پیش کشیده میشود به خولیو کورتاثار و "آکسولوتل"اش
هیچ کاری نکنید! حتا نخوانید ! همین حالا همهچیز آغاز میشود!
...
یکجا جاییست که یک چشم افتاده. مثل ستارهی دنبالهدارِ عقب ماندهای که سرش بزرگتر از خودش باشد؛ یک گلولهی گوشتی و ریشههای دراز عضلانی در پیاش؛ چشمِ از حدقه درآمده.
صدا باید بلندتر بشود. بعد، انفجارها در پس زمینه صدا میکنند و نزدیکتر به گوش اوراد غریبیست که خوانده میشود.
سه مرد با کتهای بلند، راهراه، کرواتهای سبز ارتش - که گرهاش چه بخواهی چه نخواهی مثلث متساوی الضلاع درست و حسابیای خواهد بود - دارند نوعی آیین به جا میآورند. داخل یک حباب هستند از چیزی مثل شیشه و پیش رویشان بیابان، خودش را زیر شب جا کرده. گاهی در افق چیزی به رنگهای غریب میدرخشد و پس از اندک زمانی صدای انفجار ِخفیفی میشنویم.
همه، مردانِ سهگانهی جبههی شمال شرقی را میشناسند. جادوگران اعظمِ فرقهی "شیان لا" توی حبابشان، در شب 53ام ماهِ ناما دارند عملیات را رهبری میکنند. از شقیقههایشان چیزی مثل تار عنکبوت میپیچد و بیرون میآید، بلندتر میشود، پخش میشود روی کفِ ناپیدای حباب.
تصویر باید به آرامی فید شده باشد.
حالا به نورهای غریب نزدیکتریم و صدا بلافاصله به ما میرسد.
بام...بوم
جعبههای "غول سرخ" روی هوا معلقاند. دارند به مواضع دشمن تف میکنند. ( توی تصویر چیزی از مواضع پیدا نیست). این چیزیست که بمبهای پخش شونده و مایعِ غول سرخ به آن معروفاند: "تف" یا هر چیزی مثل آن! لزج، مایع، پخش شونده، چسبناک! وارد خون که بشود چه نر باشی چه ماده، باردار میشوی. بعد جنینات از داخل میخوردت! چون نوعی "سیاماگامو"ی نوزاد - هیولای شرقی - است. و البته همهاش توی ده دقیقه اتفاق میافتد!
"جعبههای غول سرخ از آلیاژ آلومینیوم و ناخن غول ساخته شدهاند"
شاید بهتر باشد این زیر نویس بشود!
پایین تر سیل سربازها مثل یک روده تا پایان افق ادامه پیدا کرده است. عملیاتِ شب 53ام ناماست.
جدا از صف سربازان و با فاصله ای صد متری، جادوگرانِ جنگجو در دایرهای پیش میآیند.
خوب دیده نمیشود اما باید چوبهاشان را بالا گرفته باشند و لابد قاشقهای نقرهایشان را از گردناشان آویختهاند. اینها بر خلاف "مرشد"ها ردا میپوشند و کلاه نوک تیز سر میکنند.
بالاخره نوبتِ B-FWQNZW2K3FZ-NB میرسد. کسی در جایی فکر میکند این نام چقدر مناسب هیکلشان است.
تانکهای زیر زمینی درست مثل مار هستند: باریک و بلند! با عضوِ متهشان هر سطحی را سوراخ میکنند و درون هر نوع زمینی حرکت میکنند. عملیات آغاز نشده و آنها دارند بازی گوشی میکنند. هی مدام زیر خاک میزوند و بعد باز کمی جلوتر بیرون میآیند. مثل ماهیهای احمق. درست مثل همانها.
یک نفر از کنار دست یک نفرِ دیگر بهش اشاره میکند که خونآشامها را برای جنگ تنبهتن آوردهاند. با همین B-FWQNZW2K3FZ-NB هم آوردهاند. آن یک نفرِ دیگر خوشش میشود. مثل ماهیهای احمق. درست مثل همانها.
...
بیرون دارد برف میبارد. تلویزیون را خاموش میکنم. سالهاست گزارش جنگ مشتریهای خودش را دارد. در واقع تا جایی که میدانم از آغاز اینطور بوده.
خانهام اگر چه ارزان است اما خاصیت در دسترس بودناش خیلی هم بد نیست. از محلهی خودمان تا اینجا نزدیک به 500 مایل راه است اما آپارتمان کوچکم را اینجا احضار کردم و او هم مثل سگِ وفادار آمد.
حالا بیرون میروم. برف هم هست.جای پوتینام غریب است. در پایین - جای پاشنه - دو خطِ عمود بر هم و بالاتر یک دایرهی کوچک.
بسته را بین بازوی چپ و پهلوی بدنم میچپانم. یک بستهی مستطیلی شکل است که توی کاغذ پیچیده شده.
هر دو سر دوشیهایم را با یک دست میبندم و راه میافتم.
باید بسته را بدهم به او. به من گفته شده او مرد خوبیست و مارا نجات میدهد. البته به شرطی که بسته را ببیند. به من گفته شده او را کجا ببینم. منتها آنطور که اوضاع ما پیش میرفت نه کاغذی بود و نه جوهری. در نتیجه به اجبار آن چیز گران را حرام یک سرباز وظیفه کردند.
آمپول را توی لالهی گوشم فرو کردند و من بلافاصله دیدماش. مقصودم محل قرار است.
قبلن هرگز این طرفهای شهر نیامده بودم ولی به روشنیِ چشم ماهیهای احمق، تصویرِ چهار راه را دیدم.
سرعتم را بیشتر میکنم. باید همین طرفها باشد. به کانالهای فراوان اینجا توجه نکرده بودم. هشت ضلعیهایی که بین کانالهای متقاطع گیر افتادهاند دو طرف خیابان خوابیدهاند. کانالهای عمیق! از توی کانالها صداهایی میآید. آنقدر کانال و هشت ضلعی هست که آدم به قدر کافی بترسد.
کالسکه بالا آمده. فهمیدم که از توی کانالها بالا میآیند. جلوی اتاقک و بین دو چوب بلند که از کنارههای اتاقک بیرون زده اند، یک نور خیره کنندهی قرمز هست.
چند نفری پیاده شدند. کالسکه دوباره پایین رفت. تو کانال محو شد.
توی مسافرها یک نفر بود که میشناختماش. توی جبههی طرفهای ما پیامرسان بود. مالِ محلهی پیامرسانها بود و میگفت مالِ "دیامگور[1]ها" است. ما همه فکر کردیم دروغ میگوید. کی باورش میشد دیامگورهای قدیمی که دور قوزک پاشان پر داشتند هنوز هم نوهای نتیجهای چیزی داشته باشند. بعد دیدم پسر راست میگوید.
لباس فرم تناش بود. یک پالتوی سبز، کلفت، با سر دوشیهای وردم کرده. من را دید ولی تحویلم نگرفت.
شاید میشد آدرس را ازش بپرسم ولی خب نشد.
شهر از وقتی که کسی یادش نیست توی وضعیت جنگی بود. لازم نبود باهوش باشی که بفهمی! حتا من هم میفهمیدم. همهی بچههای محلهی خودمان هم که از همه خنگتر بودیم میفهمیدند.
این را یک بار به فرماندهمان گفتم. خیلی خوشش آمد.
برف تمام شده است. اگر دلم میخواست حتا زودتر تمام میشد. منتها دلم نخواست. میخواستم رد پایم را بیشتر تماشا کنم.
به هر حال هر کسی آب و هوای خودش را میخواهد. من هم فعلن دوست داشتم دو خط عمود بر هم و دایرهی کوچک بالایش را تماشا کنم. جالب بود که دایره هر چی پیش آمده بودم محوتر شده بود.
رسیدم به چهار راه. شاید خودش باشد. در حقیقت شبیه به همان است.
پشت چراغ سمتِ راستی یک عده هستند. سوارِ تکههای اسفنجِ کارخانهی مرسدسِ عوضی شدهاند. همه اسفنجها یک سان سوار هستند. توی تبلیغ ها گفته شده اسفنجها مالِ سیارکِ B-612هستند.
کلاه خودِ فولادیِ شوالیه را گذاشتهاند روی سرهای بزرگشان و روی نوکِ کلاه خودها هم سنگها نتراشیدهی زرد بستهاند. راه فتادند و رفتند.
بعد مغزم دست به کار شد و یادش آمد که آنها مالِ فرقهی نمیدانم چی بودند! عین ماهیهای احمق!
خواستارِ این بودند که اصلاحیهی سال 13892 لغو بشود و اوضاع به حالتِ عادی برگردد. میدانید دیگر! مخالف جادوگرها بودند. مخالفِ همه بودند خلاصه!
هنوز اصرار داشتند که یک چیزی مثلِ پارچه که مالِ یک جای قدیمی بوده خیلی هم واقعی است. درست یادم نیست. انگار یک نفر که نمیدانم چه کسی هست را تویش پیچیده بودند.
چهار راه شبیه به آن یکی بود. اینجا جای قرار باید باشد. شاید هم نباشد. خیلی درست نمیدانم.
صبر میکنم. ضمنن به همین زودی خسته هم شدهام. شایعه است این قسمت شهر انرژیاش را میمکد. یعنی یک نفر که توی خیابان میرود، یک نفر که کنار خیابان میشاشد، یک نفر که تو کالسکههاست یا هر کسی که داخلش میپلکد انرژیاش را میدهد به حفرههای مکنده. حفرههای معلق توی هوا. هر جایی هستند و تازه دیده هم نمیشوند. مثل زخم یا همچو چیزی باید باشند.
یک چیزهایی هم با فاصلههای معین هست. بهشان میگویند رحِم. انگار انرژیها را تقویت میکند. یک سر سوزن انرژی را مثل شیر میکند یک انبار انرژی.
همهای را به خاطر فرماندهمان میدانم. هر وقت دلش تنگ میشد یاد رحمها و محلهشان میافتاد. همین دور و برها باید باشد!
لعنتی! از قبیله ما که قدیمیها و عقب ماندهها هستیم زیادی انرژی کم میکند! بابت همین این طرفها آفتابی نمیشویم.
شهر این جا زنده است و دهانش همیشه باز است.
گرگ با بره ساکن خواهد گشت و پلنگ با بزغاله خواهد خفت و گوساله و شیر و پرواری با هم. و طفل کوچک آنها را خواهد راند
دیدمش! یکی مثل خودمان! او هم آمده این جا. از نوع کوچکتر است. به قول خودمان بچه است.
دستاش را دراز میکند. یک طرف را نشان میدهد. شاید راه را نشان میدهد. پس چهار راه این نباید باشد. این جور چیزها پیچیده است.
به هر حال باید بخوابم. تفاوتی نمیکند. خانه را فرا میخوانم!
.....
یک گردان کمکی دیگر رسیده است. ضد رادیو اکتیویتهها آمدهاند. از جای خیلی دوری هم آمدهاند. سه ساحر اعظم، مرشدها، کاری کردهاند که آنها بیایند. دستهای غیر عادیِ بلند، پشت باریک و خمیده و پاهای تاشدهشان بیشتر شبیه به گرگگونهاست تا پوزهی بلندشان که فیلتر طبیعی از گوشت و رگ و پی تویش دارند. چشمهای زردشان تقریبن کور است. اما بلافاصله نشانِ روی بازوی چپشان میآید توی تصویر. شکل یک درخت است.
آنها از درخت خوردهاند. یک جایی خیلی دور در شرقِ شهر ما و شهر دشمن است. زنهای ترسناکی با شمشیرهای آتشین ازش مراقبت میکنند. منتها چند وقت پیش که در واقع خیلی وقت پیش بود، مریدان صدای گندیدن زنان را شنیدند. صدای گندیدنشان فرکانس مخصوص خودش را داشت و فقط بعضی از مریدان میشنیدند. توی مراقبه یا همچو چیزی. بعد زود به مرشدها گفتند. آنها هم نژادِ تازه و عزیزِ "مورمون"[2] گرگ گون، با فیلترهای مادرزاد را فرستاند تا از درختِ دور بخورند و چشم باز کنند. خیلیهاشان توی راه مردند. و بعضیها را هم زنهای نیمه گندیده کشتند. ولی خب کلیشان هم خوردند و چشمشان خوب دید.
حالا نوادگانشان آمدهاند.
بعد هم نوبت به جنگندهها میرسد. سه "رادیوسا"ی[3] غول پیکر - که اگر بال و شاخکهای بلند روی کمرشان نداشتند، خیلی شبیه به اسب میشدند - هر جنگنده را میکشند.
بمبها روانه میشود. جادوگرانِ مرید نورها را از نوک چوب خارج میکنند و جایی که دشمن هست میسوزد!
یک پیام رسان از حبابِ فرماندهی میرسد.:
پیاده نظامِ گردانِ جنوب شرقی با سرعت به پیش! قدیمیها جلوتر! در صف دوم "خاخام"ها و در آخر "شیمون"های هفت گانه! درجهی ویرانی روی ماکزیمم! زندهباد ناخدا!
خب! خیلی هم بد نشد. ما باید جلو تر برویم؛جلوتر از باقی پیاده نظام! میروم جلو. سلاحم زیاد یادم نیست. میآورمش بالا.
به یک چیزی توی تاریکی شلیک کردهام. خوناش پاشیده توی هوا.
جادوگرِ مریدِ شمارهی 15 خاک را جلوی ما دیواری میکند. انگار که در احاطهی خاک توی قبر شده باشیم. دشمن ما را نمیبیند و البته ما هم نمیبینیمشان. فقط شلیک میکنیم و آن بیچارههای عوضی نمیدانند از کجا میخوردند.
تانکهای زیر زمینی از زیر پایمان میروند و جلوی ما لابد دارند سر و صدا میکنند.
بام...بوم...
دستم روی ماشه ثابت شده است. بعد همه چیز زرد میشود! بخارِ زرد! دشمنِ عوضی یک چیزی روانه کرده!
دارم خفه میشوم. عق میزنم...
یک مورمون آمده بالای سرم! از چشمهاش - که زردیاش با زردی بخار فرق دارد - چیزی میچکد و میافتد روی من. بعد حالم جا میآید.
" اشک مورمون هم چیز خوبی است !". یک نفر میگوید!
ما هیچجور شکست نمیخوریم.
بلند میشوم...
....
بلند میشوم. صبح است. باران میبارد. با پالتو روی تخت هستم. خواب دیدهام!
روی کمر میچرخم و پاهایم را از تخت میفرستم پایین. پوتینها را میپوشم. میایستم و خانه را مرخص میکنم.
زیاد خواب نمیبینم. یک وقتی خواب دیدم مردهام. توی نود سالگی مرده بودم. به همین زودی!
مدام نود سالم بود.یک شب هوا دم کرد و مه هم بود. من هم وسط یک جای بیآخر دفن بودم. بعد نمیدانم هوا بود یا گرسنگی فشار آورد که وسوسهی بیرون آمدن، آمد سراغ سرم. بار اول نتوانستم روی پا بشوم. بار چندم بلند شدم. تکیه دادم به دیواره قبرم و راه افتادم. بعد یادم هست که ابر بارید راست روی سرم.
هر آینه به تو میگویم که اگر کسی از آب و روح تولد نیابد وارد ملکوت پدر نخواهد شد
پالتوی فرمم خیس است! تریاش عجیب است. انگار با چیزی غیر از باران هم تر شده است. یک کافه این جاست. نئوناش چشم را میزند.
میروم داخل. دود توی هواست و نور، قرمز است. خیلی تاریک است. روی دیوار نوشته ساختمانِ کافه یک جور وسیلهی نقلیهی دشمن بوده که غنمیت گرفته شده. شاید بابت همین روی دیوارها صف دشمن را کندهاند که تا پای صندلیِ پله دارِ "ناخدای هشتم"ِ شهر ادامه داد. دشمنها که صورتشان توی کنده کاری نیست و بدنشان هم نیست خم شدهاند پیش پای ناخدا. تعظیم کردهاند!
پسرک را دوباره میبینم. خیره شده به یک میز که سه تا سرباز دورش نشستهاند. بعد بدون اینکه مرا ببیند اشاره میکند به صندلی خالی کنار سربازها. من هم میروم همان جا لم میدهم.
سربازها ساکت میشوند. نگاهم میکنند و بعد نگاهشان میرود روی سردوشیها و بعد دوباره حرف میزنند.
لهجهی خودشان رادارند و بعد دست گیرم میشود که مالِ قبیلهی "فین فم"[4] هستند.
از همه بهتر آنها میجنگند.
فرماندهی گردان میگفت بابت این است که همیشه زن دم دستشان هست. پهلوشان را میبُرند بدون اینکه درد بکشند. بعد تف میکنند روش. تکه گوشتِ پهلو ذوب میشود، میچرخد و یک زنِ باکره از توش در میآید.
زن سه تا سینی روی دستاش دارد و فکر میکنم مدام که ممکن است بیافتند. ساقهایش پشت صندلیها پیدا نیست و صورتاش چنگی به دل نمیزند. ترجیح میدهم سفارشم را نگه دارم تا کافه چیِ بعد سر برسد.
سیمهای روی سقف مثل رگها میتپند. این چیز هنوز کار میکند. شاید باز هم بشود بردش جنگ!
سرم را پایین میآورم. میبینیم یکی از سرباز ها به پهلوی راستم خیره شده. به زبان مشترک میپرسد این لکهی خون مالِ چجور چیزیست. میگویم مالِ زخمم است. توی عملیات شبِ 53ام ناما! میگوید آن جا نبوده اما میخواهد زخمم را ببیند.
دکمههای پالتو را باز میکنم و بعد هم دکمههای کت را. بعد میرسم به دکمههای پیرهنم و بعد هم دکمههای یک چیز دیگر.
یک حفره از پارچه درست میشود به چه بزرگی. سرباز دستاش را میکند داخل حفرهی سیاه، بعد داخل زخم.
انگشتش توی زخمم است و دردی ندارم. اما او چشمهایش را بسته. دارد لذت میبرد. زوزه میکشد از لذت. بعد دستاش را میآورد بیرون. میگوید حالا باورم میشود که آنجا بودهای...
حوصلهام سر رفته. همان یک زن تو کافه هست.
روی سن دو تا هیکل بدون پوست هست. بالهای خفاشی دارند و ازشان دود بلند میشود. بوی سولفور میدهند و شاخهای نا محسوسی روی سرشان هست.
باید یکیشان ناماش مهابیل باشد چون یکی از پایین صداشان میکند. توی تشت خون هستند و دارند خودشان را میجنبانند.
پسرک را باز میبینم. پای سن ایستاده. میروم پهلوش. ازش میپرسم اینجا چه میکند. میگوید آمده چاه را ببیند.
چاه را میشناسم. خیلی معروف است. گفته شده که همهجور سایه داخلش هست. از شهوت گرفته تا هوس و دیوانگی و قتل عام. سایههای توی چاه رو هم میلولند. مرزهاشان میخورد به هم. به هم که بر خورد میکنند آفریدگانِ کوچکِ براقی از چاه میاندازند بیرون.
پسرک میگوید چاه همینجا، جایی توی کافهست و هیچ هم افسانه نیست. خودش چند وقت پیش آفریدهی سایهی شهوت و سایهی جنایت را دیده.
بعد میگوید که باید برود و من هم باید بروم.
توی خیابان راه میافتیم. بعد پسر غیباش میزند. چهار راه دوم این جاست. شاید قرارمان اینجا باشد.
باز هم پشت چراغ چند نفر با شنگ روی کلاه خود منتظر هستند.
یک نفر هم این طرف است. توی یک چیزی که انگار وان است یک زنِ چاق، نیمه برهنه با آرایش فاحشهها و دستهایی که به طرفی دراز شده اند دارد جان میکند بیرون برود از وان و مرد لاغرِ رنگ پریدهای با کت و شلوار خنده دارش محکم بغلش گرفته است.
چراغ سبز میشود و وان راه میافتد میرود.
راست که بگویم باز خوابم گرفته. لعنت به این طرف شهر!
....
خوب پیش رفتهایم. عملیات حتمن موفقیتآمیز خواهد بود.
بعد یکهو همهچیز به هم میریزد. اژدهاها از همه جا میآیند. سربازها را به دهان میگیرند و میبرند. اژدهاهای بیبال از زیر خاک بیرون میآیند. افتادهایم توی دام. شاید توی حفاظ خاک که بودیم به تخمی چیزی شلیک کردهایم.
جنگندهها دو تایشان را میاندازند ولی یکیشان که از همه سیاهتر و بزرگتر است با دماش رو هوا سه تا جنگنده را میزند و نه تا رادیوسا را یک جا هورت میکشد. جعبههای سرخ مقاومتراند. نبرد بین سی جعبهی باقی مانده با چند تایی اژدهای ناقابل هم خندهدار است. همه چیز به هم ریخته.
از توی تانکهای B-FWQNZW2K3FZ-NB متلاشی شده، خونآشامها بیرون میریزند. دارند به سمت خودمان هجوم میآورند.
خون و دست و پای ریخته روی زمین مثل سیل شده است. یک جادوگر خودش را افسون میکند و توی دهانِ باز یکی از دشمنهامان میپرد. اژدهای بیچارهی عوضی به " هیچ چیز" تبدیل میشود. منتها زیادتر شده اند.
شاید به زودی بمیرم! یک صدایی از عقب میآید...
...
دیشب با پوتینها خوابیدهام. وقت برای هدر دادن ندارم.
خانه مرخص!
امروز هوا باز است و از هیچطور برف و باران خبری نیست. ابر و مه هم نیست.
این چهار راه هم آن چهار راه به خصوص نیست.
از اینجا به بعد وارد بازار مکاره میشوم. این روی تابلو هم نوشته شده. شهر ارتفاع کم میکند و قضیهی هورت کشیدنِ انرژی هم تمام میشود. آسفالتی وجود ندارد. رد پایم روی خاک پیداست. دایره کاملن محو شده و دو خط عمود بر هم پر رنگتر شدهاند. یکی از خطها از آن دیگری درازتر شده.
وارد شوید! سزار خواب گرد آیندهی شما را خواهد دید! وارد شوید! نمایشی از دکتر کالیگاری!
صحنه هایی از جادوی سیاه توسط پروفسور ولند! وارد شوید!
آیا زن شهری قاتل است؟!...فیلمی از پل سزان! بلیط هشت درونو! وارد شوید!
سخن رانیِ لرد سیدیوس با موضوع "تشریح برنامههای امپراطوری تاریک" رأس ساعت هفت! ورود برای عموم آزاد است!
آقای فریدمانِ کوچک و آقای ادگار آلن پو در کنار آقای ری برادبری پوکر بازی میکنند...جادوی وقعی! وارد شوید!
تابلوها مدام رد میشوند. تعدادشان از آدمها بیشتر است. در حقیقت هیچکس اینجا ول نمیگردد به جز من و یک صدای پا که از کمی دور تر میشونم. هر چه نباشد وضعیتِ جنگی است. ضمنن جادو هم دیگر تماشایش لطفی ندارد. اینجا خیلی قدیمی و خیلی ناموزون است. انگار اتفاقی، بعد از یک انفجار، دکانها از هر جایی افتادهاند کنار هم!
آکواریومها...برنامهی این ماه: پرورش نفربرهای مدرنِ ریوگران...ورود مجانی!
پسرک زیر این یکی تابلو ایستاده است.صدای پا هم دیگر نمیآید! میرود توی یک ساختمانی که از همه بزرگتر است. من هم دنبالش میروم.
"ریوگران نوعی نفربر است. مخلوطی از چرخ دنده در بمببارانِ سلولیِ پای انسان! این کرمهای آبزی در دروان بلوغ، تکامل مییابند و ریوگرانِ نفربر را تشکیل میدهند. البته ضعف نژادی بعضی از نمونههای موردِ مطالعه سبب میشود که گاهی به چرخ دندههای خالص و گاهی به پای خالص تبدیل شوند! ریوگران به زودی به جبهههای ما فرستاده خواهد شد تا سر...شجاع...دیگر..."
این را داشت نگهبان میگفت.
یک کت و شلوارِ سیاه داشت و یک شاپو. گوشتاش صورتی بود و یک تکه که جلوی چشم و بینی و دهاناش بود زنگاش سبز بود. مثل سیب سبز جای باقی صورتاش زده بود بیرون.
رفتم جلوی آکواریوم. خیره شدم به یک ریوگران. خوشم شد. فکر کردم بسته را بدهم به پسرک و خودم پاهایم را اهدا کنم به اینجا بلکه یک ریوگران بشوم و خلاص. آرزوی قدیمیِ قبیلهی ما بود: "خلاص"!
به نگهبان گفتم! یک چیزی را کرد توی کفلم. بعد آورد بیرون. چیز، یک مخزنِ کوچک بود با نیشِ بزرگ حشره رویاش. بعد مخزن را فشار داد و از نوک نیش یک چیزی چکید روی سیبِ صورتاش. سیب قرمز شد. صدایش بیرون آمد و گفت که به درد این کار نمیخورم.آخرش پا میشوم. مرا انداخت بیرون چون برای محصولاتش خطرناک بودم. یک نمیدانم چیزهایی تششع میکردم! این دیگر خیلی مسخره بود!
رفتم بیرون.
مثلِ غار، روشناییهای شهر آن دور پیدا بود. بازار مکاره داشت ته میکشید.
یک چهار راه پایینتر معلوم بود.
این دیگر باید خودش باشد.
نمیدانم چرا ولی فکر کردم قبلن مرد را دیدهام. مردِ لاغر، یک طرفاش بوی گوسفند میداد و یک طرفاش بوی بز. شاید چوپان بوده...
پس بسته را چرا تحویل نگرفته است؟!
مهم نیست! دارم چرند میگویم. چهار راه باید همین باشد.
خواب هم نیاز است. خب معلوم است! نوبتِ چرخهاست که از روی هوا آمدند و چرخیدند و نگذاشتند اژدها ما را بخورد و خلاص!
[1] Diamgor
[2] Mormmon
[3] Ra Dyo Ca
[4] Fin-Femme