نوشتن پیشگفتاری که در خور این داستان باشد، چارهای ندارد جز آن که بخشهایی از داستان را لو دهد؛ برای همین شاید بهتر است یک چیزهایی را اینجا بگوییم و دست آخر هم مؤخرهای نوشته شود! خب، همین کار را میکنیم!
آوای تندر با عنوان اصلی A Sound of Thunder عنوان داستان کوتاهی است از بردبری که نخستین بار در سال ۱۹۵۲ در مجموعهی «سیبهای طلایی خورشید» چاپ شد و تا سال ۲۰۰۴ که در آخرین مجموعه داستانهای کوتاه بردبری که با نام «آوای تندر و داستانهای دیگر» چاپ شود، در ۳۰ مجموعه و مجلهی مختلف به چاپ رسید که مشهورترین آنها در The Great SF Stories 14 چاپ ۱۹۵۲ بود. هر کدام از ۲۵ جلدِ سری کتابهای «داستانهای برتر علمیتخیلی»، بهترین داستانهای علمیتخیلی چاپ شده در هر سال را به انتخاب و گردآوری آیزاک آسیموف شامل بود که در سال ۱۹۷۹ با چاپ اولین شمارهی آن که داستانهای سال ۱۹۳۹ را در برمیگرفت آغاز و آخرین شمارهی آن با مرگ آسیموف در سال ۱۹۹۲ روی سال ۱۹۶۳ متوقف شد.
از روی این داستان فیلمی سینمایی با کارگردانی «پیتر هایمز» ساخته شد که فیلمنامهاش را توماس دین دانلی نوشته بود. فیلم قرار بود در سال ٢٠٠٣ به نمایش درآید، اما بیپولی تهیهکنندگان در مراحل پس از فیلمبرداری، همچنین جاری شدن سیل در جمهوری چک در سال ٢٠٠٢ که باعث از بین رفتن بسیاری از دکورهای فیلم شد، سبب شد تا با وقفهای طولانی در سال 2005 به نمایش در آید. در ابتدا با پیرس برازنان برای بازی در نقش اصلی و رنی هارلین برای کارگردانی صحبت شده بود، اما سرانجام پروژه به دست پیتر هایمز افتاد. هایمز مدیر فیلمبرداری و کارگردان کهنهکاری است که فیلمهایی مشابه با آوای تندر را در کارنامه دارد -پلیس زمان و پایان دوره- و به نظر میرسید فردی شایسته برای به پایان رساندن این پروژه باشد؛ اما این تریلر علمیتخیلی با ترکیبی از فاجعه، نشان چندانی از مهارتهای او را با خود نداشت. نقطه ضعفهای فیلم زیاد است که بدترین آنها طراحی وسایل نقلیه فیلم است که به نظر میرسد از میان فیلمهای درجهی دو دههی هشتاد بیرون آمدهاند. آوای تندر با وجود بودجهای ٣٠ میلیون دلاری در گیشه چندان موفق نبوده و فقط برای کسانی که مایل به مقایسه داستان ری برادبری با فیلم هستند، میتواند جالب باشد. البته در پایان جز افسوس بر داستان از دست رفته و زمان و پول تلف شده چیزی به کف نمیآید.
همان طور که از اولین سطور داستان به چشم میآید، ایدهی داستان میگردد حول سوژهی مورد علاقه علمیتخیلی نویسان، یعنی سفر در طول زمان و بعد هم لابد اتفاقها و از این دست ماجراهایی که در این خط داستانی زیاد به چشم میخورند. اما این داستان سه فرق عمده با همهشان دارد، اول اینکه بردبری با نگاه خاص خودش آن را نوشته است! دوم این جزو نخستین داستانهای نوشته شده با مبنا قرار دادن این درونمایه است و سوم هم این که...
خب، سومی همان است که باید در مؤخره بخوانید!
محمد حاجزمان
*****
نقش روی دیوار، در پس پردهی نازک آب گرمی که شره میکرد، انگار که میلرزید. ایکلز[1] احساس کرد پلک چشمش از خیرگی میپرد و نقش روی دیوار در تاریکی آنی پشت پلکهایش شعله میکشد:
شرکت سافاری زمان
سافاری[2] به هر سالی در گذشته
شما فقط اسم جانور را بگویید!
ما میبریمتان آنجا
و شما با تیر میزنیدش!
خلط گرمی توی گلوی ایکلز جمع شده بود. بلعید و پایینش فرستاد. عضلات پیرامون دهانش لبخندی شکل زدند و او دستش را آرام بالا آورد؛ چکی دههزار دلاری در دستش بود و چک چنان که رو به مردِ پشت میز میرفت موج بر میداشت.
«این "سافاری" شما تضمین میکند که زنده برگردم؟»
مرد مسؤول گفت: «ما جز وجود دایناسورها هیچجور چیز دیگری را تضمین نمیکنیم.» سپس رویش را آن سو کرد و ادامه داد: «ایشان آقای ترویس[3] هستند. راهنمای شما در سافاری زمان. ایشان به شما خواهند گفت چه چیزی را با تیر بزنید و کی شلیک کنید. وقتی هم میگوید شلیک نکنید، شلیک نکنید. سرپیچی از راهنماییها، جریمهی سختی خواهد داشت؛ ده هزار دلار دیگر به علاوهی هر طور اقدام ممکن قانونی و دولتی که وقت بازگشت یقهتان را خواهد گرفت.»
شلوغ و درهم گوریده. سیمهای مارگون و جعبههای فولادی پرهمهمه! ایکلز داشت دفتر وسیع را از نظر میگذراند، در سپیدهدمی که اینک نارنج رنگ سوسو میزد، آنک نقرهفام و آنگاه آبی!
صدایی به گوش میرسید، انگار آتش دیوپیکری باشد که تمامی زمان را میسوزاند. همهی سالها، همهی تقویمهای کاغذی و تمامی ساعتها بر هم توده شده، بالا رفته بودند و شعله میکشیدند.
یک تماس دست کافی است که این حریق در یک آن و به زیبایی به عکس برود.
ایکلز آن عبارتهای آگهی را حرف به حرف به یاد آورد!
میشود که سالهای در گذشته، سالهای سبز چون سمندرهایی طلایی از درون سوختهها و خاکسترها، از میان گرد و زغال، رستاخیزند؛ رزهای فرومرده هوا را عطرآگین کنند؛ موهای سفید، سیاه پرکلاغی شوند؛ چینها ناپدید شوند؛ همهچیز به عقب، به دانه برگردد. از مرگ بازگردند و به سوی ریشههایشان، آغازشان هجوم برند. خورشید پشت خورشید از آسمان غرب برخیزد و در خاوران پر شکوه فرو نشیند. ماه برخلاف عادت خودش را میبلعد. همهی چیزها یک به یک مثل جعبههای چینی یا مثل خرگوش و کلاه، به درون هم کشیده شوند. همهی همهی چیزها به مرگی تازه باز میگردند، به آن مرگ آمادهی رستن، به آن مرگ سبز. به دوران پیش از آغاز. یک تماس دست، کوچکترین تماس دست، میتواند چنین کند.
«لعنتی لامصب!»! نوری که از ماشین میآمد روی صورتش -صورت ایکلز- بود. نفسی تازه کرد. «یه ماشین زمان راست راستی.» سرش را تکانی داد. « آدم رو فکری میکنه. اگر دیروز انتخابات بد پیش رفته بود، حالا لابد اینجا بودم که از نتایج در برم. شکر خدا که "کیت"[4] برنده شد. یه جور رییسجمهور درست و حسابی میشه واسهی ایالات متحده.»
مرد پشت میز گفت: «بله! از رو بخت خوش بود. دوشر[5] اگر برنده شده بود، بدترین نوع دیکتاتوری رو میداشتیم. یک جور مرد ضد همه چیز! جنگطلب، ضد مسیح، ضد بشر، ضد روشنفکری. میدونید، مردم جوری که انگار اصلاً شوخیای در کار نیست به شوخی بهمان ندا میدادند که اگر دوشر برنده شد، میخواهند بروند سال 1492 زندگی بکنند. و البته که این به ما ربطی ندارد که این طور فرارها را ترتیب بدهیم، البته به استثنای نوع سیاحتیاش! به هر حال، حالا که کیت رییسجمهوره. چیزی که شما الان باید بهش بچسبین...»
ایکلز حرف او را کامل کرد: «زدن دایناسورمه.»
«شاهنشاه تیرانوساروس رکس[6]! سوسمار تندر و رعد! دوزخیترین هیولای تاریخ! این گواهی را امضاء کنید! هر اتفاقی برایتان بیفتد ما جوابگویش نخواهیم بود. آن دایناسورها گرسنهاند!»
ایکلز بر انگیخته و خشمگین در آمد که: «دارید سعی میکنید بترسونیدم!»
«رو راست اگه باشم باید بگم که بله! ما نمیخوایم کسانی راهی بشن که در اولین تیراندازی وحشت بگیردشون. شش راهنمای سافاری سال گذشته کشته شدند و همین طور یک دوجین شکارچی. ما اینجا هستیم که یک شکار واقعی پرهیجان بهتون بدیم. پرطرفدارترین شکاری که بشه. شصت میلیون سال در زمان به عقب میبریمتون تا بزرگترین بازی تاریخ را ببرید. چکتان هنوز همین جاست! پارهاش کنید!»
آقای ایکلز زمانی دراز به چکش خیره شد. انگشتانش تکانی خوردند.
مرد پشت میز گفت: «موفق باشید! در اختیار شماست آقای ترویس!»
آنها تفنگ به دست طول اتاق را به آرامی طی کردند و به سوی ماشین رفتند، به سوی فلز نقرهفام و به سوی نور خروشان.
نخست یک روز بود و بعد یک شب و باز یک روز و باز یک شب. بعد روز-شب-روز–شب-روز-شب. یک هفته، یک ماه، یک سال، یک دهه! 2055 بعد از میلاد. یک زوئیک[7] بعد از میلاد! 1999 ! 1957[8]! ور پریدند! ماشین میغرید!
کلاههای اکسیژنشان را پوشیدند و دستگاههای ارتباطی را وارسی کردند.
ایلکز روی صندلی تشکدارش به این سو و آن سو تاب میخورد، رنگ از صورتش پریده بود و دندانهایش را به هم فشرده یود. لرزش بازوانش را احساس کرد. چشم انداخت پایین و دستهایش را دید که دور تفنگ نو قفل شده بودند. چهار مرد دیگر آن جا توی ماشین بودند. ترویس، راهنمای سافاری، دستیارش لسپرنس[9] و دو شکار چی دیگر، بیلینگز[10] و کریمر[11]. نشسته بودند و به همدیگر زل زده بودند و پیرامونشان سالها شعله میکشیدند.
ایکلز احساس کرد دهانش میگوید: «این تفنگها میتونن یه دایناسور رو از پابندازن؟»
ترویس توی رادیوی کلاهش گفت: «اگه درست بزنیدشون، بله! بعضی دایناسورها دو تا مغز دارن. یکی توی سر و یکی دیگه پایین ستون فقرات. ما کاری به اونا نداریم. اگه بریم سروقت اونا با شانسمون بازی کردیم، ریسکش زیاده، عوضش. دو تا شلیک اولتون رو اگه میتونید توی چشمها بزنید؛ کورشون کنید و بعد برگردید سراغ مغز.»
ماشین زوزهای کشید. زمان فیلمی بود که با دور تند برمیگشت عقب. خورشیدها پروازکنان گریختند و از پیشان ده میلیون ماه به سرعت در رفتند.
ایکلز گفت: «خدایا! امروز هر شکارچی که تا حالا بوده، به ما غبطه میخوره. طوریه که انگار آفریقا شده باشه ایلینویز!»
ماشین کند شد. جیغهایش از صدا افتادند و شدند پچپچ.
ماشین ایستاد.
خورشید هم در آسمان ایستاد.
مهی که ماشین را در خود میپوشاند از هم گسست بود، آنان در دورانی کهن بودند، دورانی به راستی کهن، آن سه شکارچی و دو راهنمای سافاری؛ ب تفنگهایشان که از فلز آبی بود و روی پاهاشان گذشته بودند.
ترویس گفت: «مسیح هنوز به دنیا نیومده، موسا هنوز به کوه نرفته که با خدا حرف بزنه. اهرام هنوز در دل زمینن و چشم به راه، از زمین کنده شن و بر پا شن. حواستون باشه که اسکندر، سزار، ناپلئون، هیتلر، هیچ کدومشون وجود ندارن.»
مردان سر تکان دادند.
آقای ترویس به جایی اشاره کرد: «این جنگلیه مال شصت میلیون و دو هزار و پنجاه و پنج سال قبل از رییسجمهور کیت.»
به مسیری فلزی اشاره کرد که در روی سرزمینی وحشی و سبز بنا شده بود، بر فراز مرداب بخارزا و میان سرخسهای غولپیکر و میان نخلهای عظیم.
گفت: «و این، راهیه که شرکت سافاری زمان برای استفادهی شما کشیده. راه تو ارتفاع شش اینچ بالای سطح زمین شناوره. این یک جور فلز ضد جاذبهست و هدف اینه که شما رو از هر گونه تماس با این دنیای تو گذشته بر کنار نگه داره. توی راه بمونید. درست؟ ازش نزنید بیرون! به هر دلیلی که میخواد باشه! اگه بیافتید بیرون، جریمه میشید. و همین طور به هیچ جونوری تا ما نگفتیم شلیک نکنید.»
ایکلز پرسید : «چرا؟»
بر زمینهای بکر باستان نشسته بودند. بانگ پرندگان دوردست در باد میدمید و صدا میکرد. و بوی قیر بود و بوی یک دریای شور عتیق، سبزههای نمدار بود و گلهایی به رنگ خون.
«چون نمیخوایم تو آینده دست ببریم. ما به این مکان توی گذشته متعلق نیستیم. دولت خوش نداره که ما اینجا باشیم. برای داشتن امتیاز این کار باید رشوهی حسابی بدیم. ماشین زمان یه جور تجارتیه که بدجور دست و پا گیر آدم میشه. حالا اینا هیچ، این مسأله هست که ممکنه ما جونور مهمی رو بکشیم. یک پرندهی کوچولو، یک سوسک، یا حتا یه گل. و این طوری یک حلقهی مهم تو زنجیر رشد گونهها رو نفله کنیم.»
ایکلز گفت: «این هیچ رقم برای من واضح نیست.»
ترویس ادامه داد که: «خیله خب! بگیر که ما تصادفاً این جا یک موش بکشیم. این یعنی همهی خاندان بعد از این این موش به خصوص نفله شدن. درسته؟»
«درسته.»
«و همین طور همهی خاندانهای خاندان این یک دونه موش. با یک کوبیدن پا رو زمین، اول یکی، بعد یک دوجین، بعد یک هزار و یک میلیون و لابد یک میلیارد موش رو نابود میکنید.»
ایکلز گفت: «خب بمیرن! که چی؟»
«که چی؟» ترویس آرام خرناسی کشید: «خب پس تکلیف روباههایی که زندهی این موشها رو نیاز دارند چی میشه؟ به خاطر نبود هر ده موش یک روباه میمیره. به خاطر نبود هر ده روباه یک شیر از گرسنگی سقط میشه. به خاطر نبود هر یک شیر، همهی گونههای حشرات، کرکسها، میلیاردها میلیارد گونهی حیات توی آشفتگی و نابودی میافتن. خلاصهی همه اینا یعنی که: پنجاه و نه میلیون سال بعد، یک انسان غارنشین، یکی از یک دوجین انسان غارنشین تو دنیای بکر دستنخورده، میره که برای غذا خرس وحشیای، ببرِ گرازدندانی، چیزی شکار بکنه. منتها تو رفیق، همهی ببرهای این منطقه رو زیر قدمات لگدمال کردهای. اون هم فقط با له کردن یک موش زیر پات! بنابراین انسان غارنشین میافته و از گرسنگی میمیره. و انسان غارنشیه -لطفاً توجه کن- انسان غارنشینه تنها بشری نیست که تو این قضیه حروم میشه. نه! اون قراره تو آینده بشه یک قوم کامل. قراره از تو کمرش ده پسر بجهند بیرون و ظاهر بشن و از کمر اونها صد پسر و همینطور بگیر و برو تا برسی به یک تمدن. این مرد رو نابود میکنی و اون وقته که یک نژاد، یک خلق رو نفله کردهای. تمام تاریخ حیات رو نابود کردهای. یک جورهایی شبیه ذبح چند تایی نوههای «آدم» میشه. با کوبیدن پات روی زمین، روی یک موش، میتونی زلزله به بار بیاری. اثرات همچو زلزلهای میتونه زمینمون رو و همهی سرنوشتها رو، تا ابد، فرو بریزه. تا بنیادشون رو تبدیل کنه به آوار. با مرگ اون یک انسان غارنشین، میلیاردها از اونایی که هنوز متولد نشدن، تو همون نطفه خفه میشن. شاید «رم» دیگه هیچ روی اون تپههای هفتگانهاش برپا نشه. اروپا شاید بشه یک سیاهبیشهی جاویدان و تنها این آسیا باشه که به سلامت رشد میکنه و بارور میشه. پات رو میذاری روی یک موش و اهرام رو زیر پا له میکنی. جاپات رو به جا میذاری. رد پایی که انگار خود گرندکانیون[12] باشه که تا ابدیت دهان باز کرده. ملکه الیزابت ممکنه هیچوقت به دنیا نیاد، میشه که واشنگتون هیچ از دیلاویر[13] عبور نکنه، حتا میتونه ایالات متحدهای هرگز تو کار نباشه. پس حسابی مراقب باشید. توی راه بمونید و هیچ پاتون را اونورتر نگذارید.»
ایکلز گفت: «آهان! این بلا میتونه با دست زدن به علفها هم سرمون بیاد! نه؟»
«همینطوره. له و لورده کردن چند گیاه به خصوص، اثرش بدون برگشته. هر اشتباه کوچیک این جا در شصت میلیون سال ضرب میشه، یک سره خارج از تناسب! البته ممکنه نظریهی ما غلط از آب در بیاد. شاید که زمان رو ما اصلاً نتونیم تغییر بدیم، شایدم خیلی ملایم و نامحسوس تغییر کنه. یه موش مرده این جا، اونطرفتر یک جور عدم توازن توی حشرات درست کنه، بعدترها بیقوارگی رو تو یک جماعتی به بار بیاره، و باز بعدتر و بعدتر یک طور محصول بد، کسادیای، قحطیزدگی حسابی به وجود بیاره و خلاصه سرآخر بمونه یک تغییر تو آداب مزاجی و خلقی اجتماعی، تو کشورهایی پرت و دورافتاده. یا حتا نامحسوستر و ملایمتر از این، یک طورهایی بشه در حد چیزی مثل بیرون دادن آروم یک نفس، یا نجوا و پچپچ یا حتا یک تار مو، یا یک ذرهی خاک تو هوا. همچو تغییر ناچیز و ناچیز و ناچیزی که حتا نشه دیدیش مگه از خیلی خیلی نزدیک. کی میدونه؟ کی واقعاً میتونه بگه که میدونه؟ ما نمیدونیم! فقط حدس میزنیم و بس! اما تا وقتی مطمئن نشدیم که شلوغکاریامون توی تاریخ موج عظیمی درست میکنه یا فقط اثر مختصری به جا میذاره، خیلی محتاط عمل میکنیم. میدونید که این ماشین و این راه و لباسهای تنتون و بدنتون، همه قبل از سفر ضدعفونی شدهاند. این کلاههای اکسیژن رو سرمون کردهایم و خب این طوری دیگر باکتریهامون رو وارد این هوای باستانی که دورمون را گرفته نمیکنیم.»
«چطور بفهمیم به کدوم جونور شلیک کنیم؟»
ترویس گفت: «با رنگ سرخ روشون نشانه گذاشتهایم. امروز قبل از سفرمان لسپرنس را با ماشین فرستادیم عقب به گذشته، به این جا. آمد به این عصر به خصوص و پی جونورهای به خصوصی گشت.»
«روشان مطالعه انجام داد؟»
لسپرنس گفت: «درسته! تو تمام مدت زیستشون پیشون رو گرفتم و طول عمر هر کدوم رو ثبت کردم. طول عمره حسابی کوتاه بود. نوشتم که هر کدوم چند بار جفتگیری کردن. اون هم چندان زیاد نبود. زندگی کوتاهه. وقتی یکیشون رو پیدا میکردم که درخت افتاده روش و مرده یا یکی که افتاده توی گودال قیر و هلاک شده، ساعت دقیق رو ثبت میکردم! دقیقهی دقیق و ثانیهی دقیق رو هم. بعد یک گلولهی رنگی شلیک میکردم و رنگ یک تکهی سرخ رنگ روی پوستش جا میگذاشت. انگار وصلهای چیزی باشه. امکان نداره گمش کنیم. بعد ورودمون به گذشته رو با اون زمانها جفت و جور کردم. این طورٍی چیزی شبیه دو دقیقه قبل از اونکه هیولامان به هر صورت بمیره، ملاقاتش میکنیم، با این روش فقط حیوونهایی رو میکشیم که هیچجور آیندهای ندارند، جونورایی رو میکشیم که دیگه جفتگیری نمیکنن! میبینید چقدر حواسمون جمع همه چیز هست؟»
ایکلز، مشتاق در آمد که: «پس این طوری تو باهاست به ما بر خورده باشی! چطور تموم شد؟ سیاحتمون را میگم! موفقیتآمیز بود؟ همهمون جون سالم به در بردیم؟»
آن دو، ترویس و لسپرنس، نگاهی رد و بدل کردند و سپس آن دومی گفت: «این میشه یک جور تناقض! زمان اجازه نمیده همچو شیر تو شیری اتفاق بیافته که توش آدم خودش رو ببینه. وقتی اینجور موقعیتها پیش میاد، زمان جاخالی میده. انگار هواپیمایی باشه که افتاده تو چالهی هوایی. احساس نکردی که قبل از ایستادن ماشین یک جورهایی پرید؟ خب! اون خودمان بودیم که داشتیم تو راهمان برمیگشتیم به آینده. ما هیچی ندیدیم. هیچ راه نداره که بشه گفت هیأتمون موفق بوده یا نه، اینکه هیولاهه رو زدیم یا نه، یا همون چیزی که منظور شماست، آقای ایکلز، راهی نیست که بشه گفت جون سالم به در بردیم یا نه!»
ایکلز رنگپریده لبخندی زد.
ترویس تند و تیز در آمد که: «تمامش کنید. همه برپا!»
آمادهی ترک ماشین بودند. جنگل در اهتزاز بود و وسیع بود جنگل! به خویش، تمامی جهان بود جنگل، آری آن جنگل تا پایان پایانها، تا ابدالآباد. آواها چونان موسیقی بودند و چونان خیمههایی بر سر آسمان بودند آواها. آوای تروداکتیلهای[14] پران بود که بالاها میپریدند بر آسمان، با بالهاشان که چون غارهایی خاکسترگون بودند، آری آن آواها؛ خفاشان پیلپیکری برآمده از هذیان و تب نخستینگی. ایکلز روی راه تنگ ایستاد، تعادلش را حفظ کرد و همین طوری با تفنگش بنا گذاشت به هدفگیری.
ترویس گفت: «نکن این کار رو! حتا برای تفریح هم شده هدفگیری نکن، لامصب! اگر تفنگت بیهوا دربره چی؟»
ایلکز حسابی به هیجان آمده بود: «این تیرانوساروس ما کجاست؟»
لسپرنس ساعت مچیاش را وارسی کرد: «جلو، سر راهمونه! خب، تو شصت ثانیه راهش به ما میخوره. به خاطر مسیح هم شده پی رنگ قرمز بگردید. تا وقتی ما نگفتیم شلیک نکنید! توی راه بمونید! بمونید توی راه!»
در باد بامدادی به پیش رفتند.
ایکلز با خود زمزمه کرد: «عجیبه! شصت میلیون سال، جلو سر راهمون. روز انتخابات تموم شد. کیت شد رییسجمهور. همه جشن گرفته بودند. و حالا اینجاییم ما، یک میلیون سال پر! و اون چیزها وجود ندارن. اون چیزها که ماهها بابتشون نگران بودیم، تمام زندگی بابتشون نگران بودیم، حتا توی دنیا نیومدن و احدی بهشون فکر هم نکرده!»
ترویس در آمد که: «همگی گوش کنید! ایمنی و امنیت حالا دیگه از دسترس خارجه.» و بعد دستور داد: «ایکلز! شما اول شلیک کنید و بعد بیلینگز و آخر سر کریمر!»
ایکلز گفت: «من ببر زده بودم، گراز وحشی شکار کرده بودم، بوفالو، فیل، همهی اینها، ولی یا عیسا مسیح این یک چیزه دیگهست. دارم مثه یه بچه میلرزم!»
توریس گفت: «آه» و همه ایستادند.
دستش را بلند کرد و زمزمهکنان گفت: «جلو، توی مه. اون جاست. این هم اعلیحضرت!»
جنگل وسیع بود و پر بود از چهچه و از خشخش برگها و از زمزمه و هاه و هوه. ناگهان همهی صداها فرو نشستند. انگار کسی دری را بسته باشد.
سکوت.
آوای تندر.
و از دل مه، صدیارد آنسوتر، پادشاه تیرانوساروس بیرون آمد!
ایکلز نجوا کرد: «یا عیسای پسر! نکبت!»
خداوندگار کبیر شرارت روی پاهای عظیم چرب فنرگون شلنگاندازش آمد. سی فوتی بالاتر از نصف درختان بود. پنجههای ظریفش را، انگار که پنجهی ساعتسازی باشند، خمیده کنار آن سینهی خزندهسان و روغنی نگه داشته بود. پاهای عقبی یک جور پیستون بودند. هزار پوند استخوان سفید، غرق شده در رشتههای ضخیم عضلات و پوشیده در غلافی از پوستی پر رنگ و نگار و براق، انگار زرهی بر تن جنگجویی هولناک. یک تن گوشت و عاچ و پوستی چون سوهان پولاد. و در بالا تنه، از کنارههای قفسهی سینه آن بازوان ظریف بیرون زده، آویخته بودند، بازوهایی با دستانی چنان که میتوانستند انسانی را بردارند و در همان حالی که گردنش مارگونه روی او چنبره زده زیر و رویش کنند انگار یک جور اسباب بازی باشد و سر، آن سر، یک تن سنگ حجاری شده، به آسمان بالا رفته بود. دهانش باز مانده، حصاری از دندان به رخ میکشید. دندانهایی تو گویی خنجرهای آخته! چشمهایش -انگار تخم شترمرغ- در چشمخانهها میگشتند، خالی از هر جور تجلی، جز گرسنگی و گرسنگی!
دهانش را به نیشخندی هولناک بست. دوید و استخوانهای رانش درختان و بوتههای نزدیک را خرد کردند و پنجههای پاهایش زمین را در هم گوریدند و هر جا که وزنش را میانداخت جاپاهایی به عمق شش اینج باقی میگذاشت. با گامی یه سبک رقص باله، سخت باوقار و متوازن، بعید از وزن ده تنیاش لغزید. محتاطانه پا به محوطهی آفتابگیر گذاشت. دستان خزندهگون زیبایش هوا را لمس میکرد.
ایکلز دهانش را به هم کشید و گفت: «خدایا! میتونه دست ببره و ماه رو بگیره.»
ترویس با خشم تکانی خورد و گفت: «ای لعنت! تا ما رو ندیده ساکت.»
ایکلز حکم داد: «این رو نمیشه کشت.»
حکم را آهسته اعلام کرد، طوری که انگار هیچ اعتراضی نمیشود کرد. شواهد را بررسی کرده بود و این نظر را از روی فکر داده بود. تفنگی که در دست داشت به نظر ترقهای بیش نمیآمد.
«خریت کردیم اومدیم. امکان نداره.»
ترویس هیس کشید و گفت: «خفه!»
«کابوسه.»
ترویس دستور داد: «برگرد، آهسته برو توی ماشین. نصف پولت رو پس میدیم.»
ایکلز گفت: «نمیدونستم به این گندگیه. اشتباه کردم. میخوام برگردم.»
«ما رو دید!»
«اوناها لکهی سرخ رو سینهاش!»
سوسمار تندر خودش را بالا کشید. گوشت زرهپوشش چون هزاران سکهی سبز میدرخشید. سکهها از لای و لجن جرم گرفته بودند و لک. در لای و لجن، حشراتی کوچک وول میزدند. برای همین هم حتا وقتی خود هیولا حرکت نمیکرد، تمام بدنش انگار میلرزید و موج برمیداشت. نفسی بیرون داد. بوی گوشت خام فضا را پر کرد.
ایکلز گفت: «من رو از اینجا ببر بیرون. تا حالا هیچ وقت این طور نشده بود. همیشه مطمئن بودم زنده برمیگردم. همیشه راهنمای خوب، سافاری خوب و امنیت داشتم. این دفعه اشتباه کردم. من در این حد نیستم، اقرار هم میکنم. نمیتونم تحملش کنم. برام خیلی زیاده.»
لسپرنس گفت: «ندو، برگرد و برو توی ماشین قایم شو.»
«باشه.»
انگار ایکلز کرخ شده بود. به پاهایش نگاهی کرد، انگار بخواهد مجبورشان کند راه بیافتند. از درماندگی نالهای کرد.
«ایکلز.»
منگ و تلوتلوخوران چند قدمی برداشت.
«از اون ور نه!»
هیولا با اولین حرکت با نعرهای هولناک به جلو جهید. یک صد یارد را در چهار ثانیه طی کرد. سر تفنگها بالا جهیدند و آتش ریختند. توفانی از دهان جانور آنها را در گند بوی لای و خون کهنه پیچاند. هیولا غرید و دندانهایش در آفتاب برقی زدند.
ایکلز که به پشتش نگاه نمیکرد، کور، روی لبهی مسیر راه میرفت و تفنگش از دستش آویخته بود. از مسیر پایین آمد و نادانسته در جنگل به راه افتاد. کفشهایش در خزهی سبز فرو رفتند. پاهایش او را بردند و او احساس کرد تنهاست و از رخدادهای پشت سرش گسسته.
تفنگها دوباره آتش کردند. صدایشان در نعره و تندر سوسمار گم شده بود. دم دراز خزنده به بالا تاب خورد و به دو سو شلاق زد. درختان در ابری از برگ و شاخه منفجر شدند. هیولا دستان جواهرکارش را باز و بسته کرد و خم شد تا مردان را بگیرد، بچلاندشان تا دو تا شوند، تا مثل تف لهشان کند، تا آنها را به زیر دندانهایش و درون حلق غرانش بچپاند. چشمهای تختهسنگوارش هم سطح مردان شده بود. خودشان را آینه شده دیدند و به پلکهای فلزگون و عنبیههای سیاه آتشبار شلیک کردند.
چون بُتی سنگی، چون بهمنی عظیم، تیرانوساروس افتاد. غرنبهکنان، به درختان چنگ زد و آنها را با خودش پایین کشید. مسیر فلزی کج و کوله کرد و بعد پارهاش کرد. همه قدمی به عقب پریدند و خوشان را از سر راه دور کردند. هیکل زمین خورد، ده تن گوشت و سنگ سرد. تفنگها آتش کردند. دیو دم زرهپوشش را شلاقوار گرداند، آروارهی مارگونش تنشی کرد و سپس بیحرکت ماند. خون از گلویش فواره زد. جایی درونش کیسهای پرمایع ترکید. فوارهای مهوع شکارچیان را خیسخیس کرد. آنها هم سرخ و براق بر جای ماندند. تندر محو شد.
جنگل ساکت بود. صلحی سبز پس از سیل. صبحی پس از کابوسی.
بیلینگز و کریمر روی مسیر فلزی نشستند و بالا آوردند.
ترویس و لسپرنس با تفنگهایشان که دود میکردند در دست، فحش برلب ایستادند.
درون ماشین زمان، ایکلز با صورت روی کف میلرزید. مسیر را پیدا کرده بود و سوار ماشین شده بود.
ترویس به ماشین برگشت، نگاهی به ایکلز انداخت و یک مشت تنزیب پنبهای از جعبهای فلزی برداشت و به سمت بقیه که روی مسیر نشسته بودند برگشت.
«خودتون رو تمیز کنین.»
آنها خون را از کلاههایشان پاک کردند و آنها هم شروع کردند به فحش و نفرین. هیولا، کوهی از گوشت سخت، بر خاک افتاده بود. از درونش میتوانستی همینطور که درونیترین بخشهایش میمردند و اعضای از کار میافتادند و سیالات بدن هم در آخر لحظه از کیسهها و غدهها و طحالش سرازیر بودند و همه چیز خاموش میشد و تا ابد فرو میمرد، صدای آه و اوه و زمزمه بشنوی. انگار که آخر وقت کار کنار یک لوکوموتیو خراب یا بیل مکانیکی ایستاده باشی و تمام شیرها را باز و تمام اهرمها را کشیده باشند. استخوانها شکستند؛ جرم عظیم جسم خودش، افتاده و مرده، بازوان ظریفش را که زیر مانده بودند له کرد و شکست. گوشت، لرزان بر جا ماند.
صدای شکستن دیگری بلند شد. روبهرویشان، درختی عظیم از انتها شکست و افتاد. شاخه با قطعیت روی هیولای مرده فرو آمد و لهش کرد.
لسپرنس ساعت را نگاهی کرد و گفت: «درست به موقع بود. در اصل همین درخت گنده بود که قرار بود بیافتد و حیوان را بکشد.» نگاهی به دو شکارچی انداخت و پرسید: «عکس یادگاری میخواهید؟»
«چی؟»
«غنیمت که نمیتونیم ببریم به آینده. جسد باید همینجا که قرار بوده در اصل بمیره بمونه، تا حشرات و پرندهها و باکتریها همونطوری که قرار بوده بهش برسن. همه چیز در تعادل. جسد میمونه. ولی میتونیم عکس شما رو که کنارش ایستادید بگیریم.»
دو نفر آمدند کمی فکر کنند. ولی بیخیال شدند و سر تکان دادند.
شکارچیها گذاشتند راهنماها آنها را از روی مسیر فلزی ببرند. خسته، در بالشهای صندلیهای ماشین فرو رفتند. نگاهی به عقب انداختند، به هیولای مرده، تپهی رو به رکود، که همین الان هم پرندگان عجیب خزندهگون و حشرات زرین روی زرهش که بخار میکرد مشغول بودند.
صدایی از کف ماشین زمان آنها را از جا پراند.
ایکلز، لرزان آنجا نشسته بودند.
بالاخره گفت: «شرمنده.»
ترویس داد کشید: «پاشو!»
ایکلز بر پا ایستاد.
ترویس گفت: «میری فقط از روی مسیر...» تفنگش را به سمت او نشانه رفته بود. «... تو با ماشین برنمیگردی. میذاریمت اینجا!»
لسپرنس بازوی ترویس را گرفت و گفت: «وایسا.»
ترویس دستش را کشید. «بکش کنار! این مادرسگ نزدیک بود ما رو به کشتن بده. حالا این هیچ. کفشهاش رو ببین! از روی مسیر رفته پایین. خدایا! خرابمون میکنه! خدا میدونه چقدر جریمه میشیم. دهها هزار دلار ضمانت دادیم که کسی پاش رو از مسیر بیرون نمیذاره. این رفته. ای احمق بیشعور! مجبورم به دولت گزارش بدم. ممکنه مجوز سفرمون رو لغو کنن. خدا میدونه سر زمان، سر تاریخ چی آورده!»
«بیخیال شو فقط یک کم روی گل راه رفته.»
ترویس فریاد کشید: «از کجا بدونیم؟ ما اصلاً هیچی نمیدونیم! یک رازه همهاش! برو بیرون ایکلز!»
ایکلز پیراهنش را دستمالی کرد و گفت: «پول همهاش رو میدم. صد هزار دلار!»
ترویس نگاهی خیره به دسته چک ایکلز انداخت و غرید: «برو بیرون. هیولا کنار راهه. دستهات رو تا آرنج میکنی توی دهنش. بعد میتونی با ما برگردی.»
«زور میگی!»
«مرده، بدبخت ترسو. گلولهها! گلولهها رو نمیشه بذاریم اینجا. مال گذشته نیستن؛ ممکنه چیزی رو عوض کنن. بیا این چاقو رو بگیر. درشون بیار!»
جنگل دوباره زنده بود، پر از جنبندههای قدیمی و آواز پرندهها. ایکلز آهسته برگشت که تا نگاهی به آن انباشت دل و رودهی اولیه بنگرد. به آن بلندی کابوس و هراس. بعد از مکثی طولانی، چون خوابگردها، تلوتلوخوران روی مسیر به راه افتاد. پنج دقیقهی بعد لرزان برگشت. دستانش تا آرنج خیس و سرخ بودند. دستانش را دراز کرد. در هر کدام چند گلولهی فولادی بود. بعد افتاد و بیحرکت همان جا ماند.
لسپرنس گفت: «لازم نبود مجبورش کنی این کار رو بکنه.»
«لازم نبود؟ خیلی زوده برای این حرف.»
ترویس با نوک پا به بدن بیحرکت زد و گفت: «زنده میمونه. دفعهی دیگه دنبال همچین شکاری نمیره. خوبه.»
بعد با انگشت اشارهای به لسپرنس کرد و گفت: «روشن کن. بریم خونه.»
۱۴۹۲. ۱۷۷۶. ۱۸۱۲.[15]
دستها و صورتشان را پاک کردند. پیراهنها و شلوارهای خونی را عوض کردند. ایکلز بلند شده بود، اما حرفی نمیزد. ترویس ده دقیقهای به او خیره ماند.
ایکلز نالید که: «این طوری به من نگاه نکن. من کاری نکردم.»
«از کجا میدونی؟»
«فقط از روی مسیر رفتم پایین. یک کم گل روی کفشم چسبید. همین. میخوای زانو بزنم و دعا کنم؟»
«احتمالاً لازم بشه. بهت اخطار کنم ایکلز. ممکنه بکشمت. تفنگم آماده است.»
«من بیگناهم. کاری نکردم.»
۱۹۹۹. ۲۰۰۰. ۲۰۰۵.
ماشین ایستاد.
ترویس گفت: «پیاده شید.»
اتاق مثل همان بود که از آنجا رفته بودند. اما همان نبود. همان مرد پشت همان میز نشسته بود. اما همان مرد نبود که پشت همان میز نشسته باشد. ترویس به اطاق نگاهی انداخت. خشمگین گفت: «اینجا همه چی مرتبه؟»
«آره! خوش اومدید!»
ترویس راحت نشد. انگار داشت به تکتک اتمهای هوا و به طرز ریختن نور خورشید ار پنجرهی سقفی هم نگاه میکرد.
«یالا ایکلز. برو بیرون. دیگه هم این ورا پیدات نشه.»
ایکلز نمیتوانست تکان بخورد.
ترویس گفت: «نشنیدی مگه؟ به چی زل زدی؟»
ایکلز ایستاد و هوا را بو کشید و چیزی در هوا بود، آلایشی شیمیایی چنان ناچیز و خرد که تنها صدای ناچیز احساس ناخودآگاهش بود که وجود آن را به او اخطار میکرد. رنگها، سفید، خاکستری، آبی، نارنجی، در دیوار، در اثاثیه، در آسمان ورای پنجره، یک جور .. یک جور ...
و احساسی هم بود. وجودش در هم میرفت. دستانش منقبض میشدند. او مانده بود و غرابت را از تکتک منافذ بدنش مینوشید. یک جایی، یک جایی، یکی حتماً داشت از این سوتهایی میزد که فقط سگها میشنوند. بدنش هم در پاسخ برای سکوت فریاد میکشید. ورای این اتاق، ورای این دیوار، این مردی که کاملاً همان نبود، پشت میزی بود که کاملاً همان میز نبود... جهانی بود از خیابانها و مردم. اینکه این چطور دنیایی بود، اصلاً نمیشد گفت. میتوانست حرکتشان را حس کند، پشت دیوارها، تقریباً انگار کلی مهرهی شطرنج دستخوش بازی بادی خشک باشند...
ولی چیزی که هم الان توی چشم میزد، نقش رنگ شده روی دیوار دفتر بود. همان اعلانی که امروز، وقت آمدن آن را خوانده بود.
اعلان یک جورهایی عوض شده بود:
شیرکت ثافاری زامان
ثافاری به حر صالی در گذشتا
شما فقت اسم ژانور را بگود!
ایما میبریم شمما آن ج
و شما با تیر میزندش!
ایکلز حس کرد که روی یک صندلی افتاد. دیوانهوار لایهی گل ضخیم روی کفشش را دستمالی کرد. لرزان یک کلوخ گل را در دست گرفت. «نه، نمیشه. چیز به این کوچیکی! نه!»
در میانهی گل، با درخششی سبز و طلایی وسیاه، پروانهای بود. بسیار زیبا و بسیار مرده.
ایکلز نالید: «نه! چیز به این کوچیکی! یه پروانه!»
روی زمین افتاد. آن چیز کوچک بدیع نفسگیر که توانسته بود تعادل را برهم بزند و در این همه سال در طی زمان یک ردیف دومینو کوچک را بیاندازد و بعد دومینوهای بزرگ و بعد دومینوهای عظیم را. در ذهن ایکلز توفان بود. نمیشد که همه چیز را تغییر داده باشد. کشتن یک پروانه که نمیتوانست اینقدر مهم باشد! میشد؟
صورتش یخ زده بود. دهانش میلرزید. پرسید: «دیروز کی انتخابات رییسجمهوری رو برد؟»
مرد پشت میز زد زیر خنده و گفت: «شوخی میکنی؟ خودت خوب میدونی. دوشر دیگه! کی میخواستی باشه؟ لابد اون کیت بیبته؟ الان یک مرد واقعی رییسجمهوره. دل شیر داره، خدا حفظش کنه!» مرد مسؤول ماند. «چی شده؟»
ایکلز نالید. به زانو افتاد. پروانهی طلایی را با انگشتان لرزان برداشت. «نمیشه؟» به دنیا، به خودش، به مسؤول، به ماشین التماس کرد: «نمیشه برش گردونیم؟ نمیشه دوباره زندهاش کنیم؟ نمیشه از اول شروع کنیم؟ نمیشه؟»
او تکان نخورد. چشم بسته، لرزان، منتظر ماند. شنید که ترویس نفس عمیقی در اتاق کشید. شنید که ترویس تفنگش را گرفت و ضامنش را زد و اسلحه را بالا آورد.
آوای تندر برخاست.
*****
مؤخره:
گمان کنم یکی از اولین جملاتی که با خواندن داستان به ذهن خوانندگان آشنا با نظریههای علمی، به خصوص نظریهی آشوب برسد چنین خواهد بود: «چه جالب؛ پروانه! یعنی چقدر با تئوری اثر پروانهای ربط دارد؟» و اصل ماجرا هم همین است، و جوابش هم خیلی ساده است: «خیلی زیاد! خود خودش است اصلاً!»
در تاریخچهی این تئوری آمده این ایده که پروانهای بتواند تأثیر موجی غیر قابل پیشبینی بر حوادث بعدی داشته باشد، نخستین بار در سال ۱۹۵۲ در داستانی از ری بردبری با موضوع سفر در زمان آمده است. و خب، این دقیقاً همان داستانی است که همین الان خواندید!
اصطلاح «اثر پروانهای» خود اولین بار به سال ۱۹۶۳ در مقالهای از ادوارد لورنز در آکادمی علوم نیویورک مطرح شد. در آن مقاله آمده است: «بال زدن پروانهای ممکن است سیر طبیعی آب و هوا را برای همیشه تغییر دهد.»
خب، در این داستان هم پروانهای دیگر بال نزد و به نظرتان چقدر با این جملهای که در بالا آمد همخوانی دارد؟ همین است که تنها دانشمندان نیستند که با کارهایشان علم را به جلو میبرند؛ علمیتخیلینویسان با ایدههایشان خیلی بر گردن این دسته حق دارند! برای این که بیشتر با این موضوع آشنا شوید، میتوانید نگاهی بیاندازید به مقاله «جنگ واژگان» در کتابخانهی آکادمی فانتزی...
محمد حاجزمان
[1] Eckels
[2] سافاری، آن را سفری هم گفتهاند و به معنی تور فضای آزاد است. مثلاً مسافرتی کنترل شده به صحرا یا هر فضای آزاد دیگر. از «سفر» عربی گرفته شده است.
[3] Travis
[4] Keith
[5] Deutscher
[6] Tyrannosaurus Rex
تیرانوساروس رکس، نام این دایناسور به معنی شاه سوسمار تندر است و به عنوان بزرگترین و مخوفترین شکارچی تاریخ شناخته میشود. رکس در نام این دایناسور به معنی شاه است که بردبری در این داستان، بارها با آن بازی کرده است.
[7] زوییک (Zoic) پسوندی است یعنی مربوط به موجود زنده. گویا نویسنده به غلط تصور کرده است که به زمان بازمیگردد. با این فرض بخوانید.
[8] سال پذیرش دکترین آیزنهاور در کنگرهی آمریکا برای مجاز بودن حمله به کشورهای دیگر زمانی که منافع اقتضاء کند.
[9] Lesperance
[10] Billings
[11] Kramer
[12] Grand Canyon
[13] Delaware
رودخانهی دلاویر که عبور تاریخی واشنگتن از آن در ۱۷۷۶ زمینهساز پیروزی مستعمرهنشینان و استقلال آمریکا بود.
[14] Pterodactyl
در مورد تلفظ فارسی این نام اختلاف وجود دارد. علی ای حال، برگردان انگلیسی را برگزیدیم! برای بحث بیشتر به تالار کارگاه ترجمه رجوع کنید.
[15] به ترتیب سال سفر تاریخی کریستف کلمب به قارهی آمریکا، سال روز استقلال ایالات متحدهی آمریکا از بریتانیا، سال شروع جنگ آمریکا بر علیه بریتانیا.