حروف چسبیدهی دستخطی کلماتی که مینوشت، روی کاغذ هوشمند خودشان را از هم جدا میکردند و هر کدام یک خانه را میگرفت. هر خطی که تمام میشد پایین میرفت و اول صفحه را برای نوشتن باز میگذاشت.
درد دارد! خودم را بیشتر جمع مـیکنم. مچاله میشوم تا به مـن نخورد. اما فایده ندارد. خیوش اتاق را پر کرد. چشمهایم را باز میکنم و میبینمش. بیرون از پنجره. اگر چراغ بود تا به حال هزار بار شکسته بودمش. بلند میشوم. پرده را میکشم تا نبینمش، لااقل فعلاً، و پرتوهای قاتلش روی من نیفتد .
روزها را دوست ندارم. دوست دارم همیشه شب باشد و گاهی باران هم بیاد و هوا تازه شود. کاغذها و کتابهایی را که میانشان خوابیدهام را جمع میکنم. یک نفرین دیگر حوالهی گرما و خورشید و تابستان میکنم و همه را میریزم توی کیف.
از در که بیرون میروم سیگارم را میگیرانم. دوست دارم فکر کنم این از شعور من است که توی خانه سیگار نمیکشم. زنم میداند. اما فقط وقتی سرتاپایم بوی سیگار میدهد صدایش در میآید. مثل وقتی کشیک داریم و من از سر شب آتش به آتش سیگارم را میکشم و با ولع و با حس این که هر نانومتر مکعب نیکوتین سوسپانس و بخار را باید استفاده کنم.
از سایهی کنار پیادهرو میروم، صدایم را از حالت خسته و آرامش میبرم روی آن حالت رسای همهفنحریف، مثل دکتر کازرونی حرامزاده، ولوم را میبرم تا وسط و اهرم تلفظ را هم میگذارم روی مردمی. درست همان طور که فرزین کازرونی توی کلاس یادمان داد. دو سه تا لبخند هم کنار میگذارم، برای روزی مبادای وقت لزوم. آماده برای فراخوانی از لای زرورق و آرام میزنم به جریان روزمرگی. کلیشهها را خوب یاد گرفتهام. تیپها و آرکتیپها را از بر کردهام. آدمهای هر روزهام هر کدام یک پرونده دارند.
اما سر جمع سه دسته بیشتر نیستند. آدمهای اسم کوچک. راه کنترلشان هم برهم زدن تعادل. آدمهای اسم فامیل، راه کنترلشان احترام افراطی و آخر هم آدمهای ارشد و راه کنترلشان فحش دادن به بقیهی آدمهای ارشد.
با همه توی همین کلیشهها رفتار میکنم. وقتی آدم تازه میبینم آن قدر در خودم فرو میروم و به او میدان میددهم تا خودش را نشان دهد. آن وقت برچسبش را میزنم، دستهبندیاش میکنم و تمام. و بعد دیگر فقط باید اسم طرف یادم بماند. همیشه مغزم آزاد است به هر چه بخواهم فکر کنم. من دستهبندی دارم و میدانم هر کسی کجا است. اما کسی نمیداند من کجا هستم. مگر این که کارم با آنها تمام شده باشد. مثل همان باری که جزوهی درسی یکی از همکلاسیهایم را سوزاندم و کسی باور نکرد کار من بوده...
مسافرین محترم تا سی ثانیهی دیگر کمربندها به حالت کشیده در خواهد آمد. لطفاً راست بایستید و دستها را کنار بدن نگه دارید.
سریع دفتر و قلمش را جمع کرد. کلمات را میدید که به صف به پشت کاغذ میرفتند تا همان جا بمانند و جا برای نوشتههای بعدی باز شود. از وقتی حروف فارسی از هم جدا نوشته میشد، دیگر همه از کاغذهای هوشمند استفاده میکردند. یاد شعار ماشینیستها افتاد که نزدیک فرودگاه روی دیوار توی سرامیک هادی حک کرده بودند و خودش را روی گیرندههای شخصی همه تکرار میکرد:
- بگذارید ماشین حکومت کند...
- بشر بر خود حاکم باشد...
ماشینیستهای اینجا خیلی بیشترند. میخواهند خودمختار شوند. اینجا هوا پر است از هویتهای «ماندگار» دیجیتال. رونوشتهای بیشماری از همه هست و شبکه اینقدر قوی است که همه چیز باقی میماند. همه چیز خیلی دیر محو میشود. شبکه پر است از ارواح وحشی و تشنهی دیجیتال، ارواح هویتهای ماندگار و همه باید حفاظ شخصی داشته باشند. اگر نه هویتهای ماندگار، هویتهای مرده، هویتهای فراری، هویتهای ناقص کپی شده، تسخیرت میکنند و کابوست میشوند و روی هویت خودت یادگاری مینویسند. خودشان را مینویسند.
موتورهای کوچک کمربندهای ضربدری در کف و سقف هواپیما روشن شدند و کمربندها کشیده و سفت شدند و آدمها سرجایشان چسبانده شدند. مثل بطریهای نیتروگلیسیرین در فیلمهای قدیمی نئووسترن پنجاه سال پیش. قد کوتاهترها و بچهها میان زمین و هوا، آویزان نقطه تلاقی کمربندها معلق مانده بودند. اما او چنین مشکلی نداشت. قلاب کمربند را هم کمی بالاتر برده بود تا جبران بلندی بیش از حد پاهایش را بکند. کیفش را باز کرد، دفترچه را در کیف انداخت و از لای دستمالها و ماتیک و ریمل و آینه و پنکیک و دو تا کیف و یک موبایل و یک رابط دستی و کپهای قلم با هزار زحمت یک آبنبات عسلی بیرون کشید. نوشتههای روی بستهبندی شکلات با لمس دست روشن شدند، برقی زدند و شروع کردند به حرکت روی بسته. بسته را باز کرد و آبنبات را به دهان انداخت و با حرکت هواپیما شروع کرد به مکیدن.
هواپیما که بلند میشد بالای کوههای مشرف به شهر دور زد. پشت کوههای وراوی، سمت جنوب شهر، از لای پنجرههای شیشهسربی ضد اشعه، برق دریا دیده میشد. خورشید آنقدر پر نور بود که همه چیز نورانی به چشم میرسید. زیرپایشان ششگوشههای سیمبندیهای شبکه در اندازههای مختلف تا افق کار میکرد، زمین را پر کرده بودند. شبکههای بزرگی که از یک محله تا یک شهر را بر میگرفتند و پوشش قدرتمند شبکهی ارتباطی کشوری، شهری و هویت را در همهی آن محیط صنعتی تضمین میکردند.
دور میزی چهار نفری کوچکی شش نفرشان نشسته بودند. خودش بود هنوز تیره پوست و سوخته از ده روزی که در راههای بیپایان بین چاهها و ایستگاهها و فشارشکنها و پستهای تزریق اتیلن به گاز گذرانده بود. صبا بود، آتی، مجتبی، احد، پریسا. مهرداد نیامده بود. خودش هم نمیخواست او بیاید. ولی یک بار گفته بود که گفته باشد. یادش نبود کی، ولی یادش بود وقتی را که به مهرداد گفته بود مثل دخترها احساسات نشان ندهد و او هم دیگر هیچ احساسی نشان نداده بود و سیگار کشیده بود و شروع کرده بود منطقش را مثل شمشیری تیز کردن و سرد شدن و سفت شدن...
صدای صبا از روی کاغذ میخواند: «... مثل همان باری که جزوهی درسی یکی از همکلاسیهایم را سوزاندم و کسی باور نکرد کار من بوده...»
احد موهای پریشانش را دستمالی کرد و گفت: «باز مردونه نوشتی؟ تو چه جور زنی هستی خب؟ بقیهاش چی شد؟ بازم داستان نصفه نوشتی آوردی؟»
«توی هواپیما داشتم مینوشتم. تموم نـ...» که آتی گفت: «این چقدر شبیه مهرداده.»
نفهمید کدامشان گفت: «مهرداد این قدر حرف نمیزنه. ولی وقتی حرف میزنه این شکلیه.» انگار صدا و تصویر را از توی کانال با فشردهسازی میشنید و میدید با شنیدن اسم مهرداد.
«حرف زدنش مثل مهرداده، درست. اما حرومزادگی طرز فکرش انگار فرزین باشه.»
و این طور بود که صبا پرسید: «راستی خود مأموریت چطور بود؟»
گرمش شد. سرخیهای روی دستش سوختند و به خارش افتادند.
«سخت بود.» مکثی کرد. «زنها رو نباید بفرستن این جور مأموریتها.»
همه ساکت شدند. حتا مجتبی. احد پوزخندی به لب داشت.
«گرم بود. جای خصوصی برای استراحت و تنهایی نبود. گرم بود. روشن. پر نور. انگار خورشید اینجا چرکنویس خورشید اونجا باشه. شهرها گنبد ندارن. خود خورشید رو میبینی. مجبوری ماسک بذاری. همه موهاشون وز بود. وقتی کسی حموم میرفت بوی موی کز خورده بلند میشد...»
مجتبی وسط حرفش پرید: «احسان یک چیزایی از راننده تعریف میکرد...»
خندید. تمسخرآمیز و بیحس، گفت: «مردا خیلی بیتربیتن. اگر خودش برام توضیح نمیداد نمیفهمیدم.»
همه خندیدند. مجتبی مجلس را به دست گرفت. مثل همیشه انگار در مسابقهی شیرینکاری هر کس تندتر و بلندتر حرف زد شرکت کرده. سیب آدم روی گلوی لاغرش تند تند بالا و پایین میرفت و اگر صدایش را یک جوری میبستی خندهدار هم بود. شنیده بود که قرار است جای مچبند هویت، زیستتراشه توی پایهی مغز کار بگذارند با یک واسط روی مچ دست. آن وقت میشد گوشهایش را خاموش کند و در سکوت نمایش پر جنب و جوش دستها و صورتش و پاشیدن بزاق را تماشا کند و پیش خودش بیصدا بخندد.
گنبد ضد تشعشع را فقط تهران داشت و چند شهر دیگر. توی جنوب چیزی نبود که جلوی اختلال الکترونیک را بگیرد. همه جا روی زمین سیمکشیده بودند. همه جا پر بود از دکل. لایشان سیم کشیده و منظرهی هوایی لانه زنبوری سیمی. از هوا سیمها زمین را پوشاندهاند با هزار تا چیز دیگر که گرما و نمک و کود و دود گوگرد و باران اسیدی نمیگذارد به حال خود بمانند. هوای تهران چرب بود، غلیظ، هوای جنوب پر از داغی دما و نور و تشعشع خورشید و سیمهای لخت و دیوارههای پر از رسانا که آنجا هنوز هم استفاده دارند.
مردم آنجا حفاظ شخصی دارند. همهی سیگنالها آنجا قویتر است. اوزون سوراخ و اشعهی کیهانی و آلودگی تشعشعی و فرابنفش و هزار تا چیز دیگر از آسمان و زمین میریزد و مردها همه انگار دامن فلزی پوشیدهاند.
این از همان جمعشدنهای دورهمی بود که عوض شدن محل کار چند نفرشان به گروه واردش کرده بود. میرفتند جاهای مختلف، روز اگر بود توی شهر. زیرگنبد شیشهسربی. شب اگر بود شاید میرفتند چهلستون. فرحزاد.
هول و ولایش به زود برگشتن از مأموریت برای رسیدن به همین گردهمایی آخر سال بود. این بارش هم از آن جمعشدنهای کافیشاپی بود. از وقتی مچبندها و شبکههای اجتماعی کار جایابی و ردیابی همه را برای همه آسان کرده بود، کافههای بیدود زیادتر و زیادتر میشدند. فکر کرد رابطهی جالبی است اگر واقعاً دو پارامتر همگرایی داشته باشند. فکر کرد اگر مهرداد بود مینشست همین جا و تلاش میکرد پارامترهای آمار تعداد کافهها و رشد پیگیریپذیر شدن هویت دیجیتال را یک جوری کمیسازی کند و برایشان عدد در بیاورد و کانوولوشن بگیرد. غرق تصویر مهرداد بود که توجه مجتبی، وسط صحبت پر آب و تابش، به او جلب شد و بلند گفت: «راستی مهرداد لعنتالله علیه کجاست؟»
بیرون کافه، توی خیابان قدس، احد سیگارش را روشن کرد. بعد به همه تعارف کرد. مجتبی به او پسگردنی زد. اما بقیه برداشتند. صبا پرسید: «مالبورو الان چنده؟»
احد پوزخندی زد و گفت: «اینا نخی سی و پنج هزار تومن در میاد.»
دود در هوا پیچید و بنا کرد رقصیدن با چربی سرد هوا. هوا دیگر تاریک شده بود. از لای گنبد خاکستری فقط ماه بود که دیده میشد. چراغهای خیابان نور دلگیری را توی شب چهارشنبه سوری پردود میپاشیدند. نور زرد انگار اشعهی سرما بود. آتی گفت: «ببینید انگار نور خاکستری باشه.»
دو سر زیپ لباساش را به هم آورد و موتور زیپ لباس را تا نیمه بست. هویتش را از دستش در آورد و توی کیفش. لای بقیهی خرت و پرتها، کنار دستیِ خاموش گذاشت.
کنار دیواری که انگار مه و سرما تشعشع میکرد، پشت سر بقیه، کنار دیوار خاکستری بازماندهی دانشگاه تهران که تویش میکروبمب هستهای منفجر شده بود، به سمت بلوار کشاورز به راه افتاد. دیوار از آن دیوارهای قدیمی فرستندهگیرندهی قبل از برپایی گنبد بود و تویش هنوز پر ز رشتههای سرامیک هادی و برق را هم قطع نکرده بودند. هزار تا، کرور تا از این دیوارها بود. کی میتوانست برود همه را قطع کند؟ خیلیهاشان هنوز پر بودند از ارواح الکترونیکی. آن ارواحی که بیرونشان کرده بودند، الان برای وحشیهای بیرون شهر، شده بودند ربالنوع. قطع و وصل پی در پی روزهای قدیم، هزار کپی یک هویت، همه شده بودند بلا و شهر الان گنبد داشت و دیوار و خدایان دیجیتالی پشت دیوارها مانده بودند. اما راه افتادن بیسیم توی گنبد، دیوارهایی مثل این را جزیره کرده بود. جزیرههایی که ارواح وحشی و تشنهی دیجیتالشان میکوشیدند بیرون بیایند. تشنهی هویت و جسم.
کتاب صوتی توی گوشاش زمزمه را شروع کرد:
توی دشتهای ماوراء النهر، آنجایی که سال هزار و پانصد و خوردهای هجری امپراطوری کبیر روسیه به قدر زانوی خدا دیواری ساخته دویست ساله، زمانی عشیرههایی بودند که تابستانها دامشان را آنجا میچراندند. توی دشتهایی که زمستانها آفتابش هم به سردی میزند، روزی عقابی از آسمان فرود آمد و دختربچهای را به چنگ گرفت و با خود برد. وقتی دختر برگشت بیست و اندی سال داشت و تنها هم نبود. همراهش جوانی بود برومند و برز و بلند بالا با چشمانی پرغرور. دختر گفت همسرش، عقاب، مرده و او با فرزندش به نزد مردم خودش بازگشته. پسر بالید و بزرگتر شد و نیرومند و توانا، اما چشمانش هنوز همان برق وحشی چشمهای عقاب را داشت. روزی جوان وسط میدانگاهی وسط چادرهای قبیله، همان جایی که آتشهای شبانه را بر پا میکردند، خواست دختری را ببوسد. دختر دست بر سینهی جوان کوبید. چشمهای عقاب برقی زد و پسر دختر را با ضربهای پرت کرد و پایش را روی سینهی جوانش گذاشت. آن قدر فشرد تا از دهان دخترک خون به آسمان تیره پاشید و برق چشمهای میشیاش خاموش شد. ریش سفیدها انجمن کردند و حکم دادند پسر باید تبعید شود. باید هیچ وقت نمیرد و تنها باشد. پسر بیرون رفت و الان توی استپهای سرد، زیر ابرهایی که امروز ابدیاند سرگردان شد...
داستان آینده توی گوشاش میخواند و سرمای استپ به تنش نشست. مهرداد شده بود. خشک و خالی. مثل توی تختخواب بیحس و شل و کوچک. مثل لمس بدن مهرداد که انگار لمس دو تا تکهی کرباس نمدار کثیف بود. مثل این که دستکش لاستیکی بپوشد و دستش را روی سنگ مرمر بکشد. صدای کتاب توی ذهنش محو شده بود. توی ذهنش خورشید وحشی بیرحم جنوب میتابید و عصرها گیاهان را مثل سبزی تفت داده شده برای پلوی مکزیکی نرم میکرد. یاد پنیر خرما افتاد که برای قوهی باه خوب بود و راننده گفت سفت میکند و احسان بیصدا لبگویی کرده بود کمر را. گلهای زرد کوچک نرم و خاکستری میشدند و دیوار سیمانی پر از سیمهای نامردهی کنارش انگار تونلی میشد از مهدود و تاریکی. درون سرش شقایقهای آخر زمستان را میدید که روی داشبرد خودرو سیاه میشدند و نرم و چروکیده و چلانده و بیرون انگار دیوار دست در آورده بود. دستهای مهآلود و خشک و چرب و کمرنگ انگار از درونش میگذشتند و خورشید داغ و سفید و بزرگ درونش انگار آنها را مادی میکرد. دستها تجسد پیدا کردند. پیش چشمهایش واضح شدند. جامد شدند. به او چنگ انداختند و او را از مرزی نامریی گذراندند.
آتی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
«این دختره کجاست؟ الان پشت سرمون بود؟ باز غیبش زد؟»