رابرت شکلی داستانی دارد با عنوان «نبرد»، که اگر مشتری شگفتزار بوده باشید، آن را در شمارهی 13 مجله –ویژهنامهی داستانهای روباتی- خواندهاید. داستان دربارهی نبرد نهایی است و این که عوض آدمیان، ارتش روباتها طلایهدار نبرد با نیروهای شیطان شدهاند و بقیه هر کاری هم که میکنند، ژنرالها کوتاه نمیآیند که آدمها باشند که در جایگاه حقیقی خودشان به جای روباتها بجنگند.
نتیجهاش چه میشود؟ طرف شر شسکت می خورد ولی در عوض این روباتها هستند که آمرزیده میشوند!
برای مایی که این داستان و داستانهای دیگری از این دست خواندهایم، و خوب میدانیم غرایبی که پشت درهای دنیای گمانهزن در انتظار ما نشستهاند، چه شگفتیهایی در خود دارند و در پس فتح این درها، چه شگفتزار یا بهتر، چه شگفتزارهایی پنهان است، پذیرفتن این که بگذاریم کس دیگری به جای ما در خط مقدم بایستد و بجنگد کمی سخت است، خصوصا که میدانیم این بار لزوما برتری آهن و پولاد بر گوشت و خون نیست و ما اگر از بقیه آنهایی که در این خط مقدم ایستادهاند بهتر نباشیم، دست کم جلوتر هستیم!
درست که این مدت شاید تکتکمان خیلی بیشتر داستان خواندیم، ترجمههای عقب مانده را جلو بردیم، به ناشران و دیگر دوستان علمیتخیلیدوست و فانتزیبازمان سر زدیم، و سرکی هم به نشریات دیگر کشیدیم، اما هنوز که هنوز است، جزو آنهایی هستم که روزی دربارهشان نوشتم که «هر ماه هم یک کتاب بدهی بیرون، هفتهای هم یک مجله دربیاید که دو تا داستان یا ترجمه از تو داشته باشد، دور جمعی که خودمان ساختهایم نباشد، آنقدر مزهاش زیر دندانت نمیآید.»
ما همانهایی هستیم که اچ. پی. لاوکرفت روزی در داستان سلفایز این طور دربارهمان گفت:
... برخیمان شب بیدار میشویم، ذهن انباشته از تصاویری شگفت از تپهها و باغهای مسحور، از فوارههایی که در زیر آفتاب آواز سر دادهاند، از صخرههایی زرین بر فراز دریاهای همهمهکنان، از دشتهایی که تا زیر پای شهرهای خوابآلود مفرغ و سنگ گستردهاند، و از انجمنهای سایهگون قهرمانان که سوار بر اسبهای سپید یراق بسته در کنار جنگلهای انبوه سفر میکنند؛ و آنگاه میدانیم که از میان دروازه عاج نظری کردهایم به آن جهان عجایب که پیش از آن که حکیم و مغموم شویم، از آن ما بود.
و هنوز هم همانها هستیم و گمان نمیکنم تا روزی که کتاب میخوانیم، از زمرهی شمول این خطوط خارج شویم. پس اجازه دهید به انتخاب خودمان شده باز وقت کمتری داشته باشیم که برای خودمان کتاب بخوانیم و در عوض، در کنار هم شگفتزاری داشته باشیم که با هم آن را ورق بزنیم.
محمد حاج زمان