از داستانهای ارسالی برای مسابقهی بهترین داستان کوتاه ع ت ف سال 1387
کمک! ایهاالناس یکی به دادم برسه،کمک!
وقتی صدا را در میان تاریکی شب کوهستان شنیدم، کمی مکث کردم و بعد با تمام قوا، در جهت آن شروع به دویدن کردم. فریادهای کمک خواهی مرتبا تکرار میشدند و همینطور که هیجان مرا بالا میبردند، هدایتم نیز میکردند. صدا پس از مدتی قطع شد. با این حال من بدون اینکه بایستم، در همان مسیر به راهم ادامه دادم؛ تا اینکه به لبهی یک پرتگاه رسیدم. اما در آنجا به غیر از یک عصا اثری از صاحب صدا نبود. اول فکر کردم که حتما دیر رسیدهام. در حالی که افسوس میخوردم، میخواستم برگردم که ناگهان صدایی التماس آمیز از جایی در همان نزدیکی گفت: «من اینجام، این پایین. خواهش میکنم کمکم کن!»
با احتیاط جلو رفتم و پیرمردی را دیدم که بر روی لبهی باریک تخته سنگی پایین پرتگاه ایستاده بود. خیلی شانس آورده بود، وگرنه با سقوط از چنین پرتگاهی جان سالم به در نمیبرد. ولی باید احتیاط میکردم وگرنه از دست میرفت. جلوتر رفتم و گفتم: «من اینجام، دستتو بده من تا بکشمت بالا.»
پیرمرد با خوشحالی گفت: «کو کجاس؟دستت کجاس؟» و بعد دستش را بی هدف در اطراف تکان داد. اول فکر کردم به خاطر تاریکی هوا نمیتواند دستم را ببیند، اما بعد متوجه چشمبندی شدم که به چشم داشت. با هر زحمتی که بود دست پیرمرد را گرفتم و بالا کشیدمش. او پیرمرد لاغری با ریش انبوه سفید بود، که قدی خمیده داشت. پیرمرد همین که بالا رسید، در حالیکه صورتش به طرف جایی در سمت راست من بود، شروع کرد به تشکر: «خیر ببینی، دستت درد نکنه، پیر بشی...»
اول خواستم همان موقع یکراست به سراغ کار خودم بروم، اما کنجکاویم تحریک شده بود و فعلا عجلهای نداشتم. به همین خاطر پرسیدم: «اون پایین چی کار میکردی پیرمرد؟»
پیرمرد که حالا از روی جهت صدا صورتش را به طرف من گرفته بود، گفت: «هیچی راستش، عصری دلم گرفته بود گفتم بیام این طرف مرفا، یه کم راه برم. آخه درسته که چشمام نمیبینه، اما اینجاها رو مثل کف دستم میشناسم. یهو نمیدونم چی شد که لیز خوردم و افتادم اون پایین. خیلی وقته اونجام، معلوم نبود اگه تو جوونمرد نمیرسیدی تا کی باید اونجا میموندم.»
پرسیدم: «یعنی کل این مدت کسی از این طرفا رد نشده بود که به دادت برسه؟»
پیرمرد در حالی که پایش را مالش میداد گفت: «چرا، اما همهشون میترسیدن بیان کمک.»
«چرا؟»
«خوب معلومه، به خاطر آجَرَک.»
فریاد زدم: «آجَرَک؟!»
پیرمرد با تعجب گفت: «خوب آره، به خاطر آجرک. مگه چیه؟»
با لحن عذرخواهانهای گفتم: «هیچی ... ببخشید ... فقط از این اسم عجیب و غریب تعجب کردم. آجرک ... اون دیگه چیه؟»
«آجرک چیه؟مگه میشه ندونی؟ »
با بی تفاوتی گفتم: «فعلا که شده! حالا چی هست این آجرک؟ »
اما پیرمرد دست بردار نبود: «ای بابا! آجرک دیگه! آجرک! ببینم یعنی تو واقعا نمیدونی؟ مگه کی هستی؟»
در حالی که کمی هل شده بودم، گفتم: «خوب راستش من ... مسافرم. راهمو گم کرده بودم که صداتو شنیدم.»
پیرمرد زیر لب با خودش گفت: «آها! گفتم چی شد که نترسیدی، بگو خبر نداشتی! »
با عصبانیت گفتم: «جواب منو میدی؟»
پیرمرد طوری که انگار از خواب پریده باشد، گفت: «ها ... چی؟ آها! آجرک یه جور جونور وحشیه. ببینم گفتی چی کارهای؟»
به سرعت گفتم: «من چیزی نگفتم.» و بعد از کمی مکث، ادامه دادم: «راستش بازرگانم.»
پیرمرد که توجهاش جلب شده بود با اشتیاق پرسید: «جدی؟خوب به سلامتی! حالا از کجا میای؟ چی تجارت میکنی؟»
به جای جواب با سوظن به پیرمرد خیره شدم. ظاهرا او هم به اندازهی من کنجکاو بود، اما چرا؟ نکند کاسهای زیر نیم کاسه بود؟ اصلا واقعا کور بود یا فقط تظاهر میکرد؟
پیرمرد که متوجه تردید من شده بود خندید و گفت: «ها چیه؟ داری فک میکنی نکنه من دزدی، چیزی باشم؟ آخه از من علیل کور چه کاری بر میاد؟ بیا نگاه کن تا خیالت راحت بشه.»
بعد چشمبند ضخیمی را که بر روی چشمهایش بسته بود بالا زد و حدقهی خالی چشمانش را نشانم داد.
«خوب جوون حالا از خودت برام میگی؟»
من که خیالم راحت شده بود، گفتم: «خوب من تاجرم دیگه. جنس میخرم و میفروشم.»
پیرمرد پرسید: «جنس منسات کجان؟ با قافلهان ؟یا همین اطرافن؟»
جواب دادم: «نه ... چهطور بگم ... من الان جنسی ندارم. دارم میرم جنس بخرم.»
«خوب به میمنت! از کجا به کجا؟چی میخری؟»
کم کم داشت حوصلهام سر میرفت. گرسنه بودم و ظاهرا سوالهای پیرمرد هم تمامی نداشت. اما هنوز بیشتر میخواستم بدانم. جواب دادم: «هیچی، دارم میرم اصفهان. از اونجا مینا و خاتم و ابریشم و زیره و زعفرون و هل میخرم. ببینم پیرمرد، حالا حکایت این آجرکو میگی؟»
پیرمرد با لحن عجیبی گفت: «مثل اینکه خیلی کنجکاوی جوون؟ پس خوب گوشاتو باز کن. آجرک یه جونوره که تا گردن شکل آدمه، اما از گردن به بالا شکل یه مار با دندونای خیلی تیزه. فقطم گوشت آدمیزاد میخوره. میگن اینا خیلی وقت پیش، از دس حضرت سلیمون فرار کردن و اومدن اینجا قایم شدن. خطر اصلیشون اینه که، آجرکا میتونن مثل آدما حرف بزنن، چون زبونشون مثل مال ماس. میگن وقتی بخواد شکار کنه میره یه گوشهای قایم میشه و صدای یه آدمی که کمک میخواد و در میاره، بعد که یه بیچارهای میاد پیشش، میگیردش و یه لقمهی چپش میکنه. برا همین بود که هیچکی نمیاومد کمک من، تو هم خبر نداشتی که اومدی.»
مدتی هردو ساکت ماندیم. بعد ناگهان پیرمرد گفت: «خوب جوون، عصامو بهم بده تا راهی کلبهام بشیم.»
با تعجب پرسیدم: «کلبه؟!»
با لحن صمیمانهای جواب داد: «آره دیگه. تو که نمیتونی شبو بیرون بخوابی. کلبهی منم زیاد دور نیس. تنهام هستم. پسرم رفته شهر پای کوه. امروز بیست و هشتم رجبه. تا چهار روز دیگه هم بر نمیگرده. اگه تو بیای، منم امشب از تنهایی در میام.»
دو دل بودم. از یک طرف میدانستم که باید به سراغ کار خودم بروم و از طرف دیگر با وجود اینکه با آدمهای زیادی برخورد میکردم، فرصت نمیشد که آنها را بشناسم. خیلی دوست داشتم که آدمها را بیشتر بشناسم؛ چون شناختن آدمها خیلی به درد زندگی من میخورد. عاقبت تصمیم گرفتم بروم. مگر یک پیرمرد کور تنها، چه خطری میتوانست داشته باشد؟
به همین خاطر در حالیکه عصایش را به او میدادم، گفتم: «باشه میام، حالا خونت کجاس؟»
پیرمرد در حالیکه به آرامی راه میافتاد، با خوشحالی گفت: «خیلی دور نیس، زود میرسیم!»
کمی که راه رفتیم، پیرمرد که انگار تحمل ساکت بودن را نداشت، دوباره شروع کرد به حرف زدن: «راستی جوون اسمت چیه؟»
زیر لب گفتم: «فضول!» اما جواب دادم: «ارژنگ.»
«منم چاکرت، حسنعلیم. خوب نگفتی، جنساتو بعد اینکه از اصفهون خریدی، کجا میخوای بفروشی؟»
«کرمان.»
«میگم ببخشیدا شما وردس نمیخوای؟ غلامتون، پسرم مراد علی، جوون کاری و خوبیه. نمیشه یه جوری دستشو بگیرین؟جای دوری نمیرهها!»
با بی حوصلگی جواب دادم: «من غذای خودم رو هم به زور جور میکنم، چه برسه به اینکه دست یکی دیگرم بند کنم. پس کو این کلبهات؟» و زیر لب زمزمه کردم: «مردم از گرسنگی.»
حسنعلی دست پاچه جواب داد: «همین جاس، پشت این پیچ.»
بالاخره به کلبه رسیدیم. ظاهر کلبهی تاریک، اصلا جذاب نبود و حس بدی را تداعی میکرد. کمی دچار تردید شدم، اما بعد به خودم یادآوری کردم که من در موقعیتهای خطرناکتری هم بودهام. با خودم گفتم: «من که تا اینجا اومدم، بهتره داخل کلبه هم برم و علاوه بر خوردن غذای غذا، شب هم در یک جای گرم و نرم باشم.»
حسنعلی پیشاپیش من وارد کلبه شد و در حالی که لبخند میزد، گفت: «بفرما داخل، بفرما. خونهی خودته. البته چیز زیادی نیس، اما خوب ... بالاخره یه لقمه غذا پیدا میشه.»
من هم با لبخند گفتم: «حتما.» و بعد وارد کلبه شدم.
کلبه در واقع یک اتاق بزرگ بود که حصیری کهنه کف آن پهن شده بود. پنجرههای کوچک کلبه هم بسته بودند. حسنعلی در را پشت سر من بست و گفت: «بفرما بشین. شرمنده، پسرم یه دونه فانوس خونه رو هم برده. پسرهی بی حیا میگه تو کوری به دردت نمیخوره! میبینی آقا چه روزگاری شده؟ هی ... امان از دس این جوونها. کاشکی اونم یه ذره از شما یاد میگرفت! حالا بفرما، بفرما، الان سفره رو پهن میکنم.»
بعد به گوشهای رفت و سفرهای که داخل آن مقداری نان بود آورد و کف اتاق پهن کرد. احساس کردم دنبال چیز دیگری هم میگردد.
پرسیدم: «چیزی شده؟»
جواب داد: «نه،نه. فقط شرمنده، نمیدونم این کوزهی شیر کجا رفته؟ همینجا کنار رختخوابا گذاشته بودمشا!»
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: «اونجاس، سمت راست تو. گوشهی چپ اون گنجهی بزرگ.»
حسنعلی کوزه را آورد و مثل من کنار سفره نشست. بعد در دو کاسهی چوبی برای خودش و من شیر ریخت و گفت: «باید ببخشید. قوت ما همینه. خوب دیگه بسم ...»
اما من که چیزی یادم آمده بود، ناگهان به میان حرفش پریدم و پرسیدم: «راستی نگفتی چرا پسرت رفته شهر و تو رو تنها گذاشته؟خیلی عجیبه!»
پیرمرد که از سوال ناگهانی من تعجب کرده بود، گفت: «نه آقااا، چه تعجبی؟ از این جوونا همه چی بر میاد! پسره رفته جشن حاکم شهر.»
پرسیدم: «چه جشنی؟»
«هیچی، حاکم شهر به افتخار یه عده جنگجو گفته بود که یه جشن بزرگ میگیره و کل شهرو مهمون میکنه. پسر شکم دلهی منم تا اینو شنید بدو بدو رفت. اصلا با خودش نگفت ناسلامتی من باباشم و ...»
قبل از اینکه پیرمرد دوباره شروع به شکایت از پسرش کند حرفش را قطع کردم و پرسیدم: «حالا کی هستن این جنگجوها؟»
«نمیدونم ... تو اسمشون سلاح و سبز و اینا بود... سلاح سبزا؟...سلاح پوشای سبز...»
من کمی فکر کردم و بعد گفتم: «ببینم، اسمشون "سلحشوران نگین سبز" نبود؟»
«چرا، چرا، خودشونن. پس شمام اسمشونو شنیدین، ها؟ میگن خیلی معروفن. پسر مش حسن که خبرو برامون اوورد میگف اینا از طرف شاه عباس مامور شدن که هرچی دیو و هیولا و از این جور جک و جونوراس ... بکشن. شاه عباسم به عنوان نشونه به هر کدمشون یه انگشتر سبز داده که همیشه دستشونه. برا همینم اسمشون این شده ... آره، پسر منم رفته تماشاشون کنه. منم تک وتنها اینجا ول کرد. ای بابا ... خوب دیگه، نون خشک میشه، تعارف نکن، بفرما.»
در سکوت مشغول خوردن شدیم. البته من چند لقمهای بیشتر نخوردم؛ چون آن غذا، غذایی نبود که من دوست داشته باشم. وانگهی ذهنم شدیدا مشغول شده بود. داستانهای زیادی دربارهی این گروه سلحشوران شنیده بودم. یعنی آنها اینجا چه میکردند؟
بعد از تمام شدن غذا و جمع کردن سفره، حسنعلی به سرعت دو رختخواب در دو گوشهی اتاق پهن کرد و خودش خیلی زود در جایش به خواب رفت. نمیدانم، اما احساس کردم انگار خیلی عجله داشت که زودتر بخوابد. در هر صورت اهمیتی ندادم و سر جایم دراز کشیدم. میتوانستم همان موقع سراغ کارم بروم، اما عجلهای نداشتم و خستگی چند روز گذشته و رختخواب گرم و نرم هم بدجوری وسوسهام میکرد. به ندرت پیش میآمد که چنین جایی برای خواب نصیبم شود. نگاهی به حسنعلی انداختم؛ ظاهرا کاملا خواب بود. اما نباید احتیاط را فراموش میکردم. چند ساعت بعد بهتر بود. باد بیرون کلبه شروع به وزیدن کرده بود و با به هم زدن پنجرهی کلبه بد جوری سر و صدا میکرد.
نمیدانم چه مدت خواب بودم، اما وقتی بیدار شدم بدجوری گرسنه بودم. وقتش بود که به سراغ کارم بروم. تا به حال هم به خاطر کنجکاویم در مورد انسانها به سختی خودم را کنترل کرده بودم، اما حالا دیگر وقت غذا بود. هر چند که شک داشتم گوشت چندانی به تن این پیرمرد باشد، اما خوب بهتر از هیچی بود حتما.
قیافهاش موقعی که اولین گاز را از تنش میگرفتم، خیلی دیدنی میشد. حقش بود! پیرمرد خرفت! همیشه از اینکه این دهاتیها به جای آژَرَنگ، به من آجرک میگفتند عصبانی میشدم. حالا باید تلافی همهاش را در میآوردم.
باد همچنان با شدت سر و صدا میکرد. اگر یک آدمیزاد داخل اتاق بود، حتما نمیتوانست چیزی ببیند، اما من میتوانستم هیکل خوابیدهی حسنعلی را زیر پتو به خوبی ببینم. به آرامی به آن سمت رفتم. هیجان شکار را که در وجودم پخش میشد، حس میکردم. چند لحظهای بالای سرش مکث کردم و اجازه دادم تا آب دهانم جاری شود و بعد با یک حرکت پتو را از روی سرش کشیدم. اما بعد از تعجب دهانم باز ماند: او آنجا نبود! آنچه من میدیدم، فقط چند پتو و متکا بود. پیرمرد لعنتی! حتما فرار کرده بود.
از شدت عصبانیت به رختخواب خالی حمله کردم. وقتی رختخواب را به هم میریختم، چند چیز از لابهلای آن، به زمین افتادند. خم شدم تا آنها را بهتر ببینم: یکی عصای حسنعلی بود و دیگری ... چیزی که همیشه آن را در بدترین کابوسهایم میدیدم: یک انگشتر با نگین درشت سبز رنگ. طوری بر سرجایم خشک شدم که انگار آذرخش به من خورده بود. نمیتوانستم حرکت کنم. انگار که آن انگشتر طلسمم کرده بود و توری از جنس ترس بر روی من انداخته بود. همین طور که با وحشت به آن انگشتر خیره شده بودم، احساس کردم چند نفر وارد کلبه شدند. بدون اینکه برگردم، به آرامی از جایم بلند شدم.
صدایی از پشت سرم گفت: «زیادی به خودت اطمینان داشتی. بی احتیاطی کردی.»
صدای دیگری که شبیه صدای جوان شدهی حسنعلی بود، ادامه داد: «خیلی زیاد. تجارت زیره به کرمان، دیدن کوزهی به اون کوچیکی تو اتاق بدون نور، ترسیدن از بسم ا...»
با شنیدن کلمهی آخر تمام وجودم به لرزه افتاد. خواستم برگردم و با یک حمله راهم را باز کنم، اما آخرین چیزی که دیدم، قوس نقرهای رنگ یک شمشیر بود.