ماندرین [1] فریاد زد: «به شکل یک خوک؟»
پیک تکرار کرد: «به شکل یک خوک.» و خارج شد.
ماندرین ناله کرد: «اوه، چه روز شومی در چه سال شومی! شهر کوانسی [2]، آن سوی تپه، زمان کودکی من بسیار کوچک بود. حالا چنان بزرگ شده که بالاخره میخواهند دورش دیوار شهر بکشند.»
دختر ماندرین به آرامی پرسید: «اما چرا دیوار شهری در دو مایلی اینجا باید پدر عزیز من را در این لحظه غمگین و عصبانی سازد؟»
ماندرین جواب داد: «دیوارشان را به شکل یک خوک ساختهاند! متوجهی؟ دیوار شهر ما به شکل یک پرتقال است. خوک با حرص تمام، ما را خواهد بلعید!»
هر دو در فکر فرو رفتند.
زندگی پر از نشانه و اشاره بود.اهریمنان در هر گوشهای گذر داشتند. مرگ در خیسی چشم شنا میکرد، چرخش بال مرغ دریایی نشانهی باران بود؛ روش به دست گرفتن بادبزن، شیب یک شیروانی و بله، حتا شکل دیوار یک شهر اهمیت عظیمی داشتند. مسافران و گردشگران، کاروانها، موسیقیدانان، هنرمندان و هر کس که به این دو شهر میرسید و از منظری بیطرف آن دو را مشاهده میکرد، میگفت: «شهری به شکل یک پرتقال! نه! من به شهر خوکشکل وارد میشوم تا موفق باشم، خوب بخورم، و از خوششانسی و موفقیت فربه شوم!»
ماندرین گریهکنان گفت: «همه چیز از دست رفت! این نشانهها و علایم باعث وحشت میشوند. شهر ما به روزگار سیاهی وارد میشود.»
دختر او گفت: «پس، سنگتراشان و معبدسازان را خبر کنید. من از پشت پردهی ابریشم برایتان زمزمه میکنم و بدین شکل، شما کلمات را خواهید فهمید.»
پیرمرد با همان حال نزار، دستانش را به هم کوبید و فریاد زد: «های! سنگتراشان! معبدسازان و کاخسازان!»
مردانی که از مرمر و خارا و عقیق سررشته داشتند، سریع از راه رسیدند. ماندرین با بیقراری در برابر آنها قرار گرفت و خودش منتظر زمزمهای بود که باید از پَس پردهی ابریشمین آویزان در پشت تخت حکومت فرا میرسید. عاقبت زمزمه از راه رسید و گفت: «شما را به اینجا فرا خواندهام.»
ماندرین با صدای بلند تکرار کرد: «شما را به اینجا فرا خواندهام، چرا که شهر ما شکل پرتقال است و شهر شیطانی کوانسی، امروز دیوار خود را به شکل خوک حریص و گرسنهای در آورده است...»
در این لحظه، سنگتراشان ناله کردند و گریستند. صدای تلقتلق عصای مرگ در حیاط بیرونی به گوش میرسید. فقر در میان سایههای تالار، سرفهی خیسی کرد.
زمزمه و به دنبال آن ماندرین ادامه دادند: «بنابراین، شما کسانی که دیوارها را برافراشته میکنید، باید به سراغ سنگ و تیشهی خود بروید و شکل شهرمان را عوض کنید!»
نفس در سینهی معماران و سنگتراشان حبس شد. خود ماندرین هم با شنیدن آن چه گفته بود، نفس را در سینه حبس کرد. زمزمه ادامه یافت. ماندرین گفت: «و دیوارهای شهرمان را به شکل چماقی در آورید که خوک را کتک زده و فراری دهد!»
سنگتراشان با فریادهای بلند از جا برخاستند. حتا خود ماندرین هم، ذوقزده بابت آن چه از دهان خود شنیده بود، از تخت برخاست و شروع به دست زدن کرد. سپس فریاد کشید: «زود باشید! سراغ کارتان بروید!»
وقتی مردان رفتند، ماندرین خندان و هیجانزده، با عشق و علاقهی فراوان به سمت پردهی ابریشمین چرخید و زمزمه کرد: «دختر، باید تو را در آغوش بکشم.» اما جوابی نیامد. ماندرین به پشت پرده رفت و دید دخترش آنجا را ترک کرده است. با خودش فکر کرد، چه دختر فروتنی دارم. رفته و من را با پیروزی تنها گذاشته؛ انگار این پیروزی از اول هم از آن خودم بوده است.
خبر در شهر پیچید؛ شهرت ماندرین چند برابر شد. همه دست به کار حمل سنگ به سمت دیوارها شدند. منقلهای آتش به راه افتادند و شیاطین مرگ و فقر چندان در شهر باقی نماندند؛ چرا که حالا همه به هم کمک میکردند. در پایان ماه، شکل دیوارها عوض شد. حالا دیوارها شکل چماقی قدرتمند بودند که میشد با آن خوکها، خرسها و حتا شیرها را فراری داد. ماندرین هر شب مثل روباهی، خوش و خرم میخوابید.
«خیلی دلم میخواهد صورت ماندرین کوانسی، وقتی که خبرها را میشنود، ببینم. چه غوغا و هیاهویی شود؛ بعید نیست خودش را از بالای کوهی به پایین پرت کند! کمی دیگر برایم شراب بریز، دخترم که مثل پسرها فکر میکنی.»
اما خوشی به اندازهی گلی زمستانی، زودگذر بود؛ و خیلی زود از میان رفت. همان روز عصر، پیک با عجله وارد تالار شد و فریاد زد: «اوه، ماندرین! بیماری، اندوه زودرس، ویرانی، هجوم ملخ، چاههای آلوده!»
ماندرین به خود لرزید و پیک ادامه داد: «شهر کوانسی، که مثل خوکی ساخته شده بود و ما آن را با تغییر دیوارهایمان به شکل چماقی قدرتمند فراری دادیم، حالا موفقیت ما را تبدیل به خاکستر کرده است. آنها دیوارها شهرشان را به شکل آتش عظیمی در آوردهاند که چماق ما را خواهد سوزاند!»
قلب ماندرین، درست مانند میوهای پاییزی در میان درختی کهنسال، غمگین و خسته شد. «آه، ایزدان! مسافران از ما روی برخواهند گرداند. تاجران که نشانهها را میخوانند، از چماقی که به این راحتی به دست آتش نابود میشود و همگی ما را تسخیر میکند، روی برخواهند گرداند!»
زمزمهای، به لطافت یک دانهی برف، از پشت پردهی ابریشمین گفت: «نه.»
و ماندرین که جا خورده بود، تکرار کرد: «نه.»
زمزمه شبیه ریزش دانههای باران گفت: «به سنگتراشانم بگویید تا دیوارهای شهر را به شکل برکهای درخشان در آورند.»
ماندرین فرمان را بلند تکرار کرد و قلبش جان دوبارهای گرفت. زمزمه در گوش پیرمرد گفت: «و با این برکهی آب، آتش را فرو نشانده و آن را برای ابد خاموش میکنیم!»
شهر با دریافت این خبر که ایدههای عالمانهی حاکم بار دیگر راه نجاتشان شده، شاد و سعادتمند شد. همه به سوی دیوارها دویدند و آوازهخوان، آن را نزدیک به تصویر پیشنهادی کردند؛ البته این بار صدای آوازهایشان به بلندی بار قبل نبود، چون خسته بودند؛ و به همان سرعت کار نمیکردند، چون از آنجایی که ساخت دیوار قبلی یک ماه طول کشیده بود، مجبور شده بودند تجارت و محصولات کشاورزی خود را رها کنند و به همین دلیل حالا ضعیفتر و فقیرتر بودند.
به دنبال این ماجرا، یکی در میان دورههای خارقالعاده و وحشتناکی پیش آمد که انگار مانند مجموعهای از جعبههای عجیب، درون هم قرار گرفته بودند.
پیک فریاد کشید: «آه، حاکم، کوانسی دیوارهای خود را به شکل دهان بزرگی در آورده تا تمامی برکهی ما را یک جا ببلعد!»
حاکم که نزدیک پردهی ابریشمین ایستاده بود، دستور داد: «پس دیوارهای ما را شبیه سوزنی سازید تا این دهان را به هم بدوزد!»
پیک فریاد کشید: «حاکم! دیوارهایشان را شبیه شمشیری کردهاند تا با آن سوزن ما را بشکنند!»
حاکم که لرزان جلوی پردهی ابریشمین ایستاده بود، گفت: «پس سنگها را طوری تکان دهید تا نیامی ساخته شود و این شمشیر را غلاف کند!»
صبح بعد، پیک گریهکنان خبر آورد: «رحم کنید حاکم! آنها تمام شب کار کرده و دیوارهایشان را شبیه آذرخشی ساختهاند تا نیام شمشیر ما را خرد و نابود کند!»
بیماری مثل گلهای سگ وحشی در شهر شیوع پیدا کرده بود. و جمعیت که حالا چندین ماه میشد به کار تغییر شکل دیوارها اشتغال داشت، شبیه خود مرگ شده بود که استخوانهای سفیدش در دست باد، صدایی چون صدای یک آلت موسیقی تولید میکرد. خیابانها پر از تشیع جنازه شدند، ولی تازه وسط تابستان بود، زمانی که همه باید مشغول جمعآوری و درو میبودند. ماندرین چنان بیمار شد که دستور داد تختش را کنار پردهی ابریشمین بر پا کنند و او همانجا دراز میکشید و با دردمندی، دستورات تازهای برای معماران صادر میکرد. حالا صدای پشت پرده هم ضعیف شده بود و درست مثل بادی بود که بر فراز بامها بوزد.
«کوانسی عقاب است. پس دیوارها ما توری برای شکار این عقاب خواهند بود. آنها خورشید شدهاند تا تور ما را بسوزانند. پس ماه میشویم تا خورشیدشان را در محاق فرو ببریم!»
و شهر مثل ماشینی زنگزده، بالاخره از حرکت ایستاد. و در نهایت، صدای پشت پرده فریاد زد: «به نام ایزدان! حاکم کوانسی را خبر کنید!»
در آخرین روز تابستان، حاکم کوانسی، بیمار و فرتوت، به کمک چهار خدمتکار قحطیزده، به دربار ماندرین ما وارد شد. دو ماندرین روبروی یکدیگر قرار گرفتند. نفسهایشان مثل باد زمستانی در سینهشان میلرزید.
صدایی گفت: «بیایید این بازی را تمام کنیم.»
هر دو پیرمرد سری تکان دادند.
صدای ضعیف ادامه داد: «این وضع نمیتواند ادامه داشته باشد. مردم ما کاری ندارند جز این که هر روز و هر ساعت شهر را به شکل متفاوتی در بیاورند. نه وقتی برای شکار و ماهیگیری دارند، نه وقتی برای عشق ورزیدن و نه وقتی برای انجام وظیفه نسبت به نیاکان و بازماندگان نیاکان خود.»
ماندرینهای شهرهای قفس، ماه، نیزه، آتش، شمشیر، این، آن و دیگری گفتند: «میپذیریم.»
صدا گفت: «ما را به زیر آفتاب ببرید.»
دو پیرمرد را زیر آفتاب و بر فراز تپهای کوچک بردند. در نسیم دیرهنگام تابستانی، چند کودک لاغر، بادبادکهای خود را که به شکل اژدها بودند، و به شکل قورباغه و چمن بودند، و رنگ دریا و سکه و گندم داشتند، به هوا برده بودند.
دختر ماندرین اول کنار تخت او ایستاد و گفت: «ببینید.»
دو پیرمرد گفتند: «اینها که چیزی جز بادباک نیستند.»
دختر گفت: «ولی بادبادکی که در هوا نباشد، چیست؟ هیچ است. چه چیزی لازم دارد تا خودش باشد و تماماً زیبا و حقیقی باشد؟»
آن دو گفتند: «مشخص است؛ باد.»
«و آسمان و باد چه چیزی نیاز دارند تا زیبا باشند؟»
«معلوم است؛ بادبادک – بادبادکهای فراوان؛ تا یکدستی و یکنواختی آن را از میان ببرند. بادبادکهایی رنگین که پرواز میکنند!»
دختر ماندرین گفت: «پس، شما کوانسی، برای آخرین بار شکل دیوارهای خود را تغییر دهید تا چیزی نه بیشتر و نه کمتر از باد باشید. و ما دیوارهایمان را مثل بادبادکی طلایی خواهیم ساخت. باد میتواند به بادبادک زیبایی بخشیده و آن را تا ارتفاعی خارقالعاده بالا ببرد. و بادبادک هم یکنواختی حیات باد را از میان میبرد و به آن معنا و هدف میبخشد. یکی بدون دیگری هیچ است. اما در کنار هم، همه چیز فقط زیبایی و همکاری و عمر طولانی و متبرک خواهد بود.»
با شنیدن این حرف، دو ماندرین چنان شادمان شدند که پس از چندین روز، تقاضای غذا کردند تا جان بگیرند و سپس یکدیگر را در آغوش کشیدند و یکدیگر را به باد تعریف و تمجید گرفتند و دختر ماندرین را یک پسر، یک مرد، یک ستون سنگی، یک جنگجو و یک پسر حقیقی و در یاد ماندنی خواندند. سپس بلافاصله از هم جدا شدند و سریع به شهرهایشان باز گشتند و گرچه ضعیف و بیمار بودند، اما آواز میخواندند و شاد بودند.
و بنابراین پس از مدتی، این دو شهر تبدیل به شهر بادبادک طلایی و شهر باد نقرهای شدند. و محصولات برداشت شده و تجارتها از سر گرفته شدند؛ و گوشت بر استخوانها رویید و بیماری چون شغال ترسیدهای پا به فرار گذاشت. و مردمان شهر بادباک طلایی، در تمامی شبهای سال صدای وزش باد نقرهای شهر همسایه را میشنیدند که مایهی دوام آنها بود. و مردمان شهر باد نقرهای صدای بادبادک طلایی را میشنیدند که میخواند، زمزمه میکرد، به پرواز در میآمد و به باد آنها زیبایی و جلا میبخشید.
و ماندرین جلوی پردهی ابریشمین خود گفت: «و چنین باد.»
پانویسها:
[1] Mandarin
[2] Kwana-ci