مجدداً تکرار میکنم، نمیدانم چه به سر هارلی وارن[1] آمده است. هر چند گمان میبرم- و تا حدی امیدوارم- که در اغمای مطلق به سر ببرد، اگر که چنان مرحمتی در جهان وجود داشته باشد. درست میگویند که من طی پنج سال اخیر بهترین دوست و نیز شریک تحقیقات خوفناکش در ناشناختهها بودهام. حافظهام تیره و متزلزل است، اما انکار نمیکنم که شاهدِ شما شاید ما را دیده باشد. در آن شب مَهیب، ساعت یازده و نیم ما نزدیک قلهی گینزویل[2] بودیم و به سمت مرداب بیگ سایپرس[3] میرفتیم. حتا تصریح میکنم که ما چراغ الکتریکی، بیلچه و یک حلقهی سیم منحصر به فرد همراه با ابزارآلات مخصوص داشتیم؛ این چیزها را میگویم، چون در آن واقعهی مخوف که داغش هنوز در خاطرهام حک شده است، نقش داشتند. بعدش چه شد و به چه دلیل من را روز بعد تنها و مَنگ در کناره مرداب پیدا کردند؟ از اینها باور کنید که به جز چیزهایی که بارها و بارها بهتان گفتهام، چیزی نمیدانم. شما میگویید در مرداب یا اطرافش چیزی نبوده است که بتواند باعث رخ دادن آن صحنه وحشتناک شود. پاسخ میدهم که من چیزی ورای آنچه دیدهام، به خاطر نمیآورم. شاید که توهم یا کابوس بوده باشد- که مشتاقانه امیدوارم توهم یا کابوس بوده باشد- اما این همهی چیزی است که ذهن من از آن ساعات منزجر کننده، بعد از این که از دید مردم خارج شدیم، به خاطر میآورد. علت بازنگشتن هارلی وارن را فقط خودش یا شبحش- یا آن چیزِ بینام که وصفش از عهدهام خارج است- میتوانند بگویند.
همانطور که قبلاً هم گفتهام، با مطالعات غیرعادی هارلی وارن به خوبی آشنا بودم، و تا حدی هم در آنها شرکت میکردم. او کلکسیون بزرگی از کتابهایی غریب و نایاب در مورد موضوعات ممنوعه داشت. از بینشان من تمام آنهایی را که به زبانشان مسلط بودم را خواندهام؛ اما تعداد اینها در مقایسه با آنهایی که زبانشان را نمیفهمیدم، بسیار کم بود. فکر میکنم بیشترشان به عربی باشند؛ اما آن کتاب که مُلهَم از شیطان بود، همان کتاب که پایان کار را رقم زد- همان کتابی که او به هنگام ترک این دنیا در جیبش داشت- به حروفی نوشته شده بود که مشابهشان را من هرگز هیچ جا ندیده بودم. وارن هرگز به من نمیگفت که در کتاب چه هست. آیا باید دوباره بگویم که از ماهیت این تحقیقاتش درکی نداشتم؟ خوشحالم که اینطور است، چون آن تحقیقات واقعاً هولناک بودند. بیشتر از این که واقعاً تمایل به انجامشان داشته باشم، به خاطر شیفتگی ناخواستهای که داشتم دنبالشان میرفتم. وارن همیشه بر من تسلط داشت، و گاهی ازش میترسیدم. به خاطر دارم که چطور شب قبل از واقعه با دیدن حالت صورتش به خود لرزیدم. او لاینقطع دربارهی نظریهاش حرف میزد، این که چرا بعضی از اجساد هرگز نمیپوسند و سالم و سرحال در گورهایشان برای هزار سال باقی میمانند. اما حالا از او نمیترسم. چون فکر میکنم او ترسهایی را تجربه کرده است که ورای بصیرت من هستند. ترس من دیگر به خاطر خودش است.
یک بار دیگر میگویم که ایدهی روشنی از هدفمان در آن شب ندارم. مطمئناً ربط زیادی به آن کتاب همراه وارن داشت- همان کتاب کهنی که با حروفی تماماً رمزی یک ماه پیش از هند برایش آمده بود- اما قسم میخورم که من نمیدانم قرار بود چه چیزی پیدا کنیم. شاهد شما میگوید که ما را ساعت یازده و نیم حوالی قلهی گینزویل دیده که داشتیم به سمت مرداب سایپرس میرفتیم. احتمالاً درست میگوید، اگر چه من حافظهی روشنی از ماجرا ندارم. تصویری که بر روانم داغ شده است فقط مربوط به یک صحنه است؛ و در آن هنگام حتماً خیلی از نیمه شب گذشته بود؛ چون هلال در حال افول ماه را میشد بالا، میان آسمان بخارآلود مشاهده کرد.
آنجا گورستانی قدیمی بود. آنقدر قدیمی که من از دیدن آن همه تاریخ روی قبرها به لرزه افتادم. قبرستان در یک گودی عمیق و مرطوب قرار داشت. به خاطر چمن انبوه، خزهها و علفهای هرز خزنده بیش از حد سبز شده بود. بوی تعفن مبهمی در هوا پیچیده بود که تخیل بیکار من به عبث ربطش داد به سنگ در حال فساد. هر طرف نشانههای رهاشدگی و خرابی دیده میشد. دلشوره این که من و وارن اولین موجوداتی هستیم که به قرنها سکوت مرگبار اینجا نفوذ میکنیم، به جانم افتاد. از لبهی دره، هلالی رنگ پریده و در حال افول، از میان بخارات کریهی که از دخمههای بینام و نشان متصاعد میشدند، به پایین مینگریست. در پرتو این نور ضعیف و متزلزل بود که من توانستم صفی از سنگ قبرهای باستانی، کوزهها، مقبرههای بینام و ورودی آرامگاههای بزرگ را تشخیص دهم؛ همهشان در حال خرد شدن بودند، پوشیده از خزه، پر از لکههای ناشی از رطوبت و نیمه پنهان زیر پوشش گیاهی حال بهم زنی که وحشیانه و انبوه رشد کرده بود.
اولین خاطرهی روشن من از حضورم در این شهر مردگان خوفناک این بود که با وارن کنار یک گور نیمه ویران مکث کردیم و بارهایی که انگار بر دوش داشتیم را زمین انداختیم. اینجا بود که من دیدم یک چراغ الکتریکی و دو بیلچه دارم، در حالی که همراهم یک چراغ مشابه و یک تلفنِ حمل شونده داشت. کلمهای ادا نشد، چون آن مکان را میشناختیم و میدانستیم تکلیفمان چیست؛ بنابراین بدون تأخیر بیلچهها را برداشتیم و شروع به زدودن چمنها و علفهای هرز کردیم و خاک را از روی خانهی مردگان کهن کنار زدیم. بعد از پاک کردن کل سطح، که از سه قالب بزرگ گرانیت تشکیل شده بود، چند قدمی عقب رفتیم تا منظرهی قبر را بررسی کنیم؛ به نظر میآمد وارن در حال انجام یک سری محاسبات ذهنی است. دوباره طرف گور برگشت و با استفاده از بیلچهاش به عنوان اهرم، سعی کرد نزدیکترین قالب به یک خرابهی سنگی را بلند کند. حتماً در زمان خودش لوح مقبرهای بوده است. نتوانست و به من اشاره کرد که به کمکش بروم. بالاخره ترکیب نیروهای ما سنگ را شل کرد. بلندش کردیم و به گوشهای هُلش دادیم.
برداشتن قالب دهانهی سیاهی را نمایان کرد که از درونش گازهای بدبویی چنان تهوعآور متصاعد میشدند که ما با وحشت عقب پریدیم. اما بعد از درنگی دوباره به چاله نزدیک شدیم. نفس کشیدن دیگر برایمان آنقدر غیر قابل تحمل نبود. چراغهایمان یک رشته پلکان را نمایان ساختند. از لبه پلهها خونابه نفرتانگیزی از تراوشات داخلی زمین میچکید. پلهها با دو دیوارهی مرطوبِ پوشیده از نیترات احاطه شده بودند. اینجاست که حافظهام برای اولین بار تکلم را ضبط کرده است. وارن بالاخره با صدایی ملایم و مردانه مرا مورد خطاب قرار داد؛ صدایی که با توجه به محیط مهیب اطرافمان به شکلی منحصر به فرد خونسرد بود.
گفت: «متأسفم که باید ازت بخوام روی زمین بمونی. جنایته اگه بذارم تو با اون اعصاب ضعیفت پایین بری. حتا از روی چیزایی که من بهت گفتم، نمیتونی تصور کنی که اون پایین من چه چیزایی رو میبینم و چه کارایی باید انجام بدم. این کار خود شیطانه کارتر، و من شک دارم که هیچ انسانی بدون اعصاب پولادین بتونه شاهدش باشه و زنده و عاقل بالا بیاد. نمیخوام بهت توهین کنم؛ خدا میدونه که از داشتنت در کنارم خوشحال میشدم. اما مسئوولیت این کار قطعاً با خودمه؛ و نمیتونم یک آدم عصبی مثل تو رو با خودم به سوی مرگ یا دیوانگی احتمالی پایین بکشم. دارم بهت میگم، نمیتونی تصور کنی این چیز چه شکلیه! اما قول میدم از طریق تلفن تو رو در جریان هر حرکت بذارم. میبینی که اینجا به اندازهای که بتونم به مرکز زمین برم و برگردم، سیم با خودم آوردم!»
هنوز میتوانم –در حافظهام- آن کلماتی را که با خونسردی ادا میشدند بشنوم؛ و هنوز هم میتوانم اعتراضات خودم را به خاطر بیاورم. من نومیدانه مشتاق بودم دوستم را در سفر به اعماق آن گور همراهی کنم. اما او سرسختانه سر حرف خودش باقی ماند. حتا یک بار تهدید کرد که اگر اصرار کنم، کل سفر اکتشافی را لغو میکند؛ تهدیدی که مؤثر واقع شد، چرا که فقط او کلید آن چیز را در دست داشت. همه اینها هنوز یادم است، هر چند دیگر نمیدانستم ما دنبال چه جور چیزی هستیم. بعد از این که موافقت مرا با نقشهاش جلب کرد، وارن حلقهی سیم را برداشت و دستگاهها را تنظیم کرد. با اشارهی سرش من یکی از گوشیها را برداشتم و روی یک سنگ قبر فرسوده و رنگ و رو رفته، کنار حفره تازه باز شده نشستم. او دستم را فشرد، حلقهی سیم را روی شانهاش انداخت و در آن مردهخانهی غیر قابل وصف، ناپدید شد.
برای دقایقی، میتوانستم تابش فانوسش را ببینم و صدای خشخش سیم را که او داشت پشت سرش روی زمین میانداخت، بشنوم. اما نور خیلی زود ناپدید شد، انگار راه پله پیچ خورده بود و صدا هم تقریباً به همان سرعت فرومُرد. من تنها بودم، اما هنوز به وسیلهی آن رشتههای جادویی با ژرفا ارتباط داشتم. ژرفایی که پرتوهای نورِ هلالی در حال افول، روکش سبز رنگش را روشن کرده بودند.
در نور چراغ الکتریکی مرتب ساعتم را نگاه میکردم و گوشم با اشتیاقی تب آلود به گوشی تلفن چسبیده بود. برای یک ربع چیزی نشنیدم. بعد صدای تقهی ضعیفی از گوشی آمد و من هیجان زده دوستم را صدا کردم. با اینکه بیمناک بودم، اما قطعاً آمادگی شنیدن آن کلمات را نداشتم، کلماتی که از درون آن مغاره وهمناک بالا میآمدند. هرگز قبلاً صدای هارلی وارن را اینقدر مضطرب و لرزان نشنیده بودم. کسی که مرا اندکی قبل آنقدر خونسرد ترک کرده بود، حالا از آن پایین صدایش به زمزمهای ملتمسانه میمانست که از دلخراش ترین فریادها بدیمنتر مینمود:
«ای خدا! اگه فقط میتونستی چیزی رو که من میبینم، ببینی!»
نمیتوانستم پاسخ دهم. فقط میتوانستم لال شده و منتظر بمانم. دوباره آن صدای پریشان به گوش رسید:
«کارتر، وحشتناکه...دیوْ... باور نمیکنم!»
این بار صدایم یاریم کرد و هیجان زده سیلی از سؤالات را پرسیدم. وحشت زده تکرار میکردم: «وارن، چیه؟ چیه؟»
یک بار دیگر صدای دوستم را شنیدم. صدایش از ترس گرفته بود و این بار آشکارا رگههای ناامیدی هم در صدایش شنیده میشد:
«نمیتونم بهت بگم کارتر! مطلقاً خارج از تصوره. جرأت گفتنشو ندارم. هیچ انسانی نمیتونه اینو بدونه و زنده بمونه- خدای بزرگ! حتا خواب اینم نمیدیدم.»
دوباره سکوت، البته به جز سیل سؤالات بیربطی که من با ترس و لرز میپرسیدم. بعد دوباره صدای وارن با آهنگی آمیخته به بهت و حیرتی دیوانهوار به گوش رسید:
«کارتر! به خاطر خدا، قالبو سرجاش بذار و اگه تونستی از اینجا دور شو! زود باش... همه چیزو جا بذار و برو سمت بیرون... این تنها شانسته! و از منم نخواه که برات توضیح بدم.»
اینها را شنیدم. اما فقط قادر بودم سؤالات هذیانی خودم را تکرار کنم. اطرافم تاریکی بود و گورها و اشباح و پایین پایم خطری جدی قرار داشت که خارج از شعاع تصور آدمی بود. اما دوستم در خطر بزرگتری نسبت به من قرار داشت، و لابلای ترسم حس مبهم سرزنشگری داشتم که چرا او باید مرا کسی تصور کند که میتواند در چنین شرایطی تنهایش بگذارد. صدای تقههای بیشتری به گوش رسید و سپس نالهای دلخراش از وارن:
«بزن به چاک! به خاطر خدا، قالبو بذار سرجاش و بزن به چاک، کارتر!»
چیزی در لهجهی پسرانهی عامیانهی دوستم بود که باعث شد فکرم به کار بیفتد. عزمم را جزم کردم و فریاد زدم: «وارن، طاقت بیار! دارم میآم پایین!» اما با شنیدن این پیشنهاد صدای وارن به جیغی نومیدانه تبدیل شد:
«نه! تو نمیفهمی! خیلی دیره... همشم تقصیر خودمه. قالبو بذار سرجاش و دَر رو. کاری نیست که تو یا هیچکس دیگهای الان بتونه انجام بده!»
لحن صدا ملایمتر شد. انگار که نومیدانه تسلیم سرنوشت شده باشد. اما برای من ِدل نگران، صدا هنوز مضطرب بود.
«زود... قبل از اینکه خیلی دیر بشه!»
سعی کردم توجهی به او نکنم؛ سعی کردم از حالت فلجی که زمین گیرم کرده بود، دربیایم و به قولم عمل کنم و برای کمک به دوستم پایین بروم. اما زمزمه بعدی او مرا کماکان در دهشتی سرتاپا، خشک نگاه داشت.
«کارتر...عجله کن! فایده نداره... باید بری... بهتره یکیمون بمیره تا هر دو- قالب...»
مکث، تقههای بیشتر، و باز صدای ضعیف وارن:
«دیگه داره تموم میشه... سختترش نکن... اون پلههای لعنتی رو بپوشون و فرار کن تا جونتو نجات بدی... داری وقتو از دست میدی... خداحافظ کارتر... دیگه نمیبینمت!»
از اینجا به بعد صدای وارن به ناله تبدیل شد؛ ناله به تدریج تبدیل به فریاد گوشخراشی شد که بار وحشت تمام اعصار را در خود داشت...
«لعنت بر این چیزهای جهنمی...لژیونها...خدایا! فرار کن! فرار کن! فرار کن!»
بعد از آن سکوت حاکم شد. برای زمانی که به نظر ابدی میرسید، گیج و منگ آنجا نشستم؛ در گوشی تلفن زمزمه کردم، مِن و مِن کردم، صدا زدم، فریاد کردم. در آن زمان ابدی بارها و بارها زمزمه کردم و جویده جویده، صدا زدم و داد زدم و فریاد کردم: «وارن! وارن! جواب بده...اونجایی؟»
سپس اوج وحشت به سراغم آمد- باور نکردنی، غیر قابل تصور و تقریباً ناگفتنی. گفتم که پس از قطع شدن آخرین جیغ اخطار وارن، به نظر قرنها گذشت و در آن زمان فریادهای من فقط سکوت سهمگین را میشکست. اما بعد از مدتی باز صدای تقه از گوشی آمد و من گوشهایم را تیز کردم و گوش دادم. دوباره فریاد زدم: «وارن، اونجایی؟» و در پاسخ چیزی شنیدم که باعث شده این مِه بر ذهنم حاکم شود. آقایان، سعی نمیکنم آن چیز-آن صدا- را توضیح دهم که اصلاً جرأتش را ندارم که بخواهم با جزییات وصفش کنم، چرا که اولین کلمات هوشیاریم را از بین برد و خلایی در ذهنم ایجاد کرد که تا زمان به هوش آمدن در بیمارستان طول کشید. میتوانم بگویم صدا عمیق، پوک، دَلمه مانند، دوردست، غیرزمینی، ناانسانی، بیجسم بود. چه میتوانم بگویم؟ این پایان تجربهی من بود، و نیز پایان داستانم. من شنیدمش، و دیگر چیزی نفهمیدم. شنیدمش در حالی که مثل سنگ، وسط آن قبرستان گمنامْ میان گودال، میان سنگهای در حال ریزش و مقبرههای در حال فروریختن، میان علفهای انبوه و بخارات بدبو نشسته بودم. شنیدمش در حالی که از داخلیترین اعماق آن قبر لعنتی ِسَرباز بالا آمد و من داشتم اشباح بیشکل و مردهخوار را که در نور هلال افول کننده میرقصیدند، نگاه میکردم.
و این چیزیست که گفت:
«احمق! وارن مُرده!»
پینوشتها:
1- Harley Warren
2- Gainsville
3- Big Cypress Swamp به معنای مرداب سرو بزرگ
مجدداً تکرار میکنم، نمیدانم چه به سر هارلی وارن[1] آمده است. هر چند گمان میبرم- و تا حدی امیدوارم- که در اغمای مطلق به سر ببرد، اگر که چنان مرحمتی در جهان وجود داشته باشد. درست میگویند که من طی پنج سال اخیر بهترین دوست و نیز شریک تحقیقات خوفناکش در ناشناختهها بودهام. حافظهام تیره و متزلزل است، اما انکار نمیکنم که شاهدِ شما شاید ما را دیده باشد. در آن شب مَهیب، ساعت یازده و نیم ما نزدیک قلهی گینزویل[2] بودیم و به سمت مرداب بیگ سایپرس[3] میرفتیم. حتا تصریح میکنم که ما چراغ الکتریکی، بیلچه و یک حلقهی سیم منحصر به فرد همراه با ابزارآلات مخصوص داشتیم؛ این چیزها را میگویم، چون در آن واقعهی مخوف که داغش هنوز در خاطرهام حک شده است، نقش داشتند. بعدش چه شد و به چه دلیل من را روز بعد تنها و مَنگ در کناره مرداب پیدا کردند؟ از اینها باور کنید که به جز چیزهایی که بارها و بارها بهتان گفتهام، چیزی نمیدانم. شما میگویید در مرداب یا اطرافش چیزی نبوده است که بتواند باعث رخ دادن آن صحنه وحشتناک شود. پاسخ میدهم که من چیزی ورای آنچه دیدهام، به خاطر نمیآورم. شاید که توهم یا کابوس بوده باشد- که مشتاقانه امیدوارم توهم یا کابوس بوده باشد- اما این همهی چیزی است که ذهن من از آن ساعات منزجر کننده، بعد از این که از دید مردم خارج شدیم، به خاطر میآورد. علت بازنگشتن هارلی وارن را فقط خودش یا شبحش- یا آن چیزِ بینام که وصفش از عهدهام خارج است- میتوانند بگویند.
همانطور که قبلاً هم گفتهام، با مطالعات غیرعادی هارلی وارن به خوبی آشنا بودم، و تا حدی هم در آنها شرکت میکردم. او کلکسیون بزرگی از کتابهایی غریب و نایاب در مورد موضوعات ممنوعه داشت. از بینشان من تمام آنهایی را که به زبانشان مسلط بودم را خواندهام؛ اما تعداد اینها در مقایسه با آنهایی که زبانشان را نمیفهمیدم، بسیار کم بود. فکر میکنم بیشترشان به عربی باشند؛ اما آن کتاب که مُلهَم از شیطان بود، همان کتاب که پایان کار را رقم زد- همان کتابی که او به هنگام ترک این دنیا در جیبش داشت- به حروفی نوشته شده بود که مشابهشان را من هرگز هیچ جا ندیده بودم. وارن هرگز به من نمیگفت که در کتاب چه هست. آیا باید دوباره بگویم که از ماهیت این تحقیقاتش درکی نداشتم؟ خوشحالم که اینطور است، چون آن تحقیقات واقعاً هولناک بودند. بیشتر از این که واقعاً تمایل به انجامشان داشته باشم، به خاطر شیفتگی ناخواستهای که داشتم دنبالشان میرفتم. وارن همیشه بر من تسلط داشت، و گاهی ازش میترسیدم. به خاطر دارم که چطور شب قبل از واقعه با دیدن حالت صورتش به خود لرزیدم. او لاینقطع دربارهی نظریهاش حرف میزد، این که چرا بعضی از اجساد هرگز نمیپوسند و سالم و سرحال در گورهایشان برای هزار سال باقی میمانند. اما حالا از او نمیترسم. چون فکر میکنم او ترسهایی را تجربه کرده است که ورای بصیرت من هستند. ترس من دیگر به خاطر خودش است.
یک بار دیگر میگویم که ایدهی روشنی از هدفمان در آن شب ندارم. مطمئناً ربط زیادی به آن کتاب همراه وارن داشت- همان کتاب کهنی که با حروفی تماماً رمزی یک ماه پیش از هند برایش آمده بود- اما قسم میخورم که من نمیدانم قرار بود چه چیزی پیدا کنیم. شاهد شما میگوید که ما را ساعت یازده و نیم حوالی قلهی گینزویل دیده که داشتیم به سمت مرداب سایپرس میرفتیم. احتمالاً درست میگوید، اگر چه من حافظهی روشنی از ماجرا ندارم. تصویری که بر روانم داغ شده است فقط مربوط به یک صحنه است؛ و در آن هنگام حتماً خیلی از نیمه شب گذشته بود؛ چون هلال در حال افول ماه را میشد بالا، میان آسمان بخارآلود مشاهده کرد.
آنجا گورستانی قدیمی بود. آنقدر قدیمی که من از دیدن آن همه تاریخ روی قبرها به لرزه افتادم. قبرستان در یک گودی عمیق و مرطوب قرار داشت. به خاطر چمن انبوه، خزهها و علفهای هرز خزنده بیش از حد سبز شده بود. بوی تعفن مبهمی در هوا پیچیده بود که تخیل بیکار من به عبث ربطش داد به سنگ در حال فساد. هر طرف نشانههای رهاشدگی و خرابی دیده میشد. دلشوره این که من و وارن اولین موجوداتی هستیم که به قرنها سکوت مرگبار اینجا نفوذ میکنیم، به جانم افتاد. از لبهی دره، هلالی رنگ پریده و در حال افول، از میان بخارات کریهی که از دخمههای بینام و نشان متصاعد میشدند، به پایین مینگریست. در پرتو این نور ضعیف و متزلزل بود که من توانستم صفی از سنگ قبرهای باستانی، کوزهها، مقبرههای بینام و ورودی آرامگاههای بزرگ را تشخیص دهم؛ همهشان در حال خرد شدن بودند، پوشیده از خزه، پر از لکههای ناشی از رطوبت و نیمه پنهان زیر پوشش گیاهی حال بهم زنی که وحشیانه و انبوه رشد کرده بود.
اولین خاطرهی روشن من از حضورم در این شهر مردگان خوفناک این بود که با وارن کنار یک گور نیمه ویران مکث کردیم و بارهایی که انگار بر دوش داشتیم را زمین انداختیم. اینجا بود که من دیدم یک چراغ الکتریکی و دو بیلچه دارم، در حالی که همراهم یک چراغ مشابه و یک تلفنِ حمل شونده داشت. کلمهای ادا نشد، چون آن مکان را میشناختیم و میدانستیم تکلیفمان چیست؛ بنابراین بدون تأخیر بیلچهها را برداشتیم و شروع به زدودن چمنها و علفهای هرز کردیم و خاک را از روی خانهی مردگان کهن کنار زدیم. بعد از پاک کردن کل سطح، که از سه قالب بزرگ گرانیت تشکیل شده بود، چند قدمی عقب رفتیم تا منظرهی قبر را بررسی کنیم؛ به نظر میآمد وارن در حال انجام یک سری محاسبات ذهنی است. دوباره طرف گور برگشت و با استفاده از بیلچهاش به عنوان اهرم، سعی کرد نزدیکترین قالب به یک خرابهی سنگی را بلند کند. حتماً در زمان خودش لوح مقبرهای بوده است. نتوانست و به من اشاره کرد که به کمکش بروم. بالاخره ترکیب نیروهای ما سنگ را شل کرد. بلندش کردیم و به گوشهای هُلش دادیم.
برداشتن قالب دهانهی سیاهی را نمایان کرد که از درونش گازهای بدبویی چنان تهوعآور متصاعد میشدند که ما با وحشت عقب پریدیم. اما بعد از درنگی دوباره به چاله نزدیک شدیم. نفس کشیدن دیگر برایمان آنقدر غیر قابل تحمل نبود. چراغهایمان یک رشته پلکان را نمایان ساختند. از لبه پلهها خونابه نفرتانگیزی از تراوشات داخلی زمین میچکید. پلهها با دو دیوارهی مرطوبِ پوشیده از نیترات احاطه شده بودند. اینجاست که حافظهام برای اولین بار تکلم را ضبط کرده است. وارن بالاخره با صدایی ملایم و مردانه مرا مورد خطاب قرار داد؛ صدایی که با توجه به محیط مهیب اطرافمان به شکلی منحصر به فرد خونسرد بود.
گفت: «متأسفم که باید ازت بخوام روی زمین بمونی. جنایته اگه بذارم تو با اون اعصاب ضعیفت پایین بری. حتا از روی چیزایی که من بهت گفتم، نمیتونی تصور کنی که اون پایین من چه چیزایی رو میبینم و چه کارایی باید انجام بدم. این کار خود شیطانه کارتر، و من شک دارم که هیچ انسانی بدون اعصاب پولادین بتونه شاهدش باشه و زنده و عاقل بالا بیاد. نمیخوام بهت توهین کنم؛ خدا میدونه که از داشتنت در کنارم خوشحال میشدم. اما مسئوولیت این کار قطعاً با خودمه؛ و نمیتونم یک آدم عصبی مثل تو رو با خودم به سوی مرگ یا دیوانگی احتمالی پایین بکشم. دارم بهت میگم، نمیتونی تصور کنی این چیز چه شکلیه! اما قول میدم از طریق تلفن تو رو در جریان هر حرکت بذارم. میبینی که اینجا به اندازهای که بتونم به مرکز زمین برم و برگردم، سیم با خودم آوردم!»
هنوز میتوانم –در حافظهام- آن کلماتی را که با خونسردی ادا میشدند بشنوم؛ و هنوز هم میتوانم اعتراضات خودم را به خاطر بیاورم. من نومیدانه مشتاق بودم دوستم را در سفر به اعماق آن گور همراهی کنم. اما او سرسختانه سر حرف خودش باقی ماند. حتا یک بار تهدید کرد که اگر اصرار کنم، کل سفر اکتشافی را لغو میکند؛ تهدیدی که مؤثر واقع شد، چرا که فقط او کلید آن چیز را در دست داشت. همه اینها هنوز یادم است، هر چند دیگر نمیدانستم ما دنبال چه جور چیزی هستیم. بعد از این که موافقت مرا با نقشهاش جلب کرد، وارن حلقهی سیم را برداشت و دستگاهها را تنظیم کرد. با اشارهی سرش من یکی از گوشیها را برداشتم و روی یک سنگ قبر فرسوده و رنگ و رو رفته، کنار حفره تازه باز شده نشستم. او دستم را فشرد، حلقهی سیم را روی شانهاش انداخت و در آن مردهخانهی غیر قابل وصف، ناپدید شد.
برای دقایقی، میتوانستم تابش فانوسش را ببینم و صدای خشخش سیم را که او داشت پشت سرش روی زمین میانداخت، بشنوم. اما نور خیلی زود ناپدید شد، انگار راه پله پیچ خورده بود و صدا هم تقریباً به همان سرعت فرومُرد. من تنها بودم، اما هنوز به وسیلهی آن رشتههای جادویی با ژرفا ارتباط داشتم. ژرفایی که پرتوهای نورِ هلالی در حال افول، روکش سبز رنگش را روشن کرده بودند.
در نور چراغ الکتریکی مرتب ساعتم را نگاه میکردم و گوشم با اشتیاقی تب آلود به گوشی تلفن چسبیده بود. برای یک ربع چیزی نشنیدم. بعد صدای تقهی ضعیفی از گوشی آمد و من هیجان زده دوستم را صدا کردم. با اینکه بیمناک بودم، اما قطعاً آمادگی شنیدن آن کلمات را نداشتم، کلماتی که از درون آن مغاره وهمناک بالا میآمدند. هرگز قبلاً صدای هارلی وارن را اینقدر مضطرب و لرزان نشنیده بودم. کسی که مرا اندکی قبل آنقدر خونسرد ترک کرده بود، حالا از آن پایین صدایش به زمزمهای ملتمسانه میمانست که از دلخراش ترین فریادها بدیمنتر مینمود:
«ای خدا! اگه فقط میتونستی چیزی رو که من میبینم، ببینی!»
نمیتوانستم پاسخ دهم. فقط میتوانستم لال شده و منتظر بمانم. دوباره آن صدای پریشان به گوش رسید:
«کارتر، وحشتناکه...دیوْ... باور نمیکنم!»
این بار صدایم یاریم کرد و هیجان زده سیلی از سؤالات را پرسیدم. وحشت زده تکرار میکردم: «وارن، چیه؟ چیه؟»
یک بار دیگر صدای دوستم را شنیدم. صدایش از ترس گرفته بود و این بار آشکارا رگههای ناامیدی هم در صدایش شنیده میشد:
«نمیتونم بهت بگم کارتر! مطلقاً خارج از تصوره. جرأت گفتنشو ندارم. هیچ انسانی نمیتونه اینو بدونه و زنده بمونه- خدای بزرگ! حتا خواب اینم نمیدیدم.»
دوباره سکوت، البته به جز سیل سؤالات بیربطی که من با ترس و لرز میپرسیدم. بعد دوباره صدای وارن با آهنگی آمیخته به بهت و حیرتی دیوانهوار به گوش رسید:
«کارتر! به خاطر خدا، قالبو سرجاش بذار و اگه تونستی از اینجا دور شو! زود باش... همه چیزو جا بذار و برو سمت بیرون... این تنها شانسته! و از منم نخواه که برات توضیح بدم.»
اینها را شنیدم. اما فقط قادر بودم سؤالات هذیانی خودم را تکرار کنم. اطرافم تاریکی بود و گورها و اشباح و پایین پایم خطری جدی قرار داشت که خارج از شعاع تصور آدمی بود. اما دوستم در خطر بزرگتری نسبت به من قرار داشت، و لابلای ترسم حس مبهم سرزنشگری داشتم که چرا او باید مرا کسی تصور کند که میتواند در چنین شرایطی تنهایش بگذارد. صدای تقههای بیشتری به گوش رسید و سپس نالهای دلخراش از وارن:
«بزن به چاک! به خاطر خدا، قالبو بذار سرجاش و بزن به چاک، کارتر!»
چیزی در لهجهی پسرانهی عامیانهی دوستم بود که باعث شد فکرم به کار بیفتد. عزمم را جزم کردم و فریاد زدم: «وارن، طاقت بیار! دارم میآم پایین!» اما با شنیدن این پیشنهاد صدای وارن به جیغی نومیدانه تبدیل شد:
«نه! تو نمیفهمی! خیلی دیره... همشم تقصیر خودمه. قالبو بذار سرجاش و دَر رو. کاری نیست که تو یا هیچکس دیگهای الان بتونه انجام بده!»
لحن صدا ملایمتر شد. انگار که نومیدانه تسلیم سرنوشت شده باشد. اما برای من ِدل نگران، صدا هنوز مضطرب بود.
«زود... قبل از اینکه خیلی دیر بشه!»
سعی کردم توجهی به او نکنم؛ سعی کردم از حالت فلجی که زمین گیرم کرده بود، دربیایم و به قولم عمل کنم و برای کمک به دوستم پایین بروم. اما زمزمه بعدی او مرا کماکان در دهشتی سرتاپا، خشک نگاه داشت.
«کارتر...عجله کن! فایده نداره... باید بری... بهتره یکیمون بمیره تا هر دو- قالب...»
مکث، تقههای بیشتر، و باز صدای ضعیف وارن:
«دیگه داره تموم میشه... سختترش نکن... اون پلههای لعنتی رو بپوشون و فرار کن تا جونتو نجات بدی... داری وقتو از دست میدی... خداحافظ کارتر... دیگه نمیبینمت!»
از اینجا به بعد صدای وارن به ناله تبدیل شد؛ ناله به تدریج تبدیل به فریاد گوشخراشی شد که بار وحشت تمام اعصار را در خود داشت...
«لعنت بر این چیزهای جهنمی...لژیونها...خدایا! فرار کن! فرار کن! فرار کن!»
بعد از آن سکوت حاکم شد. برای زمانی که به نظر ابدی میرسید، گیج و منگ آنجا نشستم؛ در گوشی تلفن زمزمه کردم، مِن و مِن کردم، صدا زدم، فریاد کردم. در آن زمان ابدی بارها و بارها زمزمه کردم و جویده جویده، صدا زدم و داد زدم و فریاد کردم: «وارن! وارن! جواب بده...اونجایی؟»
سپس اوج وحشت به سراغم آمد- باور نکردنی، غیر قابل تصور و تقریباً ناگفتنی. گفتم که پس از قطع شدن آخرین جیغ اخطار وارن، به نظر قرنها گذشت و در آن زمان فریادهای من فقط سکوت سهمگین را میشکست. اما بعد از مدتی باز صدای تقه از گوشی آمد و من گوشهایم را تیز کردم و گوش دادم. دوباره فریاد زدم: «وارن، اونجایی؟» و در پاسخ چیزی شنیدم که باعث شده این مِه بر ذهنم حاکم شود. آقایان، سعی نمیکنم آن چیز-آن صدا- را توضیح دهم که اصلاً جرأتش را ندارم که بخواهم با جزییات وصفش کنم، چرا که اولین کلمات هوشیاریم را از بین برد و خلایی در ذهنم ایجاد کرد که تا زمان به هوش آمدن در بیمارستان طول کشید. میتوانم بگویم صدا عمیق، پوک، دَلمه مانند، دوردست، غیرزمینی، ناانسانی، بیجسم بود. چه میتوانم بگویم؟ این پایان تجربهی من بود، و نیز پایان داستانم. من شنیدمش، و دیگر چیزی نفهمیدم. شنیدمش در حالی که مثل سنگ، وسط آن قبرستان گمنامْ میان گودال، میان سنگهای در حال ریزش و مقبرههای در حال فروریختن، میان علفهای انبوه و بخارات بدبو نشسته بودم. شنیدمش در حالی که از داخلیترین اعماق آن قبر لعنتی ِسَرباز بالا آمد و من داشتم اشباح بیشکل و مردهخوار را که در نور هلال افول کننده میرقصیدند، نگاه میکردم.
و این چیزیست که گفت:
«احمق! وارن مُرده!»
1- Harley Warren
2- Gainsville
3- Big Cypress Swamp به معنای مرداب سرو بزرگ