از چشم جادوگران آتش میبارید و نفس از دهانشان شعله میکشید؛ خم شده بودند تا پاتیل را با چوبدست و انگشتان استخوانی خود بکاوند.
کِی میبینیم همدیگه رو دوباره زیـر آفـتاب، زیـر سـتاره؟
سرمستانه بر ساحل دریای تهی پای میکوبیدند و دست میافشاندند؛ هوا را با زبانشان میآلودند و با چشمان گربهای درخشان و بدخواهانهشان میسوزاندند:
دور پاتیل میچـرخیم درد و زهـر و عـذاب تـوشـه!
درد و رنجو بیشتر کن آتیش میسوزه، پـاتیل جوشه!
لمحهای ایستادند و نگاهی به اطراف انداختند؛ گفتند: «گوی بلورین کجاست؟ سوزنها کجاست؟»
«اینجا!»
«چه خوب!»
«موم زرد، خودش را گرفته؟»
«بله.»
«بریزش توی قالب آهنی.»
«موم شکل گرفت؟» موم را چکهچکه در دستان سبزشان شکل دادند.
«سوزن را توی قلبش فرو کن.»
«بلور! بلور را از کیف ورقهای تاروت بیاور و گرد و غبارش را بگیر. تماشا کن.»
چهرهی رنگپریدهشان روی بلور خم شد.
«ببینید، ببینید، ببینید...»
اخترناو، فضا را میپیمود و از زمین بهسوی مریخ حرکت میکرد. آدمها در ناو میمردند. فرمانده، خسته و درمانده، سرش را بلند کرد و گفت: «مجبوریم از مورفین استفاده کنیم.»
«ولی فرمانده...»
گفت: «خودت حال این مرد را میبینی.» و پتوی پشمی را کنار زد. مردی زیر پتوی نمناک تکان خورد و ناله کرد. هوا، آکنده از غرش شعلههای دوزخ بود.
«دیدمش! دیدمش!» مرد، چشمانش را باز کرد و به سمت چپ نگاه کرد که تنها فضای تاریک بود؛ و ستارگان دوّار و زمینی که به دوردست میرفت و مریخی که بزرگتر و سرختر میشد. «دیدمش! خفاش بود. خیلی بزرگ بود. یک خفاش با چهرهی انسان. بال میزد، بال میزد... بال میزد، بال میزد.»
فرمانده پرسید: «ضربان؟»
پزشکِ ناو ضربان را اندازه گرفت و گفت: «صد و سی.»
«زنده نمیماند. مورفین را تزریق کن. دنبالم بیا، اسمیت.»
راه افتادند. ناگهان کف راهروها از استخوانها و جمجمههایی پر شد که جیغ میکشیدند. فرمانده جرات نکرد به پایین نگاه کند و در میان این فریادها گفت: «پِرسِه همینجاست؟» و از در گذشت و وارد اتاقی شد. جراحی با روپوش سفید کنار جسدی ایستاده بود. گفت: «اصلاً سر درنمیآورم.»
«پرسه چرا مرده؟»
«نمیدانیم، فرمانده. مشکل قلبش یا مغزش یا شوک به تنش نیست. فقط... مرده.»
فرمانده دید که مچ دست پزشک به مار مبدل شد و او را گزید. از جایش تکان نخورد. فقط گفت: «مراقب خودتان باشید. ضربان شما هم بالاست.»
پزشک با تکانِ سر تصدیق کرد و گفت: «پرسه از درد شکایت داشت. میگفت توی مچِ دستش و توی پاهایش سوزن فرومیرود. میگفت احساس میکند موم مذاب است. زمین خورد و من کمکش کردم بایستد. مثل بچهها گریه میکرد. گفت یک سوزن نقرهای توی قلبش رفته. مرد و حالا هم جسدش اینجاست. میتوانم کالبدشکافی را تکرار کنم. خودتان ببینید. همهچیز طبیعی است.»
«نمیشود که؛ لابد از چیزی مرده.»
فرمانده بهسوی فضای خالی اتاق رفت. بوی جوهر نعنا و ید و صابون سبز را از دستان روغنخورده و مانیکورشدهاش میشد شنید. دندانهای سفیدش را دندانشویه کرده بود و گوشهایش به رنگ صورتی براق مینمود، انگار گونههایش باشند. یونیفرمش به رنگ برف تازه و سفید بود و چکمههایش مانند آیینههای سیاه زیر پایش میدرخشید. موی کوتاه و آراستهاش بوی تند الکل میداد.
حتا نفسش تند و تازه و تمیز بود. هیچ لکهای در او نبود. ابرازی تازهساخت بود، گوشبهفرمان و آماده و هنوز از گرمای تنور جراح، داغ.
مردانِ همراه او هم از همان قالب بودند. میشد توقع داشت کلیدهای فلزین و بزرگی را پشتشان داشته باشند که آرامآرام کوکشان میکند. گران و پراستعداد بودند؛ اسباببازیهای روغنخورده، فرمانبر، سریع.
فرمانده، نگاهی به سیارهی مریخ انداخت که حالا دیگر در فضا بسیار بزرگ دیده میشد.
«تا یک ساعت دیگر روی آن جای مزخرف فرود میآییم. اسمیت، تو هیچ خفاش یا کابوس دیگری دیدهای؟»
«بله، قربان. یک ماه قبل از پرواز موشک از نیویورک از این خوابها دیدم، قربان. موشهای سفید گردنم را گاز میگرفتند و خونم را میخوردند. چیزی نگفتم؛ ترسیدم اجازه ندهید به این سفر بیایم.»
فرمانده آه کشید و گفت: «مهم نیست. من هم خواب دیدم. از یک هفته پیش از خیز از زمین. تمام پنجاه سال عمرم خواب ندیده بودم و از آن به بعد هر شب خواب میدیدم من گرگ سفیدی هستم که لای تپهی برفی گیر افتادهام و گلولهی نقرهای به من شلیک میکنند. بعد وقتی میله توی قلبم فرو رفته، شعله میکشم.» سرش را به سوی مریخ چرخاند و ادامه داد: «اسمیت، به نظرت میدانند داریم میآییم؟»
«معلوم نیست کسی در مریخ زندگی میکند یا نه، قربان.»
«معلوم نیست؟ از دو ماه قبل از شروع سفر ما را ترساندهاند. پرسه و رینولدز را کشتهاند. دیروز کرنول را کور کردند. چطور این کارها را کردند؟ خبر ندارم. خفاش، سوزن، کابوس، مرگ بیدلیل آدمها. اگر دورهی دیگری بود اسم این چیزها را جادو میگذاشتم. ولی الان سال 2120 است، اسمیت؛ ما هم آدمهای خردمندی هستیم. این جور چیزها ممکن نیست وجود داشته باشد، ولی وجود دارد. آنها، هرکسی که باشند، سعی میکنند با سوزنهاشان و با خفاشهاشان کار ما را یکسره کنند.» تعادلش را کمی از دست داد. بعد ادامه داد: «اسمیت، آن کتابها را از قفسهام بیاور. موقع فرود میخواهمشان.»
دویست کتاب را روی عرشهی موشک ریختند.
«متشکرم، اسمیت. تا به حال اینها را دیده بودی؟ گمان میکنی دیوانهام؟ شاید. کار احمقانهای بود. در آخرین لحظات قبل از سفر دستور دادم این کتابها را از موزهی تاریخ بیاورند. به خاطر رؤیاهایم. بیست شب خنجر خوردم، کشته شدم، خفاشی در حال جیغکشیدن روی تشکم دیدم یا چیزی دیدم که زیر زمین داخل جعبهای سیاه میگندید؛ رؤیاهای هولناک و بد. همهی خدمهی ما خواب جادوجنبل میبینند. خواب خونآشام و اشباح، خواب چیزهایی که ممکن نیست چیزی دربارهاش بدانند. چرا؟ چون کتابهای مخوفی مثل اینها را یک قرن پیش نابود کردند؛ قانون نابودشان کرد. برای همه قدغن شد که نوشتههای هراسانگیز داشته باشند. این کتابهایی که تو اینجا میبینی، آخرین نسخهها هستند و برای منظورهای تاریخی توی گاوصندوقهای قفلشدهی موزهها نگهشان میداشتند.»
اسمیت خم شد تا عناوینِ غبارگرفتهشان را بخواند.
«داستانهای اسرار و پندار اثر ادگار آلن پو، دراکولا اثر برام استوکر، فرانکنشتاین اثر مری شلی، مشکل روی مشکل اثر هنری جیمز، افسانهی اسلیپی هالو اثر واشنگتن ایروینگ، دختر راپاچینی اثر ناتانیل هاوتورن، واقعهی پل اولکریک اثر آمبروز بیرس، آلیس در سرزمین عجایب اثر لوییس کارول، بیدها اثر آلجرنون بلکوود، جادوگر شهر اُز اثر ل. فرانک باوم، سایهی شگرف بر فراز اسنیموت اثر ه. ف. لاوکرافت، و بقیهشان! کتابهایی از والتر د لامار، هاروی، ولز، آسکوبیت، هاکسلی؛ همهی نویسندگان ممنوع. همهشان را همان سالی سوزاندند که هالووین غیرقانونی شد و کریسمس ممنوع. ولی قربان، اینها توی موشک به چه دردی میخورند؟»
«نمیدانم.» آهی کشید و ادامه داد: «هنوز نمیدانم.»
سه عفریته بلور را که تصویر فرمانده در آن سوسو میزد چرخاندند. صدای آرام فرمانده از درون بلور بیرون آمد: «نمیدانم.» آهی کشید و ادامه داد: «هنوز نمیدانم.»
سه جادوگر سرخچشم به صورت یکدیگر زل زدند.
یکیشان گفت: «وقت زیادی نداریم.»
«بهتر است به آنها در شهر هشدار بدهیم.»
«میخواهند از کتابها سر دربیاورند. اصلاً چیز خوبی نیست. لعنت بر آن فرمانده دیوانه.»
«تا یک ساعت دیگر موشکشان فرود میآید.»
سه عفریته به خود لرزیدند و پلکزنان به شهر زمردین در لبهی دریای خشک مریخی خیره شدند. در بلندترین پنجرهی شهر، مردی کوچکاندام، پردهای خونرنگ را کنار زد. به زمینهای بایری نگریست که سه جادوگر، پاتیلشان را در آن روشن کرده بودند و با مومها، شکل میساختند. کمی دورتر، ده هزار آتش لاجوردی و بُخور برگ غار و دود سیاه تنباکو و برگ صنوبر و غبار استخوان و دارچین، مانند شبپره، آرام، در شب مریخ به هوا برخاست. آتشهای جادویی و شعلهور را شمرد. سپس، وقتی سه جادوگر به او نگاه کردند، رو برگرداند. پردهی ارغوانی رها شد و افتاد و هشتی تزیینی دوردست را مانند چشمی رنگپریده به چشمکزدن وا داشت.
آقای ادگار آلن پو کنار پنجرهی برج ایستاد. بخار محو شراب در نفسش بود. گفت: «دوستان هِکات، سرشان امشب شلوغ است.» و به جادوگران در آن پایین نگریست.
صدایی از پشت سرش گفت: «ویلی شکسپیر را دیدم که آنها را به ضربِ تازیانه میبُرد. امشب تمام افراد شکسپیر آرایش میگیرند؛ چندهزار تا میشوند؛ سه جادوگر، اوُبِرون، پدر هملت، پوک ــ همه، همهی آنها ــ چندهزار نفرند! خدایا، دریای جوشان انسانی.»
«ویلیام نازنین!» پو چرخید و اجازه داد پردهی ارغوانی بیفتد و بسته شود. چند لحظهای ایستاد تا اتاق سنگی نمناک و میز چوبی و شعلهی مشعل را ببیند و نیز مرد دیگری که راحت در اتاق نشسته بود، یعنی آقای آمبروز بیرس؛ بیرس داشت کبریتها را روشن میکرد و سوختنشان را تماشا میکرد. با هر نفسش سوت میکشید و هر از چند گاهی هم با خود میخندید.
آقای پو گفت: «مجبوریم همین الان به آقای دیکنز بگوییم. قضیه را بیش از حد کش دادهایم. مسالهی چند ساعت است. تا خانهی او همراهیام میکنی، بیرس؟»
بیرس شادمانه نگاه کرد و گفت: «داشتم فکر میکردم... چه اتفاقی برایمان میافتد؟»
«اگر نتوانیم افراد موشک را از میان ببریم یا بترسانیمشان؛ البته مجبور خواهیم بود که اینجا را ترک کنیم. به سیارهی مشتری میرویم و وقتی به مشتری آمدند به زحل میرویم و وقتی آمدند آنجا به اورانوس خواهیم رفت یا به نپتون و سپس بهسمت پلوتون...»
«بعد؟»
چهرهی آقای پو خسته بود؛ زغالهای سوزان و سوسوزن در چشمانش بود و توحشی غمبار در شیوهی کلامش و در بیهودگی حرکت دستهایش و حالتی که گیسوی لختش روی ابروهای سفید و شگفتآورش افتاده بود. مانند اهریمنی از آرمانی تاریک و گمشده مینمود یا ارتشبدی بازگشته از یورشی ویرانگر. لبهای او که مشخصاً نشان میداد صاحبشان در اندیشه فرورفته، سبیل نرم و سیاهش را کنار زده بود. آنقدر قدش کوتاه بود که به نظر میرسید ابروانش در این اتاق تاریک شناور است.
«میتوانیم از شکلهای پیشرفتهی مسافرت که داریم استفاده کنیم یا حتا به جنگ هستهای امید ببندیم، یا فروپاشی یا بازگشت دوبارهی قرون وسطا؛ بازگشت خرافات. بعد از آن میتوانیم برگردیم زمین؛ همهمان، یکشبه.» چشمان سیاه پو زیر ابروان کمانی و درخشانش به فکر فرو رفته بود. به سقف خیره شد و ادامه داد: «بنابراین آنها میآیند تا این جهان را هم به نابودی بکشند؟ یعنی نمیخواهند چیزی را فاسد نشده بگذارند؟»
«یعنی گلهی گرگ تا وقتی همهی طعمهها را نکشد و دل و رودهشان را نخورد، از کشتار دست میکشد؟ جنگ تمامعیار است. به نظرم بهتر است من یک گوشه بنشینم و امتیازها را نگه دارم؛ چند مرد را توی روغن سرخ کردند، چند دوشیزه فاند در باتلز سوختند، سینهی چند انسان را خنجر درید، چند مرگ سرخ را یک دسته سرنگ زیرپوستی مجبور به گریز کرد... اَه!»
پو، خود را با عصبانیت تکان میداد؛ کمی سرش به باده گرم بود. «ما چه کردیم؟ به نام خدا با ما باش، بیرس! حتا فرصت نقد منصفانه به ما دادند؟ نه! انبردستهای پاکیزه و ضدعفونی جراحانشان کتابهامان را برچید و انداخت توی دیگ تا بجوشند و همهی میکروبهای مرگزایشان بمیرد. نفرین به همهشان!»
بیرس گفت: «به نظر من که موقعیت سرگرمکنندهای است.»
ناگهان فریاد جنونآمیزی از پلههای برج صحبتشان را قطع کرد.
«آقای پو! آقای بیرس!»
«بله، بله؟ داریم میآییم.» پو و بیرس از پلهها پایین رفتند تا مردی که به دیوار سنگی تکیه داده بود و نفسنفس میزد، ببینند.
ناگهان فریاد کشید: «خبر را شنیدهاید؟» مانند کسی که از پرتگاه سقوط میکند جیغ میکشید. «تا یک ساعت دیگر فرود میآیند! کتابها را با خودشان آوردهاند... کتابهای کهن را؛ جادوگرها میگفتند. در چنین وضعی اینجا چه کار میکنید؟ چرا کاری انجام نمیدهید؟»
پو گفت: «هر کاری بتوانیم انجام میدهیم، بلکوود! تو تازهواردی و با این قبیل اوضاع آشنا نیستی. با من بیا، بیرس. به خانهی آقای چارلز دیکنز میرویم...»
بیرس چشمکی زد و گفت: «تا دربارهی سرنوشت شوممان بیندیشیم، سرنوشت شوم و سیاهمان.»
از گلوگاههای تنگ و پژواککنندهی قلعه پایین رفتند؛ پله پس از هر پلهی سبز و تاریک، به سوی کهنگی و نابودی و عنکبوتها و تارهای بافته از رؤیا میرفتند. پو گفت: «نگران نباشید.» ابرویش مانند چراغی بزرگ و سفید مسیر فرو روندهی جلوی پایشان را روشن میکرد. «گفتهام همه بیایند کنار دریای مرده. دوستان شما و خودم، بلکوود! بیرس! همه آنجا هستند، جانورها، عجوزهها و مردان بلندبالا با آن دندانهای سفید و تیزشان. دامها آمادهاند؛ گودالها، به همچنین! و آونگها؛ و مرگ سرخ. هرگز خیال نمیکردم وقتی برسد که از چیزی مثل مرگ سرخ استفاده کنم. ولی خودشان خواستند، پس گوارایشان باد.»
بلکوود پرسید: «قدرتش را داریم؟»
«مگر انسان قدرتمند چقدر قوی است؟ انتظار ما را ندارند. قدرت تخیل هم ندارند. آن مردان موشکنشین جوان و پاکیزه با دهانهای گند زدوده و کلاهخودهایشان که مثل تُنگ ماهی است! با آن مذهب جدیدشان. دور گردنشان به زنجیرهای طلا، چاقوی جراحی دارند؛ روی سرشان دیهیمی از میکروسکوپ است و در انگشتان مقدسشان خاکستردانهای بخورافشان که در واقعیت، اجاقهای میکروبکشی است برای بخار کردن خرافات. بخار کردن نامهای پو، بیرس، هاوتورن، بلکوود ــ کفر بر لبان پاکشان باد!»
بیرون از قلعه در فضایی آبگون پراکنده شدند، دریاچهای که دریاچه نبود و پیش چشمشان مانند خمیرهی کابوسها مهمانند و مبهم میشد. هوا را صدای بالها، و های و هوی بادها و سیاهی آکنده بود. آواها دگرگون شدند و پیکرها در کنار آتشهای روباز تکان خوردند. آقای پو، سوزنها را نگاه میکرد که در نور آتش میبافت و میبافت. رنج و درد را میبافت، رذالت را بهدرون عروسکهای مومی و به درون عروسکهای گِلی میبافت. پاتیل، رایحهی سیر وحشی و فلفل سرخ و زعفران را میپراکند و میجوشید تا شب را با گزندگی و تلخی اهریمنی بیاکند.
پو گفت: «همینطور ادامه بدهید. برمیگردم.»
سرتاسر ساحل تهی، پیکرهای سیاه میچرخیدند و میکاهیدند، میبالیدند و چون دودی سیاه در آسمان دمیده میشدند. زنگها در برجهای کوهستانی به صدا در میآمدند و کلاغهای سیاه با صدای مفرغی خبرها را بازگو میکردند و به خاکستر بدل میشدند.
در خلنگزاری پرت و منزوی، در درهای کوچک، پو و بیرس بر سرعت گامهای خود افزودند و در هوای سرد و یأسآور و گزنده خود را ناگهان در خیابانی قلوهسنگپوش یافتند. مردم در حیاطهای سنگیشان این سو و آن سو میرفتند تا پاهاشان را گرم کنند. شمعها پشت پنجرهی دفترها و مغازهها، که بوقلمونهای کریسمس را آویزان کرده بودند، میدرخشیدند. وقتی ساعت بزرگ با آوایی بلند و پیوسته نیمهشب را اعلام کرد، چند پسر که کمی آنسوتر در هوای زمستانی گرد هم آمده بودند و نفس ضعیفشان را با صدا بیرون میدادند، آواز «خدا شادمانتان بدارد، آقایان!» را سر دادند. نانوا در سینی و پیالههای نقرهای کمی از شام بخارپز در جشنهای کثیفشان را به بچهها داد.
روی علامتی که نوشته شده بود «اسکروج، مارلی، دیکنز»، پو با چکش درِ مخصوص مارلی دقالباب کرد؛ و با باز شدن لای در، هجوم ناگهانی موسیقی از داخل، پو و بیرس را تقریباً به رقص انداخت. و آنجا پشت سر مردی که سبیل و ریش بزی مرتبی داشت، آقای فیزیویگ در حال دست زدن ایستاده بود و خانم فیزیویگ با لبخندی از ته دل میرقصید و به دیگر شادخواران تنه میزد. در همان حال، ویولون جیرجیری کرد و اطراف میز همه به خنده افتادند، انگار که بادی ناگهانی میان چلچراغ وزیده باشد. میز بزرگ، با گوشت قورمه و بوقلمون و درخت راج و غاز و پیراشکی گوشت و کباب بچهخوک و حلقههای سوسیس و پرتقال و سیب پر شده بود. و باب کراچیت و لیتل دوریت و تینی تیم و خود آقای فاگین هم آنجا بودند و همین طور هم یک مرد دیگر که انگار یک تکه گوشت هضمنشده، یا لکهی خردل یا پنیر خُرد شده یا سیبزمینی نپخته باشد. کسی نبود مگر آقای مارلی که به زنجیر بود و در همان حال، شرابها ریخته میشد و بوقلمونهای سرخشده بهتر از همیشه سعی میکردند پخته شوند.
آقای چارلز دیکنز پرسید: «چه میخواهید؟»
پو گفت: «آمدهایم تا دوباره تقاضایی از شما داشته باشیم، چارلز؛ به کمکتان احتیاج داریم.»
«کمک؟ گمان میکنید به شما کمک میکنم تا با آن مردان نازنین داخل موشک بجنگید؟ هر چه باشد من به اینجا تعلق ندارم. کتابهای من را به اشتباه سوزاندند. من نه فراطبیعتگرا هستم و نه نویسندهی وحشت، مثل شما پو، یا شما، بیرس، یا دیگران. من هیچ کاری با شما مردان هراسانگیز ندارم.»
«صحبتهای شما همیشه قانعکننده بوده. شما میتوانی با مردان داخل موشک ملاقات کنی و آرامشان کنی، تندی باورهای غلطشان را بخوابانی، و بعد از آن... بعد از آن، ما حواسمان به آنها خواهد بود.»
آقای دیکنز به چینهای روی شنل سیاه که دستان پو را پوشانده بود خیره شد. پو با یک لبخند، گربهی سیاهی را از زیر آن بیرون آورد. گفت: «برای یکی از همینها که میآیند.»
«و برای بقیه؟»
پو خرسندانه دوباره لبخندی زد و گفت: «زنده به گوری؟»
«شما مرد مخوفی هستید، آقای پو!»
«من، مردی هراسان و خشمگین هستم. من، خدا هستم، آقای دیکنز. همانطور که شما خدا هستی. همانطور که همهی ما خدایان هستیم و ساختههامان را ــ اگر شما بیشتر میپسندی، مردمانمان را ــ فقط نترساندند، که تبعید کردند و سوزاندند، پارهپاره و تنقیح کردند، نابود کردند و دور انداختند. جهانهایی که آفریدیم رو به فنا میروند. حتا خدایان باید بستیزند!»
«خوب؟» آقای دیکنز شتاب داشت به مهمانی و موسیقی و خوراکیها بازگردد. «شاید شما بتوانید توضیح بدهید ما چرا اینجا هستیم. چطور به اینجا آمدیم؟»
«جنگ، جنگ میآورد. نابودی، نابودی میآورد. یک قرن پیش روی زمین، سال 2020، کتابهای ما را غیرقانونی اعلام کردند. آه، چه چیز وحشتناکی... نابودی آفریدههای ادبیمان به آن شکل! این کار ما را احضار کرد؛ از... از چه؟ مرگ؟ آن جهان؟ از چیزهای انتزاعی خوشم نمیآید. نمیدانم. تنها میدانم که جهانمان و آفریدههایمان ما را فرا خواندند و ما کوشیدیم نجاتشان بدهیم و تنها کاری که توانستیم برایشان انجام بدهیم، یک قرن انتظار اینجا روی مریخ بود، به این امید که زمین، دانشمندان و تردیدهایشان را بالا بیاورد؛ ولی حالا آنها میآیند تا ما را از اینجا هم پاک کنند، ما و چیزهای تاریکمان را و همهی کیمیاگرها و جادوگرها و خونآشامها و جادوجمبلهایمان را که یکییکی با یورش علم در هر کشور روی زمین عقب نشستند و به فضا گریختند. سرانجام هیچ راهی برایمان باقی نماند مگر هجرت. باید به ما کمک کنید. شما کلام نافذی دارید. به شما احتیاج داریم.»
دیکنز با عصبانیت فریاد کشید: «تکرار میکنم! من از شما نیستم و شما و دیگران را تایید نمیکنم. هرگز هم چیزی دربارهی جادوگران و خونآشامها و موضوعات نیمهشب ننوشتم.»
«پس سرود کریسمس را چه میگویید؟»
«مسخره است! یک داستان بیشتر نیست. آه، شاید هم چندتایی دربارهی ارواح نوشته باشم، ولی چه ربطی دارد؟ آثار اصلیام هیچ کاری به آن تُرّهات ندارد!»
«اشتباه یا نه، شما را با ما در یک دسته گذاشتند. کتابهای شما را هم نابود کردند، جهانهایتان را... باید از آنها متنفر باشید، آقای دیکنز!»
«میپذیرم که آنها نادان و ستمگرند، ولی فقط همین! روز خوش!»
«دستکم بگذارید آقای مارلی بیایند!»
«نه!»
در، محکم به هم خورد. و هنگامی که پو بازمیگشت، در پاییندست خیابان یک دلیجانران که روی زمین یخزده میراند، نوایی پرشور در شیپور نواخت. بیرون از دلیجان آلبالوییرنگ، پیکویکیها جمع شده بودند و میخندیدند، و درها را میزدند و وقتی که یک پسر چاق در را باز میکرد، فریاد میزدند: «سال نو مبارک!»
آقای پو در نیمهشب ساحل دریای تهی با شتاب راه میرفت. کنار آتشها و دودشان ایستاد تا دستورهایش را فریاد بزند و نگاهی به دیگهای جوشان و زهرها و ستارههای پنجپر آهکی بیندازد. «خوب است!» و بعد گفت: «عالی است!» فریاد زد و دوباره دوید. دیگران هم به او ملحق شدند و با او دویدند. اینجا آقای کوپارد و آقای ماخن با او میدویدند و آنجا مارهای نفرتانگیز و اهریمنان خشمگین و اژدهایان مفرغی و آتشین و خفاشان خونآشام خرناسکش و جادوگران رقصان بودند که مانند خارها و گزنهها و تیغها و همهی خردهریزهای ناخوشایند دریای پسروندهی تخیل بر ساحل مالیخولیا، زوزهکشان و کفآلود و عربدهکشان رها شده بودند.
آقای ماخن ایستاد. مانند کودکی روی شنهای سرد نشست و هقهقکنان گریست. کوشیدند آرامش کنند، ولی گوش نمیکرد. گفت: «داشتم فکر میکردم وقتی آخرین رونوشتهای کتابهایمان نابود شود، چه بر سر ما میآید؟»
هوا به دَوران افتاد.
«صحبتش را نکن!»
آقای ماخن مویه میکرد: «الان... الان که موشک فرود میآید، تو آقای پو، تو آقای کوپارد، تو بیرس، همهتان نابود میشوید. مثل دود هیزم پراکنده میشوید. چهرههاتان ذوب میشود...»
«مرگ! مرگ راستین بر همهی ما!»
«فقط به خاطر سکوت زمین است که وجود داریم. اگر امشب یک دستور از یک مقامی همهی آثار باقیماندهمان را نابود کند، مثل نور رو به خاموشی میشویم.»
کوپارد به آرامی در اندیشه فرو رفت و گفت: «نمیدانم چه کسی هستم. امشب در کدام ذهن زمینی وجود دارم؟ در کلبهای آفریقایی؟ یک آدم گوشهگیر و عزلتنشین است که داستانهایم را میخواند؟ آیا او شمعی تنها در بوران زمان و علم است؟ گویی درخشنده است که مرا اینجا، سرکشانه، در این تبعید نگه داشته؟ آیا اوست؟ یا پسری است که مرا در یک اتاق زیر شیروانی متروک پیدا کرده؟ آهههه! دیشب، احساس بیماری کردم، بیماری، بیماری در مغز استخوانم. چرا که یک چیزی به نام بدن روح وجود دارد، درست مثل بدن بدن. و این بدن روح در همهی اعضای درخشانش احساس درد میکرد. و من دیشب خودم را شمعی در حال خاموشی حس کردم. تا این که ناگهان پر از نیرو شدم و از جا پریدم. نور تازهای داشتم! انگار کودکی که از گرد و غبار عطسهاش گرفته در یک اتاق زیر شیروانی کمنور در زمین، رونوشتی پوسیده و نخنما از من پیدا کرده باشد! و من مهلت کوتاه دیگری یافتهام!»
در کلبهای کوچک روی ساحل محکم صدا داد. مردی کوتاهقد و لاغر با بدنی خمیده بیرون آمد و بیتوجه به دیگران نشست و به مشتهای گرهکردهاش خیره شد.
بلکوود نجوا کرد: «یکی هست که واقعاً برایش متأسفم. به او نگاه کنید؛ دارد میمیرد. زمانی او واقعیتر از ما بود که انسان بودیم. آنها او را، یک اندیشهی استخوانی را گرفتند و در طول قرنها در گوشت تن و موی سفید و جامهی مخملی سرخ و چکمهی سیاه پوشاندند. به او گوزن سورتمهران و نوار زرورق و درخت راج دادند. و بعد از قرنها ساختن، در یک خمرهی گندزدای لاسیول غرقش کردند؛ خودتان باید بهتر بدانید.»
همه ساکت بودند.
پو گفت: «آخر، زمین چطور باید باشد؟ بدون کریسمس؟ بدون آجیل داغ، درخت، تزیین، طبل، شمع؟ هیچ چیز. هیچ چیز مگر برف و باد و مردمی تنها و واقعگرا.»
همه به آن پیرمرد زار و نزار، با آن ریش ژولیده و جامهی مخملی سرخ، ولی رنگ و رو رفتهاش نگاه کردند.
«داستانش را شنیدهاید؟»
«میتوانم تصورش کنم. روانکاوی که چشمش برق میزند، جامعهشناس باهوش، کارشناس آموزشی غضبآلود و دهان کفکرده، والدین ضدعفونیشده... اینها ممنوعش کردند...»
بیرس لبخند زد که: «یک موقعیت رقتانگیز برای برگزارکنندههای کریسمس که همان طور که قبلاً گفتم، از آخرین کریسمس راجها را کنار گذاشتند و سرود نوئل را روز پیش از هالووین میخوانند و امسال اگر کمی بخت یارشان باشد، کریسمس را روز کارگر جشن میگیرند...»
بیرس دیگر ادامه نداد. آهکشان به جلو پرت شد و زمانی که روی زمین میافتاد، تنها گفت: «چقدر جالب!» و سپس در حالی که همه هراسان مینگریستند، بدنش به غبار آبیرنگ و استخوان نیمسوخته بدل شد و کمی بعد، خاکسترهای سوختهاش به شکل تکهپارههایی سیاه در هوا ناپدید شد.
«بیرس! بیرس!»
«مرده!»
«آخرین کتابش هم از بین رفت. کسی در زمین آن را سوزاند.»
«پروردگار روانش را شاد کند! هیچ چیز از او باقی نمانده. چرا که ما تنها کتابهایمان هستیم و آنها که از بین بروند چیزی از ما بر جا نمیماند.»
آوایی خروشان آسمان را آکند.
فریاد کشیدند و هراسان به بالا نگریستند. در آسمان که ابرهای آتشین و داغش چشم را میزد، موشکی پرواز میکرد! فانوسها، پیرامون افراد روی ساحل، تکانتکان خوردند. جیغ و فریاد و جوشیدن و بوی طلسمهای آتشگرفته همه جا موج میزد. کدوحلواییها با شمع چشمهایشان در هوای سرد و ساکن به حرکت افتادند. انگشتان کشیده و لاغر به مشتهای گرهکرده بدل شدند و جادوگری از میان لبهای چروکیدهاش فریاد کشید:
کشتی! کشتی! داغون شـو! کشتی! کشتی! چون خون شو!
بشکن! بـمیر! بسوز! بسوز! بـسوز در شـب! بـمیر در روز!
بلکوود زمزمه کرد: «وقت رفتن است؛ به هر کجا که باشد! به مشتری، به زحل، به پلوتو.»
پو در میان باد فریاد کشید: «گریز؟ هرگز!»
«من پیرم و خسته.»
پو به چهرهی پیرمرد خیره شد و حرف او را باور کرد. اما از تختهسنگ بزرگی بالا رفت و به ده هزار سایهی خاکستری و نور سبز و چشمان زرد و رنگپریده در میان باد وزان نگریست.
فریاد کشید: «گردها و سمها!»
رایحهی داغ و تند بادامِ تلخ و زباد و زیره و تخمهای کِرم و زنبق زرد.
موشک پایین آمد؛ آرام و همراه با جیغهای روحی نفرینشده! پو به سویش میغرید! مشتهایش را به بالا پرتاب میکرد و ارکستر گرما و رایحه و انزجار آوازش را به بلندی سر داد! خفاشها همچون تکهچوبهای تبر خورده به پرواز درآمدند. قلبهای سوزان را مثل موشک به بالا پرتاب کردند که در هوا به شکل آتشبازیهایی خونین منفجر شدند. موشک بیرحمانه مانند آونگی پایین و پایینتر آمد و پو با عصبانیت نعره میکشید و با هر هجوم موشک که هوا را شکاف میداد و سیاه میکرد، عقب مینشست. همهی دریای مرده مانند گودالی شده بود که در آن به دام افتادهاند و در انتظار پایینآمدن آن ابزار هراسانگیز، آن تبر درخشان هستند؛ مثل مردمان زیر بهمن بودند.
پو فریاد کشید: «مارها!»
و مارهایی درخشان و مواج و سبز به سوی موشک پرتاب شدند. ولی موشک، هجوم و آتش و حرکت بود و پایین آمد و یکی دو کیلومتر آنسوتر در حالی که آخرین دودهای نفس سرخش را بیرون میداد، آرام گرفت.
پو فریاد کشید: «به سمت موشک! نقشه تغییر کرده. آخرین بختمان همین است. بروید! به سوی موشک! با بدنهایمان نابودش میکنیم! میکشیمشان!»
و گویا که دستور داده باشد دریای خشمناک مسیرش را عوض کند و خود را از بستر آغازین برهاند، لختههای چرخان و وحشی آتش پراکنده شدند و چون باد و باران و آذرخش بر فراز شنهای دریا به جنبش افتادند، و به سوی دلتاهای تهی رودخانه، سایهوار و فریادکنان و زوزهکشان و سوتزنان، پر سر و صدا و یکپارچه، به سوی موشکی به حرکت افتادند که خاموش بود و چون مشعلی فلزی و پاکیزه در ژرفترین چاه خوابیده بود. انگار دیگ بزرگی از گدازههای تفتیدهی واژگون شده باشد، انسانهای خروشان و جانوران پرخاشگر، ژرفاها را زیر و رو کردند.
پو میدوید و فریاد میکشید: «بکشیدشان!»
سرنشینان موشک با تفنگهای آماده از ناوشان بیرون پریدند و مغرورانه در اطراف ناو راه رفتند و هوا را مانند سگان شکاری بو کشیدند. چیزی نبود. آرام شدند.
سرانجام، فرمانده جلو آمد و دستورهای سریعی داد. چوب آوردند و روشن کردند. آتش به یک لحظه زبانه کشید. فرمانده افرادش را در یک نیمدایره گرد خودش آورد.
گفت: «یک جهان نو.» و خودش را وادار کرد که آرام صحبت کند؛ با این همه هر از گاهی به طرزی عصبی به دریای تهی مینگریست. ادامه داد: «جهان کهنه را پشت سر گذاشتهایم. یک آغاز نو. چه چیزی نمادینتر از این که ما اینجا خودمان تمام چیزهای کهنه را فدای دانش و پیشرفت کنیم.» سرش را بیاعتنا به سوی ناوبان تکان داد و گفت: «کتابها!»
نور آتش، نامهای طلایی و رنگ و رو رفتهی کتابها را درخشان کرد: بیدها، بیگانه، رویابین، دکتر جکل و آقای هاید، سرزمین اُز، پلوسایدر، سرزمینی که زمان فراموشش کرد، رویای شب نیمهی تابستان و نامهای هراسانگیز ماخن و ادگار آلن پو و کابل. دانسنی و بلکوود و لوییس کارول؛ نامها، نامهای کهن، نامهای اهریمنی.
«یک جهان نو با نماد سوزاندن آخرین آثار کهنگی.»
فرمانده، صفحاتی از کتابها را پاره کرد و برگ به برگ خشک آنها درون آتش انداخت.
صدای یک فریاد!
افراد به عقب پریدند و پشت نور آتش به لبهی دریای پیشآینده و متروک خیره شدند.
یک چیزی جیغ میکشید. مانند مرگ اژدها بود و دست و پا کوبیدن نهنگی فلزی که نفسنفسزنان در دریای لویاتان، که آبهایش در ریگها فرو رفته و بخار شده، رها شده باشد.
آوای هوایی بود که هجوم میبرد تا خلاء را پر کند؛ یعنی جایی که لحظهای پیش چیزی در آن نبود.
فرمانده از شر آخرین کتاب خلاص شد و آتش به آن افکند.
هوا از طغیان ایستاد.
سکوت!
مردان آرام گرفتند و گوش سپردند.
«فرمانده، شما هم شنیدید؟»
«نه!»
«مثل موج بود، قربان! موجی از ژرفای دریا. گمان کردم چیزی دیدم. آنجا. موجی سیاه و بزرگ به سمت ما میآمد.»
«اشتباه کردی.»
«آنجا را قربان!»
«چی؟»
«میبینید؟ آنجا؟ شهر را نگاه کنید! شهر سبز کنار دریاچه! دارد دو تکه میشود. دارد فرو میریزد!»
مردان دیگر از گوشهی چشم نگاه میکردند، گویا که طفره میرفتند.
اسمیت میان آنها ایستاده بود و میلرزید. دستش را روی سرش گذاشته بود، انگار که بخواهد اندیشهای را بیابد. «یادم میآید. بله! خیلی وقت پیش بود. بچه که بودم، یک کتاب خواندم. یک داستان. اُز، فکر میکنم همین بود. بله، اُز. شهرِ زمردین اُز...»
«اُز؟ هرگز اسمش را نشنیدهام.»
«بله، اُز. خودش بود. همین الان دیدمش. مثل خودِ داستان بود. داشت فرو میریخت.»
«اسمیت!»
«بله، قربان؟»
«فردا خودت را به روانکاو معرفی کن!»
«بله قربان.» یک سلام نظامی سریع.
«مراقب باش.»
مردان با تفنگهای آماده، پاورچینپاورچین راه میرفتند و در پشت نور ضدعفونی ناو به دریای بزرگ و تپههای کوچک مینگریستند. اسمیت، ناامیدانه نجوا کرد: «آه... هیچ کس اینجا نیست، هست؟ هیچکس نیست.»
باد، زوزهکشان، شنها را به روی کفشهایش راند.