تمام آنچه زن نابینا از دیدههایش برای هری تعریف کرده بود، تمام و کمال حقیقت داشت. چشم درونی نورما پین -توانایی فوقالعادهای که به او امکان میداد تا جزیرهی منهتن را از پل برادوی تا پارک باتری اسکن کند، آن هم بدون آن که حتا یک ذره از سر جایش در اتاق محقر خیابان هفتاد و پنجم جم بخورد- مثل چشم تردستی که چاقو پرتاب میکند، تیز بود. اینجا در خیابان ریج خانهای متروک وجود داشت که خشت و آجرش دود گرفته بود. سگ مردهای که زن توصیف کرده بود، درست همینجا افتاده بود. چنان در گوشهی دیوار دراز کشیده بود که انگار خواب است، فقط نیمی از سرش دیگر وجود نداشت. و اگر بنا بود حرف نورما را باور کنیم، شیطانی که هری به دنبالش میگشت، همینجا بود. شیطانی خجالتی و به شدت خبیث به نام چاچات [1].
هری در این فکر بود که این خانه جای مناسبی برای سکونت جنایتکار مهلکی در قواره ی چاچات نیست. گرچه خاندان دوزخیها میتوانستند خیلی هم دهاتی باشند، اما قطعاً این هجمهی تبلیغاتی مسیحیها بود که آنها را چون ساکنین نجاست و یخ معرفی میکرد. این شیطان رجیم بیشتر به آن دستهای میخورد که سالاد سیب اتریشی را با تخم مرغ و ودکا صرف میکنند. نه از آنهایی که خود را در میان چنین مرارتی پنهان میکنند.
اما هری در ردگیری چاچات با امکاناتی که خودش در نقش یک مامور مخفی در اختیار داشت، شکست خورده بود. در نتیجه ناامیدانه پیش نهانبین نابینا رفت. او در قبال رها شدنِ این شیطان مسئول بود و پیش نورما به قصورش اعتراف کرد. ظاهراً او در برخوردهای اخیرش با گالف [2] و ذریهاش، هیچوقت یاد نگرفته بود که دوزخ هم در فریبکاری و دغلبازی نابغهای در چنته دارد. در غیر این صورت چرا گول ظاهرِ کودکی را خورد که روی پایش بند نمیشد؟ آن هم وقتی که در واقع که اسلحهاش را به سوی چاچات نشانه رفته بود. البته کودک هم به محض این که حواس حریفش را به اندازهی کافی پرت کرد، دود شد و به آسمان ابری صعود کرد. بله، شیطان فرار کرد.
و حالا، پس از سه هفته تعقیب و گریز بیحاصل، در نیویورک موقع کریسمس رسیده بود؛ فصل پاکطینتی و خودکشی. خیابانها غلغله بودند و هوا در حکم نمک روی زخم بود و مال و مکنت در جلال و جبروت. اوضاع چنان برای چاچات مناسب بود که کمتر کسی متوجه میشد. هری باید شیطان را قبل از این که آسیبی جدی بیافریند پیدا میکرد. پیدا میکرد و به همان دوزخی میفرستاد، که از آن آمده بود. در بدترین حالت اگر مجبور میشد حتا از اوراد اسارت هم استفاده میکرد. اورادی که پدر هس [3] برایش فاش کرد و البته پشتبند آن چنان هشدارهای مخوفی چاشنی کرد که هری هیچوقت آنها را روی کاغذ هم ننوشت. با این حال هری همهی هزینههایش را گردن میگرفت تا چاچات در این سوی برزخ شاهد روز کریسمس نباشد.
درون خانهی واقع در خیابان ریج، سردتر از بیرونش بود. میتوانست نفوذ سرما به درون جورابها و کرخ شدن پاهایش را حس کند. داشت راهش را به پاگرد طبقهی دوم باز میکرد که صدای نالهای شنید. برگشت. کاملاً منتظر بود چاچات را آنجا ببیند که خوشهی چشمانش در آن واحد به دوازده طرف مینگریست و موهای بدنش موج بر میداشت. اما نه. به جایش زنی جوان در انتهای راهرو ایستاده بود. ظاهرش که از سوءتغذیه حکایت داشت، به پورتوریکوییها میخورد. همین یک برداشت، به اضافهی حاملگی زن تمام چیزی بود که در یک نظر دستگیر هری شد، سپس دختر به سرعت از پلهها به پایین سرازیر شد.
با شنیدن صدای پایین رفتن دختر، هری فهمید که نورما اشتباه کرده. اگر چاچات اینجا میبود، چنین طعمهی فوقالعادهای هیچگاه نمیتوانست فرار کند در حالی که هنوز چشمهایش سر جایشان است. شیطان اینجا نبود.
که یعنی باید بقیهی منهتن را میگشت.
*
شب قبل اتفاق خیلی عجیبی برای ادی اکسل [4] افتاد. ماجرا وقتی شروع شد که ادی از بار مورد علاقهاش در شش خیابان آنورتر از سوپرمارکت خودش بیرون آمد. مست بود و شاد و دلیل هم داشت. امروز به سن پنجاه و پنج سالگی رسیده بود. در طول عمرش سه بار ازدواج کرده بود، قیمومیت ۴ فرزند مشروع و مَشتی نامشروع را بر عهده داشت و شاید مهمتر از همهی اینها، این بود که سوپرمارکت اکسل را به جایی پردرآمد بدل کرده بود. همه چیز دنیا باب میل پیش میرفت.
اما امان از هوا! به شدت سرد بود. امکان نداشت در شبی که دست دومین عصر یخبندان را از پشت میبست، تاکسی گیرش بیاید. مجبور بود تا خانه پیاده برود.
با این حال دو قدم نرفته بود که معجزهی تمام اعصار اتفاق افتاد و واقعاً یک تاکسی از آنجا گذشت. برایش دست تکان داد، درون کابین ماشین آرام گرفت و آنوقت ماجراهای عجیب شروع شد.
اولین ماجرای عجیب این که راننده نام او را میدانست. رانندهی تاکسی گفت: «منزل تشریف میبرین آقای اکسل؟»
ادی فرستادهی الهیاش را سین جیم نکرد و فقط «آره»ای زیر لب زمزمه کرد. فکر کرد این هم از مناسک امتیازهای روز تولد است. شاید لطف یکی از آدمهای درون بار بود. شاید چشمانش را بر هم گذاشت و شاید حتا به خواب رفت. به هر صورت، تنها چیزی که بعد از آن فهمید این بود که تاکسی با سرعت از خیابانهایی میگذشت که او نمیشناخت. تکانی به خود داد. اینجا قطعاً دهاتی چیزی بود که ادی اصلاً ندیده بود. محلهی او در قسمت بالایی خیابان نوزدهم بود، نزدیک مغازهاش. شأن او به بیکلاسی این دهات نمیخورد. روی تابلوی یکی از مغازههای نوشته بود «سوراخ کردن گوش، با درد یا بیدرد» و پسران جوان هم در درگاهش پلاس بودند.
به تندی چند ضربه به حائل میان خود و راننده زد و گفت: «این راه درست نیست.» با این حال ماشین به سمت رودخانه پیچید و در خیابانی پر از انبارهای تجاری افتاد و این پایان راه بود. تا این موقع خبری از عذرخواهی یا هرگونه توضیحی نبود.
راننده گفت: «اینجا آخر راهه.» از این واضحتر نمیشد به او بگوید که باید پیاده شود.
تاکسی در امتداد فضایی خالی و تاریک بین دو انبار متروک نگه داشت. همین که ادی خود را از ماشین بیرون کشید، راننده گفت: «منتظرته.» و راهش را گرفت و رفت. ادی در پیادهرو تنها مانده بود.
عقل سلیم میگفت سریع برگردد؛ اما آنچه دید، او را سر جایش میخکوب کرد. زنی که راننده تاکسی در موردش گفت، آنجا ایستاده بود و فربهترین موجودی بود که ادی در طول عمرش به چشم میدید. بیش از انگشت غبغب داشت و چیزی نمانده بود چربی بدنش از لابهلای لباس تابستانی نازکش بیرون بریزد. لباسش هم برق میزد.
زن صدایش کرد: «ادی.» انگار امشب همه او را به اسم میشناختند. همین که زن به سمت ادی حرکت کرد، موجی از چربی از تنه به سمت دست و پاهایش لغزیدن گرفت.
هری میخواست بپرسد: «تو کی هستی؟» اما کلام در دهانش خشکید وقتی متوجه شد که پاهای چاقاله خانم روی زمین نیست! او در هوا معلق بود.
اگر ادی هوشیار بود، احتمالاً دمش را رو کولش میانداخت و پا به فرار میگذاشت؛ اما مسکری درون خونش ترس و اضطرابش را رقیق میکرد. همانجا که بود، ماند.
«ادی، ادی عزیز. من یه خبر بد و یه خبر خوب برات دارم. اول کدومش رو میخوای بشنوی؟»
در این لحظه ادی کمی تأمل به خرج داد و در نهایت گفت: «خبر خوب رو.»
زن خندهی ناچیزی کرد و جواب داد: «تو فردا میمیری.»
«این خوب بود؟»
«رضوان به انتظار روح جاودان توست. این سعادت به حساب نمیاد؟»
«خب پس خبر بد چیه؟»
زن دست پرمویش را به درون شکاف میان سینهاش فرو کرد. صدای نالهی آرامی آمد و زن چیزی را بیرون کشید. چیزی مابین مارمولک خانگی حقیر و موشی مریض که از هر دو زشتتر بود. وقتی زن آن موجود را در هوا نگه داشت تا ادی ببیند، جانور با اندام رقتانگیزش دست و پا میزد: «این روح جاودان توئه.»
ادی با خود گفت حق با زن است. این خبر خوبی نبود.
«آره، منظرهی تأثربرانگیزیه، نه؟» و روح در همین هنگام به پفپف کردن و وول خوردن افتاد. زن ادامه داد: «دچار سوء تغذیه است. این دم آخری خیلی ضعیفه، و چرا؟» زن فرصت جواب دادن به ادی نداد و گفت :«از کمیِ کار خیره.»
سردش بود و دندانهایش به هم میخورد. پرسید: «خب من قراره واسهاش چی کار کنم؟»
«چندتا دم و بازدم دیگه بیشتر برات نمونده. در ازای عمری گرونفروشی حالا باید کفّاره بدی.»
«نمیفهمم.»
«فردا سوپرمارکت اکسل رو به یه ایستگاه خیریه تبدیل کن. این طوری ممکنه بتونی کمی گوشت به تن این روحت بنشونی.»
ادی متوجه شد که زن در حال عروج است. در ظلمات بالای سرش، موسیقی بسیار محزونی در حال نواختن بود که کمکم او را در خود میپیچید تا این که بالاخره کاملاً از نظر پنهان شد.
*
تا هری به خیابان برسد، دختر رفته بود. و سگ مرده هم به همچنین. با نادرست از آب در آمدن احتمالات، هری به آپارتمان نورما پین برگشت. البته این بازگشت بیشتر به خاطر این که تنها نباشد تا رضایتی که با اعلام اشتباه نورما برایش حاصل میشد.
از میان سر و صدای پنج تلویزیون و پنج رادیویی که نورما همیشه روشن میگذاشت، با صدای بلند گفت: «من هیچوقت اشتباه نمیکنم.» این سر و صدا به قول خودش تنها راه امنی بود تا آن دسته از ارواحی را که پیوسته به درون کارهایش سرک میکشیدند و به حریم شخصیاش متعرض میشدند، ناکام بگذارد. صداهای نامفهوم و ورور کردنهای الکی آنها را دست به سر میکرد.
نورما گفت: «من انرژی توی اون خونهی خیابون ریج رو دیدم. مثل چی مطمئنم.»
هری میخواست دعوا به راه بیندازد که تصویر یکی از نمایشگرها توجهش را جلب کرد. خبر گزارشگری را نشان میداد که در پیادهروی یک خیابان روبروی مغازهای (که روی تابلوی آن سوپرمارکت الکس نوشته بود) ایستاده بود. از درون مغازه جسد چند نفر را بیرون میآوردند.
نورما پرسید: «چی شده؟»
هری که تلاش میکرد صدای گزارشگر را از میان همهمه تشخیص دهد، گفت: «انگار یه بمب ترکیده.»
«صداشو بلند کن. من از فاجعه خوشم میاد.»
این یک بمب نبود که چنین ویرانی به بار آورده بود. غوغایی به پا بود. در نیمههای روز، دعوایی در سوپرمارکت به راه افتاده بود و هیچکس هم نمیدانست چرا. این دعوا کمکم به یک حمام خون تبدیل شده بود. آمارهای محافظکارانهی اولیه تعداد کشتهها را ۳۰ نفر تخمین میزد به علاوهی دو برابر زخمی. این خبر با حرفهایی که در مورد چگونگی فوران خود به خودی خشونت در مغازه میزد، مثل نفتی بود که در کورهی گمانههای وحشتناک هری ریخته باشند.
هری زیر لب گفت: «چاچات...»
با وجود آن همه سر و صدا در آن فضای محدود، نورما گفتهاش را شنید و پرسید: «از کجا اینقدر مطمئنی؟»
هری جواب نداد. داشت به سر خط خبرها گوش میکرد تا شاید بتواند مکان سوپرمارکت اکسل را بفهمد. و فهمید. خیابان سوم، بین فرعی نود و چهار و نود و پنج.
«به خندیدنت ادامه بده.» این را گفت و نورما را با بطری شراب و همهمهی مرگبار دور و برش تنها گذاشت.
*
لیندا [5] به خانهی واقع در خیابان ریج بازگشت. آخرین تیر در ترکش همین بود. امیدوار بود بولو [6] را آنجا بیابد. با خود حساب کرد بولو منطقیترین کاندیدا برای پدر بچهای است که در شکم داشت. اما در عین حال مردان عجیبی دیگری هم در آن دوران زندگیاش حضور داشتند؛ مردانی که در نور مستقیم چشمانی طلایی داشتند، مردانی با لبخندهایی ناگهانی و تصنعی به لب. به هر حال بولو آنجا نبود و در آخر، لیندا همان طور که خودش هم میدانست، تنهای تنها بود. به تنها امیدش این بود که سرش را بر زمین بگذارد و بمیرد. اما مرگ داریم تا مرگ. یکی آن مرگی بود که شبانه برایش دعا میکرد، که در خواب سرما شیرهی جانش را بکشد. گونهی دیگری هم بود، که وقتی دیگر نا نداشت، در خواب میدید. مرگی که نه وقار داشت و نه عاقبت بهخیری. مرگی که در آن مردی با لباس خاکستری با خود میآوردش. مردی با صورتی که گاهی چهرهی آشنای یک کشیش را به یادش میآورد و گاهی هم دیوار گچی پوسیدهای را.
با گدایی کردن راه خود را به سمت بالای شهر و میدان تایمز در پیش گرفت. اینجا و در میان خیل خریداران، برای مدتی احساس امنیت میکرد. کافهای پیدا کرد و تخممرغ با قهوه سفارش داد و مواظب بود تا هزینهی وعدهی غذاییاش با جمع مقدار پولی که گدایی کرده، درست در بیاید. غذا بچه را حال آورد. لیندا حس کرد که بچه در خواب غلتی زد و حالا داشت بیدار میشد. شاید او باید مدتی دیگر مبارزه میکرد. اگر نه برای خودش، حداقل برای بچه.
همین طور پشت میز مدتی درنگ کرد تا مشکلش را از جهات مخالف بررسی کند. تا این که بالاخره غرغرهای مالک مغازه او را شرمگین کرد و به خیابان برش گرداند.
ساعات واپسین روشنایی روز بود و هوا هم بدتر میشد. زنی در اطرافش به زبان ایتالیایی، آوازی غمگین میخواند. نزدیک بود اشکش در بیاید. از غصهی توی آواز روی برگرداند و دوباره در مسیری نامشخص به راه افتاد.
همین که جمعیت از اطراف زن پراکنده شد، مردی با لباس خاکستری از میان شنوندگان اپرای کنارخیابان خود را جدا کرد و جوان همراهش را روانه کرد تا مطمئن شود شکارشان را گم نمیکنند.
مارچتی [7] از این که نمایش را ترک میکرد، افسوس خورد. صدای خواننده خیلی او را جذب کرد. صدایش که مدتها پیش در الکل مضمحل شده بود، نیمگامی بود که تنها کمی با هدف مد نظرش –مدرکی روشن بر غیرممکن بودن کمال- تفاوت داشت و هنر اعلی وردی را با فاصله، دست میانداخت و پشت سر میگذاشت.
بعد از این که از شر آن جانور راحت میشد، به اینجا بر میگشت. گوش دادن به آن شور تکراری او را به حال و هوای بارانی ماههای اخیرش نزدیک میکرد. و او اشک ریختن را دوست داشت.
هری در آن سوی خیابان سوم و در سمت مقابل سوپرمارکت اکسل ایستاد و به تماشای مردم مشغول شد. در سرمای شدید این وقت شب، صدها نفر آنجا جمع شده بودند تا آن چه میتوانستند ببینند و بابت سرما پشیمان هم نبودند. اجساد گروه گروه در کیفهای سیاه بیرون میآمدند. حتا چیزی هم در سطل آشغال بود.
هری از یکی از تماشاگران پرسید: «کسی میدونه دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟»
مردی سرش را برگرداند، صورتش از سرما سرخ شده بود: «صاحب مغازه میخواسته همه چیزو بده بره.» و به مسخرگی ماجرا خندید و ادامه داد: «و مغازه هم مثل چی به گند کشیده شد. اولش یه نفر اون وسط له شد.»
دیگری گفت: «شنیدم ماجرا از سر یه بسته گوشت شروع شد.»
«یکی رو با یه بسته گوشت اونقدر زدن تا مرد.»
و این داستان از طرف بعضی به بحث تبدیل شد. همه روایتی از ماجرا داشتند. هری سعی داشت تا واقعیت را از داستانهای خیالی تمییز دهد که جنب و جوشی در سمت راستش، حواسش را پرت کرد. پسری نه یا ده ساله یکی دیگر را از میان جمعیت بیرون کشید و پرسید: «تو هم بوی زنه رو شنیدی؟» دیگری هم سرکی تکان داد.
اولی اضافه کرد: «چاقه رو میگم؟» دومی جواب داد: «بوی گه خوبی داشت.» و هر دو با شرارت خندیدند و غیبشان زد. هری به آن سوی خیابان نگاه کرد تا سوژهی خندهی آنها را بیابد. یک زن گندهی چاق، با لباسی کم برای این آب و هوا در کنار جمعیت ایستاده بود و با چشمانی ریز و درخشان مهلکه را تماشا میکرد.
هری باقی سوالاتش را از یاد برد. اما آن چه که مثل روز به یاد آورد، این بود که بهترین رفقایش چطور آن اخوت شیطانی را به راه انداخته بودند.
این مربوط به طلسمها یا حتا دگرشکلیهایی که به نمایش میگذاشتند، نمیشد. بلکه بوی آنها بود. رایحهی موی سوخته و تنفس متعفن. بوی تکه گوشتی که زیر نور آفتاب میاندازند تا موشها سر وقتش بروند. هری بحث و جدل اطرافش را نادیده گرفت و به سوی زن به راه افتاد.
آمدنش را دید. وقتی نگاهش را به سوی هری معطوف کرد، شیارهای طبقهطبقهی چربی روی گردنش لغزیدن گرفت.
خود چاچات بود. هری تردید نداشت. و برای اثبات این مدعا هم همین کافی که شیطان پا به فرار گذاشت. با هر قدم دست و پا و رانهای اعجابآورش چنان تکان میخورد که انگار دارد میرقصد. تا این موقع هری راهش را از میان جمعیت به سوی شیطان باز کرده بود که او هم از گوشهای راهش را به سوی خیابان نود و پنجم تغییر داده بود. اما بدن قصبی شیطان برای سریع بودن ساخته نشده بود و هری به سرعت فاصلهی میانشان را پیمود. در قسمتهایی از خیابان چند لامپ از کار افتاده بود و وقتی بالاخره به شیطان رسید و صدای گسیختنها را شنید، برای ۵ ثانیهی تمام تاریکی توانست حقیقت پست و زنندهی آنجا را از نظر پنهان کند تا بالاخره هری دریافت که چاچات به طریقی پوست قصبیاش را پس زده و دارد فرار میکند. هری مانده بود و پوستهای عظیم که مثل پنیر حرارت دیده داشت آب میشد. شیطان، در واقع از کالبد مادیاش گریخته بود. حال لیز مثل صابون و حتا از آن لیزتر هم شده بود. هری پوستهی چرکین را انداخت و طلسمهای هس را فریاد زد.
با کمال تعجب، چاچات متوقف شد و به رو به سوی هری کرد. چشمانش همه چیز داشت مگر خصوصیات کبریایی. دهان بزرگش را گشود و با صدای بلند خندید. انگار کسی داشت یک چاه آسانسور را بالا میآورد.
طلسمهای هس را به سخره گرفت و گفت: «کلمات دیآمور [8]؟ فکر میکنی من با کلمات متوقف میشم؟»
«نه.»
و قبل از این که خیل چشمان شیطان حتا بتواند اسلحهاش را ببیند، سوراخی درون شکم چاچات کاشت.
نالهکنان گفت: «حرومزادهی کثافت!» و روی زمین افتاد. خونی که رنگ ادرار بود، از درون سوراخ به بیرون میجوشید. هری آرامآرام به سوی جایی که چاچات افتاده بود رفت. کشتن شیطانی در حد و اندازهی چاچات با گلوله تقریباً غیرممکن بود. اما اثر یک زخم در جمع آنها شرمآور بود و دو تا تقریباً نابخشودنی.
همین که هری اسلحه را به سوی سرش نشانه رفت، شیطان التماس کرد: «این کار رو نکن. تو صورت نه.»
«یه دلیل خوب بیار که چرا نه.»
«تو به گلولههات احتیاج داری.»
انتظار چانهزنی یا تهدید داشت. اما این جواب او را ساکت کرد.
«یه چیزی امشب رها میشه دیآمور.»
خونی که تمام دور و برش را گرفته بود، رو به غلظت گذاشت و مثل شمع آب شده شد.
«چیزی دیوانهتر از من.»
«اسمشو بگو.»
شیطان به پهنای صورتش خندید: «کی میدونه؟ الان موقع عجیبیه، نه؟ شبهای بلند، آسمون بدون ابر. تو شبای این شکلی چیزهای زیادی زاده میشن. پیداشون نمیکنی؟»
هری اسلحه را بر روی بینی چاچات فشرد :«کجا؟»
«تو آدم قلدری هستی دیآمور، اینو میدونی؟»
«بگو...»
چشمان جانور تاریکتر شد. صورتش تیره شد.
«جنوب اینجا. یه هتل...» تُن صدایش با هوشیاری تغییر میکرد. اعضای صورتش داشت وا میرفت. دلش میخواست ماشه را بچکاند و جراحتی روی صورت جانور حک کند که تا آخر عمر او را از آینه دور نگه دارد. اما هنوز داشت حرف میزد و نمیارزید حرفش را قطع کند: «... تو خیابون چهل و چهارم. بین خیابون شش... ششم و برادوی.» و حالا صدایش به وضوح زنانه شده بود :«کورآبیها [9]، چند تا کورآبی میبینم...» و آخرین کلماتش را در حالی که صورت خود را بر چهره داشت، بر زبان آورد و بعد ناگهان این نورما بود که پایین پای هری داشت جان میداد.
«تو به یه پیرزن که شلیک نمیکنی، میکنی؟»
این حقه بیش از چند ثانیه طول نکشید، اما تردید هری تنها چیزی بود که چاچات لازم داشت تا خودش را از سطحی به سطح دیگر منتقل کند و بعد رفته بود. جانور برای دومین بار در ماه از دست هری فرار کرد.
تا پریشانیاش بیشتر شود، برف هم باریدن گرفته بود.
هتل کوچکی که چاچات گفته بود، سالهای بهتری هم به خود دیده بود؛ حتا چراغی که در لابی روشن بود هم داشت آخرین نورافشانیهایش را میکرد. هیچکس در پذیرش هتل نبود. هری داشت از پله بالا میرفت که مرد جوانی از تاریکی بیرون آمد و دست بر سینه زد. کلهاش مثل تخممرغ تاس بود و فقط یک کپه موی فرفری روی سرش بود.
«هیچکس اینجا نیست.»
در روزهایی بهتر از این، یحتمل هری با انگشتش تخممرغ را میشکست و از این کار لذت میبرد؛ اما امشب به نظر ماجرا بدتر میآمد. پس به سادگی گفت: «خب پس برم یه هتل دیگه پیدا کنم، ها؟»
کلهکچل آرام گرفت و مشتش باز شد و یک لحظه بعد، دست هری بر اسلحهاش بود و گلولهای در چانهی کلهکچل. صورت پسر در هم ریخت، به دیوار پشتش کوبیده شد و خون از دهانش به بیرون پاشید.
همین که هری قدم به پلهها گذاشت، صدای فریاد جوان را از پایین شنید: «داریوکس [10]!»
نه صدای فریاد و نه سر و صدای آن درگیری، هیچکدام هیچ بازخوردی از اتاقها نداشت. آنجا خالی بود. هری تازه داشت میفهمید آن مکان برای کاری جز مهمانپذیری انتخاب شده بود. همین که به راهرو گام گذاشت، صدای جیغ بیپایان زنی به گوشش خورد. خشکش زد. کلهکچل از پشتش داشت پلهها را دو تا سه تا بالا میآمد و در جلویش هم کسی داشت میمرد. این ماجرا پایان خوبی نمیداشت.
دری در انتهای راهرو باز شد و گمانش را به حقیقت بدل کرد. مردی با لباس خاکستری در آستانهی در ایستاده بود و دستکشهای جراحی خونآلودش را در میآورد. هری آن مرد را به سختی به یاد میآورد؛ حقیقتاً از زمانی که صدای کلهکچل را شنید که رئیسش را صدا کرد، احساس وحشتناکی در درونش به راه افتاده بود. این داریوس مارچتی [11] بود. کانکریست [12] هم صدایش میکردند. یکی از آدمکشهای آیینی مخفی که دستوراتش را از رم میگرفت. یا شاید هم از جهنم، یا هر دو.
«دیآمور.»
مجبور بود جلوی خودش را بگیرد که بابت این که او را به خاطر داشت، خوشحال نشود.
میخواست بداند: «اینجا چه اتفاقی افتاده؟» و به سوی در قدم برداشت.
کانکریست اصرار کرد: «یه کار خصوصی بود. لطفاً نزدیکتر نیا.»
درون اتاق شمعهایی میسوخت و با نور آنها هری میتوانست اجسادی را روی تخت ببیند. همان زنی که از خیابان ریج به یاد داشت و همینطور بچهاش. به روش رمی از یکدیگر دریده شده بودند.
مارچتی دیگر اهمیت نمیداد که هری محصول کارش را ببیند و گفت: «امتناع کرد. من فقط بچه رو میخواستم.»
«مگه چی بود؟ یه شیطان؟»
مارچتی شانهاش را بالا انداخت: «ما هیچوقت نمیفهمیم. اما این موقع از سال معمولاً چیزایی میخوان از مرز رد شن. ما امنیت الان رو به تأسف بعدش ترجیح میدیم. تازه، آدمایی هم هستن، مثل خود من، که به وجود چیزای حریصی مثل مسیحها [13] اعتقاد دارن.»
«مسیحها؟» و دوباره به جسم کوچکاندام نگاه کرد.
«به گمونم اونجا نیرویی نهفته بود که میتونست به مسیر دیگهای هم بره. شاکر باش دیآمور. دنیای شما برای فاش شدن بعضی چیزها آمادگی نداره.» و به جوان پشت هری نگاه کرد که به انتهای پلهها رسیده بود.
«پاتریس. مهربون باش، میشه؟ ماشینو بیار. برای عشای ربانی دیرم شده.»
دستکشها را روی تخت انداخت.
هری گفت: «تو ورای قانون نیستی.»
«آه جان من. بیا و چرت و پرت نگو. دیر وقته.»
هری تیغ تیزی را زیر جمجمهاش حس کرد، همین طور نمهای حرارت روی جایی که خون در جریان بود.
«پاتریس فکر میکنه تو باید بری خونه دیآمور. منم همین طور.»
فشار چاقو کمی بیشتر شد.
مارچتی گفت: «باشه؟»
«باشه.»
*
وقتی هری به خانهی نورما زنگ زد، نورما گفت: «اون اینجا بود.»
«کی؟»
«ادی اکسل، صاحب سوپری اکسل. اومد تو، واضح مثل روز.»
«مرده؟»
«معلومه که مرده. اون خودشو تو سلولش کشت. ازم پرسید که روحشو دیدم یا نه.»
«و تو چی گفتی؟»
«من یه تلفنچیام هری. فقط ارتباطها رو برقرار میکنم. تظاهر نمیکنم که از متافیزیک چیزی میفهمم.» و بطری شرابی را که هری روی میز کنار صندلی برایش گذاشته بود برداشت و ادامه داد: «خیلی لطف کردی. بشین و بنوش.»
«یه وقت دیگه نورما. یه وقتی که اینقدر خسته نباشم.» و به سمت در رفت و گفت: «به هر حال، حق با تو بود. یه چیزی تو خیابون ریج بود.»
«الان کجاست؟»
«رفته... خونه است.»
«و چاچات؟»
«اون بیرون یه جایی هست. یه جای نادرست.»
«منهتن از این بدترش رو هم دیده هری.»
دلداری ناچیزی بود، اما هری همین طور که در را میبست حرف او را پذیرفت.
برف سنگین و سنگینتر میبارید. بر روی آخرین پله ایستاد و نحوهی پیچ خوردن دانههای برف در نور چراغهای خیابان را تماشا کرد. جایی خوانده بود که هیچ دو دانهای مثل هم نیستند. وقتی چنین میزان تنوعی در میان این دانههای ریز برف وجود داشت، آیا میتوانست متعجب باشد که حوادث چه چهرههای غیر قابل پیشبینی دارند؟
همین طور که سرش را لای دندانهای بوران برف گذاشته بود، در این فکر بود که هر لحظه برای خود ماجرایی دارد و او باید با علم به این که از این لحظهی سرد تا سحرگاه بیشمار از این لحظاتِ شاید کور، گرسنه و درندهخوی، و حداقل مشتاق تولد وجود دارند، به هر آنچه مایهی دلگرمی است بچسبید.
*
«هری ترکیب جالبی است. از کارآگاهان سنتی فیلمهای نوآری نشأت میگیرد که دست و پایش در عمق قلمرو ترس فرو رفته. مثل خود من، او تنش میان دنیای معمول و دنیای ماورالطبیعه را احساس میکند.»
پینوشتها:
* این داستان در سال ۱۹۸۸ نوشته شده است.
* هری دیآمور، در یکی دیگر از داستانهای بارکر به نام THE LAST ILLUSION هم به عنوان قهرمان داستان حاضر است. گفتنی است، از THE LAST ILLUSION اقتباسی سینمایی به نام Lord of Illusions (1995) به کارگردانی خود بارکر صورت گرفته است.
[1] Cha’Chat
[2] Gulf
[3] Hesse
[4] Eddie Axel
[5] Linda
[6] Bolo
[7] Marchetti
[8] D’Amour
[9] Blue Blinds
[10] Darrieux
[11] Darrieux Marchetti
[12] Cankerist
[13] Messiahs