استفن کینگ نویسندهی بسیاری از کلاسیکها و پرفروشترینها است، آثاری نظیر «درخشش»، «برج تاریک»، «ایستادگی»، و «منطقهی مرده» (1) دارد. رمان او به نام «سالمز لات» (2) یکی از بهترین نمونههای کلاسیک زیرگونهی خونآشامی است. آخرین رمانش به نام «کلید دوما» (3) در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و مجموعه داستانی کوتاه به نام «درست پس از غروب آفتاب» (4) هم همین پاییز گذشته منتشر شد. یک کتاب از مجموعهی داستانهایی از کینگ از رویشان فیلم درست شده، همراه با توضیحات خود کینگ -استفن کینگ به سینما میرود- همین امسال منتشر شد. او پروژههایی دیگری هم در دست دارد که «بهترین داستان کوتاههای آمریکایی سال ۲۰۰۷» و نوشتن ستونی عامهپسند برای «ویکلی اینترتینمنت» (5) از آن جمله هستند. کینگ در کتابش به نام «دنس مکابر» (6) که مطالعهی ادبیات وحشت است، این طور بیان کرده که هیولاهای ماورای طبیعی برای این که تأثیرگذار و خیالی باشند، باید با استعارههای قوی هراسهای واقعی ما از جهان واقعی را بازنمایانند. برای اهالی مین (7)، یک هراس واقعی این است که ماشینشان در برف از کار بیافتد و قبل از این که کمک برسد، از سرما یخ بزنند. داستانهای فولکوریک کلاسیک، مههای چرخان ترانسیلوانیا را به پیکرهایی بدخیم و انسانواره تشبیه کردهاند. اینجا کینگ همینکار را با سفیدیهای کامبرلند انجام داده است. این خونآشامها، نمادهای زمستان هستند که از هر نظر آدم را به وحشت میاندازند. * * * ساعت ده و ربع بود و هرب توکلندر دیگر میخواست تعطیل کند که آن مرد با اورکت گرانقیمت و چهرهی سفید خیره وارد بار توکی (8) شد. بار توکی در بخش شمالی فالماوث (9) قرار دارد. ده ژانویه بود، زمانی که بیشتر اهالی داشتند به زندگی راحت پس از سال نو دوباره عادت میکردند و یکی از جهنمیترین توفانهای مناطق شمالی آن بیرون غوغا میکرد. بعد از تاریک شدن هوا شش اینچ برف باریده بود و از آن موقع همینطور داشت بیشتر و سنگینتر میشد. دو بار بیلی لاریبی (10) را دیدیم که با تراکتور شهر در حرکت بود، دفعهی دوم توکی بهش یک آبجو داد، اگر مادرم بود میگفت یک عمل کاملاً خیرخواهانه، فقط خود خدا میداند مادر در زمان خودش چقدر از آبجوهای توکی را خیرخواهانه بالا انداخته. بیلی به توکی گفت راههای اصلی را باز نگهداشتهاند، اما راههای فرعی بسته شدند و لاجرم تا صبح به همان حال میمانند. رادیوی پرتلند (11) داشت یک فوت برف دیگر و بادی به سرعت چهل مایل در ساعت را پیشبینی میکرد که برفها را تلانبار میکرد. فقط من و توکی توی بار بودیم، داشتیم به زوزهی باد در اطراف لبههای سقف گوش میکردیم و رقص آتش در شومینه را تماشا میکردیم. توکی گفت: «بوث (12)، یکی به سلامتی جاده بزن. میخوام تعطیلش کنم.» یکی برای خودش ریخت و یکی برای من، همین موقع بود که لای در باز شد و آن غریبه تلوتلو خوران داخل شد، برف روی شانهها و توی موهایش نشسته بود، انگار توی شکردان غلت زده باشد. پشت سرش باد یک لایه برف شنمانند را داخل کرد. توکی سرش داد زد که: «در رو ببند. مگه تو طویله به دنیا اومدی؟» به عمرم کسی را ندیده بودم که آن قدر ترسیده باشد. شبیه اسبی بود که یک بعدازظهر تمام گزنه خورده باشد. چشمهایش به طرف توکی چرخید و گفت: «همسرم... دخترم...» غش کرد و پخش زمین شد. توکی گفت: «جوی مقدس. بوث در رو میبندی؟» رفتم و در را بستم، بستن در با وجود فشار باد از آن کارهای خستهکننده است. توکی زانو زده بود، سر یارو را گرفته بود توی دستش و داشت به گونههایش ضربه میزد. رویش خم شدم و بلافاصله متوجه شدم اوضاع خراب است. صورتش سرخ آتشین بود، اما جا به جا لکههای خاکستری وجود داشت، اگر مثل من از زمانی که وودرو ویلسون (13) رییسجمهور بود، در مین زندگی کرده باشی، میفهمی آن لکههای خاکستری، یعنی سرمازدگی. توکی گفت: «غش کرده، برندی رو از پشت با برام بیار.» برش داشتم و برگشتم. توکی کت یارو را باز کرده بود. یک کمی به حال آمده بود، چشمهایش نیمه باز بودند و زیر لبی داشت چیزی زمزمه میکرد. توکی گفت: «درش رو پر کن بده.» پرسیدم: «فقط اندازهی در؟» توکی گفت: «این برندی مثل دینامیته. ما که نمیخواهیم منفجرش کنیم.» در بطری را پر کردم و توکی را نگاه کردم. سری تکان دادو گفت: «بریز ته حلقش.» ریختم ته حلقش. تماشایی بود. تمام بدنش لرزید و بعد شروع کرد به سرفه کردن. چهرهاش سرختر شد. پلکهایش که نیمهبسته بودند، مثل کرکرهی پنجره بالا رفتند. قدری ترسیده بود، اما توکی مثل یک بچهی بزرگ نشاندش و به پشتش ضربه زد. شروع کرد به عق زدن و توکی باز به پشتش ضربه زد. گفت: «ادامه بده، برندی کارش درسته.» مرد باز هم سرفه کرد، ولی حالا سرفههایش ملایمتر شده بودند. حالا یک نگاه درست و حسابی بهش انداختم. خیلیخب، شهری بود و اگر بخواهم حدس بزنم، باید بگویم اهل یک جایی جنوب بوستون. دستکشهای کودکانه به دست داشت، گران ولی نازک. احتمالا تعدادی از آن لکههای خاکستری روی انگشتهایش هم وجود داشت و شانس میآورد اگر یکی دوتا انگشت از دست نمیداد. کتش هم گرانقیمت بود، باید بگویم سیصد دلاری میارزید، البته اگر اصلاً همچون چیزی به عمرم دیده باشم. چکمههای کوچک به پا داشت که به زور تا روی مچ پایش میرسیدند و همین باعث شد به فکر پنجههایش بیافتم. گفت: «بهترم.» توکی گفت: «خیلی خب، حالا میتونی بیایی کنار آتیش؟» گفت:«همسر و دخترم، اون بیرون توی توفان هستند.» توکی گفت:«اونجوری که تو اومدی تو، من هم خیال نکردم تو خونه دارن تلویزیون تماشا میکنند. حالا کنار آتیش هم میتونی ماجرا رو تعریف کنی، لازم نیست پخش زمین باشی. کمک کن بوث.» بلند شد و ایستاد، نالهای کرد و دهانش از درد پیچ و تاب خورد. دوباره به پنجههایش فکر کردم و از خودم پرسیدم برای چی خدا احساس کرده باید احمقهای اهل نیویورک را خلق کند که درست وسط توفان شمال شرقی به سرشان میزدن در اطراف مین جنوبی رانندگی کنند. و فکر کردم احتمالا همسر و دختر کوچکش هم لباسهایشان همینقدر به درد نخور است. تا شومینه بردیمش و توی صندلی ننویی محبوب خانوم توکی گذاشتیمش، تا سال 74 که فوت کرد، صندلی مورد علاقهاش بود. باعث و بانی این مکان خانم توکی بود، ماجرایش را در داونایست (14) و ساندی تلگرام (15) نوشته بودند و حتا یک بار هم در بوستون گلوب (16) دربارهاش نوشتند. اینجا بیشتر شبیه به یک سالن اجتماعات عمومی بود تا بار، کف چوبی بزرگش از تختههایی بود که به یکدیگر چسبانده شده بودند، باری بزرگ از چوب افرا، سقف کهنه از تیرهای چوبی و شومینهی عظیمی داشت. بعد از این که مقالهی داونایست منتشر شد، خانم توکی ایدههایی به ذهنش رسید، دلش میخواست آنجا را مهمانخانهی توکی یا استراحتگاه توکی بنامد، قبول دارم یک جور آهنگ حومهی شهری داشت، ولی من همان بار توکی را ترجیح میدهم. در تابستان وقتی که ایالت پر از توریستها است، مست کردن یک چیز است و در زمستان که مجبوری با همسایههایت معاملهی پایاپای داشته باشی، یک چیز دیگر. و شبهای زمستانی مثل این بسیارند، شبهایی که من و توکی تنهایی به سر کردیمشان، ویسکی و آب خوردیم و گاهی فقط چند تا آبجو. ویکتوریای من سال 73 رفت و بار توکی تنها جایی بود که میشد رفت، تنها جایی که آن قدر سر و صدا بود تا تیک تیک ساعت مرگ را خفه کند، حتا اگر فقط من و توکی بودیم، کفایت میکرد. اگر اسمش استراحتگاه توکی بود، این احساس را پیدا نمیکردم. احمقانه است، ولی خب این جوری است دیگر. بردیمش جلوی آتش و لرزشهایش از قبل هم بدتر شد. زانوهایش را بغل کرد و دندانهایش به هم میخوردند، آب بینیاش راه افتاده بود. گمانم خودش هم فهمیده بود اگر یک ربع دیگر بیرون میماند، مرده بود. مسأله برف نیست، کار، کار باد است. قلبت را خشک میکند. توکی از او پرسید: «کجا از جاده خارج شدی؟» گفت: «ش... شش مایل جنوب اینجا.» من و توکی به هم نگاه کردیم و ناگهان یخ کردم. تمام بدنم یخ کرد. توکی پرسید: «مطمئنی؟ شش مایل توی برف راه آمدی؟» سری تکان داد: «وقتی وارد شهر شدیم کیلومترشمار ماشین رو نگاه کردم. داشتم طبق نقشه پیش میرفتم... دیدن خواهر همسرم میرفتیم... در کامبرلند... قبلاً اونجا نرفتم... ما اهل نیوجرسی هستیم...» نیوجرسی. اگر احمقتر از یک نیویورکی چیزی وجود داشته باشد، یک نفر اهل نیوجرسی است. توکی پرسید: «شش مایل؟ یعنی مطمئنی؟» «کاملاً مطمئنم. تقاطع رو پیدا کردم ولی پر برف شده بود... اون...» توکی گرفتش. در نور لغزان آتش چهرهاش رنگپریده و منقبض به نظر میرسید، پیرتر از شصت و شش سالش شده بود. «پس به راست پیچیدی؟» «بله راست، همسرم...» «یک علامت ندیدی؟» با نگاهی تهی به توکی نگاه کرد و بینیاش را تمیز کرد. «علامت؟ البته که دیدم. توی نقشهام بود. از تقاطع توی اورشلیم لات (17) به ورودی 295 برو.» نگاهش بین من و توکی در حرکت بود. بیرون ، باد در لبههای سقفها زوزه میکشید و ناله میکرد و میغرید. «کار درستی نکردم آقا؟» توکی خیلی آرام، طوری که به سختی شنیده میشد گفت: «لات، خدای من.» مرد که صدایش داشت بالا میرفت پرسید: «چی شده؟ راه درستی نرفتم؟ منظورم اینه که به نظر میرسید جاده بسته شده، اما فکر کردم یک شهر اونجا است، تراکتورها میان بیرون و... بعدش...» صدایش خاموش شد. توکی آرام به من گفت: «بوث. برو به کلانتر زنگ بزن.» احمق اهل نیوجرسی گفت: «بله، درسته. شماها چهتون شده؟ انگار روح دیدین.» توکی گفت: «آقا توی لات روحی وجود نداره. بهشون گفتی توی ماشین بمونن؟» مرد که انگار بهش برخورده بود، گفت: «بله البته که گفتم، دیوونه که نیستم.» جون خودت، من که جور دیگری فکر میکنم. از او پرسیدم: «اسمت چیه آقا؟ برای کلانتر میپرسم.» مرد گفت: «لوملی، جرارد لوملی (18).» دوباره مشغول حرف زدن با توکی شد و من به طرف تلفن رفتم. تلفن را برداشتم و صدایی نشنیدم، سکوت مطلق بود. چند بار دکمهها را زدم ولی خبری نشد. هنوز سکوت بود. برگشتم. توکی برای جرارد لوملی یک کمی دیگر برندی ریخته بود، این دفعه راحتتر پایینش داد. توکی پرسید: «بیرون بود؟» «تلفن قطع شده.» توکی گفت: «لعنت» و به همدیگر خیره شدیم. بیرون باد غوغا میکرد و برف را به پنجرهها میکوبید. نگاه لوملی دوباره میان من و توکی سرگردان شده بود. پرسید: «هیچکدومتون ماشین ندارید؟ برای این که بخاری روشن باشه، مجبور هستند موتور رو روشن بذارند. فقط یک چهارم باکم پر بود و یک ساعت و نیم هم طول کشیده تا... ببینید، جواب سوال من رو میدین؟» صدایش دوباره پر از اضطراب شده بود. ایستاد و پیراهن توکی را گرفت. توکی گفت: «آقا گمون کنم دستتون زیادی دراز شده.» لوملی به دستش نگاه کرد و به بعد به توکی، بعد دستش را انداخت. زیر لبی گفت: «مین». جوری این کلمه را گفت انگار دارد فحش خواهرمادر میدهد. بعد گفت: «بسیار خب، نزدیکترین پمپبنزین کجا است؟ حتما یک ماشین برفروب دارند...» گفتم: «نزدیکترین پمپبنزین در مرکز فالماوثه. یعنی سه مایل پایینتر از اینجا.» با لحنی آمیخته به تمسخر گفت: «تشکر.» و به سمت در به راه افتاد و در همان حال دکمههای کتش را بست. گفتم: «البته الان که باز نیست.» به آرامی برگشت و به ما نگاه کرد. «چی داری میگی پیرمرد؟» توکی با طمأنینه گفت: «داره بهت میگه که پمپ بنزین مرکز فالماوث مال بیلی لریبیه که الان بیرون داره تراکتور میرونه، احمقجون. حالا بیا بشین اینجا و بیخیال به هم ریختن دنیا شو.» وحشتزده و خیره برگشت .«یعنی منظورتون اینه که نمیتونید... که یعنی راهی نیست که...» توکی گفت: «من اصلاً چیزی نگفتم. تو همهاش داری حرف میزنی و اگه یک دقیقه خفه شی ما میتونیم فکر کنیم.» پرسید: «این شهر، اورشلیملات، اصلا چی هست؟ چرا جاده بسته بود؟ چرا هیچجا هیچ چراغی روشن نبود.» گفتم: «اورشلیملات دو سال پیش سوخت و خاکستر شد.» «و هیچوقت بازسازی نشد؟» انگار باورش نمیشد. گفتم:«ظاهراً که این طوره.» و به بیلی نگاه کردم. «حالا چی کار کنیم؟» گفت: «نمیتونیم اون بیرون ولشون کنیم.» به بیلی نزدیکتر شدم. لوملی دور شده بود که از پنجره شب برفی را تماشا کند. پرسیدم: «اگه گیر افتاده باشن چی؟» گفت:«ممکنه. اما ما نمیتونیم مطمئن باشیم. انجیلم روی طاقچه است. تو هنوز مدال پاپت رو همراهت داری؟» بیشتر کسانی که دور و بر لات زندگی میکنند، یک چیزی همراهشان دارند، صلیبی، مدال سنت کریستوفری، تسبیحی، چیزی. دو سال پیش، در یک اکتبر تاریک، اوضاع در لات خراب شد. برخی اوقات، دیر وقت شبها، وقتی فقط چند تایی از پر و پاقرصهای توکی دور آتش باقی میمانند، کسی دربارهاش حرف میزد. حرف زدن دربارهاش مثل افشا کردن حقیقت است. موضوع از این قرار بود که اهالی لات ناپدید میشدند. اول چند تایی، بعد چند تا بیشتر و بعدش هم یک عالمه آدم. مدرسهها بسته شدند. شهر بیشتر سال خالی ماند. و البته چند تایی هم به آن نقلمکان کردند، بیشترشان احمقهایی اهل ایالات دیگر مثل این نمونهی ناب بودند، به خاطر قیمت ارزان املاک جذب میشدند. اما دوام نمیآوردند. خیلیهایشان یکی دو ماه پس از نقلمکان، آنجا را ترک کردند. بقیه... خب، ناپدید شدند. و بعد شهر سوخت و خاکستر شد. در انتهای یک پاییز خشک بود. فهمیدند آتشسوزی از خانهی مارستن (19) که بالای خیابان جونیتر (20) قرار دارد، شروع شده، ولی تا به امروز کسی متوجه نشده دلیل شروعش چه بوده. شهر سه روز سوخت. پس از آن تا مدتی اوضاع بهتر بود. و بعد دوباره شروع شد. من فقط یک بار کلمهی «خونآشام» را شنیدم. یک راننده کامیون دیوانه به اسم ریچی مسینا (21) اهل فریپورت (22) ، آن شب در بار توکی بود و حسابی مست کرده بود. مردک با آن شلوار پشمی و پیراهن کتان چهارخانه و چکمههای چرمیاش، نزدیک به نه فوت قد داشت و ایستاده بود میغرید: «یعنی همهتون این قدر می ترسید که اسمش رو بلند بگید؟ خونآشامها! همهتون به همین فکر میکنید، مگه نه؟ یا عیسی مسیح موتور سوار! مثل یه مشت بچه هستن که از فیلم ترسناک ترسیدن! میدونید اون پایین تو سالملات چی هست؟ میخواهین بهتون بگم؟ میخواهین بهتون بگم؟» توکی گفت:«بگو ببینم ریچی. صاحب مجلس تویی.» بار کاملاً ساکت شده بود. میتوانستید صدای ترق و توروق آتش را بشنوید و از بیرون هم صدای باران آرام ماه نوامبر میآمد که در تاریکی فرو میریخت. ریچی مسینا به ما گفت: «اونجا گروه سگهای وحشی شما هستند. همهاش همینه. به علاوهی یه مشت پیرزن که از داستانهای ترسناک خوششون میآد. هشتاد دلار بهم بدین میرم اونجا و شب رو توی اون خونهی تسخیر شده که همهتون این قدر ازش میترسین میمونم. خب، نظرتون چیه؟ کسی حاضره این پول رو بده؟» اما کسی حاضر نبود. ریچی یک راننده کامیون بددهن و بدجنس بود و کسی بابت نبودنش اشک نمیریخت، اما هیچکدوم دلمون نمیخواست اون بعد از تاریک شدن هوا به ”سالملات“ برود.» ریچی گفت: «گُه بگیره به همهتون. تفنگم توی شورلتمه و اون میتونه هر چیزی تو فالماوث یا کابرلند یا اورشلیم لات رو متوقف کنه. حالا هم دارم به لات میرم.» در را کوبید و بیرون رفت و تا مدتی بعد از رفتنش کسی چیزی نگفت. بعد لمونت هنری (23) خیلی آروم گفت: «این آخرین باری بود که کسی ریچی مسینا رو دید. خدای بزرگ.» لمونت که از بغل مادرش یک متعصب بیرون آمده بود، بر خودش صلیب کشید. توکی گفت: «مستی که از سرش بپره نظرش عوض میشه. موقع بستن برمیگرده و میگه همهاش شوخی بود.» اما چندان مطمئن به نظر نمیرسید. اما حق با لمونت بود، دیگر هیچ کس ریچی را ندید. همسرش به پلیسهای ایالت گفت او به فلوریدا رفته که پولش را از یک صندوق سرمایهگزاری بگیرد، اما چشمهایش چیز دیگری میگفتند، چشمهای بیمار و ترسیدهاش. کمی پس از آن به رُد آیلند (24) رفت. شاید خیال میکرد ریچی ممکن است یک شب تاریک بیایید سراغش. از من بپرسید میگم امکانش هست. حالا توکی داشت به من نگاه میکرد و من به توکی، صلیبم را داخل پیراهنم انداختم. هیچوقت توی زندگیام این قدر احساس پیری و ترس نکرده بودم. توکی دوباره گفت: «نمیتونیم بذاریم اون بیرون بمونن، بوث.» «آره میدونم.» کمی دیگر همدیگر را نگاه کردیم و بعد او دستش را دراز کرد و روی شانهام گذاشت. «تو مرد خوبی هستی بوث.» همین کافی بود که به من دل و جرأت بدهد. به نظر میرسد وقتی سنت از هفتاد سال گذشت، مردم یادشان میرود تو مرد هستی یا اصلاً هرگز مرد بودهای. توکی به سوی لوملی رفت و گفت: «من یه اسکات دو دیفرانسیل دارم. میرم بیرون بیارمش.» رویش را از پنجره چرخاند و با عصبانیت به توکی خیره شد. «به خاطر خدا مرد، چرا زودتر نگفتی؟ چرا ده دقیقه است این پا اون پا میکنی؟» توکی خیلی آرام گفت: «آقا دهنت رو ببند. اگر هم احساس کردی لازمه بازش کنی، یادت بیاد چه کسی وسط توفان لعنتی اشتباهی توی جادهی بسته پیچید.» خواست چیزی بگوید ولی دهانش را بست. گونههایش قرمز شده بودند. توکی رفت که اسکاتش را از گاراژ بیرون بیاورد. زیر بار دنبال فلاسکش گشتم و با برندی پرش کردم. به ذهنم رسید شاید پیش از این که شب به سر برسد، لازممان شود. تا حالا در توفان مین بیرون بودی؟ برف چنان سنگین و یکدست میبارد که انگار شن باشد و صدایش هم وقتی روی وانت یا ماشینت میخورد، شبیه به صدای برخورد شن است. نباید از نور بالا استفاده کنید، چون درخشش برف را بازمیتاباند و آنوقت ده پا جلوتر از خودت را هم نمیتوانی ببینی. با نورهای پایین، چیزی نزدیک به پانزده پا را میتوانی ببینی. اما من میتوانم با برف زندگی کنم. چیزی که تحملش را ندارم، باد است، به خصوص وقتی که زوزه میکشد و برف را به هزاران شکل معلق در میآورد و صدایش مانند تمام تنفرها، رنجها و ترسهای جهان است. مرگ در گلوی باد توفانهای برفی است، مرگ سفید و حتا شاید چیزی فراتر از مرگ. وقتی در رختخواب گرم و نرمت هستی و محافظهای پنجره را بستی و درها را قفل کردی چیزی برای شنیدن وجود ندارد. اگر در حال رانندگی باشی اوضاع خراب است. و ما داشتیم یک راست به طرف سالمز لات میرفتیم. لوملی پرسید: «میشه یک کمی عجله کنید؟» گفتم: «تو که نیمه یخزده رسیده بودی، حالا هم بدجوری عجله داری که دوباره برگردی توی یخها.» نگاهی سرزنشآمیز و سردرگم به من انداخت، اما چیزی نگفت. با سرعت ثابت بیست و پنج مایل در ساعت به راه افتادیم. سخت میشد باور کرد بیلی لریبی اینجا را یک ساعت پیش با تراکتور صاف کرده، دو اینچ دیگر روی زمین نشسته بود و داشت باز هم انباشته میشد. وزشهای شدید باد، اسکات را روی چهار چرخش میلرزاند. نورهای جلو سفیدی پوچی که پیچ و تاب میخورد را مقابل ما نشان میداد. حتا یک ماشین هم ندیده بودیم. ده دقیقه دیگر گذشت و لوملی گفت: «هی، اون چی بود؟» داشت به بیرون از ماشین در طرف من اشاره میکرد، من به جلو خیره شده بودم. چرخیدم، اما خیلی دیر شده بود. به نظرم رسید یک جور هیکل خمیده دیدم که پشت ماشین، میان برف از نظر پنهان شد، اما شاید هم خیال کرده بودم. پرسیدم: «چی بود؟ گوزن؟» لوملی با صدایی لرزان گفت: «گمان کنم. اما چشمهاش قرمز بودند.» به من نگاه کرد. «چشمهای گوزن تو شب قرمز میشه؟» تضرع و التماس در صدایش بود. گفتم: «ممکنه هر شکلی باشن.» به نظر خودم که راست گفته بودم، اما من یک عالمه گوزن در شب دیده بودم که از مقابل ماشینها عبور کنند، و تا حالا ندیده بودم چشمهایشان قرمز باشند. توکی هم چیزی نگفت. یک ربع بعد، به جایی رسیدیم که ارتفاع برف در کنارههای جاده آنقدر بالا نبود، چون چنگکهای تراکتور در تقاطعها قدری بیشتر فرو می رود. لوملی که چندان مطمئن به نظر نمیرسید، گفت:« من علامت رو نمیبینم.» توکی گفت: «خودشه. سر علامت بیرون مونده.» توکی هم چندان مطمئن به نظر نمیرسید. لوملی با خیال راحت گفت: «خودشه. ببین آقای توکلندر، از این که بداخلاقی کردم متاسفم. خیلی سردم بود و ترسیده بودم و خودم رو کلی احمق فرض کردم. میخوام از جفتتون تشکر کنم...» توکی گفت: «تا وقتی نیاوردیمشون توی ماشین از من و بوث تشکر نکن.» اسکات را روی حالت دو دیفرانسیل گذاشت و راهش را از کنارههای برفی به سمت خیابان جوینتر باز کرد، آن خیابان به سمت لات میرود و به ۲۹۵ میرسد. برف از گلگیرها میچکید. پشت ماشین قدری بالا رفت، اما توکی از زمانی که هکتور قهرمان تروا بود، در برف رانندگی کرده بود. قدری باهاش صحبت کرد و آرامش کرد و به راه ادامه داد. نورهای جلو هر از گاهی رد چرخهای دیگری را نشان میداد، مال ماشین لوملی بودند، ولی منقطع بودند و ناپدید میشدند. لوملی به جلو خم شده بود و دنبال ماشین خودش میگشت. توکی فقط توانست بگوید: «آقای لوملی.» به توکی نگاه کرد و گفت: «چیه؟» توکی گفت: «مردم اطراف اینجا کمی دربارهی شهر سالمز لات خرافاتی هستند. » صدایش آرامش داشت، ولی میتوانستم خطوط نگرانی را اطراف دهانش ببینم و ناآرامی در شیوهی نگاه کردنش از این طرف به آن طرف مشخص بود. «اگر خونوادهات تو ماشین بودند که حله. سوارشون میکنیم و برمیگردیم به بار من و فردا وقتی که توفان تموم شد، بیلی با کمال میل ماشین رو از برف بیرون میکشه. اما اگه توی ماشین نبودن...» لوملی به سرعت گفت: «چرا تو ماشین نباشن؟ منظورت چیه؟» توکی بدون این که پاسخش را بدهد ادامه داد: «اگر توی ماشین نبودن، ما برمیگردیم و به مرکز فالماوث میریم و کلانتر رو خبر میکنیم. به هرحال که نصفهشبی توی برف سرگردون شدن فایدهای نداره، داره؟» «تو ماشین هستن، دیگه کجا دارن برن؟» گفتم:«یک چیز دیگه آقای لوملی. اگه کسی رو دیدیم، باهاش صحبت نمیکنیم. حتا اگه اونا با ما صحبت کنن. میفهمی؟» لوملی به آرامی گفت: «این خرافاتی که میگید چی هستن؟» قبل از این که بتوانم چیزی بگویم، که البته خدا میداند اصلاً میخواستم چه بگویم، توکی گفت: «خب دیگه رسیدیم.» رسیده بودیم پشت یک مرسدس بزرگ. کل جلوی ماشین در برف دفن شده بودم و یک تندباد دیگر میتوانست کل سمت چپ ماشین را دفن کند. اما نورهای عقب هنوز روشن بودند و میتوانستیم دود اگزوز را ببینیم. لوملی گفت: «حداقل بنزین تموم نکردن.» توکی ترمز دستی اسکات را کشید: «لوملی، حواست باشه من و بوث بهت چی گفتیم.» گفت: «خیلی خب، خیلی خب.» اما نمیتوانست به چیزی به جز همسر و دخترش فکر کند. نمیشود سرزنشاش کرد. توکی از من پرسید: «حاضری بوث؟» چشمهایش که در نور داشبورد خاکستری و غمگین بودند، روی من خیره مانده بودند. گفتم: «فکر کنم باشم.» همه با هم خارج شدیم، باد در بر گرفتمان و برف را به صورتمان کوبید. لوملی اول از همه بیرون رفت، در باد خم شده بود، کت گرانقیمتش پشت سرش مثل بادبان در اهتزاز بود. دو تا سایه روی برف انداخته بود، یکی از نورهای جلوی توکی دیگری از نور عقب ماشین خودش. من پشت سرش بودم و توکی یک قدم پشت سر من. وقتی به بدنهی مرسدس رسیدم، توکی نگهام داشت. گفت: «بذار خودش بره.» لوملی فریاد زد: «جنی (25)، فرانسی (26)! همه چی رو به راهه؟» در سمت راننده را باز کرد و به داخل خم شد. «همه چی...» توکی فریاد زد: «خدای بزرگ، بوث فکر کنم باز هم اتفاق افتاده.» صدایش در زوزهی باد گم شده بود. لوملی به سمت ما برگشت. چهرهاش متعجب و وحشتزده بود. چشمهایش گشاد شده بودند. ناگهان از میان برف به سمت ما خیز برداشت، چیزی نمانده بود لیز بخورد و بیافتد. طوری از کنار من گذشت انگار که من چیزی نباشم و بعد یقهی توکی را گرفت. فریاد زد: «از کجا میدونستی؟ کجا رفتن؟ چه اتفاقی داره میافته؟» توکی خودش را از دست او آزاد کرد. هر دو با هم داخل مرسدس را نگاه کردیم. گرم بود، اما مدت زیادی به آن حال نمیماند. چراغ بنزین قرمز شده بود. ماشین بزرگ خالی بود. عروسک باربی بچه روی صندلی مسافر بود و یک ژاکت پشمی بچهگانه هم روی صندلی عقبی افتاده بود. توکی دستهایش را روی صورتش گذاشت... و بعد ناگهان غیبش زد. لوملی او را گرفته و به کنارهی جاده پرتاب کرده بود. صورتش رنگپریده و وحشی بود. دهانش طوری کار میکرد انگار یک چیز تلخی خورده باشد و نتواند تفش کند بیرون. دست دراز کرد و ژاکت پشمی را برداشت. اول خطاب به خودش گفتش:«کت فرانسی؟» بعد با صدای بلند و خروشان گفت: «کت فرانسی!» برگشت و آن را از سمت کلاه پشمی کوچکش مقابل صورت خودش گرفت. به من نگاه کرد، نگاهش تهی و بهتزده بود. «آقای بوث، اون بدون کتش طاقت نمیآره. چرا... چرا... یخ میزنه.» «آقای لوملی...» از من گذشت و همچنان فریاد میزد:«فرنسی! جنی! کجا هستین؟ کجا هستین؟» دست توکی را گرفتم و بلندش کردم. «حالت خوبه...» توکی گفت: «مهم نیست. باید بگیریمش بوث.» تا جایی میتوانستیم به سرعت به دنبالش رفتیم، که با وجود این که تا کمر توی برف بودیم، چندان سرعتی نداشتیم. اما بعد متوقف شد و ما به او رسیدیم. توکی دستی روی شانهاش گذاشت و شروع به حرف زدن کرد: «آقای لوملی.» لوملی گفت: «از این طرف. اونا از این طرف رفتن، ببینید.» پایین را نگاه کردیم. جایی که ایستاده بودیم یک جور گودال بود و باد از بالای سر ما رد میشد. میشد دو جفت رد پا را دید، یکی بزرگتر بود و دیگری کوچکتر و داشتند از برف پر میشدند. اگر پنج دقیقه دیرتر رسیده بودیم، کاملاً پاک میشدند. سرش را پایین گرفت و به راه افتاد که توکی او را از پشت گرفت. «نه! نه! لوملی!» لوملی چهرهی دیوانهاش را برگرداند و مشتش را نشان داد. توکی عقب کشید، اما چیزی در چهرهی توکی بود که باعث شد او درنگ کند. از توکی به من و بعد از من به توکی نگاه کرد. گفت: «یخ میزنه.» انگار ما یک مشت بچهی احمق بودیم. «نمیفهمید؟ ژاکتش رو نپوشیده و فقط هفت سالشه.» توکی گفت: «حالا دیگه هر جایی ممکنه باشن. نمیتونی دنبال اون رد پاها بری، یه تندباد بیاد پاکشون کرده.» لوملی فریاد زد: «خب میگی چی کار کنم؟ برگردیم بریم سراغ پلیس؟ خب یخ میزنه میمیره که. فرانسی و همسرم هر دوشون.» توکی چشم در چشم لوملی دوخت و گفت: «شاید همین الان هم یخ زده باشند. یخزده یا حتا چیزی بدتر.» لوملی زیر لبی گفت: «منظورت چیه، خدا لعنتت کنه رو راست باش! به من بگو!» توکی گفت: «آقای لوملی، یک چیزی توی لات هست...» اما کسی که بالاخره قال قضیه را کند و کلمهای را که هرگز انتظارش را نداشت به زبان آورد، من بودم. «خونآشامها آقای لوملی، اورشلیم لات پر از خونآشامه. گمونم باور کردنش براتون سخت باشه...» جوری به من خیره شده بود انگار رنگم زرد شده باشد. زیر لبی گفت: «دیوونهها، جفتتون دیوونهاید.» بعد برگشت، دستهایش را دور دهانش گذاشت و فریاد زد: «فرانسی! جنی!» دوباره به راه افتاد. برف روی حاشیههای کت گرانقیمتش نشسته بود. به توکی نگاه کردم و گفتم : « خب حالا چی کار کنیم؟» توکی گفت: «دنبالش میریم. نمیتونم بذارمش این بیرون بمونه بوث. تو میتونی؟» برف موهایش را به هم چسبانده بود و قدری مثل دیوانهها به نظر میرسید. گفتم: «گمونم نکنم.» هر جور که بود دنبال لوملی توی برف به راه افتادیم. نهایت تلاشمان را میکردیم ولی او همینطور دورتر و دورتر میشد. متوجه که هستید، او هنوز جوان بود. از مسیر خارج شده و مثل یک گاو به برفها زده بود. آرتروزم بدجور اذیتم میکرد و بعد به پاهایم نگاه کردم و با خود گفتم: «یک کمی جلوتر، فقط یک کمی جلوتر، ادامه بده... لعنتی... ادامه بده...» به توکی خوردم که با پاهای باز روی یک کپه برف ایستاده بود. سرش آویزان بود و هر دو دستش را به سینه چسبانده بود. گفتم : «توکی، حالت خوبه؟» دستهایش را انداخت و گفت : «خوبم. نباید ولش کنیم بوث، خودش بالاخره میفهمه چه اشتباهی داره میکنه.» از یک تپه بالا رفتیم و پایینش لوملی ایستاده بود و با فلاکت دنبال رد پاهای بیشتری میگشت. مرد بیچاره، امکان نداشت دیگر ردپایی ببیند. باد درست از آن پایین، جایی که او ایستاده بود، میوزید و هر ردی سه دقیقه بعد از ایجاد پاک میشد، چه برسد به چند ساعت بعد. سرش را بلند کرد و رو به شب فریاد زد:«فرانسی! جنی! تو رو خدا!» میشد فلاکت، وحشت و بیچارگی را در صدایش شنید. صدای قطار وحشت باد، تنها صدایی بود که پاسخش گفت. انگار باد داشت بهش میخندید و میگفت :«آقای نیوجرسی با ماشین ژیگولی و کت پوست شتر، من بردمشون. من بردمشون و ردپاشون رو هم پاک کردم و تا فردا صبح مثل یک جفت توتفرنگی خوشگل تو فریزر تر و تمیز یخشون کردم.» توکی با صدایی بلندتر از باد فریاد زد: «لوملی، گوش کن، اصلاً بی خیال خونآشاما و لولوها و چیزهای شبیه به اون، اما تو داری کار رو برای اونا بدتر میکنی، ما باید به...» و بعد پاسخی آمد، صدایی بود که همچون دلنگ دولونگ یک زنگ نقرهای از توی تاریکی میآمد، و بعد قلبم مثل یک تکه یخ در یخدان، سرد شد. «جری... جری... خودتی؟» لوملی به طرف صدا چرخید. و او داشت میآمد، همچون یک روح از میان سایهها و تعدادی درخت، بیرون لغزید. بسیار خب، یک زن شهری بود و میشود گفت زیباترین زنی بود که تا آن موقع به عمرم دیده بودم. احساس کردم دلم میخواهد به سوی او بروم و به او بگویم چقدر از این که نجات پیدا کرده خوشحالم. یک جور پالتوی کلفت سبز رنگ به تن داشت، فکر کنم بهشان میگویند پانچو. پالتو در اطرافش در اهتزاز بود و موهای سیاهش در دست باد وحشی موج میزد، درست مثل آب در نهری کوچک در ماه دسامبر، پیش از آن که زمستان آن را منجمد و مسدود کند. شاید یک قدم به طرفش برداشته باشم، چون دست توکی را روی شانهام احساس کردم که گرم و محکم بود. و با اینحال، چطور بگویم؟ در اشتیاقش میسوختم که آن قدر تیره و زیبا بود با آن پانچوی سبز که اطراف گردن و شانههایش موج میزد، همچون زنی در اشعار والتر د لا مر (27) غریب و شگفت بود. لوملی فریاد زد: «جنی! جنی!» با سختی از میان برف به طرف او به راه افتاد و بازوهایش را به جلو دراز کرده بود. توکی فریاد زد: «لوملی، نه لوملی.» حتا نگاهی هم به ما نیانداخت... اما آن زن چرا. او صاف به ما نگاه کرد و نیشخند زد. و هنگامی که این کار را کرد، اشتیاق و تمنایم برای او به وحشتی سرد همچون گور و سفید و ساکت همچون استخوانهای یک کفن تبدیل شد. حتا از بالای آن تپه هم میتوانستیم درخشش قرمز آماس کرده را در چشمهایش ببینیم. حتا از چشمهای یک گرگ هم کمتر انسانی بودند. و وقتی نیشخند زد، میشد دید که دندانهای نیشاش چقدر بلند شده بودند. دیگر انسان نبود. یک چیز مرده بود که یک جوری در این توفان سیاه خروشان به زندگی بازگشته بود. توکی به طرفش صلیب کشید. زن عقب پرید... و بعد دوباره به ما نیشخند زد. ما خیلی از او دور بودیم و شاید هم خیلی ترسیده. زیرلبی گفتم: «نمیتونیم جلوش رو بگیریم؟» توکی با اندوه گفت: «دیگر دیر شده بوث!» لوملی به او رسید. آن طور که برف رویش نشسته بود، خودش هم شبیه به روح شده بود. به طرفش دست دراز کرد... و بعد شروع کرد به جیغ کشیدن. و آن صدا را در کابوسهایم میشونم، صدای آن مرد را که مثل یک بچه که کابوس دیده باشد جیغ میکشد. تلاش کرد از آن زن دور شود، اما بازوهایش که بلند و برهنه و همچون برف سفید بودند، دراز شدند و لوملی را به طرف خود کشیدند. میتوانستم ببینم که چطور سرش را عقب انداخت و بعد به جلو حمله کرد. توکی با وحشت گفت: «بوث! باید از اینجا دور بشیم!» و شروع کردیم به دویدن. شاید بعضیها بگویند مثل دو تا موش، ولی کسانی این حرف را میزنند که آن شب آنجا نبودهاند. در امتداد ردپای خودمان دویدیم، میافتادیم، بلند میشدیم و دوباره میافتادیم و دائم لیز میخوردیم. همینطور پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم آیا آن زن دارد دنبالمان میآید یا خیر، آیا نیشخند میزند و با چشمهای قرمزش ما را میپاید؟ به اسکات رسیدیم، توکی به جلو خم شد و سینهاش را چنگ زد. من که بدجوری ترسیده بودم گفتم: «توکی! چی شده...» گفت :«قلبمه، پنج سالی هست که اوضاعش خرابه. بوث من رو بذار توی صندلی پشت شاتگان، و جفتمون رو از این جهنم ببر بیرون.» دستم را زیر بلغش گذاشتم و هر جور شده بود دور ماشین کشاندمش و گذاشتمش داخل ماشین. سرش را به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. پوستش زرد و رنگپریده شده بود. از جلوی در موتور رد شدم و چیزی نمانده بود به دختر کوچولو برخورد کنم. کنار در سمت راننده ایستاده بود، موهایش را دمموشی بسته بود و چیزی به جز یک تکه لباس زرد تنش نبود. با صدایی بلند و شفاف که به شیرینی مه صبحگاهی بود، گفت: «آقا، کمکم میکنی مامانم رو پیدا کنم؟ گم شده و من هم سردمه.» گفتم :«عزیزم، عزیزم، برو تو ماشین... مامانت...» ساکت شدم. اگر هرگز در زندگیام با دیدن کسی هیجانزده شده باشم، همان لحظه بود. او آنجا ایستاده بود، متوجه که هستید، اما روی برف ایستاده بود و هیچ ردپایی در هیچ جهتی نداشت. و بعد، فرانسی، دختر لوملی به من نگاه کرد. فقط هفت سال سن داشت و حالا بینهایت شبهای ابدی را هفتساله باقی میماند. چهرهی کوچکش مثل جسد سفید بود، چشمهایش قرمز و نقرهای بود و میشد در آنها غرق شد. زیر استخوان فکش میتوانستم سوراخهای کوچکی را ببینم که حاشیههایشان به طرز مخوفی پاره پاره بود. دستهایش را دراز کرد و لبخند زد، به آرامی گفت: «آقا من رو بلند کن. میخوام بوست کنم. بعدش میتونی من رو ببری پیش مامانم.» نمیخواستم این کار را بکنم اما دست خودم نبودم. داشتم به جلو خم میشدم و دستهایم را دراز کرده بودم. میتوانستم ببینم دهانش باز میشود و دندانهای نیشش داخل لبهای صورتیرنگش برق میزدند. چیزی روی چانهاش غلتید، روشن و نقرهای بود، با وحشتی گنگ و دور دست دریافتم که آب دهانش راه افتاده. دستهای کوچکش را دور گردنم حقله کرد و من داشتم با خودم فکر میکردم : «خب، شاید اونقدرا هم بد نباشه، نه اونقدرا هم بد نیست، شاید بعد از مدتی دیگه خیلی وحشتناک نباشه...» در این فکرها بودم که چیزی سیاه از اسکات بیرون آمد و محکم به سینهاش برخورد کرد. دودی با بوی عجیب بلند شد، درخششی که آنی بعد ناپدید شده بود و بعد دخترک داشت هیسهیسکنان دور میشد. چهرهاش در هم پیچیده و تبدیل به ماسکی درهم از خشم، نفرت و درد تبدیل شده بود. به کنارهها رفت و بعد... بعد رفته بود. یک لحظه آنجا بود و لحظهی دیگر ناپدید شده بود و به پیکرهای درهم از برف تبدیل شده بود که قدری به انسان شباهت داشت. بعد باد آن را از هم پاشاند و در همه جا پراکنده کرد. توکی زیرلبی گفت: «زود باش بوث! حالا عجله کن!» و من هم عجله کردم. اما در همان حین چیزی را که توکی به طرف دختر جهنمی پرتاب کرده بود از زمین برداشتم. انجیل مادرش بود. ماجرا مال مدتها پیش است. حالا من خیلی پیرتر شدم و البته آن موقع هم جوان نبودم. هرب توکلندر دو سال پیش رفت. یک شب در آرامش درگذشت. بار هنوز آنجا است، یک نفر با همسرش از اهالی واترویل (28) خریدهاندش، آدمهای نازنینی هستند و آنجا را همان شکلی که بود حفظ کردهاند. اما من خیلی به آنجا سر نمیزنم. بدون توکی اصلا جور دیگری شده است. اوضاع در لات هم همانجور است که قبلاً بود. کلانتر ماشین آن یارو لوملی را روز بعدش پیدا کرد، بنزینش تمام شده و باتریش هم خالی شده بود. توکی و من هیچکدام چیزی نگفتیم. فایدهاش چه بود؟ هر از گاهی هم یک مسافر مجانی یا یک دورهگرد آن اطراف ناپدید میشد، توی حیاط مدرسه یا نزدیک قبرستان هارمونی (29). کولهپشتی طرف، یا دفترچه یادداشتش را برمیگرداندند که باران و برف خیس و نابودش کرده بود. اما خودشان هیچوقت برنمیگشتند. من هنوز که هنوز است از آن شب توفانی کابوس میبینم. کابوسهایم بیشتر دربارهی دختربچه هستند تا آن زن، دختربچه با آن شیوهی لبخند زدنش وقتی که بازوهایش را باز کرده بود که من بغلش کنم تا بوسم کند. اما من پیر هستم و خیلی زود زمان رویا دیدن من هم تمام میشود. شاید یکی از این روزها گذر شما هم به مین جنوبی بیافتد. منطقهی ییلاقی قشنگی است. شاید حتا در بار توکی یک نوشیدنی هم بزنید. جای قشنگی شده. اسمش را هم گذاشتند همان بماند. پس نوشیدنیتان را بخورید، اما نصیحت من به شما این است که یک راست به شمال بروید. هر کاری که میکنید از جادهی منتهی به اورشلیم لات عبور نکنید. به خصوص اگر نزدیک غروب باشد. آنجا دختر کوچکی آن بیرون است که گمانم هنوز منتظر بوس شب به خیرش است. پینوشتها: 1. The Shining, The Dark Tower, The Stand, and The Dead Zone 2. Salem's Lot 3. Duma Key 4. Just After Sunset 5. Entertainment Weekly 6. Danse Macabre 7. Maine 8. Tookey: مخفف توکلندر 9. Falmouth 10. Billy Larribee 11. Portland 12. Booth 13. Woodrow Wilson 14. Dawn East 15. Sunday Telegram 16. Boston Glob 17. Jerusalem's Lot 18. Gerard Lumley 19. Marsten 20. Jointner Avenue 21. Richie Messina 22. Freeport 23. Lamont Henry 24. Rhode Island 25. Janey 26. Francie 27. Walter de la Mare 28. Waterville 29. Harmony