نظر مادربزرگ این بود که ایدهی خیلی احمقانه و حتا وحشتناکی است. اما چه میشود کرد. او هنوز افکار قدیمی خودش را داشت و خاطرهی روزهایی که مستخدمین انسان هنوز وجود داشتند، در ذهنش تازه بود.
او با لحن تمسخرآمیزی گفت: «اگر فکر کردی حاظرم خونهام رو با یه میمون شریک بشم، کور خوندی!»
من در جواب گفتم: «این افکار قدیمی رو کنار بذار مادرجون. در هر حال دورکاس [1] میمون نیست.»
«پس چی چیه؟»
دفترچهی راهنمای شرکت زیستفناوری را ورق زدم. بالاخره گفتم: «اینجا رو گوش کن مامانبزرگ. ابرشامپانزه (نام تجاری ثبت شده) «پن ساپین» [2] انسانگونهای هوشمند است که با انتخاب مصنوعی از گونهی عادی شامپانزه به دست آمده...»
«آها! چی بهت گفتم! میمونه حضرت خانم. میمون!»
«و دایرهی لغات او به حدی است که میتواند دستورات ساده را اجرا کند. میتوان او را برای اجرای تمامی کارهای خانه آموزش داد. رام و سر به راه است و با کودکان نیز بسیار مهربان است.»
«کودکان! میخوای سوزان [3] و جانی [4] رو با یه.. یه گوریل تو خونه ول کنی به امان خدا؟!»
آهی کشیدم و دفترچهی راهنما را پایین آوردم.
«راست میگی. بالاش دارم کلی پول میدم. اگر اون هیولاهای کوچولو بخوان مدام از سر و کلهاش بالا برن...»
همان لحظه صدای زنگ من را از شر مادربزرگ خلاص کرد. مرد پشت در گفت: «لطفاً اینجا رو امضا کنید.» و بعد دورکاس وارد زندگی ما شد.
گفتم: «سلام دورکاس. امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره.»
چشمان غمزدهی عظیمش از زیر پیشانی جلو آمدهاش به من خیره شدند. من آدمهای بدقیافهتری دیده بودم، اما او ترکیب بدنی غریبی داشت. بیشتر از چهار فوت قدش نبود و پهنایش هم همانقدر بود. با آن یونیفورم تمیزی که به تن داشت، فرق چندانی با پیشخدمتهای فیلمهای قرن بیستمی نداشت. پاهایش اما برهنه بودند و بسیار عریض.
او با حالتی مبهم اما به زبان انگلیسی پاسخ داد: «صبح بخیر خانوم.»
مادربزرگ جیغ زد: «خدا به دور! داره حرف میزنه!»
پاسخ دادم: «معلومه که داره حرف میزنه. پنجاه کلمه رو بلده تلفظ کنه و بیشتر از دویست کلمه رو هم متوجه میشه. هرچقدر سنش بالاتر بره میتونه، کلمات بیشتری رو هم یاد بگیره. ولی فعلاً بهتره روی کلمات صفحات چهل و دو و چهل سهی کتاب راهنما تمرکز کنیم.» کتاب راهنما را در دستان مادربزرگ انداختم که برای اولین بار در تمام زندگیاش حتا یک کلمه هم در پاسخ نگفت.
دورکاس خیلی زود با زندگی جدیدش وقف پیدا کرد. وظایف عادیاش، یعنی کارهای خانه و مواظبت از کودکان را به خوبی انجام میداد. یک ماه نشده کاری در خانه نمانده بود که از پسش بر نیاید. از آماده کردن میز شام گرفته تا عوض کردن لباسهای بچهها. اوایل عادت قبیحی داشت که وسایل را با پاهایش جابهجا میکرد. مدتها طول کشید تا این عادت را از سرش بیندازم. ولی بالاخره یکی از ته سیگارهای مادربزرگ کار خودش را کرد.
خوشبرخورد و باوجدان بود و هیچوقت توی روی کسی نمیایستاد. البته خیلی باهوش نبود و بعضی کارها را باید چندین بار به او توضیح میدادیم تا دست آخر یاد بگیرد دقیقاً باید چکار کند. چندین هفته طول کشید تا محدودیتهایش دقیقاً دستم آمد. اولش متوجه نبودم که او انسان نیست و فایدهای ندارد که با او وارد مکالمههایی شوم که ما زنها وقتی به هم میرسیم، شروع میکنیم. البته به لباس علاقهی زیادی داشت و از رنگهای مختلف هم لذت میبرد. اگر بهش اجازه میدادم، مثل مهاجران ماردی گراس [5] خودش را درست میکرد.
خوشبختانه بچهها عاشقش شدند. خبر دارم که مردم دربارهی جانی و سو چه میگویند و انکار هم نمیکنم که بعضیهاشان کاملاً هم خالی از واقعیت نیستند. تربیت کردن دست تنهای دو تا بچه، وقتی پدرشان بیشتر وقتها ماموریت است، کار آسانی نیست. تازه مادربزرگشان هم تا من رویم را برمیگردانم، لوسشان میکند. اریک [6] هم هر وقت سفینهاش به زمین برمیگردد، الکی نازشان را میکشد. آنوقت من میمانم و کجخلقیهای دو تا بچه. تا میتوانید از ازدواج با یک فضانورد پرهیز کنید. حقوقش خوب است، اما حالت رویاگونهاش خیلی زود از سرتان میافتد.
خلاصه وقتی اریک از ماموریت زحلش برگشته بود و تا ماموریت بعدیاش سه هفته وقت داشت، پیشخدمت جدیدمان دیگر جزئی از خانوداه شده بود. اریک خیلی راحت با او کنار آمد. جانوران خیلی غریبتری را در سیارات دیگر دیده بود. البته که سر هزینهها غر زد، ولی من هم به او یادآوری کردم حالا که کارهای خانه از روی دوشم برداشته شده، وقت آزاد بیشتری دارم تا با هم باشیم یا به کارهایی بپردازیم که قبلاً غیر ممکن به نظر میرسیدند. حالا که دورکاس از بچهها مواظبت میکرد، من میتوانستم زندگی اجتماعی خودم را داشته باشم.
چون با وجود این که پورت گودارت [7] وسط اقیانوس آرام واقع شده (بعد از اتفاقی که در میامی افتاد، مراکز پرتاب موشک را از مراکز شهری دور کرده بودند) زندگی اجتماعی در آنجا در جریان است. بازدیدکنندههای مهمی از همهی نقاط زمین و حتا دورتر از آن، تقریباً در تمام طول سال به اینجا میآیند.
در هر اجتماعی همواره یک زن وجود دارد که طلایهدار فرهنگ و هنر و مد است. کسی که در عین حال هم مورد نفرت رقبایش است و هم بیکم و کاست توسط ایشان مورد تقلید قرار میگیرد. شهیرهی پورت گودارت اما کریستین سوانسون [8] بود. شوهرش افسر فرمانده نیروی فضایی بود و کریستین تمام مدت داشت در این مورد پز میداد. همین که سفینهای فرود میآمد، او تمامی افسران و همسرانشان را به خانهی آنتیک قرن نوزدهمیاش دعوت میکرد. رد کردن این دعوت بدون یک دلیل درست و حسابی، کار خطرناکی بود. حتا اگر رفتن مساوی تماشای تابلوهای نقاشی کریستین بود. از نظر خودش هنرمند بود و دیوارها از رنگپاشیهای ناشیانهاش پوشیده شده بودند. یکی از چالشهای بزرگ مهمانیهای کریستین، نظر دادن درباهی نقاشیهای او بود. چالش دیگر چوب سیگار یک متریاش بود.
از دفعهی آخری که با اریک آمده بودم، تابلوها عوض شده بودند. کریستین وارد دوران مربع کشیاش شده بود. او توضیح داد: «عزیزم جونم، اون نقاشیهای قناس قدیمی واقعاً از مد افتاده شدن. ناسلامتی الان توی عصر فضا هستیم. توی فضا هم کج و راست و افقی و عمودی هیچ مفهومی نداره. برای همین هم هیچ نقاشی مدرنی نباید یک طرفش نسبت به طرف دیگش فرق کنه. ایدهآلترین حالتش اینه که تابلوها رو از هر طرف که آویزون کنی، فرقی نکنه. فعلاً هم دارم روی همین موضوع کار میکنم.»
اریک با نزاکت تمام اظهار کرد: «حرفتون کاملاً منطقیه.» (به هر حال ناخدا سوانسون رئیسش بود.) ولی همین که میزبانمان از صدارسش دور شد، اضافه کرد: «مطمئن نیستم که تابلوهای کریستین سر و ته نباشن، ولی حاضرم قسم بخورم پشت و رو آویزون شدن.»
من موافقتم را اعلام کردم. قبل از ازدواج با اریک، چند سالی را در مدرسهی هنر گذرانده بودم و از نظر خودم درک هنری لازم را داشتم. اگر به اندازهی کریستین بیشرم بودم میتوانستم با نمایش تابلوهای خودم، که در گاراژ مشغول خاک خوردن بودند، کلی پز بدهم.
پنهانی به اریک گفتم: «اریک، حاضرم شرط ببندم که میتونم به دورکاس یاد بدم بهتر از این نقاشی کنه.»
خندید و جواب داد: «فکر بدی هم نیست. دفعهی بعدی که کریستین زیادهروی کرد، همین کار رو بکن.» بعد من ماجرا را فراموش کردم تا یک ماه بعد که اریک به فضا برگشته بود.
دلیلش اصلاً مهم نیست. ماجرا از آنجا آغاز شد که در یکی از کارهای خیریه، من و کریستین در جبههی مقابل یکدیگر قرار گرفتیم. او مثل همیشه حرفش را به کرسی نشاند و من هم با خشمی آتشین جلسه را ترک کردم. وقتی به خانه رسیدم، اولین چیزی که دیدم دورکاس بود که مشغول تماشای تصاویر رنگی یکی از مجلات هفتگی بود. همان موقع بود که حرفهای اریک یادم افتاد.
کیف دستیام را کناری گذاشتم و کلاهم را از سرم برداشتم و فرمان دادم: «دورکاس... بیا گاراژ.»
کمی طول کشید تا بلاخره رنگهای روغن و سهپایهام را از زیر اسباببازیها و تزیینات قدیمی کریسمس و وسایل غواصی و جعبههای خالی و اسباب و اثاثیهی شکسته بیرون کشیدم. اریک دیگر وقت نداشت اینجا را مرتب کند. چند تابلوی ناکامل را زیر خرده ریزههای انبار پیدا کردم که شروع مناسبی بود. منظرهای شامل یک درخت نازک قناس را انتخاب کردم و گفتم: «دورکاس، میخوام بهت نقاشی کردن یاد بدم.»
نقشهام ساده بود، و سر جمع خیلی هم شرافتمندانه نبود. درست است که بوزینهها پیش از آن رنگ روی بوم پاشیده بودند، ولی تا به حال هیچ بوزینهای یک اثر هنری حقیقی خلق نکرده بود. دورکاس هم از این قاعده مستثنی نبود. اما نیازی نبود کسی بفهمد من دستش را گرفتهام. تا جایی که به من مربوط بود، او میتوانست تمام افتخارات را نصیب خودش کند.
اما مستقیماً هم به کسی دروغ نمیگفتم. هر چند طراحی اولیه با من بود و رنگها را من مخلوط میکردم و بیشتر کارها را خودم انجام میدادم، به او اجازه می دادم سبک خودش را وارد نقاشیها کند. امیدوار بودم خودش بخشهای تکرنگ را پر کند و قلمش را به شیوهای واضح در آثارش به کار بگیرد. آن وقت میتوانستم با وجدانی راحت مدعی شوم که خودش به تنهایی همهی کارها را انجام داده. مگر لئوناردو و میکلانژ آثار شاگردانشان را به نام خودشان امضا نمیکردند؟ خوب من هم شاگرد دورکاس.
باید اعتراف کنم که کمی ناامید شدم. هرچند دورکاس خیلی زود ایدهی کلی دستش آمد و خیلی زود روش کار با ماله و قلمو را یاد گرفت، در عمل کارش افتضاح بود. به نظر میرسید نمیتواند تصمیمش را بگیرد و مدام قلمو را از این دست به دست دیگر میداد. آخر سر من مجبور شدم خودم کل کار را انجام دهم و او تنها چند لکه رنگ به هر اثر اضافه میکرد.
به هر حال انتظار هم نداشتم که بعد از دو جلسه استاد نقاشی شود و خیلی هم اهمیتی نداشت. حتا اگر دورکاس کمترین استعداد هنری هم نداشت، من صرفاً باید حقیقت را کمی بیشتر کش میدادم.
عجلهای هم نداشتم. این از آنها کارهایی نبود که بشود عجلهای انجامش داد. تا پایان ماه، مکتب دورکاس صاحب یک دوجین اثر تازه شده بود که همهشان موضوعاتی داشتند که برای یک ابرشامپانزه مقیم پورت گودارت آشنا مینمود. یک تصویر از یک مرداب، یکی از خانهمان، یک تصویر امپرسیونیستی از پرتاب شاتلی شبانه (که در واقع صرفاً انفجارات نور بود)، یک صحنهی ماهیگیری و یک نخلستان. بلااستثنا همگی کلیشهای بودند، ولی هر چیز دیگری شکبرانگیز میبود. فکر نمیکردم دورکاس قبل از اینکه پیش ما بیاید دنیای خارج از آزمایشگاهی را که در آن آموزش دیده بود، دیده باشد.
بهترین این تصاویر را (و بعضیهاشان واقعاً هم خوب بودند. خودم که دیگر باید بدانم!) در جاهایی به دیوار آویختم که حسابی به چشم بیایند. همه چیز داشت دقیقاً طبق نقشه پیش میرفت. مردم نقاشیها را تحسین میکردند و وقتی من صریحاً اعلام کردم که هیچ دخالتی در آفرینششان نداشتم، ناله و فغان ناباوری همه بالا گرفت. چند نفری مشکوک شدند، اما خیلی زود این موضوع هم وقتی به چند نفر از دوستان برگزیدهام دورکاس را در حال هنرآفرینی نشان دادم، برطرف شد. شاهدان را با توجه به کج فهمی یا بعضاً نافهمی هنریشان انتخاب میکردم و آثاری که به نمایش گذاشته میشدند هم عموماً آبسترههایی به رنگ طلایی و سرخ و سیاه بودند و کسی جرات انتقاد کردن از آنها را به خود نمیداد. تا آن وقت هم دورکاس دیگر کارش را یاد گرفته بود و مثل یک بازیگر که ادای نواختن موسیقی را دربیاورد، ژستهای هنرمندانه به خود میگرفت.
برای پخش کردن هر چه بهتر خبر، بعضی از آثار را به دوستانم اهدا میکردم و در ضمن اعلام میکردم: «من دورکاس را برای خانهداری استخدام کردم، نه برای به راه انداختن موزهی هنرهای مدرن.» و خیلی هم مراقب بودم که کوچکترین مقایسهای بین این آثار و آثار کریستین انجام ندهم. دوستان مشترکمان خودشان میتوانستند کلاهشان را قاضی کنند.
وقتی بالاخره کریستین با حالتی نمایشی و مثلاً از همه جا بیخبر به خانهام آمد تا به قول خودش «مثل دو تا آدم عاقل و بالغ» اختلافاتمان را حل کنیم، خوب میدانستم به چه منظوری سر و کلهاش پیدا شده. در اتاق نقاشی زیر یکی از تابلوهای فوقالعادهی دوراکس چای نوشیدیم. تابلو منظرهای از ماه در حال طلوع بر فراز مرداب بود. آبی و سیاه و رمزآلود بود و حقیقتاً مایهی افتخار بود. یک کلمه از دورکاس و نقاشیها حرفی به میان نیامد. ولی چشمانش هر آنچه را که نیاز داشتم، به من میگفتند. هفتهی بعدش نمایشگاه هنریای که قرار بود برگزار کند بیسر و صدا منتفی شد.
قماربازها همیشه گفتهاند که وقتی در بازی جلو افتادی، آن موقع است که باید خودت را بیرون بکشی. اگر کمی حساب شدهتر عمل کرده بودم، باید میفهمیدم که کریستین نمیگذارد مساله همان جا ختم شود و دیر یا زود ضدحمله را شروع خواهد کرد.
زمانبندیاش قابل تحسین بود. وقتی را انتخاب کرده بود که بچهها مدرسه بودند و مادربزرگ سفر بود و من هم آن طرف شهر در یک مرکز خرید مشغول بودم. احتمالاً اول تلفن زده بود تا مطمئن شود کسی خانه نیست. یا در واقع مطمئن شود هیچ انسانی خانه نیست. ما به دورکاس گوشزد کرده بودیم که وقتی کسی خانه نیست به تلفنها جواب ندهد. هر چند اوایل به تلفنها جواب میداد، ولی نتیجهاش خیلی خوب نبود. یک ابرشامپانزه پشت تلفن با یک آدم مست تفاوت چندانی ندارد و این موضوع میتواند هزار جور حرف و حدیث ایجاد کند.
میتوانم کل ماجرا را در ذهنم بازسازی کنم. کریستین با ماشینش به خانهی ما آمده و از غیبت من اظهار تاسف کرده و بعدش هم خودش را به داخل دعوت کرده. بلافاصله مغز دورکاس را کار گرفته. خوشبختانه من حسابی روی شریک جرم انسانگونهام کار کرده بودم و هر بار که یکی از نقاشیها به پایان میرسید، مرتب تکرار میکردم: «کار دورکاس... کار خانوم نه... کار دورکاس.» آخر سر هم فکر کنم خود دورکاس هم باورش شده بود.
هرچند اگر هم شست و شوی مغزی من و پنجاه کلمهی دورکاس کریستین را گیج و گمراه کرده باشد، اوضاع مدت زیادی بر همان منوال نماند. کریستین زنی عملگرا بود و دورکاس هم حیوانی رام و حرفشنو. دورکاس بدون این که روحش هم خبردار شده باشد که اوضاع از چه قرار است، او را به گاراژ راهنمایی کرده و کریستین هم خوشحال شده و هم متعجب.
من نیم ساعت بعد از ورود کریستین رسیدم و به محضی که ماشینش را در برابر ورودی خانه دیدم، فهمیدم کاسهای زیر نیمکاسه است. امیدوار بودم که به موقع رسیده باشم، ولی وقتی خانهی غرق در سکوت را دیدم متوجه شدم که خیلی دیر رسیدهام. اتفاقی افتاده بود. کریستین همیشه مشغول وراجی بود. حتا اگر شنوندهاش یک بوزینه باشد. برای او سکوت همانقدر غیر ممکن بود که یک بوم نقاشی خالی. باید به طنین موجودیت او آغشته میشد.
خانه مثل قبر ساکن بود و هیچ اثری از حیات به چشم نمیخورد. با هوشیاری فزایندهای، نوک پا نوک پا، از اتاق پذیرایی به اتاق نقاشی رفتم و از آنجا به آشپزخانه و نهایتاً به طرف حیاط پشتی روان شدم. در گاراژ باز بود. با احتیاط به درون آن سرک کشیدم.
لحظهی تلخ آشکار شدن حقیقت فرا رسیده بود. رها از فشارهای من، دورکاس به سبک خودش مشغول آفرینش هنری بود. او به نرمی و اعتماد به نفس مشغول نقاشی بود، اما نه به روشی که من با وسواس تمام به او آموزش داده بودم. و اما از موضوع نقاشیاش برایتان بگویم...
باید بگویم کاریکاتوری که مشخصاً مایهی سرخوشی کریستین شده بود، اوقات مرا عمیقاً تلخ کرد. بعد از آن همه خوبی که در حق دورکاس کرده بودم، آن چه شاهدش بودم قدرنشناسی تمام بود. البته حالا میدانم که این کارش از سر بدجنسی نبوده و او صرفاً در حال بیان احساساتش بوده است. منتقدان هنری و روانشناسانی که آن مقالات بیخود را در مورد نمایشگاه آثار هنری او در گوگنهایم [9] نوشتند، معتقدند که پرترههای او حقیقت روابط انسان با حیوان را آشکار میکنند و به ما اجازه میدهند که برای اولین بار به نژاد انسان از خارج بنگریم. اما وقتی به دورکاس فرمان میدادم که به آشپزخانه برگردد، دیدم به ماجرا اصلا ًاین گونه نبود.
موضوع نقاشی آنقدر ناراحتم نکرده بود که زمانی که برای آموزش و سر و سامان دادن تکنیکهای هنری و نزاکتش صرف کرده بودم. او همهی تذکرات مرا پشت گوش انداخته بود و دست به سینه روبهروی سهپایهی نقاشی نشسته بود.
دورکاس در همان نقطهی شروع حیات هنریاش مشخص کرده بود که استعداد هنری یک پای او از هر دو دست من بیشتر است.
پانویسها:
[1] Dorcas
[2] Pan Sapien
[3] Susan
[4] Johnny
[5] Mardie Gross
[6] Eric
[7] Port Godarth
[8] Kristine Swanson
[9] Guggenheim