نامزد جایزهی ع.ت.ف سال 1385 |
یک وقتی بود که زیاد بودیم و حالا یک وقتی شده که خیلی کم شدهایم. یک وقتی بود که آدمهایی مرا میشناختند و حالا یک وقتی شده که کسی مرا نمیشناسد. البته از حق نباید گذشت که من هم کسی را ـبا فرض اینکه وجود داشته باشدـ نمیشناسم. مرا هزار بار فراموشم کردهاند. هوا مثل همیشه است و اما یکقدری از همیشه عجیبتر است. یعنی مقصودم سرد بودن بیشتر از اندازه است. روی اروپا ما همه چیزمان از یخ است و البته یک چیزهایی هم داریم که از جانوارهای تکسلولی هستند. مثلاً شیشهی عینک طبیام ار لایهی نازک یخ است و قابش هم باز یخ است، اما کلفتتر. منتها کتابی که دارم از تکسلولیهاست. در حقیقت صفحهها از یخ است و حروف روش از موجودات تکسلولی! روش تولید حروف هم قصهای است. قصهی تولید حروف : یکی بود یکی نبود! یک روزی یک آقایی بود که می خواست چیز بنویسد. اما نمیشد که با تکههای سفید یخ روی صفحههای سفید یخ چیز بنویسد. آنوقت فقط کورها میتوانستند انگشتهاشان را بکشند رو کتابهای او و چیزها را بخوانند. پس رفت تو کارگاهش و بنا گذاشت به چیز ساختن. آخر سر چیزی ساخت مثل دو تا لب. دو لب بین خودشان مفصلی داشتند و مفصله هم وصل بود به نخ. همهی اینها هم از بخ بودند. نخ ِ یخی را که میکشیدی دهن، دنگ! بسته میشد. عین دام واسه شکار خرس! دنگ! رفت و با دهن مکانیکیاش از دنیای زیرین چند تا تکسلولی صید کرد. بعد تک سلولی ها را با نخ از سقف کارگاه آویزانشان کرد. تکسلولیها مثل گلهای یادگاری رفتار کردند؛ شروع کردند به خشک شدن. هر کدامشان یک شکلی خشک میشدند. یکی اینطوری: یکی آنطوری: و طورهای دیگر! جریان اینجور شد که آن شکلها هرکدام واسه خودشان شدند یک «حرف»! فسیل تکسلولیها تو صفحههای یخ دفن میشد و کتابها اینطوری شدند کتاب. کتابها عینهو قبرستان هستند برای تکسلولیها و آدم گاهی فکر میکند بوی گوشت گندیده از تو جاهای سفید کتاب بلند میشود. خب وضعیت اینطور است: من جایی برای خوردن و خوابیدن ندارم، برای لباس کندن هم ندارم، حرفی برای گفتن ندارم، کسی را ندارم، هیچطور بازیای بلد نیستم، یک کتاب دارم، و یک ارتباط کوچولو با تو دارم و هوا هم سرد تر از معمول است! تکههایی از کتابی که حرفش رفت: و انسان در تاریکی لمیده، دستهای خویش را رها کرده بود. در آن ساحت لاشهی اژدهای بود و باقی در خلو بود و خلو بود فقط. انسان برخواسته، نزد لاشه رفته، اژدها را گسست. زیرا که لاسه از آن ِ او بود و قاتل وحش همو. جگر اژدها را برگرفته ۱۴ روز و ۱۳ شب از آن میخورد. لیکن جگر ِ سفید از ابتدای تاریکی تا ابتد از نور رشد مینمود. در [صدای باد ِ رو اروپا نمیگذارد که این کلمه را درست از دهنم بشنوی] و چهاردهمین شب، جگر اژدها را در تهیجای جهان قرار داده، در سفلایش ستونها را بر آورد. و انسان گفت: « اینک اروپا.» و اروپا در وجود آمد. هلالی از مشتری تو آسمان خوابیده. رنگ به رنگ، شبیه تصویرهای که از ستونهای مقدس ملائکهی آزتک کشیدهاند. رنگها توی یک جور «زرد» غوطه میخورند! ستون روز به روز کلفتتر میشود. بعد یک موقع کاملاً گرد است و باز بنا میگذارد به لاغر شدن. طوری که انگار بوم رنگ است و آزتک، فرشتهی انسان، پرتش کرده طرف اروپا. بعد هم دور میزند و دور میشود و بر میگردد طرف فرشته. میخواهم دست به کار شوم. دستورالعمل برای شرایط بحرانی ساده است: «ایگلو بساز.» دستورالعمل را با شکلهای آبی تیرهی خوشگلش روی رانهای ماها که نسل ِ آخریم خالکوبی کردهاند. دست به کار میشوم! کتاب اینطور است که پشتبند هر قصه، یک جور حاشیهنویسی دارد که آدمهای مقدس نوشتهاندشان. مثلاً این تحشیهی آن قصهی قبلی است: و این کلامیست که انسان بر رسول خود ـالگانمون سی و هشتمـ زمزمه فرمود: اروپا زمین پدران توست و من آنان را بر بالهای فرشتگانم نهاده، به سکنای کرهی سفید خارج نمودم. لیکن آنان را در سمایی مسمی به «سن پترزبوگ» در کورههای خود پخته بودم. آنگاه الگامون سی و هشتم فرشتهای را شهامت... ولادت... [این کلمه پوسیده. یکطوری است که نمیتوانم مطمئن باشم. شاید این باشد:] شهادت داد. فرشته ملبس به ردایی سفید آمده بر دوش او قرار گرفته فرمود: اروپا یکی از چهار ماه سیارهی مشتری است، که به ماههای گالیله معروفند. از نظر نزدیکی به مشتری، ششمین سیاره است و از نظر اندازه، چهارمین. این ماه در سال 1610 میلادی توسط گالیله کشف شده است. احتمال وجود حیات میکروسکوپی در اقیانوس زیر سطح اروپا، از هر کجای منظومهی شمسی بیشتر است. فاصله اروپا تا مشتری، 670900 کیلومتر است و مدارش به دور مشتری را در مدت سه روز و نصفی طی میکند. مدار اروپا تقریبا دایرهای شکل است. اروپا نیز مانند دیگر ماههای گالیله به شدت تحت تاثیر نیروی گرانش مشتری قرار دارد. مشتری و دیگر ماههای سیاره، باعث میشوند اروپا به جهات مختلف کشیده شود و این کشش به سطح سیاره گرما و انرژی میدهد و باعث میشود اقیانوس زیر سطح آن مایع باقی بماند. دمای سطح اروپا منهای 163 درجهی سانتیگراد است، بنابراین یخ سطح آن هرگز آب نخواهد شد. *** ایگلویم را ببین! یکجوری است که احساس میکنم بچهی متولد حَمَلی، چیزی زاییدهام. ایگلویم بفهمی نفهمی تپل است. با هالهی مقدس ِ روشنش نشسته رو یخها و خودش هم همهاش از یخ است. هیچ تکسلولیای توش به کار نبردم. چه خوب! چه خوب که سرما حالا تمام میشود. ایگلویم عین پستان مادرها آدم را گرم میکند و بعد آدم احساس آرامش هم میکند. ایگلویم محصول جدیدی است که آدمهای مبتکر برای این سالهای سرما طرحش را از خودشان در آوردهاند. نقشهی ساخت را هم روی تنها خالکوبی کردهایم. ایگلو! ایگلوی خوب من که مثل موتور کشتی گرمی؛ مثل موتور کشتیای که روپوش ِ پرستاری به تن کرده گرمی، حالا میآیم تو و سرما مرخص میشود! *** تا رفیقمان ـیعنی هم رفیق تو و هم رفیق منـ وارد ایلگویش میشود، چیزهایی دارم برای گفتن به تو! هیچوقت نمیفهمی چه میشود. یک روز تمدن مثل بخاری از رو زمین بلند شد و آمد و آمد تا رسید به اروپا. یک نسل بچههای آدم را از همهی زمین سوار کشتیفضایی کردند. یک نفر آدم بالغ را هم سوار کردند. کشتی را فرستادند اروپا. انگار سفینه، کشتی نوح بود تو مدیترانه و اروپا هم سرزمین موعود. اگر چه روی اروپا خبری از کبوتر نبود اما تمدن از کشتی پیاده شد! روزهای خوب. بعد همانطور که انتظار داری اتفاق بد از راه رسید. تمدن شد موی آدمهایی که بهطور ارثی تو یک سنی کچل میشوند. بله! تمدن شروع کرد به ریختن. پل آستر است که میگوید وقتی اتفاق بد میافتد انتظار داری که قهرمان، باقی عمر به خوبی و خوشی زندگی بکند. اما هرگز! کاملاً محتمل است که اتفاقهای بدتر در کمین باشند. همیشه آمادهی ضربه خوردنی. فرق نمیکند که همین حالا ضربه خورده باشی یا نه؛ باید مدام منتظر بعدی باشی. بعدی بعدی بعدی! دنگ دنگ دنگ! اتفاقهای بد و بعد باز چندتایی اتفاق خوب و بعد باز بد و بدتر و خوب و بد و... همین حالا یاد قصهای افتادم. یک ترول بیچارهی مادهای بود که کور متولد شد. کور ِ کور. آدم از اینطور قصهها انتظار دارد که کور ِ بیچاره سختی بکشد و بعد یک زمانی معجره مثل تور ماهیگیری بیفتد و قهرمان رنج کشیده را با خودش ببرد بالا. این قصیه از رنجهای ترول میگوید. بعد لحظهی موعود فرا میرسد. ترول، شوالیهی بالا بلندی را میبیند و عاشق میشود. «آره آره! تور معجزه مثل ستاره همیشه بالای سر آدمه!» ترول: «شوالیهی عزیز! با من ازدواج میکنی؟! من کلی چیزهای خوب برات کنار گذاشتم. کلی اسبهای بالدار و کلی زرههای طلایی و کلی شمشیرهای نقرهای که سر ِ اژدها را مثل گوجه میبرد. با من ازدواج میکنی؟! آره یا نه؟!» شوالیه: «نه ای ترول عزیز! نه! دلم میخواد ولی تو که مسیحی نیستی! نه!» میبینی؟! هیچوقت نمیشود مطمئن بود که ضربات بدتر در راه نباشد. حالا که آمادهای سراغ رفیقمان برویم. برویم! *** حالا اوضاعم خوب است. مثل شهری که تازه برقکشی شده باشد، اوضاعم هم هیجانانگیز است هم تازه و هم خوب. بیرون سرما بیشتر از اندازه جری شده. خب. یک تکهی دیگر از کتاب. موافقی؟! و در آن روز، اروپا به راستی اروپا میگردد و فرزندان انسان به راستی فرزندان او میگردند. زیرا که عهد شده است. در آن روز انسانْ ارباب ِ قومها، زمین ِ زیر پا را به خاک تعمید میدهد و آسمان را به آب. زیرا که عهد شده است. انسان ِ پدر، آنچنان که در روز نخستین میبود، بر کشتی خویش نشته، در آسمان داوری خواهد کرد. زیرا که عهد شده است... دیوارهای ایگلو زندهاند؟! یکطوری به نظر، دارند پیش میآیند. انگار چاق بشوند یا مثلاً یک دسته گرگ باشند که کمکم محاصره را تنگ میکنند. توی دستورالعمل هیچ ذکر نشده بود که ایگلوتان بعد از مدتی تنگ میشود یا مثلاً باهاتان احساس نزدیک میکند یا چه میدانم هوس میکند بغلتان کند. حالت خوبی ندارد. امروز دست به کار یخها شدهام! یک قدری یخ را کپه کردهام. بعد پاچههام را بالا زدهام و دارم میکوبمشان. شراب ِ یخ ِ فوری. چلپچلپ رو یخها میکوبم و یخها یک چیزی ترشح میکنند، طوری که انگار کپه یخه گاو شیرده باشد. برای گرم شدن بدک نیست! قضیه این است که داخل ایگلو هم بنا گذاشته به سرد شدن و سرد شدن. سرما مثل یک دسته انقلابی هو هو میکند و میآید طرف من. هو هو هو! مشتها بالا پسران «مولاگ»! تا پیروزی نهایی به پیش! هو هو هو! لابد بابت نزدیکتر شدن لایههای دیوار ایگلو است. مثل لایهی بالایی زخمی است که بد هم آمده. همینطور دارد گوشت اضافه میآورد. ایگلو را میگویم! یک قلپ میندازم بالا. ایگلو حسابی تنگ شده! خب برای تو که میدانم خبر نداری مولاگ کیست: مولاگ فرشتهی سیاهی است که تاجی از پشم تیره بر سر دارد و و موهای سرخ صورتش را پوشاندهاند. شمشیری از آتش سرد دارد و به نقل از تاریخ اروپا، فرشتهای است که زمستان را بر گردن حمل میکند و در بیایانهای پلا خوابیده است. او در روز بازپسین در نبردی با انسان شکست خواهد خورد. انسان سر او را بریده، از آن دوباره خورشید را مولود میکند و مولاگ ِ بی سر برای ابد به اقیانوس زیرین تبعید خواهد شد. مال ِ نفسها است. نفس که میکشم دیوارهها بیشتر یخ میبنند. لابد بخار نفسم تو سرمای هیولا، میشود یخهاضافه رو دیواره ها و ایگلو را هی تنگتر میکند. بابت ِ اینکه تو ایگلو منگنه نشوم یک راههایی را امتحان کردم. سرم را بیرون بردم و بعد سرما شد موبیدیک و رفت تو سرم. آن تو دست و پا میزد. کشنده بود. بی خیال شدم. درست عینهو لاکپشتها شدهام. لاکم دارد خفهام میکند. دیوارهها تا پهلوهایم رسیدهاند و نفسهام شده کارت دعوت. اغوایشان میکند که جلوتر بیایند. *** و انسان ارباب ِ قومها میفرماید: لهذا ساکنان اروپا سوخته شدهاند و مردمان، بسیار کم باقی ماندهاند. شیرهی یخها ماتم میگیرد و شراب کاهیده میگردد و تمامی جهان آه میکشد. و آفتاب رسوا خواهد گشت زیرا که انسان ارباب قومها در آسمان به حضور مشایخ خویش، با جلال سلطنت خواهد نمود. *** ایگلو برایم مثل شکم مادر شده است. تویش بسته شدهام. مثل یکطور تکسلولی که برود تو یخ تا کتاب بشود، تو یخ شدهام و لابد شدهام یک کلمه برای بعدها. نه میتوانم نفس نکشم و نه میتوانم نفس بکشم. یکجور سیاهی را میبینم از تو سوراخ ِ کوچولوی باقی مانده تو دیوارهها. فکری هستم که یعنی تمام است؟! یعنی این سیاهی که تو افق دارد طلوع میکند، سیاهچالهای، چیزی است که دهن وا کرده همین حالا است که بالاخره تمام شود؟! هوم! نگو این پلکم است که همینطور سر ِخود دارد فرو میافتد. بعد میفهمم از این خبرها نیست. سیاهچالهها و الهامها... صحابی... حفرهی... در گیلا تان من اب...دخ... هومـــــــــــــــــم هــــــــــــم نــــــــــــــن هـــــــــــــــم... *** خب داستان تمام است. ایگلو شده کفنی رو رفیقمان. این آخر کاری یخ تو دهانش را هم گرفته و حرف زدنش را ناممکن کرده. دید که! با این وصف باقی داستان سکوت خواهد بود! اینطوری: |