به من گفته شد که در ولز، در دالانی تاریک و در بالای برجی مه گرفته، جادوگری میزیَد و این بار نیز مرا برای اخراج او اعزام کردند. این بار چشم کوری با من همراه نشد. هدف من نکرومنسری[1]به نام هیت[2] بود که چشم کوری او را میشناخت. او را دکتر هیت مینامیدند. چشم کوری به من گفت که هیت استاد او بود و این بار نمیتواند همراهم بیاید. پس این بار به تنهایی رخت سفر بستم، بیهمسفری همدل. تنها و تاریک چونان که سزاوار سایههاست.
***
من سیاهقلب هستم. سایهای در دنیای آدمیان واقعی که در پی افسانهها است. من از این راه کسب درآمد میکنم. هرچند که میدانم این نوع کار مورد پسند بسیاری نیست. مرا شکارچی رویاها مینامند و دشمنان بسیاری در دنیای افسانهها در کینهام کمین زده، مرگم را میجویند. لیک مرا باکی از اینان و آنان نباشد. من از طرف دولت آدمیان اجیر میشوم تا بازماندهی افسانهها را در میان مردمان اخراج کنم. کار من شأن بالای خود را دارد و قیمت کار من گزاف است. زین رو تنها آنگاه به سراغم میآیند که کاری از دست دیگران بر نمیآید. من یک سایهی شوم و سیاهقلب هستم. درست است که خود نیز افسانهای غم زدهام لیکن به دلیل خدماتم به دول آدمیان زنده، ایشان مرا اجازت اقامت در این دنیا دادهاند. هر چند اغلب هیچ کدامشان خوش ندارند مرا به چشم ببینند و بسیار توصیهام کردهاند که در گوشهای پنهان شوم و در روز از مخفیگاهم بیرون نیایم. این آدمیان فرومایگانی بیش نیستند. لیکن خود نیز مخفی ماندن را ترجیح میدهم چرا که بسیاری از قربانیانم در تعقیبم هستند. مرا همیاری است جادوگر نسب. چشم کوری، جادوگر بدعنقی که بارها در کارهایم با من بوده است.
آن شب نیز در دالان نمور خویش با چشم کوری چای مینوشیدیم. او چپق بلند و باریکش را چاق میکرد. من نیز شولایم را از سر برداشته بودم. باید بگویم سایگان هیچگاه شولا از سر بر نمیکشند و چهره نشان نخواهند داد مگر امنیت را کامل احساس کنند. در حالی که میرفتم فنجان دیگری چای بریزم درب چوبی دالان کوبیده شد. دو ضربه بلند و از پس آن ضربتی کوتاه. خاموش هر دو به در نگریستیم. آری بار دیگر میبایستی به کار میشدیم. مردی گربهنما در آستانهی در بود. گربهای سیاه و فربه. همان رابطی که ما را به آدمیان متصل میکرد. بیگفتگو، نامهای رسمی، با مهر فوق سری در دست من گذاشت. و همچنان بدون سخن پنجاه دریک طلا به آن افزود. پنجاه دریک! بسیار بیشتر از مزد همیشگی ما بود. چشم کوری سلانه سلانه به سویم آمد و هر دو لمحهای در چشم یکدیگر خیره شدیم. نامه در کفم بود. لیکن ترسی غریب در دلم میلغزید. چشم کوری نامه را گرفت و زیر لب شروع به خواندن کرد. چند عکس و نقشه و یک نشان دولتی طلایی رنگ.
اندکی گذشت و دیدم که رنگ از رخ دوست جادوگرم رفت. آرام زیر لب گفت:
- «هیت!اونا دکتر هیت رو میخوان!»
***
اینک در دالان سیاه زیرزمینی به سوی ولز میتاختم. «تاریکی» اسب بادپای تک شاخم مرا به سوی مقصدم در ولز میبرد. این بار خبری از راهنما یا همکار نبود. این بار تنها بودم. من و تاریکی و تنهایی. اینبار به شکار نکرومنسری میرفتم که هیچ وقعی به فرومایگان نمینهاد. او بیمحابا در برجک خود عزلت گزیده بود و بارها در مجالس آدمیان دیده شده بود. او «درامر» یک گروه موسیقی راک معروف بود. در پروندهاش نوشته شده بود که چون مینوازد با چوبهایش جادو میکند. او را دکتر هیت مینامیدند، چرا که دکترای ریاضیات داشت. جایزهی اول علمی انگلستان و دیپلم افتخار از دانشگاه برکلی. نوشته بودند که تا سن سی سالگی هیچ کس حتی خودش هم نمیدانست که جادوگر است. بسیار باهوش و فوق العاده خطرناک. تنها زندگی میکرد، بیهمدمی. تنها کاری که این روزها از او دیده میشد شرکت در کنسرتهای موسیقی بود. سه سال تحت آموزش «دانته»، نکرومنسر شناخته شدهای که خودم سالها پیش اخراجش کردم، تعلیم دیده بود. هیت از نژاد نکرومنسرها بود، لیکن استعداد فوق العادهاش موجب شده بود تمام طلسمهای موجود در کتب محافظت شدهی جادوی سیاه را در ذهن داشته باشد. به همین خاطر او تنها کسی بود که برای استفاده از جادوی سیاه کتاب خود را زنجیر بر گردن نکرده بود. اینک هیت تنها نکرومنسر سیاه جادوی دنیای آدمیان شناخته میشد. در پروندهاش ثبت شده بود که تاکنون بیش از نیم دوجین شکارچی رویا را در کمتر از نیمروزی تبخیر کرده است. اگر بدانید که کلاً تعداد همکاران من، آنان که در شکار رویا میکوشند، در سراسر دنیای فانی به ده نفر نمیرسد، خواهید دانست که چرا او را خطرناک میدانند.
چشم کوری دوست نازنینم نیز خاطراتی از هیت برایم نقل کرد. او خود دورهی مقدماتی جادو را در نزد دکتر هیت گذرانده بود. یک دورهی فشردهی یک سالهی جادوی سیاه را نیز پیش او بود. چشم کوری برایم گفت:
_ هیت مرد فوقالعادهایه. حالا که میخواهی بری باید بهت بگم خیلی بیشتر از این حرفها مواظب خودت باشی. هیت بزرگترین استاد قطعی جادوی سیاهه. ولی خیلی کم میشناسنِش. اون هم به خاطر این هست که خیلی توی آدمهای فرومایه لول میخوره. کسی توی دنیای جادوگری براش احترامی قائل نیست و خیلی حرفش رو نمیزنند. اما استادهای بزرگ میدونند که هیت چیکارست. دامبلدور مرحوم یه بار ازش خواست به طور افتخاری بیاد توی هاگوارتز تدریس کنه. میدونی هیت چه کار کرد؟ یه تف انداخت رو زمین و بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون. به خاطر همین کاراشه که خیلیها اون رو به حساب نمیارند. هیت اغلب تنها کار میکنه. به تنها کسی که احترام میذاشت دانته بود. توی دنیا فقط دانته رو قبول داشت. هیچوقت چیزی دربارهی دانته نگفت غیر از یک بار. اون موقع که هنوز دانته رو اخراج نکرده بودی. یه روز در حالی که روی کاناپهی چرکش لم داده بود و روزنامه میخوند، گفت: «دانته، اون تنها جادوگریه که میتونه در بارهی من نظر بده.» حالا که تو دانته رو اخراج کردی من فکر کنم حسابی از دستت کینه به دل گرفته باشه. من یک سال تموم با هیت به طور اختصاصی جادوی سیاه کار میکردم. فقط بهت بگم که یک نابغه است. اون داره جادوی سیاه رو فرمولبندی میکنه و میخواد کتاب جادوهای سیاه رو بنویسه. (آگاهتان کنم که تمام کتابهای جادوی سیاه در دنیای فانی فرومایگان سالیان سال پیش از این توسط خود جادوگران نابود شده) تمام جادوها رو به صورت فرمول حفظه. قوانینی رو میشناسه که اصولاً هیچ کس از وجودشون خبری نداره. ممکنه خیلیها از اون قانون استفاده کنند ولی هیت قانون رو میشناسه در حالی که دیگران فقط از روی تجربه از اون قانون استفاده میکنند. دکتر هیت ظرف اون سالی که من پیشش بودم سه تا طلسم نو ابداع کرد. سه تا طلسم در یک سال میدونی یعنی چی؟ هیت رو دست کم نگیر.
به درخواست چشم کوری، تیغ دسته نقرهایم را باخود برداشتم. شمشیری بینظیر. این شمشیری بود که خود کولپا[3] در مراسم فارغ التحصیلی از مدرسهی قضاوت به من داد. شمشیری که از آلیاژ استخوان اژدها و شاخ تک شاخ ساخته بودند. شمشیری نفرین شده. تیغی که مکان و زمان را شقه میکرد. تیغ افسانهایِ سریر منجمد. تیغی که آن را «تترا دایموند[4]» مینامیدم. هیچگاه به کسی جز چشم کوری نگفتم که این تیغ در اختیار من است. کولپا مرا سفارش قطعی کرد که وجود آن را آشکار نکنم. بسیاری از موجودات جادویی، آنان که خویش را سپاه روشنی نامیدهاند، به سختی در نابود کردن این اسلحهی افسانهای میکوشند. غیر از آن، زره «اشک پریان» را نیز بر تن کردم. این نکرومنسر خشن را نمیتوان خُرد شمرد.
من با تاریکی بر فراز افسانههای زمان میتاختیم. شبانگاهان به ولز رسیدم. و چندی پس از آن برجک مه گرفتهی هیت را یافتم. آن جایگاه تک و متروک، سر در ابرهای وهم انگیز پیرامونش فرو برده بود. دخمهای مخوف. در دلم لغزید که دارم به مقتل میروم.
***
پلکانی پیچدار مرا به باروهای بلند برجک میبرد. روی سنگهای صیقلی پلکان گیاهانی روییده بودند که آن را لیزتر میکردند. به نظر برج متروکی میآمد. البته باید هم این چنین باشد، افسانهها در ابنیه متروک و ویران مقیماند. به آرامی بالا میرفتم، تا بالاخره به درب کوچکی رسیدم؛ دربی از چوب بلوط با نوشتهای که بر رویش حک شده بود. این بسیار معمول بود که بر سر در ورودی خانهی یک نکرومنسر طلسمی دهشتناک برای مهاجمان گذاشته باشند. در شک غوطه میخوردم. چند رمز و ورد معمولی را در کمال ناامیدی امتحان کردم. همان طور که به نظرم میآمد کوچکترین تأثیری بر در نداشت. میدانستم هیت قطعاً طلسم پیچیدهای به کار برده است. چند ورد و حرکت دیگر، لیکن باز هم تأثیرگذار نبود.
تترا دایموند را برکشیدم. ضربدر بزرگی بر روی در کشیدم طوری که نوشتهها را مخدوش کند، وسپس یک ضربهی برق آسا. در هنوز مقاومت میکرد.
دیگر چارهای نمانده بود بایستی از جادوی سیاه استفاده میکردم:
«ارباب تترادایموند به تو دستور میدهد، اینک جلاد افسانههاست که بر در میکوبد...باز شو ای نفرین سیاه!»
ضربتی پرتوان بر در کوبیدم. صدای ترک خوردنش را میشنیدم بار دیگر آواز دادم:
«اینجاست سایهای که بر تو، ای بلوط زنده فرمان میدهد، باز شو تا تباهی حاکم شود...»
و ضربهای دیگر...صدای ترک بلندتر میشد.همواره طلسمهای سیاه با پاد طلسمهای سیاه همراهی میکنند:
«از سریر منجمد بر تو حکم میرانم، سایهای که تباهی را طلایه دار است...»
و این بار در با صدایی بسیار دلخراش همچون نالهای که مردگان را در واپسین دم میکشند درهم شکست؛ در همان حال روحی به حالت بخار از درون چوب در خارج شد.
وارد شدم. سالن کوچکی بود که دو شمع کم فروغ آن را روشنی میدادند. شمعدانهایی بسیار ساده. درست روبروی در بر دیوار مقابل پنجرهای بسیار کوچک جای داشت و یک کاناپهی قدیمی درست در وسط اتاق و بین دو شمعدان. مردی با شلوار جین و یک رکابی بر روی آن با بیمبالاتی بسیار نشسته بود. تقریباً مدهوش و منگ بود. در اولین نگاه هیت بسیار عادیتر از آنچه در بارهاش میگفتند دیده میشد. همین باعث شد اعتماد به نفسم را بازیابم. باید مطمئن میشدم که او دکتر هیت است. با صدایی دهشتناک آواز دادم:
- دکتر هیت...
مرد میانسال گویی تازه متوجه حضور من شده بود، سرش را به سوی من چرخاند و لبخند محوی زد ولی چیزی نگفت...
- دکتر هیت، شما بدین وسیله از جانب دولت آدمیان سرزمین انگلستان شناسایی شدهاید و میبایست اخراج شوید. من نیز مامور اجرای حکم هستم.
هیت با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- اخراج؟! ها؟ چه اسم مسخرهای براش گذاشتی. منظورت همینه که اومدی منو بکشی دیگه؟ اومدی منو زجرکش کنی دیگه! فکر میکنی اینکار اسمش اخراجه؟
او قطعاً خود هیت بود. طنین صدایش رعشه بر اندام میانداخت. صدایی خشدار، صدایی بسیار پرنفوذ و خشن! هیچ فرصتی را نبایست تلف میکردم. معجون «خون و اشک» را به سرعت از ردا بیرون آورده و در یک جرعه نوشیدم. بطری کوچک را به زمین انداختم. صدای شکستن بطری آرامش کوتاه چند لحظه پیش را شکست. نعره کشیدم و با تمام قدرتی که در نهادم بود به طرف هیت یورش بردم، تترا دایموند را مستقیماً به طرف سینهاش گرفته بودم. معجون «خون و اشک» که از خون و اشک پاکترین موجودات عالم به دست میآمد، کشندهترین زهری بود که در معابد سایهها نگهداری میشد. این زهر برای مدت کوتاهی نفرینی شیطانی را بر وجود من حاکم میکرد. که مرا با تمام نیروهای خبیث عالم پیوند میداد، همینطور نیز تترا دایموند سرمای سریر منجمد را در روح هر آن کس که بر او فرود میآمد، میدمید! هیت فرصتی برای انجام جادو نداشت تنها کاری که توانست بکند خیزی بود که قصد داشت بردارد. تیغهی طلسم شده تا نیمه در زیر شانهاش فرو رفت. او بیدرنگ با اشارهی دستش مرا به پشت سر پرتاب کرد. اینک تترا دایموند تا نیمه در کتفش بود. دسته نقرهای شمشیر نفرین شده میدرخشید. هیت بسیار غافلگیر شده بود. سرمایی را که آرام آرام در بدن هیت نفوذ میکرد احساس میکردم. من نقش بر زمین بودم. هیت نالهی بسیار خفیفی کرد و تلاش میکرد تا بایستاد. او میمرد؛ نفرین «اشک وخون » به آرامی او را از دنیای آدمیان اخراج میکرد. سرمای تترا دایموند در روحش رخنه میکرد. فرصت کردم تا سرپا شوم. هیت میلرزید. دستش منجمد شده بود ولی هنوز از پای در نیامده بود. دستش را به آرامی به طرف تترا دایموند برد. نعرهی وحشتاناکی زد، پر واضح بود درد میکشد. در حالی که پیشانیاش پر از دانههای درشت عرق شده بود، زیر لب گفت:
-یک سایه! باید حدس میزدم؛ باید از روی ردایت میفهمیدم که تو یک سایهی لعنتی هستی.
- من سیاهقلب هستم؛ هیت!
خندهی زهر آگینی کرد ولی چیزی نگفت.
به آرامی به طرفش میرفتم هر چند کارش تمام بود لیکن باید احتیاط میکردم. هنوز نفس میکشید. آماده میشدم تا دعای انتقالش را بخوانم. اما نگاه از او بر نمیداشتم، سرما در وجودش میدوید. کتابچهی کوچک را از ردایم بیرون کشیدم. در یک لمحه به شدت به دیوار پشت سرم برخورد کردم. احساس سوزش عمیقی درست در وسط سینهام داشتم. چند لحظه گذشت تا توانستم نفس بکشم و چشمهایم را باز کنم. هیت در حالی که به سختی بر پا ایستاده بود، چوب دستش را به سمت من نشانه رفته بود. چوبهای جادویی. چوبهایی که برای نواختن جاز از آنها استفاده میکردند.
ورد بسیار عجیبی خواند و با یک حرکت سریع تترادایموند را از بدنش بیرون کشید. با اینکار آنچنان دردی بر بدنش مستولی شد که به زانو افتاد. نعرهی جانگدازش در فضای برجک پیچید. اینک باید میمرد. تترا دایموند گداخته شده بود و میدرخشید.نمیدانم چه طور توانست آن را خارج کند. هیت به سختی چوب دستش را برای بار دوم حرکت داد و آن را اندکی در زخم فرو برد. نمیتوانست درد دهشتناک را از چهرهاش پنهان کند. از دست من کاری بر نمیآمد. بر زمین افتاده بودم. سینهام به شدت آتش گرفته بود. بیگمان اگر زره اشک پریان نبود، اینک چون بخاری در هوا محو شده بودم. در همان احوال دیدم که تمام سرمایی که در بدنش رخنه کرده بود به طرف نوک چوبدستی جذب میشود. از شدت درد اشک از چشمانش میآمد، لیکن دم بر نمیآورد. انگار بخواهی روحت را سرد کنی! تمام سرما را چون زهری که در روح کسی کاشته شده بود، بیرون کشید. خندهای مغرورانه کرد هر چند نایی برایش باقی نمانده بود. این را دیگر نمیتوانستم باور کنم. کاملاً غیر ممکن بود که کسی از زخم تترا دایموند جان سالم به در ببرد! این زخم بزرگترین دلاوران را از پای درآورده بود؛ برای آن هیچ علاجی وجود نداشت. افسانهها را بخار میکرد و نفرینش روح را منجمد میکرد. در حالی که باآرامی بر میخواستم در دلم گذشت:
- ای کاش شمشیر را مستقیماً در سینهاش نشانده بودم!
هنوز نمیتوانست دست مجروحش را حرکت دهد. چوب دستیاش را گشتی داد، وحشت از چشمانم بیرون میریخت. به آرامی وردی خواند. طلسم دردناکش دوباره به سینهام خورد .چند گام به عقب پرتاب شدم. درد وحشتناکی داشت. با تعجب پرسید:
-خیلی جون سختی میکنی، سیاهقلب.
به آرامی تترادایموند را برداشت. نگاهی تحقیر آمیز به آن اسلحهی مرگبار انداخت و گفت:
«شمشیری از سریر منجمد، چه موجود پستی هستی تو! چه طور تونستی این جرثومهی فساد رو به دنیای این بدبختها بیاری؟ پس بگو چه طور این قدر سریع نزدیک بود که منو بکشه!»
شمشیر را به گوشهای پرتاب کرد. خیلی آرام به طرف من میآمد. چه کار میتوانستم بکنم. دست خالی در برابرش بودم. آخرین همیت خود را جمع کردم و به طرفش حمله کردم. در بین خندههای نفرت انگیز نکرومنسر در میان زمین و هوا معلق شدم. چون مگسی که در داخل حبابی زندانی است، دست و پا میزدم. نکرومنسر چوبش را در پشت کمرش جا داد. تنها جادوگران توانا میتوانستند این چنین بدون چوبدست جادو کنند. در حالی که کینه در صدایش موج میزد و هنوز آثار درد در آن بود، گفت:
«چه طور تونستی دانته رو بکشی؟ هیچ میدونی تو چه موجود کثیفی هستی؟ سیاهقلب باور کن خیلی وقت است انتظار تو رو میکشم!»
دندانهایم را برهم میفشردم. هیت ادامه داد:
«سایهای که پیش کولپا قضاوت خوانده؛ چه جالب، باید قبول کرد کارت خوب بود، اما نه آنقدر که باید! تو یک سایهی احمق و بدنهاد هستی سیاهقلب؛ میدونی! چه طور جرأت کردی تنهایی برای کشتن من بیایی؟ مگر نشنیده بودی که شش نفر از شکارچیها با هم نتوانستند من رو بکشند؟ معلومه خیلی مغرور و پرادعا هم هستی.»
در ذهنم گذشت: ای کاش چشم کوری با من آمده بود!
«خوب کارت نسبت به اونها خیلی بهتر بود میدونی...هاهاها»
مرا تحقیر میکرد. در حالی که معلق بین زمین و آسمان بودم، تحقیرم میکرد.
هیت به آرامی جای زخمش را میمالید. در دل تنها امیدم آن بود که نفرین اشک و خون او را از بین ببرد. نمیدانم که متوجه وجود آن نفرین هم شده بود یا نه؟ هیت چوب دستش را از پشت کمربندش بیرون کشید.
«برایت برنامهی مفصلی دارم، سایه! یک برنامه ی درخور خودت، میخواهم اخراجت کنم!»
سرم به دوران افتاد. دیگر نمیتوانستم چیزی بگویم.
هیت به آرامی چوب دستیاش را تکان داد و کتابچهای را که در آن دعای انتقال بود، از روی زمین برداشت. مرا فلج کرده بود. با یک حرکت او نقش بر زمین شدم. در یک آن سه ورد سریع خواند که هر یک از دیگری دردناکتر بودند، احساس کردم زره بر تن تکه تکه شد. با لبخندی بر لب گفت:
«زره اشک پریان، خوب میبینم که مجهز هم آمدی، پس برای همین بود که همان بار اول نابود نشدی؟ ها؟ اما بهت بگم که خیلی بدشانسی آوردی سایه!»
شمعدانها را خاموش کرد. اینک نور سبز رنگی از کتاب دعا متشعشع بود. او بر گرد سرم میچرخید و اوراد را سر حوصله و شمرده شمرده بیان میکرد. ای کاش نفرین اشک و خون در او کارگر بیافتد. ابتدا از پایم شروع شد. گویی چیزی را از زیر ناخنهایم بیرون میکشیدند. اشک بر چشمانم آمده بود. لیکن من نیز دم بر نمیآوردم. دندان بر هم میفشردم. دعا را ادامه میداد. نفسم به شماره افتاده بود. انگار حجمی درون سینهام منبسط میشد. استخوانهایم میخواست بترکد. دم فرو میخوردم. گویی پنجههایی گلویم را میفشردند. چیزی از درون گلویم را میخراشید. و او دعا را ادامه میداد. میدیدم که دستم چون غباری در هوا پراکنده میشود. تبخیر میشدم. خونم دیگر جریان نداشت. تنها چیزی که میفهمیدم درد بود. دردی که چون خوره از درون مرا میجوید. ای کاش نفرین اشک و خون...
***
فردا صبح در برجک متروک یک ردای سیاه و خالی روی کف چوبی اتاق بالای برج پیدا شد. زیاد طول نکشید تا مقامات بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. مرد گربهنما، همان که رابط مقامات دولتی بود دو روز بعد ردای سیاهقلب را به همراه یک نامه برای چشم کوری جادوگری که تنها آشنای سیاهقلب محسوب میشد، فرستاد. چشم کوری ناراحت و غمگین شد. او چند روز سوگواری کرد. اینک سیاهقلب اخراج شده بود. همه میمیریم، همه فراموش میشویم. آنچه در یادها میماند، فراموشی است.
[1] Necromanser
[2] Hate
[3] Culpa
[4] Tetra Dyamond