اهواز سوخته کشندهترین شهرها است. میتوانم گرما را که روزها دلمه میبندد و نزدیکتر میآید حس کنم، مه زرد بر فراز رود، گرد و غبار در آسمان تخت. و شبهای تاریکی اجباری، که نورها را میکشند تا بمبافکنها کور بشوند، ماه نیست و ظلمات ورم میکند و ملتفتم که عروسکها و اورادشان را در گرمای بزرگ علم کردهاند. بسیج بزرگ، زاد و ولد بیرویه، بچهگریهئوهای میلیونی که هوا را شرجی میکنند. و مسافرخانه، مسافرخانه. تنهایی مسافرخانه در واپسین نورهای مصنوعی عصرگاهی؛ چراغهای گازی با رنگ کدرشان، مهتابیهای وارداتی عین آرشهها تو سازفروشی عتیقه، و رادیوهای ترانزیستوری و گندابهای زیر زمینی که نشت کردهاند، در میانشان قوطیهای ناپیدای غذا و میوههای انبار شده و خزندگان، روان در خیابانها، در کمین تو گودیهای حاصل از انفجار با چشمهای تابان از خردل و فلفل.
دو اتاق به هم پیوسته تو مسافرخانه داشتم، در آلصافی. مطبم بود. در سالهای جنگ کسی رغبت نمیکند پیش دکتر آفتابی بشود. منشی نداشتم. اگر داشتم حالا وضعم این نبود. برای همهچیز کدئین تجویز میکنم. صدای شهر از همه سوراخی تو میآید، مادرهای چاق عین تیربارهای گندهی مونث، مدام جیغ و واجیغ. و پدرها با صدای تو دماغی، ظریف و کثیف. سیل تبلها، نوحهها، ساخت و ساز خانههای پلیاتیلنی روی سقف خانههای ویران، میخهای پلاتین برای شکستهبندی، جرنگ جرنگ.
حالا دو ماه است که ماه در آسمان نیست. حواس کسی نیست ولی من میدانم –پانزده روز است– که آلوالآرالو توی شهر میچرخد. جن بزرگ را از زرداب ائا بیرون کشیدهاند. جایی در کرانههای فرات او تجلی کرده و مأموریت پنهانش منم. سایهاش نور سین را میخورد، ماه را پنهان میکند. از گِل سیاه تغذیه میکند، برای ماشینش پلاک مشکی سیاسی گرفته.
بعدها که کار از کار گذشته بود، مردم، از خودبیخود، مسخر، در سازمانهای اطلاعاتی، در گروهکهای ترورسیتی، در مراسم آیینیانتحاری، از خودشان پرسیدند جن بزرگ را چی شد که پی این یارو فرستادند، بله؟ پزشک امریهای با سه دست لباس و سواد زپرتی، در آستانهی طاسی، شکم برجسته، چنباتمه زده تو مطبی که مشرف بود به منظرهی افلیجها، زنهای پوشیده، بامهای تاشده روی هم، کارگرهای بیکارمانده، ماشینهای لجستیکی که خود را در گل پنهان میکنند اما از چشم خدا پنهان نیستند. مرد میان سال کمری، کمرو، تمام مدت فراقت از طبابت خیره به بیرون، به جای گلوله تو سیمان، به بچه مدرسهایها با ماتحتهای یکهو لاغر شده، به کمبود کلسیم، مغازهی صفرایی کفش ملی، پرچمهای سبز و سرخ، عین تهماندهی املت، خوابیده روی شهر و در آن درو دستها، در پایین دست چشمانداز، رود بزرگ که عین خرگوشی از دید نورافکنها میگریخت.
من 450 سال است، از چالدران تا به حال، که شفادهندهی مخصوص بودهام. پزشک ارتش. الکترودهای ترموتسلایی، ستونچههای مملو از آب شفا. تو اهواز یاروهایی را که رو مینها، در انفجارهای آتش خودی، تو پاکسازی زمینها پوکیده بودند سر پا میکردم. وقتی جنگ با اجنبی در کار نبوده تو قلعه بابک ماندهام، در سیاهچالها، تو آذربایجان، یا کلات یا سیستان. هم جیرهخوار اسماعیل اول بودهام هم احمد شاه و حالا قضیهام را بو کشیده بودند و جن بابلی را از بصره گسیل کرده بودند.
پانزده روز گذشته را منتظرش بودهام. هر بار که یارویی را، با آن اندام از شکلافتاده، تن کمبودیافته، زخمهای بزرگ گاز، سطحی و گسترده، توی ستون تسلا غسل میدهم و تماشایشان میکنم که در نور کمسوی مطب چه ماهیهای کمیابی هستند، هر بار که ساعت کاری بالاخره تمام شده، به او فکر کردهام. به اینکه چطور مشغول دیگران است. در پایان وقت ادرای که مینیبوسها شهر را قرق میکنند و لامپهای بزرگ سقفیشان صورتهای کارمند و بارکش لنج و چرخوفلکگردان را نورانی میکند –با خردههای نان چسبیده روی بافتنیهای سبکشان– او را تصور میکنم تو ماشین سیاه پلاک سیاسیاش، گردشکنان در گذرها، با لبخند بزرگ غول روی صورت بزرگش. در سینماها تصورش میکنم، در سالنهای بیصندلی مانده که حالا انبار برنج و روغن کوپنیاند، با عینک عمیق آفتابی روی دماغ، ناظر، خندان، شرور و مشتش که نامنتظرانه لاغر است، بلند شده تو هوا، عین آنتنی رو به بهشت.
از فکر کردنبهش، وزن اضافه میکردم. آنقدر که من به آلوالآرالوی هیولا فکر کردهام، هیچ طلبهای به اجنه فکر نکرده. بس نمیکردم. پدر خودم را در آورده بودم. تا اینکه سرانجام در شانزهمین شب ماه در آسمان پیدا شد، قرص تمام، نارنجی، گرم، عین خوردنی دست نیافتنی سالهای صلح. پیدا بود که جن سایهاش را معطوف چیز دیگری کرده.
* * *
از پل بزرگ فولادی میگذشتم با چراغقوهای تو دست. باد که ماه را روی آب رود میجنباند در کار بود و باران که روی استخوانهای آهن میخورد. باران سرد درشت که از ارتفاع بعیدی توآسمان فرود میامد رو زنگار قایقها، و اسفنجهای بزرگ بتونی، شرهی تیرهی گودالی که از آسمان فرو میریخت و تنههای ما را تکانتکان میداد و میغرید. سیمهای برق دزدی که از دکلها به تکخانهها میرسید خیس و براق بودند، پیچیده در هم عین خطهای آهن معلق. تو مهتاب، کابلها و لولههای اضطراری را میشد دید که از کارون بیرون خزیدهاند، کشانکشان روی آسفالت، فرشتگان بیپای آبزی که به خانهها سرک میکشیدند و گزارش جمع میکردند. نورهای شهری کور بود، انعکاس صدای آب فراوان روی شهر ناپیدا.
به جشن شبانهی یاروی عربی میرفتم، محلهای تو ساحل چپی. گاهی به پزشک نیاز پیدا میکردند. در ازای هر شب پاسبانی، صد و ده تومن. صدای ماشین که از پشت سر بلند شد میدانستم که صد و ده تومن بی صد و ده تومن. وا نایستادم. کفشهایم خیس خالی بود. یک بادگیر زرد تنم بود. وسط تاریکی خیلی پیدا بودم. در طول پنج قرن زندگی هفت دورهی کودکی انتخابی داشتهام با پدری که از سرطان یا عفونت دندان یا نارسایی قلبی مرده و همیشه تکهپارههای زرد پوشیدهام و هیچ وقت سالاد دوست نداشتهام. اینها تنها چیزهایی است که باهاشان شرطی شدهام. از آنجا که نوری مقابل پاهایم را روشن نمیکرد، مطمئن بودم که چراغهای ماشینه خاموش است. کلی مکث کرد؛ اما بالاخره نزدیک شد و کنارم ایستاد. ماه روی سقفش پیدا بود، عین آژیر پلیس. تویوتای حقیر ژاپنی بود؛ اما خیلی تمیز و سیاه. چراغقوه را توی آب انداختم. سکوت. سقوط نور که اعماق آب را روشن میکرد. کپورهای هراسان. چرپ. غرقشدن چراغه توی آب. سوار شدم. روی صندلی عقب. بوگیر لیمویی تو ماشین داشتند.
بین صندلی عقب و راننده دیواری بود. در تاریکی آلوده، آرالو پیدا بود، عظیمالجثه، چاق، با سر تراشیده، ریش انبوه به دقت اصلاح شده، پوست تیره دور چشمها، بارانی چرمی بلند، کت شلوار سیاه، پیرهن آبی آهار خورده، بییقه، بوی عطر گلاب، دستهای پوشیده در پشم شیر، پاها پنهان در تاریکی و چشمها، کور، زرد، ناتوان، عین صدفی که تو گرمای جمجمه میپخت. بخار از دهانش برميخاست.
همین که کونم به صندلی رسید، از زیر بارانی بهش شلیک کردم. نگاهم کرد. از پهلویش، تهیگاه نرمِ عین پشمکش، خون روان بود. بوی عفونت از زخم تازه برمیخاست. فقط نگاه کرد و چیزی نگفت و به راه افتادیم. کلتم را روی صندلی گذاشتم. تو سبزهمیدان از یک بابای کردی خریده بودمش. آدم چه ميداند.
تمام مدت که آنجا نشسته بودم مطمئن بودم که یارو خواهد مرد. از شهر خارج که شدیم ماشینه چراغها را روشن کرد. از میان شنزارها میراندیم، دو طرف جاده، عین چسب زخم، سفید و نارنجی رنگپریده. رویشان باران باریده بود. پنج کیلومتر دورتر وسط شنزارها کارخانهی تصفیهی آب بود و میدانستم مقصدمان آنجا است و در دور دستهای افق، منوری تو آسمان رفت، بنفش و دنبالهدار عین بستنی. صدای توپخانهها خفه بود، عین لگد زدن به تن فربهای زیر پتو و از اینجور حرفها.
* * *
در مقابل حیاط کارخانه ایستادهایم. صدای هومِ مدوامی از ساختمانی بتونی بهپا است. برجهای آب، عین دو تا قارچ تو حیاط. پیاده که شدیم هنوز راننده را ندیده بودم. جن، بارانیاش کشان روی زمین، از در فلزی مرتفعی گذشت و داخل شد. بیاختیار پیش میرفتم. چه فرق میکرد. پا توی گل فرو میشد. داخل که شدیم صدا بیشتر بود. شغال بزرگی داشت، همجثهی من، زرد، پوست استخوان، بسته به قلاده و زنجیری. به استقبالش دوید. چنان صدا میکرد که هر آن ممکن بود زبانش از حلقومش بیرون بیفتد. به من اعتنا نکرد. از گوشهی دهانش بزاق روان بود. دندههایش به کلی پیدا بودند. داخل انبار خالی کارخانه شدیم؛ سولهای با سقف کوتاه. تاریکی عین عروس خجلی تو اتاق بود. اشاره کرد که رو جعبهای چیزی بنشینم. حرف نمیزد. به گمانم که زبان نمیدانست.
نشستم. کلت را رو صندلی ماشین گذاشته بودم و حالا روولورم را میکشیدم. گلولهها از نقرهی آبدیده. آدم چه میداند. سه شلیک. برقِ اسلحه عین برادههای یخ، انعکاس بلانگبلانگ شلیکها تو اتاق. بوی گوگرد روی ریش او که جنب نخورده بود، فرود میآمد، تنبلانه عین دستهی کلاغها. زخمهای تازهاش و حرکت آرام خون که در نور کم پیدا بود، محتاط عین سه قطار باری سرخ تو مه. در نور انفجارها پاهاش را بالاخره میدیدم، کفشهای پاشنهبلند، زنانه. مین دستی چابکی طرفش پرتاب کردم. شغال بیرون زوزه میکشید.
مینه داشت چشمکزنان شمارش معکوس میکرد که ال آرالو دستی تکان داد. و صدای کارخانه فرو مرد و مین فرو مرد و روولور از دست من به کف بتونی فرو مرد. صدای جنگ تو دور دستهای فرو مرده بود. جرقههای آبی برق از ساختمان کارخانه تو تاریکیِ بیرون شغاله را سرحال میآوردند. همهچیز از کار افتاده بود. هیولا ساکت بود و من نشسته. پوستش رو به روشنی گذاشت. عین معدنی مشعشعی در برابر تاریکی ایستاده بود. از داخل بارانیاش شمشیری بیرون کشید، خیلی صیقلی. از تیغ صدای امکلثوم، گرم و کبابشده، بیرون میآمد. زاغهنشینهای سنی در رقص.
تیغ را تو کتفم که فرو کرد مقاومتی نکردم. صدای امکلثوم حالا خفهتر بود. خنکای آهنم را تو خودم حس میکردم، تیزی انگشتهای اسفند، مکندهي روح. فولاد براق از پشتم بیرون زده بود، مطمئنم بودم. شمشیرش را تندی بیرون کشید و صدا باز رسا شد. سراغ شغالش رفت. چشمهایش دیوانهوار تو حدقه میچرخید و شغال زخمهای پهلویش را بو میکشید.
توی ماشینم گذاشتند. برم میگرداندند به شهر. سخت افتادم توی سرفه و ماشینه استارت خورد. به زور توی گل میرفتیم و بعد روی آسفالت چرخها گل را پس میزدند. هنوز هوشیار بودم. ماه دوباره پریده بود. آسمانِ خالی. تپههای بزرگ آویزان از سیاهی با خانوادههای معظم ]...[ نشسته رویشان، عین پنگوئنها رو صخرههای یخ، در زمستان، تنگ هم، با تخمها در میانشان و روزنامه و مایوهای رنگی و توپ.
به مسافرخانه که رسیدیم تبم کشنده بود و در آخرین بازماندههای هوشیاری، برگ بزرگم را رو کردم. به روسی اورادی خواندم که از عباس میرزا یاد گرفته بودم. روح آبی تسلا را به یاری طلبیدم و روی تخت افتادم. صبح فرا میرسید.
* * *
هرگز از ورده استفاده نکرده بودم. در اوهام تب منتظر بودم که معجزهای رخ بدهد. حالا، دراززمانی بعد از آن شب که جادوی شمشیر آلوالآرالو موثر واقع شد، این که باقی آنچه رخ داد به کل هذیان بوده باشد، به نظرم محتمل میرسد. چیزی که میدیدم ظهور به نوبت سه عجوزه بود، پیرزنهایی که تو اتاق انتظار مطب پاتیلی دست و پا کرده بودند و من به دیدنشان، درد را از یاد برده به گذشته فرو میشدم، چه هرسهشان را میشناختم.
ابتدا، در کنارههای صبح مامانداریوش بود. تاریک، چروکیده، عین میوهی سختی که تو سرکه مرده باشد، باز شونده از هم، مثل چتر نجات؛ پنهانکنندهی دل و رودهي جوهریاش، بسیار شرور. هفتاد ساله بود اما دماغش از خودش پیرتر. لاکهای صورتی تیرهای به ناخنهای پایش زده بود.
از خندهی مامانداریوش نور میریزد بیرون. زبان کوچکش پردهای است که روی فر سوزان و تنور کشیدهاند. شوهرش طلاق گرفته بود تا با دانمارکی پنیرساز چاقی روی هم بریزد. من را یکبار به گردش برده بود، تو آبادان. یک شورولت کهنهی نوا داشت، دیوارهایش عین مال قصر. از زیر پاها لولههای بزرگ حرارتی میگذشت و سه هزار گنجشک تو فرمان اسیر شده بودند. هوا دلانگیز و توپ بود و آبادان به قصر ما هجوم میآورد، از خلال ستونهای فلزی، با دستهزنبورها و سوسیسها و کلاشنیکفهایش. و نور بیحد و حصر. همهی دیوارها از شمشاد و مرمر. رنگ مامانداریوش و همهی دخترهایش عین حلوا ارده بود و من شیخ بزرگ خزعل بودم با سر کوچک. مامانداریوش قالچیه و جارو و کتری و اتو و ریمل پرنده داشت.
سپس، در کنارههای ظهر عمه کچی بود که نمیگذاشت خانهاش را خراب کنند. به کوچکی سینک ظرفشویی بود. دودکشهای کارخانهی پتروشیمی از حیاطش پیدا بود. روی حیاطش سایههای بزرگ که از میان تیرگیشان صدای نالهی زنهای بخش جوشکاری بلند بود، روی حیاطش دوده. گاهی ماسک کوچکی میپوشید و گاهی عینک گندهای اندازهی آکواریوم با چشمهایش عین گربهماهی آن تو. همیشه دمپاییهای تازه؛ با بوی پلاستیک نو، ترش، بنجل. بلند و خال مخالی بود عین سمندر. تو مخمل کوه با وحوش حرف میزد و کف همه را خوب میدید. بلد بود خطوط کف دست را تغییر بدهد، یک مداد لیزری داشت و صدای پیری داشت و بوی گردو تو صدایش بود و ما را که با جورابهای محصول استانهای محروممان میرفتیم پیشاش و زنهایمان را با خودمان میبردیم، که به سرهایشان همهجور گیره و سوزن فرو کرده بودند، دوست میداشت.
یک رانش از دیگری چاقتر بود چون پروتز گذاشته بودند تا از استخوان در مقابل سرما محافظت کند. آفتاب به حیاطش نمیرسید. با عرق خودش را خفه میکرد. میتوانست پیامبر باشد؛ اما نخواسته بود. یک صداهایی توی گوشاش مانده بود، صداهای قدسی، که از بس مانده بود خراب شده بود و بوی الکل میداد. یک بار که دو هزار مأمور چهارراه بانک را بسته بودند و چاههایی در دل آسمان باز بود و اهریمنها از توشان سرک میکشیدند و برای هواپیماهای نمایشی پرچم تکان میدادند، کچی جادو کرد و هواپیماها روی کارگرهای تماشاگر آن زیر سقوط کردند.
باران که در میان لولههای کارخانه و دودکشها میبارید او نگران گازهای سمی میشد. انگار ممکن بود حالش از آن بدتر باشد. او را به یاد میآورم که با خودش شیر بزرگ مردهای آورده بود و تو پاتیلش انداخت و از پنجره ظهر اهواز پیدا بود. چند خانه از ایرانیت بودند، واگیردار، با نیشهایی از پشمشیشه و طلا.
و سرانجام، در سرزمینهای پست عصر، مادربزرگم از راه میرسید. همیشه یکجا لمیده، که باید روی شانههای چهار مرد بلند قامت جابهجاش میکردی و پشمش هم نبود که در وزارت بهداشت یا جهان چه میگذرد. یک قرن زندگی کرده بود. یک تلویزیون کوچک داشت، فلزی، که عمو جان برایش ردیف کرده بود. از تن خود پیرزن برای آنتن استفاده می کرد. سیم لختی بود که به انتهای ستون فقراتش وصلش میکرد و یک سرش را به بدنهی فلزی تلویزیونه میچسباند و پیرزن نمیتوانست کانال عوض کند چون دلش نمیآمد. فکر میکرد همه چیز محتویات خودش است. پتویش را به برق میزد و گرم میشد. همه جا دزد میدید و من را از روی محبت به عزیزالله صدا میزد.
پدربزرگم را به مهمانیهای فضای باز میبرد، در صحراهای محل سکنایشان، جا که زنها به لباسهای سیاه پشمیشان دستههای آتش میزدند و از آسمان آتش عین باران میریخت چون چاههای نفت را سوزانده بودند و بعدها مادربزرگم به بهمن و گردبادی از استایروفوم و چاقو بدل شد. و ما که از پلهها بالا میرفتیم تا او بهمان شیرینی بدهد و شلاقمان بزند و جورابهای پاریزین حالبههمزنش از هم گسسته بودند و پلاتینهای ساق پایش را نمایان میکردند و یک ماشین گنده را میتوانست روی سرش ببرد. او چه آورده بود؟ هیچ به یاد ندارم.
بالاخره شب فرا رسیده بود که این سه بههم آمدند و کارشان به انجام رسید و در هم گذاشتند. در اتاق انتظار من هنوز آنقدر داغم که میشود رویم گندم کاشت. وسط اتاق دیگ بزرگشان را دوره کرده بودند، سه عجوزه با هر دور همزدن –ملاقه عظیمی میانشان در گردش بود، عین سلاح حضرت میکاییل آسمانی– صلواتی چیزی میفرستادند. در معجونی که تو پاتیلشان بود، شفای من حاضر و آماده بود.
قانقاریا تو اتاق میچرخید و مادربزرگم بود که معجون را پیش آورد. چیز سیاه گهای بود. روی زخم ریختش. هیچی به هیچی. حتی جای زخم نسوخت. توی گوشم گفت: «فاید نداره. فایده نداره.»
پنجره را باز کردند تا هوای تازه تو بیاید و آژیر حملهی هوایی در رفت و خودش را به همهجا مالید و مه زرد همچنان روی بندرگاهها بود. پیرزن بلندم کرد و داخل کمدی شدیم که از داروها و لباسهای وکیوم خالی شده بود و هواپیماها از بالای بامهای دستگیر شده تو قیر میگذشتند. خیلی ترسیده بود. به خیالش ما را اینجا در امان نگه میداشت. چند خیابان پایینتر زبان پانزده متری آتش بیرون جهید و مادربزرگم خیلی آرام زخم را وارسی کرد و تعریف کرد که چطور خواهم مرد.
حمله سرآخر تمام شد و بیرون آمدیم. نور آتش دوردست، آلصافی را روشن میکرد، با سایههای بسیار کشیده عین لباسهای اعیان در باد. دو زن دیگر رفته بودند، پاتیل را برده بودند. جایی، چندکیلو متری بیرون اهواز در شورهزارها آلوالآرالوی هیولا، هنوز از پهلویش خون بیرون میریخت و دو عجوزهی تسلا در پیش بودند، با معجون کشندهشان، پیشکشی به او، در دژش تو کارخانهی تصفیهی آب و از این جور حرفها.