داستانکِ برگزیدهی مسابقهی داستانک نویسی یلدا.
شب آخر پاییز را با خانواده ام جشن گرفته بودیم.
من در چنین شبی به دنیا آمدهام، به همین خاطر است که هم نام این شب هستم؛
اسم من یلدا است.
بعد از این که تولدم را جشن گرفتیم و تا پاسی از شب را بیدار نشستیم، پدر و مادرم رفتند که بخوابند. اما نه من و نه خواهرم دلمان نمیآمد که به این زودی ها به خواب برویم؛ آخر این شب طولانی ترین شب سال است...
سپیده حاشیهی پرده را به کناری راند و از گوشهی پنجره به خیابان نگاه کرد:
«ببین یلدا هنوز هم داره میباره، فکر کنم نیم متری شده باشه، آخ جون فردا مدرسه ها تعطیل میشن.»
- «شیش، یکم آرومتر، الان مامان رو بیدار میکنی»
خواهرم بار دیگر با ذوق گفت:
«ببینم، تو فردا دانشگاه کلاس داری؟»
- «با این برف فکر نکنم کسی بیاد، من که نمیرم! ببینم کارتون چی داری؟»
و ساعتها خود را مشغول کردیم. خواب به این سادگیها سراغمان نمیآمد، راستش را بخواهید من عاشق کارتون هستم. نمیدانم چقدر از شب گذشته بود. ولی آن قدری تماشا کرده بودیم که ناچار سراغ آرشیو کارتونهای قدیمی رفتیم. نوار ویدئوی سفید برفی و هفت کوتوله به نیمهها رسیده بود که خواهرم بار دیگر پای پنجره رفت؛
«این جا رو ببین، برف بند اومده.»
- «سپیده هوا هنوز تاریکه؟ مگه ساعت چنده؟»
در حالی که من هم به کنار پنجره رفته بودم و داشتم با نک انگشتانم طرح قلبی را روی بخار پشت شیشه میکشیدم منتظر ماندم تا خواهرم سراغ ساعت برود.
«ببین ساعت نهه!»
- «چی می گی»
«باور کن ساعت ده دقیقه به نهه! ساعت اتاق مامان اینا رو هم دیدم. اونم همینو می گه!»
و من باورم نشد، اما بعد از این که تک تک ساعتهای خانه را چک کردم - و تلفنی با دوستانم صحبت کردم – فهمیدم که خواهرم اصلا شوخی نمیکند.
هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی رخ داده است. ابری سیاه و سترون بر فراز شهر بود و هوا چنان رو به سردی میرفت که تا یک ساعت دیگر بخار پشت شیشه ها یخ بست.
چارهای نداشتیم جز آن که پای تلوزیون بنشینیم و اخبار را از پشت قاب شیشه ای دنبال کنیم. اما هیچ کس توضیحی منطقی برای این رویداد غیر منتظره نداشت. تنها چیزی که همه بر سر آن توافق داشتند این بود که آن روز صبح مثل همیشه خورشید طلوع نکرده است! شب سیام آذر ماه هنوز تمام نشده بود که برنامههای رادیو و تلوزیون هم قطع شدند. مادرم با نگرانی به لامپ بالای سرش نگاه کرد و دست پدرم را محکم فشرد. چیزی نمانده بود که سپیده زیر گریه بزند. در همین لحظه فکری به ذهنم رسید:
«چرا پا نمی شیم بریم خونهی خاله اینا؟ یا بگیم اونا بیان این جا!»
و جستی به طرف تلفن پریدم. گوشی را برداشتم و دستم روی دکمهها رفت که بار دیگر خشکم زد:
«قطعه.»
رویدادها یکی یکی و غیر منتظره سپری میشدند. دیگر نمیدانستیم باید چه کار کنیم. فقط گه گاه از پشت شیشه به خیابان و کوچههای منتهی به آن نگاه میکردیم.
تا این که صدای فریادهایی هراسانگیز از بیرون خانه به گوش رسید. صدای آژیر ماشینهای پلیس، اتومبیلهای امداد و آتشهایی که در این سو و آن سوی شهر برافروخته بود به منظره ی پشت پنجره اضافه گشت. لازم نبود تا منتظر بمانیم سوپر مارکت رو به روی خانهمان را غارت کنند تا بدانیم چه اتفاقی در حال رویدادن است. اگر چه زمانی هم که این اتفاق میافتاد ما متوجه نمیشدیم، چرا که خیابان در تاریکی فرو رفته بود و جز سیاهی هیچ چیز دیگری دیده نمیشد. خانه به خانه چراغ ها خاموش شدند تا که تاریکی خانهی ما را هم فرا گرفت.
من یلدا هستم؛
دختر شب سال نو.
«یلدا!»
- «چیه سپیده؟»
«کارتونمونو نصفه دیدیم. برق که اومد میشینی بقیش رو هم ببینیم؟»
- «آره، حتما با هم تا آخر می بینیمش.»
همهمان توی یک اتاق جمع شده بودیم تا بیشتر گرم شویم. از بیرون اتاق صدای کشیده شدن کبریت آمد و لحظهای بعد نور گرم چراغ نفتی را دیدیم که سیاهیهای درون خانه را به عقب میراند. مادرم با چراغ نفتی وارد اتاق شد و آن را روی میز کشویی چوبی گذاشت. ساعت پنج بعد از ظهر را نشان میداد. پدرم گفت:
«میخواین لباس بپوشید بریم دنبال خواهرت؟ تو این شهر که غیر اون ها کسی رو نداریم.»
مادرم در پاسخ با حالتی عصبی گفت:
«آره، بذار بپوشیم بریم...»
من گفتم:
«بذارید یه یادداشت بذاریم که اگه اونا یا کس دیگهای اومد دنبالمون بدونن کجا رفیتم...»
خواهرم که حالش بهتر شده بود به میانهی حرفم دوید:
«بذار من برم کاغذ و قلم بیارم.»
خانوادهام داشتند گرمترین لباسهایشان را میپوشیدند و من هم داشتم یک یادداشت را آماده میکردم که پشت در بچسبانم. در همین لحظه صدایی از بیرون شنیده شد. صدا با صداهایی که قبل از آن از بیرون خانه شنیده بودیم متفاوت بود، با این حال با شک و تردید به سمت پنجرهی واقع در حال خانه رفتیم.
باور کردنی نبود؛ دهها نفر، و شاید هم صدها نفر در خیابان فانوس و شمع به دست در حرکت بودند و کوچه به کوچه، خانه به خانه بر تعدادشان افزوده میشد.
اسم من یلداست؛
من دختر این سرزمین هستم. ما مردمان این روزگاریم. باید برای ادامهی حیات خود چارهای می اندیشیدیم. با گرد آمدمان در سطح شهر دیگر هیچ جایی غارت نشد. ناقوس کلیساها شروع به نواختن کردند و بانگ اذان از مسجدها به گوش رسید. در میان سردی هوا و در دل تاریکی میبایست که به حیاتمان ادامه میدادیم. بدون شک به زودی علم به کمکمان می آمد. خارج شدن کره زمین از مدارش، خاموشی خورشید، علتش هر چه که بود ما تا آنجا که میوانستیم ادامه می دادیم. امیدوار بودیم که اگر روزی هم اثری از ما نبود، دورانی که انسانها در آن زیستهاند دورانی نیک بوده باشد.
ساعت ده شب را نشان میداد. بیخوابی دیگر از توانم گذشته بود پس به خانه باز گشتیم. من تن خستهی خود را روی تخت خواب اتاقم انداختم. خیلی چیزها تغییر کرده بود، اما میدانستم دوستانی دارم که در نبود من مراقب همه چیز هستند. باز هم به جمع آنها باز میگشتم، اما تنها چیزی که در آن لحظه میخواستم این بود که کمی بخوابم. خوابی عمیق...
* * *
یلدا دختر کوچکی بیشتر نیست که به تازگی 5 سالگیاش تمام شده. یلدا مانند تمام هم سن و سالان خود عاشق لباسهایی با رنگ های گرم و شاد است. مخصوصا صورتی و قرمز، قرمز به رنگ لبهایش، لبهایی که سرخاند، سرخ به رنگ هندوانهی شب یلدا.
در پس خاطرات کم زندگی 5 ساله اش عشقی به جشنها نهفته است که با نزدیک شده هر یک از آنها، برق شادی را به چشم های براق جواناش میآورد.
درست صبح اول دی ماه است که آسمان بدجوری دلش میخواهد ببارد. ساعت ده صبح اولین دانههای برف همچون پر کاهی سبک از آسمان به زمین فرود میآیند. مادر یلدا موهای دختر یکی یک دانهاش را زیر کلاهی به رنگ ماتیکی پر رنگ پوشانده و شنلی سراسر ارغوانی به تن دخترک کرده است. با شلواری پارچهای به رنگ سیاه او واقعا یک خانوم واقعی شده. پس از میان کوچه پس کوچههای محله ی قدیمیشان به سمت خیابان اصلی میروند تا سوار اتوبوس خط واحد شوند و به سمت بازار بروند.
«یلدا فهمیدی که دیشب چه شبی بود؟»
- «یلدا»
«اسم تو چیه؟»
- «یلداااااا!»
و دندانهایش را به نشانهی شیطنت نشان میدهد.
دیشب به یلدا آن قدری خوش گذشته بود که بعید بود چیزی بتواند شادی را از او بگیرد. اما هنگام بازگشت به خانه وقتی که از پنجره اتوبوس پسرکی همسن خود را دید که فال میفروخت نظرش عوض شد، او حاضر بود با سخاوت تمام مداد رنگی های جعبه فلزیای را که شب گذشته هدیه گرفته بود به آن پسرک ببخشد. هنگام دور شدن اتوبوس او با نگاهش پسر را تعقیب کرد تا که از حیطهی دید او خارج شد. همزمان هنگامی که آه می کشید و بخار از دهانش بر روی شیشه ی اتوبوس نقش میبست نگاهش به نوک قلههای پر برف شمال شهر افتاد.
ناگهان همه چیز در مقابل چشمانش محو شد؛ کوهستان بسیار نزدیک، در مقابل چشمانش ظاهر گشت. بر فراز قله هیئتی را سوار بر ارابهای با شکوه که اسبانی سفید آن را میکشیدند دید که ناگاه به سوی او و سرزمینهای پایین دست یورش آورد و از پی او روشنایی و نوری بیپایان جاری گشت...
* * *
احساس کردم که نوری بر روی چشمانم افتاده است. پلکهایم را که از هم باز کردم پرتوی خورشید که از پنجره داخل اتاق را روشن کرده بود بر روی چشمانم افتاد. دستم را به جلوی چشمانم گرفتم و کمی صبر کردم تا که چشمهایم به نور عادت کنند. کوههای برف گرفتهی شمال شهر از اتاقم به وضوح دیده میشدند. با خودم گفتم:
«پس همش خواب بود...»
ساعت هشت صبح بود. اما زمانی که چشمم به یادداشتی روی میز افتاد که شب قبل نوشته بودم فهمیدم که هیچ کدام از آن اتفاقات خواب نبوده است. انگار که از کابوسی طولانی بیدار شده باشم. صبح اول دی ماه در کنار سپیدی و خنکای برف بالاخره از راه رسیده بود.
وارد حال که شدم دیدم برق وصل شده و ویدئو دارد سفید برفی و هفت کوتوله را پخش میکند. خندهام گرفت. از پنجره هوایی به درون خانه میآمد که بیشتر اوقات می توان روزهای آخر زمستان و نزدیک به بهار احساس کرد. صدای زنگولههایی که از خیابان میآمد توجهم را به خود جلب کرد. سرم را از پنجره بیرون آوردم که یک گلولهی برف حوالهی صورتم شد. سپیده خنده کنان گفت:
«هی یلدا نمییای پایین؟»
در حالی که داشتم برف را از صورتم پاک میکردم با شگفتی به خیابان خیره شدم: در حقیقت صدا صدای زنجیر چرخهای اتومبیلهایی بود که در سطح یخ بستهی خیابان حرکت میکردند. گروه های کوچک مردم در گوشه و کنار پیاده رو آتش بر افروخته بودند و زایش دوبارهی خورشید را جشن گرفته بودند.
من یلدا هستم؛
با خنده سرم را تکان دادم و به سوی در رفتم تا که لباس بپوشم و از خانه خارج شوم، اما وقتی که از کنار کتابخانهی نشیمن عبور می کردم چشمم به کتابی افتاد که شب گذشته فراموشش کرده بودیم. و کتاب را باز کردم:
بر سر آنم که گر ز دست برآيد/ دست به کاری زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جای صحبت اضداد/ ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست/ نور ز خورشيد جوی بو که برآيد
بر در ارباب بیمروت دنيا/ چند نشينيی که خواجه کی بدر آيد
ترک گدايی مکن که گنج بيابی/ از نظر رهروی که در گذر آيد
صالح و طالح متاع خويش نمودند/ تا که قبول افتد و که در نظر آيد
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر/ باغ شود سبز و شاخ گل ببر آيد
غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر که به ميخانه رفت بیخبر آيد