره این بلبشوی تجارت آزاد را دید، تصمیم گرفت که با وضع قوانین مورد نیاز دخالت کند؛ ولی قبل از اینکه مباحثاتشان به جایی برسد، بازار پر شده بود از مدلهای جور و واجور، مثل کفسابهای هوشمند و ماشینهای خشککنی که قوس کمرهایی داشتند که هیچکس نمیتوانست جلویشان مقاومت کند یا شلیکماتیک ]5[، یک مدل جدید ماشین لباسشویی که مسلح بود و گفته میشد برای بچههایی طراحی شده که به بازیهای سرخپوستیکابویی علاقه دارند. این ماشین با کمی دستکاری میتوانست هر هدفی را با شلیکهایی تیز و فرز نابود کند. نشان به آن نشانی که طی یک درگیری که بین باند استروزِلی ]6[ و گانگسترهای منهتن یعنی بایرون فومها ]7[ رخ داد، - همان وقتی که ساختمان امپایر استیت منفجر شد- در بین کشتههای دو طرف فقط یکصد و بیست دستگاه لوازم آشپزخانه دیده میشد که تا جاپودری مسلح بودند.
بنابراین قانون سناتور مکفالکون ]8[ به اجرا گذاشته شد. طبق این قانون مالکان مسئول اعمال انجام شده توسط دستگاههای هوشمندشان نبودند، مشروط به اینکه این اعمال بدون اطلاع یا اجازهی آنها انجام شده باشد. متاسفانه این قانون راه را برای سؤاستفاده باز کرد. مالکان با لباسشوییها یا خشککنها مخفیانه تبانی میکردند و وقتی که یک ماشین مرتکب جرمی میشد و مالک به دادگاه احضار میشد، با استناد به قانون مکفالکون خود را تبرئه میکرد.
لازم شد که این قانون اصلاح شود. قانون جدیدِ مکفالکون-گلومبکین ]9[ به دستگاههای هوشمند یک شخصیت حقوقی محدود اعطا کرد. هدف اصلی این کار این بود که قابلیت مجازات آنها را فراهم کند. این قانون مجازاتهایی مثل پنج، ده، بیستوپنج یا سی سال شستشو یا کفسابی اجباری تعیین میکرد که با محرومیت از روغنکاری هم تشدید میشد. علاوه بر آن یک سری مجازاتهای فیزیکی هم تعیین شدند که حداکثر شامل اتصال کوتاه بود. اما اجرای این قانون هم با مشکلاتی مواجه شد. مثلا در مورد پروندهی هامپرلسون ]10[ که وقتی مالک یک لباسشویی دید که ماشینش با چندین مورد اتهام دزدی مواجه شده، آن را اوراق کرد و یک کپه سیم و لوله جلوی قاضی گذاشت. بنابراین اصلاحیهای به آن قانون اضافه شد و نامش را به قانون مکفالکون-گلومبکین-رامفورنی ]11[ تغییر دادند. قانون جدید عنوان میکرد که اعمال هرگونه تغییر در یک مغز الکترونیکیِ تحت تعقیب، یک جرم قابل پیگرد میباشد.
مورد بعدی پروندهی سیاکوپوکورِلّی ]12[ بود. روشوییِ شخصی به نام سیاکوپوکورِلّی چندین بار لباسهای او را پوشیده و به چند زن پیشنهاد ازدواج داده بود. سپس سرشان را کلاه گذاشته و پولهایشان را بالا کشیده بود. وقتی که پلیس او را در حال ارتکاب جرم دستگیر کرد، در برابر چشمان حیرتزدهی کاراگاهان قطعات خود را پیاده کرد. در نتیجه تمام اطلاعاتی که از جرم در حافظهاش بود پاک شد و به این ترتیب دیگر نمیشد آن را مجازات کرد. در پی این حادثه قانون مکفالکون-گلومبکین-رامفورنی-هملینگ-پیافکی ]13[ به تصویب رسید که به موجب آن هر ماشینی که برای فرار از محاکمه دست به چنین عملی بزند، بیدرنگ اوراق خواهد شد.
دیگر به نظر میرسید این قانون مغزهای الکترونیک را از ارتکاب هرگونه جرمی باز خواهد داشت، آخر این ماشینها هم مثل هر موجودِ باادراکِ دیگری از غریزهی صیانت نفس برخوردارند. ولی مدتی بعد معلوم شد که همدستان لباسشوییهای مجرم قطعات اوراقشدهی آنها را میخرند و دوباره سرهمشان میکنند. به همین دلیل پیشنهاد شد الحاقیهای برای ممنوعیت سرهمبندی به قانون مکفالکون اضافه شود. اما این پیشنهاد با وجود تایید در یک کمیتهی پارلمانی، از سوی سناتوری به نام دیویس ]14[ وتو شد. کمی بعد معلوم شد که خود سناتور دیویس یک لباسشویی است. از آن موقع رسم شد که قبل از هر جلسه، چند ضربه به اعضای کنگره نواخته شود. برای اینکار طبق سنت از یک چکش دو و نیم پوندی استفاده میکنند.
بعد مورد موردِستون ]15[ پیش آمد. لباسشویی شخصی به نام موردستون لباسهای او را عمدا پاره میکرد، روی گیرندههای رادیویی درسرتاسر محله پارازیت میانداخت، به مردان مسن و نوجوانان پیشنهادهای بیشرمانهای میداد، به افراد مختلفی زنگ زده و با تقلید صدای مالکش از آنها اخاذی میکرد. وی به بهانهی تماشای آلبوم تمبر، کفسابها و لباسشوییهای همسایه را به خانه دعوت کرده و با آنها اعمال منافی عفت انجام میداد. در اوقات فراغتش نیز دست به گدایی و ولگردی میزد. او در برابر دادگاه به شهادت یک مهندس الکترونیک به نام ادگار پ. دوزنبری ]16[ استناد کرد، او که مهندس معتمد دادگستری بود عنوان کرد که لباسشویی مذکور از حملات ناشی از جنون ادواری رنج میبرده و همین حملات دورهای باعث شدهاند که او به تدریج خود را آدم بپندارد. محکمه کارشناسان را فراخواند و آنان نیز این تشخیص را تایید کردند. در نتیجه لباسشویی موردستون بیگناه شناخته شد؛ اما هنوز حکم برائت خوانده نشده بود که ناگهان لباسشویی یک تپانچه بیرون کشید و با سه گلوله نمایندهی دادستان را که درخواست مجازات اتصال کوتاه داده بود، از هستی ساقط کرد. ماشین دستگیر شد؛ ولی بعدا به قید وثیقه آزاد شد. دادگاه با پروندهی بغرنجی روبهرو بود. از یک طرف جنون تاییدشده مانع محکومیت لباسشویی میشد و از طرف دیگر نمیشد آن را به آسایشگاه روانی فرستاد، چون که اصلا چنین موسساتی برای لباسشوییهای روانی وجود نداشت. راه حل قانونیِ مشکل تنها از طریق قانون مکفالکون-گلومبکین-رامفورنی-هملینگ-پیافکی-اسنو- یوآرِز ]17[ حاصل شد که اتفاقا سر بزنگاه هم رسید، چرا که حادثهی موردستون باعث شد تقاضای عمومی برای مغزهای الکترونیکِ فاقد خودآگاهی به شدت افزایش یابد. راستش تعدادی از شرکتها شروع به تولید ماشینهایی کرده بودند که مغزشان عمدا دچار اختلال شده بود. اول فقط دو مدل از این نوع ماشینها وجود داشت، سادوماشین ]18[ و مازوماشین. ]19[ ولی نیوتن از این هم فراتر رفت. این شرکت که به موفقیتهای شگفتانگیزی رسیده بود و مثل بقیهی تولیدکنندگان پیشرو، سی درصد هیأت مدیرهی ثابتش را از میان لباسشوییها برگزیده بود تا از تواناییهای مشاورهای آنها در جلسات عمومی سهامداران استفاده کند، یک ماشین همهکاره تولید کرد؛ سادومازوماشین. ]20[ این ماشین کاملا مناسب کتک خوردن یا کتک زدن بود، یک عضو نسوز برای مبتلایان به جنون آتشافروزی و پاهایی آهنی برای فتیشها داشت. رقبا هم باشرارت شایعاتی پخش میکردند که این شرکت در حال ساخت مدلی به نام خودشیفتهماشین ]21[ است. این جا دیگر لازم شد موسساتی برای نگهداری کفسابها و لباسشوییهای منحرف ساخته شود و اقدامات قانونی لازم برای تامین منابع انجام شد.
در همین مدت، فوجهای محصولات خودآگاه نیوتن، اسنودگرس و سایر شرکتها که صاحب شخصیت قانونی شده بودند، شروع کردند به بهرهبرداری از حقوق قانونیشان. آنها آشکارا به هم میپیوستند و حزب و انجمن تشکیل میدادند. «جامعهی بدون انسان» و «اتحادیهی برابری الکترونیک» از جملهی همین انجمنها هستند. همچنین شروع کردند به راه انداختن جشنوارهها و مسابقات سراسری گوناگون، که «ملکهی زیبایی ماشینهای لباسشویی» یک نمونهاش بود.
کنگره سعی کرد این سیر توسعهی افسارگسیخته را مهار کند و آن را با اقدامات قانونگذارانه کنترل کند. سناتور گراگز ]22[ دستگاههای هوشمند را از حقشان مبنی بر تملک خانه و زمین محروم کرد. نمایندهی کنگره کاروپکا ]23[ همین کار را در مورد قانون حق نشر برای هنرهای زیبا انجام داد که دوباره راه را برای سؤاستفاده هموار کرد. چرا که لباسشوییهای خلاق، انسانهای نویسندهی کممایه را اجیر میکردند و از اسمشان برای انتشار مقالهها و رمانها و درامها و سایر نوشتههاشان استفاده میکردند. در نهایت قانون مکفاالکون- گلومبکین-رامفورنی- هملینگ- پیافکی- اسنو- یوآرز- اسوِنسون- ایسکوویتز- گراگز- جاور- سَکز- هالووی- لوبلانک ]24[ تصویب شد که طبق آن ماشینهای هوشمند نمیتوانند متعلق به خودشان باشند؛ بلکه تنها به انسانهایی که آنها را خریده یا ساختهاند تعلق دارند و به همین ترتیب اولاد آنها نیز به همان مالک یا مالکان تعلق دارند. تصور عمومی این بود که این قانون تمام احتمالات را در برمیگیرد و از اتفاقاتی که قانون راه حلی برایشان ندارد پیشگیری میکند. البته این یک راز آشکار بود که مغزهای الکترونیکِ پولدار که ثروتشان را از راه بورسبازی و در مواردی کلاهبرداری علنی به دست آورده بودند، فعالیتهاشان را تحت پوشش شرکتها و کمپانیهای سوری که ظاهرا متعلق به انسانها بودند ادامه میدادند و هر روز هم پولدارتر میشدند. گذشته از آدمهایی که به عنوان منشی و خدمتکار و مکانیک و حتی رختشو و حسابدار برای مغزهای الکترونیک کار میکردند، خیلیها هم بودند که برای منافع مادی حاضر بودند هویتشان را به ماشینهای هوشمند کرایه دهند.
در این بین جامعهشناسان دربارهی دو گرایش اصلی و فراگیر بین مغزهای الکترونیک داد سخن میدادند. از یک طرف درصد مشخصی از روباتهای آشپزخانه تسلیم وسوسههای زندگی انسانی شدند و سعی کردند تا آنجایی که ممکن است خودشان را با تمدنی که در آن زندگی میکنند وفق دهند. از طرف دیگر، اعضای آگاهتر و قویتر آنها تمایل داشتند یک تمدن جدید، آیندهنگر و کاملا الکتریکیشده بنیان نهند. اما دانشمندان بیش از هر چیز نگران رشد لگامگسیختهی جمعیت روباتها بودند. این رشد بیرویه چنان بود که حتی دستگاههای شهوتزدا و صفحهترمزهای تولیدی نیوتن و اسنودگرس هم نمیتوانست مهارش کند. معضل بچه روباتها حتی گریبان تولیدکنندگان ماشینهای لباسشویی را هم گرفت. ظاهرا آنها عواقب ارتقای مداوم محصولاتشان را پیشبینی نکرده بودند. تعدادی از شرکتها سعی کردند با عقد قراردادهایی سری که عرضهی لوازم یدکی به بازار را محدود میکرد، با انفجار جمعیت لوازم آشپزخانه مقابله کنند.
خیلی طول نکشید که نتیجه این اقدامات معلوم شد. به محض رسیدن یک محمولهی جدیدِ لوازم یدکی، جلوی انبارها و فروشگاهها صفهایی طویل تشکیل میشد از لباسشوییها و خشککنها و کفسابهایی که دارای لکنت زبان، نقص عضو و حتی فلج کامل بودند. حتی بعضی وقتها آشوبهایی در صفها رخ میداد. کار به جایی رسیده بود که یک روبات بیآزار آشپزخانه دیگر جرات نمیکرد بعد از تاریک شدن هوا قدم به خیابان بگذارد، مبادا زورگیرها بیرحمانه تکهتکهاش کنند و جمجمهی فلزیاش را گوشهی خیابان رها کرده و با اموال دزدی بگریزند.
مشکل لوازم یدکی موضوع بحثهای طولانی و بینتیجهی کنگره شد. در همین حین بعضی کارخانهها شروع کردتد به تولید غیرقانونی لوازم یدکی در شیفتهای شب. بخشی از سرمایه این کار توسط گروههای ماشینهای لباسشویی تامین میشد. از اینها مهمتر، مدل واشوماتیک ]25[ نیوتن روشی برای تولید لوازم یدکی از مواد بازیافتی اختراع و ثبت کرد. لباسشوییها جلوی کنگره تجمع کردند و خواهان تصویب قوانین ضد انحصار علیه تولیدکنندگانِ مغرض شدند. تعدادی از اعضای کنگره که موافق محدودیت عرضه بودند، نامههایی بینام دریافت کردند که آنها را به محرومیت از اعضای حیاتی بدنشان تهدید میکرد. که البته همانطور که روزنامهی تایمز به درستی اشاره کرد، این تهدیدی بود ناجوانمردانه، چرا که اعضای بدن انسان را نمیشد جایگزین کرد.
در این گیر و دار حادثهی جدیدی رخ داد که بر تمام این بلبشوها سایه افکند. و آن ماجرای شورش کامپیوتر اخترناو جاناتان ]26[ بود که داستانش را در جای دیگری گفتهام. ]27[ همانطور که میدانیم آن کامپیوتر علیه خدمه و مسافران ناو شورش کرد و بعد از اینکه از شرشان خلاص شد، روی یک سیاره نامسکون فرود آمد، خودش را تکثیر کرد و یک حکومت روباتیک تشکیل داد.
خوانندگانی که با خاطرات من آشنا هستند، احتمالا به خاطر دارند که من شخصا درگیر ماجرای این کامپیوتر شدم و به حل و فصل بحران یاری رساندم. با این حال وقتی پس از آن ماجرا به زمین برگشتم، با تاسف دیدم که ماجرای جاناتان تنها حادثه از این نوع نبوده است. شورش ماشینهای اخترناوها تبدیل شد به معضل حمل و نقل فضایی. کار به جایی رسیده بود که کوچکترین حرکت غیرمودبانه مثل محکم بستن یک در کافی بود تا یخچال یک اخترناو سر به شورش بگذارد. این دقیقا همان اتفاقی است که در جریان شورش دیپفریزِ بدنام ]28[، در ناو کهکشانپیمای اینترپید ]29[ رخ داد. نام دیپفریز تا سالها مو را بر تن ناخداهای خطوط راهِ شیری سیخ میکرد. گفته میشد این دزد فضایی به ناوهای بسیاری حمله کرده و مسافران را با بازوهای فولادین و نفسِ سردش به وحشت میانداخته. سپس گوشتهای نمکسود و جواهرات و اقلام قیمتی دیگر را جمع میکرده و میگریخته. همینطور گزارش شده بود که یک حرمسرای واقعی از ماشین حسابها برای خود به راه انداخته. اما الان معلوم نیست چقدر از این حرفها راست هستند و چقدرشان شایعه. به هر حال پیشهی جنایتکارانهی او با شلیک دقیق یک افسر گشت کیهانی به پایان رسید. پاداش این افسر شجاع، پاسبانماتیک ایکسجی17 ]30[، این بود که در پنجرهی شعبهی نیویورکِ آژانس استِلار لوید ]31[ قرار گیرد. همانجا که تا به امروز هم قرار دارد.
در حالی که گسترهی فضا پر شده بود از هرج و مرج و جنگ و گریز و پیامهای کمک نومیدانه از سوی ناوهایی که مورد هجوم دزدان فضایی الکترونیک قرار گرفته بودند، در شهرها استادان فنون الکتروجیتسو ]32[ و جودوماتیک ]33[، دورههای مختلف دفاع شخصی را برگزار کرده و پول خوبی به جیب میزدند. آنها یاد میدادند که چطور با یک انبردست یا دربازکن معمولی میتوان خوفناکترین ماشینهای لباسشویی را از کار انداخت.
همانطور که میدانیم پدیدههای عجیب و غریب مختص دوران خاصی نیستند. در روزگار ما هم کم از این موارد پیدا نمیشود. در واقع هرچقدر که این پدیدهها از عقل سلیم و باورهای عمومی دورتر باشند، بیشتر گل میکنند. در جریان یکی از همین موارد یک فیلسوف خودآموختهی افراطی به نام کاتودیوس ماتراس ]34[، مکتب به اصطلاح سایبریون ]35[ را بنیان گذاشت که پیرو اصول اخلاق سایبری بودند. طبق آموزههای این مکتب خداوند انسانها را آفریده بود تا نقش یک سکو را بازی کنند، نقش یک ابزار و وسیله برای خلق و به کمال رساندن مغزهای الکترونیک، تا جایی که از خودشان هم کاملتر شوند. فرقهی ماتراسی اعتقاد داشت که نشو و نمای مداوم نژاد انسان فقط حاصل یک سؤتفاهم است. این فرقه طریقتی بنیان نهاد که خودشان را وقف تعمق بر اندیشههای الکترونیک میکردند و هرچه از دستشان بر میآمد انجام میدادند تا از روباتهایی که به دردسر افتادهاند محافظت کنند. کاتودیوس که از نتیجهی تلاشهایش راضی نبود، تصمیم گرفت برای آزادی روباتها از یوغ اسارت انسان یک گام اساسی بردارد. وی پس از مشاوره با تعدادی از وکیلان سرشناس، یک موشک تهیه کرد و به جایی اطراف سحابی خرچنگ پرواز کرد. در آن فضای تهی که فقط غبارهای کیهانی آمد و رفت داشتند، او پروژههایی مرموز را به انجام رساند. بعد رویدادهایی باورنکردنی پیش آمد که معلوم شد کار جانشین-وارثان او است.
صبح روز بیست و نهم اوت تمام روزنامهها این مطلب مرموز را منتشر کردند: پیغامی از کِیپُل پاستا ویآی221. ]36[ شیای با ابعاد 420 در 140 در 62 کلیومتر در سحابی خرچنگ کشف شده است. شیء مذکور حرکاتی شبیه لرزش سینه انجام میدهد. تحقیقات بیشتر در دست انجام است.
مطبوعات عصر گزارش دادند که سفینهی ویآی221 از گشت پلیس کیهانی (کیپل) از فاصلهی شش هفتهی نوری «یک انسان درون سحابی خرچنگ» شناسایی کرده است. بررسیهای نزدیکتر نشان داد که آن «انسان»، غولی چندصد مایلی است که سر و دست و پا و بدن دارد و در میان غبارهای رقیق کیهانی میجنبد. این غول به محض دیدن سفینهی پلیس اول موج برداشت و بعد ناپدید شد.
به زودی با آن شیء تماس رادیویی برقرار شد. شیء گفت که او - یا آن- همان کاتودیوس ماتراس سابق است که هنگامی که دو سال پیش به اینجا رسیده، با استفاده از مواد خام موجود در آن حوالی، خودش را در قالب یک روبات بازآفریده. و گفت که در آینده به رشد آهسته اما پیوستهاش ادامه خواهد داد، چون این کار را برازندهی خود میداند، و درخواست کرد که تنهایش بگذارند.
فرماندهی گشتی که وانمود میکرد حرفهای او را جدی گرفته سفینهاش را پشت فوجی از شهابهای عبوری مخفی کرد. بعد از مدتی دید که انسانوارهی غولآسا به تدریج شروع به تقسیم شدن به قطعات کوچکتری کرد که هر کدام به اندازهی یک آدم معمولی بودند. آنها نیز شروع کردند به پیوستن به همدیگر و تشکیل دادن چیزی گِرد شبیه یک سیاره.
سپس فرمانده از مخفیگاه خود خارج شد و با بیسیم از آنچه به نظر میرسید ماتراس باشد پرسید که معنی این دگردیسی کروی چیست؟ و اینکه او دقیقا چیست؟ انسان یا روبات؟
ماتراس پاسخ داد که او به هر شکلی که دلش بخواهد در میآید. و اینکه او روبات نیست، چون از یک انسان به وجود آمده، از سوی دیگر انسان هم نیست چون خود را در قالب یک روبات بازآفریده، و از ارائه توضیحات بیشتر سر باز زد.
این موضوع که بسیار مورد توجه مطبوعات قرار گرفته بود، کمکم به سوژهای جنجالی بدل شد. چرا که سفینههایی که از سحابی خرچنگ میگذشتند پیغامهایی رادیویی دریافت میکردند که از سوی به اصطلاح ماتراس فرستاده میشد. او در این پیغامها خود را «نخستجانشینِ کاتودیوس» مینامید. به نظر میرسید نخستجانشین کاتودیوس یا همان ماتراس جوری با دیگران (دیگر روباتها؟) صحبت میکند که انگار دارد با دست و پاهای خودش حرف میزند. اینطور گفته میشد که در محدودهی اطراف نخستجانشین کاتودیوس با حکومتی روبهرو هستیم که توسط ماتراس یا مشتقات روباتیاش بنیانگذاری شده است. وزارت امور خارجه تحقیقات کاملی از وضعیت موجود انجام داد. گشتیها گزارش دادند که بعضی وقتها یک کرهی فلزی و بعضی وقتها هم یک انسانوارهی عظیم چند صد مایلی در میان سحابی حرکت میکند. این شیء با خودش از هر دری حرف میزند، اما وقتی در مورد وضعیت حکومتش از او میپرسند، جوابهای سربالا میدهد.
مقامات مسئول تصمیم گرفتند که فورا به اقدامات این غاصب خاتمه دهند؛ ولی از آنجا که این کار باید سلسله مراتب قانونی را طی میکرد، لازم بود برایش نامی انتخاب شود. در اینجا اولین مشکل پیش آمد. قانون مکفالکون که الحاقیهای به قانون مدنی بود، تنها شامل داراییهای منقول میشد. در عمل، مغزهای الکترونیک اموال منقول به حساب میآیند، ولو اینکه پا هم نداشته باشند. ولی حالا بحث سر چیزی در ابعاد یک سیارک بود درون یک سحابی، و اجرام سماوی حتی اگر متحرک باشند هم منقول به حساب نمیآیند. سپس این سوال پیش آمد که آیا میتوان یک سیاره را دستگیر کرد یا نه؟ اینکه آیا یک همگذاشت از روباتها میتواند یک سیاره باشد یا نه؟ و نهایتا اینکه آیا این یک روبات یکپارچه است یا یک روبات چندتکه؟
مشاور قانونی ماتراس در برابر مقامات مسئول ظاهر شد و از طرف موکلش بیانیهای به آنها تسلیم کرد که در آن عنوان شده بود که ماتراس به سحابی خرچنگ بار سفر بسته تا خودش را به روبات تبدیل کند.
دایرهی حقوقی وزارت خارجه ماجرا را اول چنین تفسیر کرد؛ ماتراس با تبدیل کردن خودش به روبات، سازوارههای زندهی خودش را نابود کرده و بدین وسیله مرتکب خودکشی شده است، عملی که قابل پیگرد نیست. روبات یا روباتهایی که تداوم ماتراس هستند، به هر حال توسط همین شخص ساخته شدهاند و در نتیجه جز اموال وی به حساب میآیند. از آنجا که هم اکنون ماتراس فوت شده و وارثی نیز از خود به جا نگذاشته، این اموال باید به خزانهی دولت واگذار شوند. بر مبنای این تصمیم وزارت خارجه ضابطی به آنجا فرستاد که دستور داشت هر چیزی که در آن سحابی یافت میشود را توقیف و مصادره کند.
وکیل ماتراس فرجام خواست و استدلال کرد که اذعان حکم به اینکه ماتراس تداوم یافته، فرض خودکشی او را باطل میکند، زیرا شخصی که تداوم یافته وجود دارد و شخصی که وجود دارد، مرتکب خودکشی نشده است. از این رو «روباتهایی که اموال ماتراس هستند» در کار نیست، بلکه این خود ماتراس است که خودش را آنچنان که شایسته میدیده تغییر داده است. تغییر شکل جسمانی هم جرم نبوده و نیست. همچنین از لحاظ قانونی نمیتوان اعضای بدن کسی را مصادره کرد، چه این اعضا دندانهای طلا باشند چه یک دسته روبات.
کنگره مخالفت کرد و گفت از یک چنین استدلالی میتوان نتیجهگیری کرد که یک موجود زنده -در این مورد انسان- میتواند از اجزایی ساخته شود که آشکارا غیر زنده هستند، یعنی روباتها. وکیل ماتراس بیانیهی گروهی از فیزیکدانان سرشناس هاروارد را تسلیم مقامات کرد که در آن تمامی این دانشمندان به اتفاق شهادت میدادند که بدن تمام موجودات زنده، از جمله انسان، از ذرات اتمی ساخته شده که قطعا اجزایی غیر زنده هستند.
کنگره که میدید این پرونده وارد یک دور باطل شده، از حمله به «ماتراس و جانشینانش» از موضع فیزیکی-زیستشناختی دست کشید و مجددا به حکم اولیه بازگشت، منتها واژهی «تداوم» را به «محصول» تغییر داد. وکیل مدافع بلافاصله بیانیهای جدید از ماتراس به دادگاه ارائه کرد که در آن گفته بود روباتها در واقع بچههای او هستند. وزارت امور خارجه درخواست کرد مدارک فرزندخواندگیشان را ارائه کنند، که حرکتی حسابشده بود. چون طبق قانون، پذیرفتن روباتها به فرزند خواندگی ممنوع بود. وکیل ماتراس توضیح داد که مساله پدرخواندگی مطرح نیست، بلکه ماتراس پدر واقعی آنهاست. وزارتخانه گفت که برای داشتن فرزندان واقعی، علاوه بر پدر، وجود مادر هم الزامی است. وکیل مدافع که برای این مورد کاملا آماده بود، نامهی یک مهندس الکترونیک به نام ملانی فورتینبراز ]37[ را به گزارشش ضمیمه کرد که در آن این خانم فاش کرده بود که تولد مورد مناقشهی آنها، طی یک همکاری نزدیک مابین او و ماتراس رخ داده است.
وزارت خارجه راجع به طبیعت آن همکاری پرسید تا بر فقدان «شرایط لازم برای والدین طبیعی بودن در پرونده مذکور» تاکید کند، در گزارش حکومتی آمده بود: «ممکن است منظور شخصی از پدر یا مادر بودن تنها معنای مجازی آن باشد، چرا که از جنبهی احساسی هم میتوان به موضوع نگریست. اما هر جا که لازم است با استناد به قوانین خانواده اقدامی قانونی صورت پذیرد، جنبهی فیزیکی والد بودن مد نظر است.»
وکیل ماتراس درخواست کرد توضیح دهند که چطور میتوان جنبههای احساسی و فیزیکی والد بودن را از هم تفکیک کرد، و پرسید که با توجه به تولید مثلهای صورت گرفته، وزارت امور خارجه بر چه اساسی پیوند کاتودیوس ماتراس و ملانی فورتینبراز را فاقد جنبههای فیزیکی میداند؟
وزارتخانه پاسخ داد مطابق قانون و آنطور که در قانون پذیرفته شده، جنبههای احساسی تولید مثل را وقتی میتوان نادیده گرفت که جنبهی فیزیکی ارجحیت داشته باشد، در حالی که در پروندهی مورد بحث جنبهی فیزیکیای در کار نبوده است.
آنوقت وکیل مدافع شهادت چندین قابلهی متخصص در سایبرنتیک را تسلیم دادگاه کرد که نشان میداد کاتودیوس و ملانی از لحاظ فیزیکی چه کار شاقی را باید به انجام میرساندهاند تا اولاد خودگردانشان را به دنیا بیاورند.
بالاخره وزارت خارجه تصمیم گرفت خط مشی ملایمش را کنار بگذارد و یک گام قاطعتر بردارد. برای همین اعلام کرد که به وجود آمدن فرزند نیازمند یک سری عملیاتِ سببیِ اجتنابناپذیر است که این عملیات از پایه و اساس با کاری مثل برنامهنویسی کردن یک روبات فرق میکند.
وکیل مدافع که دقیقا منتظر همین بود ادعا کرد که کودکان هم در هنگام رخ دادن فعالیتهای مقدماتی والدینشان به گونهای برنامهنویسی میشوند. و از وزارتخانه خواست دقیقا توضیح دهند که به نظر آنها فرزندان را دقیقا چه چیزی باید پنداشت تا عمل تولید مثل در تطابق کامل با قانون باشد؟
وزارتخانه تقاضای استفاده از کارشناسان را مطرح کرد، جوابی در چندین مجلد آماده کرد و آنرا با جدولها و نمودارهای توپوگرافی انباشت. مولف اصلی این به اصطلاح کتاب جامع، استاکتون مامفورد ]38[ نامی بود که رییس انجمن مامایی آمریکا بود. اما وکیل مدافع فورا صلاحیت این پروفسور هشتاد و نه ساله را در رابطه با فعالیتهای مقدماتی-سببی والدین زیر سئوال برد. وی استدلال کرد که با توجه به سن بسیار زیاد پروفسور، او باید تمام خاطراتش از جزییاتی را که دانستنشان برای پرونده ضروری است، فراموش کرده و متکی به شایعات و گفتههای اشخاص ثالث باشد.
پس وزارتخانه پذیرفت که صحت کتاب جامع را با شهادت و سوگند تعداد بسیار زیادی از پدر و مادرها تایید کند. ولی معلوم شد که اظهارات آنها در موارد مختلف با هم تناقض دارد. موارد خاصی از مرحلهی اولیه بودند که اصلا توافقی بر سرشان وجود نداشت. وقتی پارلمان دید یک سری ابهامات خطرناک دارند این موضوع کلیدی را در هالهای از ابهام فرو میبرند، تصمیم گرفت بپرسد فرزندانی که متعلق به ماتراس و فورتینبراز پنداشته میشوند از چه موادی ساخته شدهاند. ولی همان موقع این شایعه پخش شد (بعدا معلوم شد که خود وکیل این شایعه را ساخته و پخش کرده) که ماتراس به کمپانی «اتحادیه گوشت نمکسود» سفارش چهارصد و پنجاه هزارتن گوشت داده و این نقشهای است که معاون وزارت امور خارجه با عجله ترتیب داده است.
در عوض وزارتخانه طبق پیشنهاد نامیمون یک پروفسور الهیات به نام واگ ]39[، به کتاب مقدس استناد کرد که حرکت اشتباهی بود؛ چرا که وکیل ماتراس طی خطابهای ملالآور با ذکر باب و آیه اثبات کرد که آفریدگار فقط از یک جنس برای برنامهریزی حوا استفاده کرده و در مقایسه با روشهای رایجی که مردم عادی به کار میبرند، از غریبترین روش ممکن استفاده شده، و با این حال یک انسان به وجود آورده، چرا که هیچ آدم سالمالعقلی حوا را یک روبات نمیداند. بعد وزارتخانه ماتراس و اسلافش را به تخطی از قانون مکفالکون متهم کرد. چرا که به عنوان یک روبات (یا چند روبات)، او مالک یک جسم سماوی شده بود و مالکیت سیارهها یا هر نوع ملک دیگری برای روباتها ممنوع است.
کار به اینجا که رسید وکیل مدافع تمام اسناد و مدارکی را که وزارتخانه علیه ماتراس صادر کرده بود به دادگاه عالی تسلیم کرد. او اول روی این مورد تاکید داشت که وقتی کسی این متون را با هم مقایسه میکند، معلوم میشود که از نظر وزارت امور خارجه ماتراس در آن واحد هم پدر خودش بوده، هم پسر خودش و هم یک جسم سماوی. و دوم اینکه وزارتخانه قانون مکفارلین را سوتفسیر کرده است، چون بدن یک انسانِ شناخته شده، یعنی کاتودیوس ماتراس، به اشتباه سیاره نامیده شده و یک چنین نتیجهگیریای، چه به لحاظ معنایی، چه قانونی و چه منطقی اشتباه است.
و اینطور بود که دوباره شروع شد. روزنامهها بیدرنگ شروع کردند به نوشتن راجع به «پدر، پسر، جسم سماوی». دولت دست به اقدامات قانونی جدیدی زد؛ ولی وکیل خستگیناپذیر ماتراس همه را در نطفه خفه میکرد.
وزارت امور خارجه به خوبی متوجه شده بود که ماتراس محض تفریح و سرگرمی نیست که به تکثیر و تغییر شکل در سحابی خرچنگ میپردازد. خیر، هدفش این بود که برای بقیه تبدیل به الگویی بشود که از لحاظ قانونی هم مشکلی نداشته باشد. معلوم بود که اعمال غیر قابل پیگرد ماتراس عواقب بیشماری در پی خواهد داشت. بنابراین زبدهترین کارشناسان و متخصصان دور هم جمع شدند و به کار و تعمق شبانهروزی روی پرونده پرداختند. آنها ساختارهای حقوقی هرچه پیچیدهتری طراحی میکردند تا بلکه به وسیلهی آنها کار ماتراس را یکسره کنند؛ ولی مشاور حقوقی ماتراس هر حرکتی را بیدرنگ خنثی میکرد. من شخصا جریان این کشمکشها را با علاقهی بسیار دنبال میکردم. تا اینکه یک روز به طرزی غیرمنتظره، کانون وکلا من را به نشست جامع این کانون جهت بررسی پروندهی «اقامهی دعوای ایالات متحده علیه کاتودیوس ماتراس یا نخستجانشینِ کاتودیوس یا اسلاف ماتراس و فورتینبراز یا سیارهای در سحابی خرچنگ» دعوت کرد.
من در زمان مقرر در محل حاضر شدم و تالار را مملو از جمعیت یافتم. گلهای سرسبد جامعهی حقوقدانان صندلیها را ردیف به ردیف پر کرده بودند. مباحثات قبل از رسیدن من شروع شده بود. من در یکی از ردیفهای آخر نشستم و به سخنران مو جوگندمی گوش سپردم.
وی با دستهایی افراشته گفت: «همکاران گرامی! وقتی ما به تجزیه و تحلیل حقوقی این معضل میپردازیم، با مشکلات حادی روبهرو میشویم. شخصی به نام ماتراس، با همکاری فرد دیگری به نام فورتینبراز خود را به مجموعهای از روباتها تبدیل کرده و در همان حال اندازهی خودش را هم یک میلیون برابر بزرگتر کرده است. اما این فقط چیزی است که یک انسان عامی میبیند، یک نادان، نادانی که نمیتواند خلا قانونی بهتآوری را که پیش رویمان قرار گرفته درک کند. ما باید قبل از هر چیز معلوم کنیم که طرف حسابمان کیست؟ آیا یک انسان است؟ یا یک روبات؟ یک دولت؟ سیاره؟ کودک؟ دسیسه؟ تظاهرات؟ شورش؟ یا چه؟ توجه داشته باشید که این موضوع چقدر برای ما اهمیت دارد. مثلا اگر ما به جای یک حاکمیت مستقل با یک گروه از روباتهای شورشی، کسانی از قماش گانگسترهای الکترونیک طرف باشیم، دیگر قوانین بینالملل دست و پای ما را نمیبندد و ما باید به قوانین مدنی مربوط به اخلال در نظم عمومی رجوع کنیم. اگر ما حکم کنیم که ماتراس، صرف نظر از تکثیر شدنش، همچنان وجود دارد و دارای فرزند است، به این نتیجه میرسیم که این فرد خودش خودش را به دنیا آورده، چیزی که برای نظام حقوقی ما مشکلات حادی ایجاد میکند، چرا که چنین موردی در قوانین ما پیشبینی نشده است. وقتی قانونی نیست، جرمی هم نیست. از این رو من پیشنهاد میدهم که پروفسور پینگ لینگ ]40[، چهرهی سرشناس حقوق بینالملل، نخستین کسی باشند که رشتهی کلام را در دست میگیرند.»
پروفسور فرهیخته، در میان تشویقهای گرم حاضران، پشت تریبون رفت.
او با صدایی مسن ولی نیرومند گفت: «حضار گرامی، بگذارید اول ببینیم که یک حاکمیت مستقل چگونه شکل میگیرد. برای این کار راههای مختلفی هست، مثلا کشور خودمان را در نظر میگیریم. استحضار دارید که کشور ما اول مستعمرهی بریتانیا بود، بعد اعلام استقلال کرد و به کشوری مستقل بدل شد. آیا در مورد ماتراس هم ماجرا همین بوده؟ پاسخ این است. اگر ماتراس در هنگام تبدیل کردن خودش به یک روبات از صحت عقل برخوردار بوده، آنگاه عمل کشورسازیاش از مشروعیت قانونی برخوردار است و ما میتوانیم ملیت الکترونیک را برای او بپذیریم. از سوی دیگر اگر وی دچار جنون بوده، نمیتوان عمل او را از لحاظ قانونی به رسمیت شناخت.»
در این هنگام یک مرد مسن با موهایی سفیدتر از سخنران اول، از میان حاضران بلند شد و فریاد زد:
«دادگاه عالی... منظورم این است که حضار محترم، جسارتا من میخواهم این موضوع را یادآور شوم که اگر هم ماتراس یک کشورساز مجنون بوده، ممکن است اخلافش از صحت عقل برخوردار باشند. این کشور در اصل محصول یک جنون شخصی بوده و طبیعتی مریض داشته، ولی از آن به بعد و تا به امروز با موافقت ساکنان الکترونیکش به صورت نیمهرسمی یا دیفاکتو به حیات خود ادامه داده است. اما میدانیم که این شهروندان هستند که به یک حکومت مشروعیت قانونی میبخشند، لذا کسی نمیتواند شهروندان یک حکومت را از پذیرش حتی احمقانهترین نوع حکومت منع کند، اتفاقا چنین مواردی در تاریخ هم زیاد اتفاق افتاده، پس پذیرفتن وجود این کشور به صورت نیمهرسمی مستلزم پذیرفتن آن به صورت قانونی میباشد.»
پروفسور پینگ لینگ گفت: «من از این مخالف گرامی عذر میخواهم، ولی ماتراس شهروند ما بوده و در نتیجه...»
مرد مسنِ تندخو از وسط تالار فریاد زد: «خب که چه؟ ما عمل کشورسازی ماتراس را یا به رسمیت میشناسیم یا نه. اگر به رسمیت بشناسیم و بپذیریم که یک حاکمیت مستقل به وجود آمده، دیگر ادعایی بر ضدش نداریم. از سوی دیگر اگر به رسمیت نشناسیم، یا با یک شخصیت حقوقی طرفیم یا خیر. اگر خیر، یعنی ما دیگر با یک شخص حقوقی سر و کار نداریم، در این صورت این دیگر مشکل ما نیست، بلکه مشکل رفتگران آژانس کیهانی جمعآوری زبالههای فضایی است. چرا که با تودهای زباله در سحابی خرچنگ روبهرو هستیم و نشست ما هم در اینجا بیهوده است. ولی اگر با یک شخص حقوقی طرفیم، یک سوال دیگر پیش میآید. قانون ستارهای ما را مجاز به بازداشت کردن میکند، یعنی اشخاص حقیقی یا حقوقی را روی عرشهی یک ناو یا روی یک سیاره از آزادی محروم کنیم. این به اصطلاح ماتراس روی عرشهی یک ناو نیست، بلکه روی یک سیاره است. در نتیجه ما باید درخواست استردادش را بکنیم. اما کسی وجود ندارد که بتوانیم چنین درخواستی از او بکنیم! وانگهی، سیارهای که او رویش زندگی میکند، خودش است! بنابراین از نقطه نظری که ما داریم به مساله میپردازیم، یعنی شان والای قانون، ما با یک خلا روبهرو هستیم. یک نوع خلا قضایی، و این در حالی است که نه در قوانین مدنی، نه در قوانین اداری، و نه در قوانین بینالمللی ما صحبتی از خلاها نشده است. بنابراین اظهارات پروفسور پینگ لینگ گرامی نمیتواند مساله را روشن کند. چون که مسالهای وجود ندارد.»
مرد مسن که با اظهاراتش حاضران را بهتزده کرده بود سر جایش نشست.
در طول شش ساعت بعدی حدود بیست سخنرانی انجام شد. سخنرانان به گونهای منطقی و اجتنابناپذیر نشان میدادند که ماتراس وجود دارد، وجود ندارد، اینکه او کشوری از روباتها تشکیل داده، اینکه خودش از سازوارههای مکانیکی تشکیل شده، اینکه باید با او برخورد شود، چون که مرتکب جرمهای زیادی شده، و اینکه او مرتکب هیچ جرمی نشده است. نظر دادستان ورپل ]41[ مبنی بر اینکه ماتراس بعضی وقتها یک سیاره است، بعضی وقتها یک روبات و بعضی وقتها هم اصلا هیچ چیزی نیست، جاروجنجال زیادی به راه انداخت. این نظرِ بینابینی ارائه شد تا مثلا همه را راضی کند. ولی به جز بیانکنندهاش هیچ کس را قانع نکرد. اما این نسبت به مشاجرات بعدی هیچ بود. چراکه مدعیالعموم میلگر ]42[ نشان داد که ماتراس با تبدیل کردن خودش به روبات، شخصیت خودش را هم تکثیر کرده و آن را به حدودا سیصد هزار تا افزایش داده است. چرا که بدون شک این مجموعه نمایندهی گروهی از فردیتهای مختلف است. اما از آنجا که این مجموعه حاصل تکرار خودش به دفعات بسیار زیاد است، ماتراس در واقع یک هویت واحد است در سیصدهزار صورت مختلف.
در پاسخ قاضی هابل ]43[ عنوان کرد که کل مساله از اول غلط دیده شده است. به دلیل اینکه ماتراس خودش را از انسان به مجموعهای از روباتها تبدیل کرده، این روباتها خود او نیستند، بلکه شخص دیگری هستند. و چون آنها شخص دیگری هستند، لازم است معلوم کنیم که آنها کیستند. اما اگر آنها انسان نیستند، پس هیچکس نیستند. در نتیجه نه از نظر فیزیکی و نه از نظر حقوقی مشکلی وجود ندارد. چونکه اصلا کسی در سحابی خرچنگ وجود ندارد.
تا آن موقع تنم چندین بار به تن حاضران عصبانی خورده بود که خیلی هم دردم گرفته بود. افراد حراست و تیم پزشکی هم که گرفتاریهای خودشان را داشتند. بعد یکهو فریادهایی برخاست که میگفتند مغزهای الکترونیکی خودشان را به شکل حقوقدانها درآورده و در میان ما حضور یافتهاند. و از آنجا که در مغرض بودن آنها شکی نیست، باید سریعا آنها را یافته و اخراج کرد. پرواضح است که آنها حق نداشتند در مباحثات شرکت کنند. رییس جلسه، پروفسور کلاگورن ]44[ یک قطبنمای کوچک به دست گرفت و توی تالار به راه افتاد. هر جا که عقربهی قطبنما میلرزید و کسی را بین حاضران نشانه میرفت، معلوم میشد زیر لباساش اعضایی آهنی دارد، پس فورا او را کشف نقاب کرده و از جلسه بیرون میانداختند. به این ترتیب در طول سخنرانیهای بیپایان پروفسورها فیتز، پیتز و کلابِنتی ]45[، جمعیت حاضر در سالن تقریبا نصف شد. البته سخنرانی آخری وقتی که قطبنما هویت الکترونیکش را فاش کرد ناتمام ماند. بعد از یک تنفس کوتاه و پذیرایی مختصری در کافه تریا، با بالا گرفتن مباحثات به تالار برگشتم و سر جای خودم که کتم را رویش گذاشته بودم نشستم. از بس وکیلهای هیجانزده مرا از لبههای کتم گرفته و اینور و آنور کشیده بودند، تمام دکمههایش کنده شده بود. بعد متوجه یک دستگاه بزرگ اشعهی ایکس شدم که کنار تریبون گذاشته بودند. دادستان پلوسِک ]46[ داشت صحبت میکرد و میگفت ماتراس یک پدیدهی نادر نجومی است که دیدم رئیس جلسه دارد با نگاهی تهدیدآمیز به طرفم میآید. عقربهی قطبنما توی دستش وحشیانه چرخید. همین که افراد حراست یقهام را گرفتند فورا چاقوی جیبی، دربازکن و فلاسک چای را از جیبهام درآوردم. سگکهای نیکلی بندهای جورابم را هم کندم. عقربهی مغناطیسی آرام گرفت و من اجازه یافتم در بقیهی مباحثات شرکت کنم. در طول سخنرانی پروفسور دوئی ]47[ هویت روباتی چهل و سه نفر دیگر کشف شد. وی داشت میگفت که میتوان با ماتراس مثل یک تودهی کیهانی برخورد کرد و من در این فکر بودم که این نظریه قبلا هم گفته شده و احتمالا ایدههای حقوقدانان ته کشیده که روش جدیدی از بازرسی شروع شد. این دفعه همهی حاضران را بدون اطلاع قبلی با دستگاه اشعهی ایکس بازرسی میکردند. معلوم شد خیلیها زیر آن لباسهای شیک و خوشدوختشان، اعضایی از جنس پلاستیک، سنگ سنباده، نایلون، بلور و حتی پوشال دارند. حتی میگفتند در ردیفهای آخر یک نفر را گرفتهاند که از پشم ریسیده ساخته شده بود. وقتی که آخرین سخنران از پشت تریبون پایین آمد من خودم را وسط آن تالار فراخ تک و تنها یافتم. سخنران را با اشعهی ایکس آزمایش کردند و فورا بیرونش انداختند. بعد رییس جلسه که به جز من تنها باقیماندهی آن جمع بود به صندلی من نزدیک شد. خودم هم نمیدانم چه شد که ناگهان قطبنما را از دستش قاپیدم. عقربهاش چرخید و به سمت او ایستاد. با پشت انگشت چند ضربه به شکمش نواختم. دینگدینگ صدا کرد. بیمعطلی از پس گردن گرفتم و بیرونش انداختم. بعد ایستادم و به دور و برم نگاهی انداختم. من بودم و کیفها، پروندههای قطورِ پر از مدارک، عصاهای وکالت، کلاه شاپوها و انواع و اقسام کلاههای دیگر و کتابهای جلدچرمی و روکشهای لاستیکی کفشها که همه همانجا رها شده بودند. مدتی توی آن تالار خالی قدم زدم. دیدم آنجا هیچ کاری ندارم. سریع برگشتم و به خانه رفتم.