نوراتاق همچنان داشت کمتر و کمتر میشد. همه جا را شبحی از تاری گرفته بود و حتا میشد رشتهی تنگستن داخل لامپ روشن اتاق را از ورایش دید .
«میدونی، تو خیلی زیبایی. این تاریکی علتش هر چی که هست، از این زیبایی کم نمیکنه.»
دخترک عشوهای آمد و با حرکتی ناگهانی موهایش را پشت گوشهایش داد. در پاسخ مرد گفت: «آه! اگه دنیا به چنین وضعی نمیافتاد، دلم می خواست تا آخر با تو باشم. اما الآن دیگه وقتی برای گفتن این حرفها نیست. از پنجره بیرون رو نگاه کن؛ حتا خورشید هم داره تاریک و تاریکتر میشه.»
دختر انگار ولع شدیدی داشت تا احساساتش را در این واپسین لحظات ابراز كند. در اتاق تلوزیون بزرگی روشن بود (دقیقاً نمیدانم چند اینچ) و از آن اخبار رویدادهای مهم جهان مدام مخابره میشد:
«در آخرین ساعات مانده تا تاریكی كامل جهان، بسیاری از مردم در حال ثبت آخرین لحظات روشن باقیمانده از این کرهی خاکی هستند تا شاید، روزی که دیگر بار نور بازگردد، نشانههایی از شکوه این دوران برای آیندگان...»
مرد با بیاعتنایی گفت :«میشه خاموشش کنی... »
بعد سیگاری گیراند و پیش از آن كه بنشیند، خودش تلوزیون را خاموش کرد. حالتی مغرور و حق به جانب داشت؛ درست مثل كسی كه مدتها حرفی را گفته باشد و سر آخر كه حرفش درست از آب درآمده، منتظر باشد تا كسانی كه باورش نكرده بودند بیایند و از او معذرتخواهی كنند. دود سیگار در فضای تیره و تار اتاق میپیچید و دید را سختتر میكرد. دخترک به نفسنفس افتاد و ناگهان بغضش تركید. مرد را خطاب قرار داد كه: «من میترسم. یعنی بعد از تاریکی چی میشه، تا آخر عمر مثل کورها زندگی میکنیم؟»
مرد سیگارش را خاموش كرد و به آرامی دختر را در آغوش كشید.
«نه، نگرون نباش. كار به اونجاها نمیكشه. درست مثل همون رمان معروف، قبل از این كه لازم بشه تا آخر عمر كورمال كورمال راه بریم و حسرت روزهای قشنگی رو كه خودمون به باد دادیم بخوریم، كار همهمون تموم میشه.»
«چرا، آخه چرا این جوری شد؟ همه چیز خوب بود. تو مگه نگفته بودی جوابش رو میدونی؟»
«من میدونستم. ندیدی دیوونه صدام كردن. اون روزی كه نتیجهی اولیهی تحقیقاتم رو ارائه دادم، مگه ندیدی كه چطور كمپانیهای دیجیتال به سازمان فشار آوردن تا بودجهی من رو برای ادامهی كار قطع كنن...»
«اما تو كه میتونستی به تلاشت ادامه بدی...»
«نه، نشد! چی كار میكردم؟»
و در اینجا لحنی عصبانی به خود گرفت :«میگفتم که کار دوربینهای عکاسیتونه؟ میگفتم چون تو دوربینهای دیجیتال نور بر روی هیچ سطح فیزیکی نمیشینه، پس از دنیای ما حذف میشه؟ كه برید دنیای پرنورمون رو از میون میلیونها میلیون صفحه و تراشهی سیلیکونی پیدا کنید؟ میلیاردها و میلیاردها عکسی که هیچ وقت هیچ کدومشون رو ندیدین نور دنیای ما رو حبس کردن؟!»
دختر به هقهق افتاد. مرد سعی کرد اعصابش را کنترل کند و با پشت دست، خیسی را از گونههای دختر گرفت.
«من با سکوتم تنها سعی کردم ولع اونها رو برای ثبت تصاویر کمتر کنم. باور کن، خیلی سعی کردم توجهشون رو به دوربینهای قدیمیتر جلب کنم. بارها براشون توضیح دادم که کیفیت یک فیلم سی و پنج میلیمتری خیلی بیشتر از اسباببازیهای دیجیتالی اونهاست؛ اما هیچ کس نخواست حرفم رو باور کنه. بهشون گفتم نگاهی به آلبوم عکسهای خانوادگیتون بندازین؛ عکسها تنها زمانی با ارزش هستند که ما رو از روزمرگی دور کنند، نه این که بخشی از اون باشند. من خیلی سعی کردم، اما...»
بعد لحظهای در سکوت فرو رفت. گویی جایی دور را مینگرد، اگر چه تاریکی در اتاق رو به فزونی گذارده بود و تنها میشد چندین پا دورتر از خود را دید. در سکوت به چهرهی مهربان دختر نگاه کرد. از روی میز یک دوربین عکاسی را برداشت و رو به او گرفت: «بخند! میخوام این آخرین لبخند تاریخی رو ثبت کنم.»
دختر یاد كار انجام ندادهاش افتاد و در حالی كه اشكهایش را پاك میكرد، لبخندی زد. شعف دیدن چهرهی بشاش دختر از پس لنز، دلش را پر کرد و شاسی شاتر را فشار داد:
شق شق!
آخرین نور حاضر در اتاق همچون روحی به سوی دریچهی دوربین مکیده شد و بر صفحهی CMOS نشست. دیگر هیچ روشناییای نبود. آن دو در سکوتِ تصاویر پیرامونشان نشستند و به صدای فریادهای گوشخراشی گوش سپردند که با آمدن تاریکی مطلق از بیرون خانه به گوش میرسید.
«کجایی؟»
«دو قدمیت، میتونم نفسهات رو احساس کنم.»
«میخوام دستت رو بگیرم.»
و در آن ظلمت، کورمال کورمال به دنبال دستان مرد گشت. وقتی آرام گرفت، بار دیگر دهان باز کرد كه: «کی دوباره ؟»
مرد در پاسخش گفت: «تا آن روز که...»
و شروع به خواندن بخشی از سفر پیدایش کتاب مقدس کرد:
«و خداوند گفت نور باشد، پس نور ببود...»