شهر دراز در بعدازظهری کسلکننده فرو رفته بود. تک خیابان شهر، تقریباً از رهگذر خالی بود. درشکههای بدون اسب کنار پیادهروها رها شده بودند و اسبهایی که از صبح تا ظهر آنها را کشیده بودند، در اصطبلهای کوچک چسبیده به خانهها چرت میزدند. به جز صدای قارقار کلاغی که از جایی در شمال شهر به گوش میرسید، هیچ صدایی آرامش تک خیابان را به هم نمیزد. پنجرههای خانهها در مقابل نسیم سرد پاییزی بسته شده و پردههای ضخیم پشت آنها کشیده شده بودند. از دودکش همهی خانهها باریکهی سیاهرنگی از دود هیزمی که در شومینهها میسوخت، با تنبلی بالا میرفت. یک بعدازظهر پاییزی کسل کننده تمام چیزی بود که راجع به شهر دراز برای گفتن وجود داشت.
اما اگر کسی دقیقتر به موضوع نگاه میکرد، یعنی به طور خاص در میدان سی و پنجم شهر فرود میآمد، از خیابان فرعی شمارهی هفتاد و یک به سمت غرب میرفت، قدمزنان از آخرین ردیف خانهها میگذشت و در حومهی شهر نگاهی به یک پارک بازی کوچک میانداخت، میفهمید که شاید یک چیز کوچک راجع به شهر دراز را از قلم انداخته باشد. صدای غیژغیژ تکرار شوندهای که از پشت پرچین اطراف پارک شنیده میشد، مربوط به لولاهای زنگزدهای بود که زنجیرهای تاب از آنها آویزان بودند. و روی تاب، دخترکی نشسته بود و با بیخیالی، به جلو و عقب تاب میخورد. دخترک یک بلوز زرد و یک دامن بافتنی قرمز به تن داشت و شالگردنی با راه راه صورتی و سبز دور گردنش حلقه کرده بود. نیمچکمههای کهنهای که احتمالاً کودکی مادرش را به خاطر داشتند، پاهایش را در مقابل سرما حفظ میکردند و البته از جورابهای کرکدار سفید هم برای این کار کمک میگرفتند. به جز موهای قهوهای لخت و بلند و چشمهای سیاه و درشت، شاید چیز دیگری هم برای گفتن در مورد دخترک وجود نداشت.
اما اگر کسی دقیقتر به موضوع نگاه میکرد...
اما کسی در آن اطراف نبود که این زحمت را به خودش بدهد. دخترک هم که نینا نام داشت و از قضا تازه به هشت سالگی پا گذاشته بود، احتمالاً انتظاری به جز این نداشت. یک دختر هشت ساله با یک بلوز زرد و یک دامن قرمز و نیمچکمههای کهنه و جورابهای کرکدار و شالگردن صورتی و سبز و موهای قهوهای لخت و چشمان درشت سیاه نظر کسی را در آن موقع از روز جلب نمیکرد. مخصوصاً اگر به جای خواب بعدازظهر یا نوشتن تکالیف مدرسه، مشغول تاببازی باشد. احتمالاً اگر رهگذری از آنجا عبور میکرد یا متوجه او نمیشد یا اگر هم او را میدید، به او اهمیت نمیداد. گرچه در آن موقع از روز اصلاً رهگذری در آن اطراف نبود که متوجه بشود یا نشود و اهمیت بدهد یا ندهد.
چهارصد و پنجاه و هفت... غیژ... غیژ... چهارصد و پنجاه و هشت... غیژ... غیژ... چهارصد و پنجاه و نه...
نینا زیر لب مشغول شمردن بود. نمیدانست دقیقاً چرا این کار را میکند؛ اما میدانست که دلیل مهمی برای شمردن تعداد دفعات تاب خوردن وجود دارد. اگر او این کار را نمیکرد، دیگر چه اهمیتی داشت که ده بار جلو و عقب رفته باشد یا پانصد بار؟ اصلاً بدون شمردن، تاب خوردن فلسفهاش را از دست میداد. نینا با خودش فکر کرد احتمالاً کسی که برای اولین بار یک آونگ را به حرکت انداخته، احساسی شبیه به او داشته است. بنابراین این مخترع قدیمی احتمالاً به سرعت مشغول شمردن تعداد دفعات حرکت آونگ شده و چون نمیتوانسته تمام عمرش را صرف این کار بکند، مکانیزمی طراحی کرده که این کار را به جای او انجام بدهد و تعداد نوسانها را به ثانیهها، دقیقهها و ساعتها تبدیل کند. این جوری خیالش راحت میشده که حتا یک نوسان هم بیفایده به هدر نرفته است.
پانصد و یک... غیژ... غیژ... پانصد و دو... غیژ... غیژ... پانصد و سه...
«من اینجا هستم!»
نینا با تعجب به سمت صدای عجیبی که این جمله را گفته بود چرخید؛ و آن قدر سریع این کار را کرد که اگر زنجیر سمت چپ تاب را محکم نچسبیده بود، از روی تاب به زمین میافتاد. در حالی که به سختی تاب را نگه میداشت و در ذهنش سعی میکرد زنجیرهی اعداد را علیرغم به هم ریختن ریتم تاب خوردنش ادامه دهد، با چشمان گشاد شده سمتی از پرچین را که به نظر میرسید صدا از آن بلند شده باشد، زیر نظر گرفت. وقتی بالاخره تاب ایستاد و نینا از آن پایین پرید، همچنان پارک به نظر خالی میرسید و با از بین رفتن صدای غیژ و غیژ تاب، دیگر هیچ صدای دیگری شنیده نمیشد. نینا با قدمهای کوتاه به سمت جایی که صدا از آن بلند شده بود، حرکت کرد و بدون آن که جرأت پلک زدن پیدا کند، سرش را به چپ و راست گرداند. بار دیگر صدای زنگدار و زیر غریبه غافلگیرش کرد.
«کمی جلوتر! درست جلوی پرچین!»
سپس چشمان نینا، با این که به اندازه کافی درشت بودند، با دیدن چیزی که در مقابل پرچین قرار داشت، گشادتر شدند. غریبه که حالا از پرچین پشت سرش قابل تمایز بود، قدمی به جلو برداشت و گفت: «چه چشمهای درشتی!»
نینا مبهوت تماشای مرد کوتاه قامتی شده بود که شنلی بافته شده از ترکههای باریک چوب به تن داشت. همین شنل تشخیص او از پرچین را غیرممکن کرده بود. البته رنگ صورتش هم تقریباً به نارنجی میزد و گوشهای پهنش بیشباهت به برگهای پاییزی نبودند. مرد کوتاه قامت قدمی به جلو برداشت و نینا متوجه اندام بیقوارهی او شد. پاهایش به نسبت قدش که حتا از نینا هم کوتاهتر بود، بلند به نظر میرسیدند. انگار که از یک آدم معمولی قسمت عمدهای از شکم را حذف کنی و سینهاش را روی کمرش بگذاری. نینا از این تصور خندهاش گرفت و با این که هنوز از بهت بیرون نیامده بود، نتوانست جلوی بالا رفتن لبهایش را بگیرد. ظاهراً غریبه متوجه علت خندهی او شد. چرا که انگشت سبابهی کوتاه و چاق دست راستش را که با دستکشی نارنجی رنگ پوشانده شده بود، به سمت نینا گرفت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: «چه طور جرأت میکنی به من بخندی؟ تو میدانی در مقابل چه کسی ایستادهای؟»
نینا یک قدم عقب رفت و دستش را در مقابل دهانش گرفت. سپس سرش را تکان داد و گفت: «معذرت میخوام! قصد مسخره کردن شما رو نداشتم!»
به نظر میرسید غریبه منتظر بهانهای برای ترک کردن ژست تهدیدآمیزش باشد؛ چرا که هنوز نینا جملهاش را به پایان نبرده بود که او انگشتش را پایین آورد و با لبخندی پرسید: «حالا با من چه کار داشتی، بانوی کوچک؟»
«من؟ من با شما چه کار داشتم؟ شما منو صدا کردین!»
«نه، تو اول این کار را کردی. تو روی تاب نشستی و پانصد و سه بار تاب خوردی و تمام دفعات تاب خوردنت را نیز شمردی! تو من را صدا کردی.»
«من نمیفهمم! یعنی هر کس که سوار اون تاب بشه و پونصد و سه بار تاب بخوره و تمام این پونصد و سه بار رو هم بشمره، شما رو صدا کرده؟»
«دقیقاً، بانوی کوچک. این نام من است.»
«چی؟ پونصد و سه؟ یا تاب؟»
«هیچ کدام! تابی که پانصد و سه بار به جلو و عقب رانده شود و کسی شمارهی تمام این دفعات را در گوشش زمزمه کرده باشد. این اسم من است. یعنی اسمی است که من امسال برای خودم انتخاب کردهام.»
«مگر اسم آدم هر سال عوض میشه؟»
«اسم هر کسی نه، ولی اسم من هر سال عوض میشود. یعنی باید بشود. و گرنه خیلی زود همه آن را یاد میگیرند و من باید مرتب به اینجا و آنجا سر بزنم و جواب کسانی را بدهم که من را میخوانند.»
«حالا چرا پونصد و سه؟ چرا مثلاً پنجاه و سه نیست؟»
«خب، من پانصد و سه سال دارم. برای همین هم این را جز اسمم قرار دادم.»
«چی؟ انتظار داری من باور کنم که تو پونصد و سه سالته در حالی که قدت از من هم کوتاهتره؟»
«بانوی کوچک نادان! ما پادشاهان مانند شما انسانهای بیقواره قد نمیکشیم!»
«پادشاهان؟ تو یه پادشاهی؟ اما پادشاه کجا؟»
«فکر میکنی کجا؟ خب معلوم است! من پادشاه شهر درازم! یعنی از قبل از این که پای شما انسانهای بیقواره و دراز به آن برسد، پادشاه آن بودم.»
«من نمیفهمم! همیشه آدما توی شهر دراز بودن! تو کی پادشاه بودی؟»
«من همیشه پادشاه بودم و هستم. یعنی از وقتی که شهر دراز بوده و تا وقتی که شهر دراز باشد، من پادشاه آنم. پانصد و سه سال پیش، پدر و مادر من این شهر را ساختند و من را اینجا گذاشتند تا پادشاهی آن را به دست گیرم.»
«پدر و مادرت هم پادشاه بودند؟»
«خب، نه دقیقاً. آنها شهرساز بودند. دو معمار، یا حتا شبیه دو نقاش، که با هم کار میکردند. آنها شهرها را به شکلی که امروز هستند طراحی میکردند و پادشاهی آن را به دست فرزندانشان میسپردند.»
«یعنی برادر و خواهرهای تو؟ شما چند نفرید؟»
«تا آخرین جایی که به خاطر دارم، بیست و سه نفر بودیم. من بیست و سومی بودم. بنابراین شهر دراز به من رسید.»
«یعنی پدر و مادر تو بیست و دو شهر دیگه هم ساختن؟»
«بیست و دو شهر قبل از من. از بعد از خودم خبر ندارم.»
«یعنی تو ممکن است برادر یا خواهر کوچکتری داشته باشی که ازشون بیخبری؟»
«کاملاً ممکن است؛ اما اهمیتی ندارد. برای یک پادشاه مهمترین چیز قلمروی پادشاهیش است.»
نینا یک لحظه از جدیت پادشاه کوتاهقد خندهاش گرفت. پادشاه دوباره انگشت اشارهی تهدیدآمیزش را به سمت او گرفت؛ این بار کم جدیتر.
«به تو اخطار میکنم بانوی کوچک...»
«نینا هستم.»
«به تو اخطار میکنم، نینا! مسخره کردن یک پادشاه میتواند عواقب بدی به همراه داشته باشد!»
نینا به زحمت خندهاش را فروخورد و گفت: «واقعاً متأسفم! اما راستش رو بخوای... یک کمی سخته... یعنی به سختی میشه باورکرد که تو... منظورم شما بود... که شما پادشاه شهر دراز باشین!»
«چرا باور کردن این موضوع بدیهی تا این اندازه مشکل است؟»
«آخه... نمیدونم... شاید چون اصلاً قیافهی تو شبیه پادشاهها نیست.»
فراموش کرده بود که پادشاه را «شما» خطاب کند.
«آیا تو تا به حال پادشاهی را از نزدیک دیدهای؟»
نینا ناچار اعتراف کرد: «راستش نه.»
«پس تا جایی که به دانایی تو مربوط است، یک پادشاه میتواند هر قیافهای داشته باشد.»
نینا با موضعی تدافعی گفت: »اما همه میدونن که یه پادشاه باید یه قصر داشته باشه، یه تخت پادشاهی، تاج روی سرش باشه و کلی هم خدمتکار و مشاور و مباشر دور و برش باشن.»
«هر چند اینها آنقدر هم که به نظر میرسد ضروری نیستند، اما مشکلی نیست. من تمام اینها را دارم.»
«واقعاً؟!»
«البته. به تو نشان خواهم داد.»
و قبل از اینکه نینا فرصت اعتراض پیدا کند، پادشاه دست او را گرفت و با سرعتی باور نکردنی او را به همراه خودش به داخل پرچین کشید. نینا ناخودآگاه چشمانش را بست، جیغ کوتاهی کشید و دست دیگرش را جلوی صورتش گرفت تا شاخ و برگهای پرچین صورتش را زخمی نکنند. اما شاخ و برگی به دستش برخورد نکرد. نینا چشمهایش را باز کرد و با تعجب خودش را معلق در میان آسمان یافت. این بار با تمام قوا جیغ زد و با دو دستش به دست پادشاه چنگ زد.
«آرامتر نینا!»
چند لحظه گذشت تا نینا متوجه شود که خطر سقوط آنها را تهدید نمیکند. پادشاه مانند پرندهای بدون بال در میان آسمان سر میخود و او را که به نظر بیوزن میرسید، به دنبال خودش میکشید. نینا با احتیاط فشار پنجهاش را کمتر کرد و گفت: «معذرت میخوام! اما غافلگیر شدم! تو پرواز میکنی؟ اما چطوری؟»
«کار خاصی نیست. روش آن هم چندان اهمیتی ندارد. مقصد ما نزدیک است.»
و با دست آزادش به زیر پایش اشاره کرد. نینا پایین را نگاه کرد و با دیدن قصری بزرگ و سفید با برج و باروهای بلند دهانش از تعجب باز ماند. پادشاه به سمت قصر پایین آمد و در میان محوطهی سرسبز آن بر زمین ایستاد. نینا با ناباوری دور و برش را نگاه میکرد.
«اینجا چهقدر قشنگه! تو اینجا زندگی میکنی؟»
«هر زمان که مایل باشم. بعضی اوقات را هم در قصرهای دیگرم سپری میکنم.»
«قصرهای دیگه؟ ببینم، اصلاً ما کجا هستیم؟ تمام اینها توی شهر درازه؟»
«هم بله و هم خیر.»
«یعنی چی؟»
«مهم نیست. مهم این است که من به تو نشان دادم که قصری بزرگ و شکوهمند دارم. با من بیا.»
و دست نینا را گرفت و او را به سمت ایوان ورودی قصر کشید. ایوان ورودی سقفی بسیار بلند داشت که بر روی دو ردیف ستون باریک سنگینی میکرد. ردیفی از پلههای مرمرین بسیار عریض در مقابل آنها بود که به در دو لنگهی چوبی بزرگی منتهی میشد. دو ردیف از نگهبانان که هم قد و قوارهی پادشاه بودند و نیزههای زرین بسیار بلندی به دست داشتند، در دو سمت پلکان ایستاده بودند. نگهبانان به محض دیدن آنها تا کمر خم شدند و با اینکار نیزههای زرینشان تمام عرض پلکان را به جز راهروی باریکی در وسط اشغال کرد. پادشاه سرش را بالا گرفت و ناگهان به سرعت از پلهها بالا دوید. نینا برای اینکه به او برسد مجبور بود دو پله یکی کند. وقتی آنها به مقابل در بزرگ چوبی رسیدند، دو لنگهی در با صدای خشکی از هم باز شدند. وقتی نینا از درگاه گذشت و قدم به تالار باشکوه قصر گذاشت، متوجه جماعتی از خدمتکاران شد که با کشیدن دو طناب مشغول باز کردن لنگههای در بودند. نینا با خود فکر کرد که با توجه به قد و قواره پادشاه میشد از در کوچکتری استفاده کرد. اما نتوانست فکرش را پی بگیرد؛ چرا که پادشاه دوباره از جا جهید و به سرعت به سمت انتهای تالار دوید. نینا سعی کرد از او عقب نماند؛ اما با توجه به ابعاد تالار، از نفس افتاد و مجبور شد بایستد، خم شود، دستهایش را روی زانوهایش بگذارد و نفسی تازه کند. صدای پادشاه از انتهای راهرو به گوش رسید:
«پس بالاخره باور کردی که من پادشاهم!»
نینا سرش را بالا آورد و پادشاه را دید که بر روی تختی طلایی در انتهای تالار راست نشسته و مشغول تنظیم کردن تاج بسیار بزرگ و باشکوهی بر روی سر کوچکش است.
«چی؟»
«تو به من تعظیم کردی، پس باور کردی که من پادشاهم!»
نینا در حالی که هنوز نفس نفس میزد، سرش را بالا آورد و گفت: «من به تو تعظیم نکردم! فقط داشتم نفس تازه میکردم!»
پادشاه با لحن ناامیدانهای گفت: «پس هنوز باور نکردهای!»
سپس مثل اینکه چیزی ناگهان به ذهنش رسیده باشد، از جا پرید. با اینکار تاجش کج شد. اول با حوصله تاجش را دوباره سر جایش گذاشت، سپس دستانش را به هم کوبید. بلافاصله سیلی از خدمتکاران از درهای متعدد به داخل تالار سرازیر شدند. خدمتکاران چندین میز بلند با خود به داخل تالار آوردند، آنها را در کنار هم چیدند، و میزی دراز درست کردند که از جایی که نینا ایستاده بود تا جلوی تخت پادشاه ادامه داشت. رومیزی سفید و بلندی روی میزها انداختند، یک صندلی با پشتی بلند برای نینا آوردند و او را روی آن نشاندند، بعد هم تمام طول میز دراز را با دهها سینی طلایی مملو از میوه و خوراکی پر کردند. با وجود تمام خوراکیهای روی میز، نینا دیگر نمیتوانست پادشاه را در سمت دیگر میز ببیند. وقتی کار خدمتکاران تمام شد، به همان سرعتی که وارد تالار شده بودند، تالار را تخلیه کردند و سکوت برقرار شد. صدای پادشاه از انتهای میز به گوش رسید:
«میبینی که تمام این خدمتکاران گوش به فرمان من هستند. پس من هم قصر و تاج و تخت دارم و هم اطرافم پر از خدم و حشم است. آیا باور میکنی که من پادشاهم؟»
«فکر کنم آره.»
«فکر میکنی؟»
«باشه خب، باور میکنم که تو پادشاهی.»
«بسیار خوب.»
پادشاه دستانش را به هم کوبید و در یک چشم به هم زدن میز پر از خوراکی به همراه صندلی نینا ناپدید شد. نینا غافلگیر شده و بر روی زمین افتاد. پادشاه سپس جستی زد و از روی تختش پایین پرید. با این کار تاجش پرت شد و روی زمین غلتید. اما پادشاه بیتوجه به آن، به سمت نینا دوید. قبل از اینکه نینا فرصت کند از جایش بلند شود، پادشاه به او رسید، دستش را گرفت و او را به داخل زمین کشید. قبل از اینکه نینا فرصت عکسالعمل پیدا کند، به همراه پادشاه در میان کف تالار فرو رفت. وقتی چشمهایش را باز کرد، متوجه شد که در محوطهی پارک بازی و جلوی پرچین روی زمین نشسته است. وحشتزده از جایش بلند شد، دستش را از دست پادشاه بیرون کشید و یک قدم عقب رفت. ناخودآگاه از پادشاه ترسیده بود. داشت به این فکر میکرد که برگردد و با تمام سرعت از پارک بیرون بدود. اما ممکن بود پادشاه پرواز کند و به سادگی به او برسد. باید چه کار میکرد؟ اشک در چشمانش حلقه زد. اما نباید گریه میکرد. دماغش را بالا کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود. یک قدم دیگر عقب رفت و با صدای آرام و بریده بریدهای گفت:
«خب... از دیدنت... یعنی از دیدارتان... خوشحال شدم... پادشاه... یعنی... عالیجناب پادشاه شهر دراز...»
آب دهانش را قورت داد، نفسی کشید و ادامه داد: «دیگه باید برگردم خونه...»
«اما تو نمیتوانی بروی!»
«نمیتونم برم؟ برای چی؟»
«نمیتوانی بروی؛ تا وقتی که خواستهات را بیان نکرده باشی! این مؤدبانه نیست.»
«منظورت چیه؟ من که خواستهای ندارم!»
«پس برای چه من را صدا کردی؟»
«باور کن تصادفی بود!»
«اهمیتی ندارد. تو پادشاه شهر دراز را فراخواندی و حالا باید خواستهات را بر زبان بیاوری!»
«آخه چه خواستهای؟»
«هر خواستهای! من آن را برآورده خواهم کرد. مخصوصاً که حدود دویست سال است خواستهی کسی از اهالی شهر را برآورده نکردهام.»
نینا به فکر فرو رفت. به نظر میرسید پادشاه کاملاً جدی باشد. در ضمن، پادشاهی که میتوانست پرواز کند، با به هم زدن دستهایش آن همه خدمتکار و خوراکی احضار و بعد ناپدید کند و در یک چشم به هم زدن از میان پرچین و زمین به هر کجا که میخواست برود، احتمالاً میتوانست هر خواستهای را برآورده کند. البته مهمترین خواستهی نینا در حال حاضر این بود که از شر این موجود عجیب و غریب و ترسناک خلاص شود؛ اما شاید چندان هم بد نمیشد اگر خواستهی دیگری مطرح میکرد... تمام آرزوهای برآورده نشدهاش در ذهنش چرخ میخوردند. در حالی که فکر میکرد گفت:
«فقط یه خواسته؟ نمیتونم دو تا یا بیشتر بخوام؟»
«من یک پادشاهم. وقت من باارزش است. فقط برای برآورده کردن یک آرزوی تو فرصت دارم.»
«اما که تو به اندازهی کافی برای نشان دادن قصر و خدمتکارانت به من وقت داشتی!»
پادشاه با اشارهی دست حرف نینا را رد کرد: «نه، زمانی که برای آن کار صرف شد برای اثبات پادشاه بودن من به تو بود. حالا که این موضوع به تو اثبات شده است و از نظر تو من پادشاه شهر درازم، وقت من باارزش است! زود خواستهات را مطرح کن!»
ناگهان فکر عجیبی به ذهن نینا رسید. آرزویی که ذهنش را اشغال کرده بود، خودش را گیج میکرد. یعنی ممکن بود؟
«مطمئنی که میتونی هر خواستهای رو برآورده کنی؟»
«در توانایی پادشاه شک نکن.»
نینا سرش را کج کرد و دوباره پرسید: «هر خواستهای؟»
چهرهی نارنجی پادشاه کمی در هم فرو رفت.
«گفتم که هر خواستهای! صبر من را امتحان نکن!»
«باشه! باشه! پس خواستهی من اینه که...»
از به زبان آوردن چیزی که در ذهنش میگذشت میترسید. پادشاه گفت: «نترس! خواسته ات را بر زبان بیاور.»
نینا نفس عمیقی کشید و خیلی سریع خواستهاش را بر زبان آورد.
پادشاه به وضوح با شنیدنش جا خورد. رنگ نارنجی صورتش به زرد کمرنگی گرایید. یک قدم عقب رفت و به پرچین خورد. دستانش از دو طرف بالا آمدند و کف دستانش به موازات زمین قرار گرفتند. با تقلای فراوان دستانش را کمی پایین آورد؛ اما بیفایده بود. آنها دوباره به جای قبلی برگشتند. دو نقطهی نورانی در انتهای دو انگشت اشارهاش درخشیدند. نقاط نورانی بزرگتر شدند و به تدریج کف دستان او را در بر گرفتند. پادشاه با تمام قوا تقلا میکرد، اما مثل این بود که دستانش به هوا قفل شده باشند. دو گوی نورانی کمکم به سمت هم حرکت کردند. در جای سابق آنها اثر از کف دستان پادشاه به چشم نمیخورد. به این ترتیب دو دست پادشاه به مرور ناپدید شدند. گویهای نورانی بزرگتر شدند و تمام بدن کوتاهقد پادشاه را در بر گرفتند. نفس نینا بند آمده بود. گلویش خشک شده بود و ضربان قلبش را احساس میکرد. در جایش میخکوب شده بود و نمیتوانست کاری برای کمک به پادشاه انجام دهد. نالهی خفهای از میان گلولهی نورانی بزرگ به گوش رسید و لحظهای بعد، گلولهی نورانی با صدای زیری مثل یک حباب ترکید. هیچ چیز در جای آن باقی نمانده بود. پادشاه ناپدید شده بود.
***
شهر دراز در بعدازظهری کسلکننده فرو رفته بود. تک خیابان شهر، تقریباً از رهگذر خالی شده بود. جایی در حومهی شهر و در انتهای خیابان هفتاد و یکم، زن جوانی که پالتوی رنگ و رو رفتهای به تن داشت و در مقابل نسیم سرد پاییزی خودش را جمع کرده بود، قدم به پارک بازی کوچکی گذاشت که کسی در آن به چشم نمیخورد. زن نگران به نظر میرسید. با چشمان درشتش اطراف را کاوید. با صدای بلند اما لرزانی گفت: «نینا!»
جوابی نشنید. این بار دستانش را دو طرف دهانش گذاشت و بلندتر فریاد زد: «نیـــــنا! کجـــایـــــی؟!»
باز هم جوابی نشنید. البته نینا همان نزدیکی بود، اما نمیتوانست جواب مادرش را بدهد.
نه تا وقتی که او را «نینا» صدا میکرد.
مادرش باید تکهی گچی که کنار زمین بازی افتاده بود را بر میداشت، کف خیابان یک طرح لیلی با هشت خانه رسم میکرد و یک بار تا انتهای آن لیلیکنان تا هشت میشمرد.
نام امسال او این بود.