موری تمپلتون [1] چهل و پنج سال داشت و در بهار زندگیاش بود؛ بدنش کاملاً سالم بود، البته به جز بخش کلیدی سرخرگهای کرونری [2] قلبش و همین هم کافی بود.
درد ناگهان پدیدار شده بود، به حد غیرقابل تحمل رسیده و سپس آرام آرام کاهش یافته بود. میتوانست آهسته شدن تنفسش را همراه با نوعی آرامش فراگیر که او را در بر میگرفت، احساس کند.
هیچ حسی به خوبی رخت بربستن درد بلافاصله بعد از خود درد نیست. موری ناگهان احساس سبکی و سرگیجه کرد، انگار داشت به هوا میرفت و شناور میشد.
چشمهایش را گشود و با شگفتی غیرقابل تصوری دریافت که دیگر افراد حاضر در اتاق همچنان سراسیمه و پریشان هستند. زمانی که درد، آرام و بدون نشانهی قبلی طغیان کرده و او را به حال احتضار در آورده بود، در آزمایشگاه بود. هنگامی که به زمین خورد، فریادهای ناشی از حیرت دیگران را شنید و بعد همه چیز ناپدید شد و دردی طاقتفرسا باقی ماند.
اکنون که هیچ دردی نبود، سایرین همچنان بیمناک در اطراف کالبد بر زمین افتادهی او جمع شده بودند و بعد، ناگهان متوجه شد دارد از بالا به بدنش نگاه میکند.
او آن پایین بود، وِلو با چهرهای از ریخت افتاده؛ او این بالا بود، در آرامش و در حال نظاره.
با خودش فکر کرد، شاهبیتِ معجزات! جفنگیات زندگی پس از مرگ حقیقت داشت. و اگرچه این روش خفتباری برای مرگ یک فیزیکدان ملحد [3] بود، اما او فقط کمی حیرتزده بود و هیچ از احساس آرامشی که در آن غوطهور بود، کم نمیشد.
با خودش اندیشید که باید فرشتهای چیزی به سراغم بیاید.
چشمانداز زمینی و خاکی داشت ناپدید میشد. تاریکی به هشیاریاش حمله میبرد و در دوردست، در آخرین جایی که میشد دید، پیکرهای از نور بود که کم و بیش شبیه انسان بود و از آن حرارت ساطع میشد.
موری اندیشید: «چه مسخره! دارم میرم بهشت.»
درست همان موقع که در این فکر بود، نور محو شد اما گرما باقی ماند. با وجود این که در تمام هستی فقط او و آن صدا باقی مانده بود، باز هم هیچ از آرامشش کاسته نشد.
صدا گفت: «من این کار را زیاد انجام دادهام و با این حال هنوز هم وقتی که همه چیز با موفقیت انجام میشود، خوشحال میشوم.»
موری خواست چیزی بگوید، اما حس میکرد که دهان، زبان و تارهای صوتی ندارد و با این وجود، تلاش کرد صدایی در بیاورد. با این که دهان نداشت، تلاش کرد کلمات را زمزمه کند یا با نفس یا زورِ چیزی، بیرون بدهدشان.
و کلمات بیرون آمدند. صدای خودش را شنید؛ کاملاً مفهوم. واژگانش بینهایت واضح بودند.
موری گفت: «اینجا بهشته؟»
صدا گفت: «مکان آن گونه که تو درک میکنی، اینجا وجود ندارد.»
موری خجالت کشید، اما چارهای نبود. باید سوال بعدی را هم میپرسید: «اگر به احمقها شبیهام، عذر میخواهم. شما خدا هستید؟»
صدا بدون تغییر آهنگ یا هر گونه تغییری در زیر و بم، سرخوشانه پاسخ داد: «عجیب است که همیشه به روشهای بیشماری همین را از من میپرسند، اما پاسخی وجود ندارد که برایت قابل درک باشد. من وجود دارم و این تنها چیزی است که میتوان واضح و روشن بیانش کرد. جنابعالی هم میتوانی هر اسم یا عنوانی که خوشحالت میکنی، رویم بگذاری.»
موری گفت: «و من کی هستم؟ یک وجود آگاه [4]؟ یا فقط یک وجود تشخص یافته؟»
تلاش کرد جملاتش طعنهآمیز نباشد. اما به نظر میرسید تلاشش موفقیتآمیز نبوده. بعد اندیشهای زودگذر به فکرش راه یافت. فکر کرد واژهی «قربان» یا «اعلیحضرت» یا چیزی شبیه به آن را هم اضافه کند که از اثر طعنه بکاهد، اما نتوانست خودش را به انجام چنین کاری راضی کند. با این حال برای اولین بار در زندگیاش با این اندیشه درگیر بود که آیا امکان دارد برای تکبر یا گناهانش تنبیه شود؟ یعنی ممکن بود به جهنم برود؟ و آنوقت، جهنم چه جور جایی میتوانست باشد؟
صدا به نظر دلخور نمیآمد: «تشریح تو ساده است، حتا برای خودت. میتوانی خودت را یک وجود آگاه بدانی، البته اگر این طور دوست داری. اما تو پیوستاری [5] از نیروهای الکترومغناطیسی هستی که به شکلی سامان یافته تا تمامی اتصالات [6] و ارتباطاتش [7]، حتا در سطح کوچکترین جزییات، دقیقاً بدلی از مغزت در زندگی پیش از مرگ باشد [8]. بنابراین توانایی فکر کردن و دستیابی به حافظه، خاطرات و شخصیتت را داری. هنوز به نظرت میرسد که تو، خودت هستی.»
موری باورش نمیشد. «منظورتان این است که ماهیت مغز من ابدی است؟»
«هرگز. چیزی در تو ابدی نیست، جز آن چه که من بخواهم. پیوستار تو را من شکل دادم. زمانی که زندگی فیزیکی داشت، من آن را ساختم و برای لحظهای که زندگیت از بین رفت، من تنظیمش کردم.»
صدا به شکل روشنی از خود راضی به نظر میرسید و بعد از لحظهای درنگ، ادامه داد: «یک ساختار پیچیده، اما بسیار دقیق. قطعاً من میتوانستم برای تمام انسانهای دنیای شما این کار را انجام دهم. اما خوشحالم که این کار را نمیکنم. انتخاب لذتبخش است.»
«پس شما تعداد خیلی کمی رو انتخاب میکنید.»
«خیلی کم.»
«و برای بقیه چه اتفاقی میافته؟»
«یادم نیست. فرض کن جهنمی هستند.»
اگر امکانش بود، موری سرخ میشد. گفت: «خوشم نیومد. گمون نکنم چنین جایی وجود داشته باشه. باورم نمیشه که من شایستگی کافی برای جلب نظر شما به عنوان یکی از برگزیدگان رو داشته باشم.»
«شایسته؟ آها، منظورت را فهمیدم. برایم سخت است افکارم را آنقدر کوچک کنم تا بتوانم حرفهایت را بفهمم. نه، من تو را به دلیل تواناییات برای اندیشیدن برگزیدم، همانطور که بقیهی چند کادریلیون [9] موجود را از میان تمام گونههای هوشمند هستی انتخاب کردهام.»
کنجکاوی موری گل کرد؛ این عادت تمام دوران زندگیاش بود. گفت: «همهی اونا رو خودتون انتخاب کردید یا اشخاص دیگهای مثل شما هم هستند؟»
برای لحظهای زودگذر، واکنشی از سر بدخلقی را حس کرد. اما بعد صدا دوباره بدون تغییر جواب داد: «خواه دیگرانی باشند یا نه، به تو ارتباطی ندارد. هستی مال من و فقط من است. ساخته و پرداختهی من است و برای اهداف من به تنهایی، طراحی شده است.»
«و با وجود یک کوادریلیون مخلوقی که آفریدید، دارید وقتتون رو با من میگذرونید؟ من این قدر مهم هستم؟»
صدا گفت: «تو اصلاً مهم نیستی، با بقیه هم به شکلی ارتباط دارم که بر مبنای تو درک میشود. یعنی ارتباط همزمان.»
«و با این حال شما همچنان فقط همین یکی هستید؟»
صدا دوباره با خشنودی گفت: «دنبال به دام انداختن من در یک دور باطل هستی. اگر تو یک آمیب [10] بودی که مفهوم فردیت را فقط در تکسلولی بودن میدانست، آنگاه از یک نهنگ عنبر [11] که از سی کوادریلیون سلول ساخته شده میپرسیدی که یک وجود واحد است یا مجموعهای از بسیار، نهنگ چگونه میتوانست پاسخ تو را به شکلی بدهد که برای یک آمیب قابل فهم باشد؟»
موری با اکراه جواب داد: «در موردش فکر میکنم. شاید قابل فهم باشه.»
«دقیقاً. این کارکرد تو است. تو فکر میکنی.»
«با چه هدفی؟ احتمالاً شما خودتون همین حالا هم همه چیز رو میدونید.»
صدا جواب داد: «حتا اگر همه چیز را میدانستم، نمیتوانستم بدانم که همه چیز را میدانم.»
موری گفت: «شبیه گزینهگوییهای فلسفی شرق است، یک چیزی که خیلی عمیق و ژرف به نظر میرسد، دقیقاً به این دلیل که هیچ معنایی نداره.»
صدا گفت: «به من اعتماد کن. تو داری پاسخ یک باطلنما [12] را با یک باطلنمای دیگر میدهی، اما نکته اینجا است که حرف من باطلنما نیست. دقت کن. من از ازل وجود داشتهام، اما یعنی چی؟ یعنی من نمیتوانم به وجود آمدنم را به یاد بیاورم. اگر میتوانستم، به این معنا بود که از ازل وجود نداشتهام. اگر نتوانم به یاد آورم که کی به وجود آمدهام، پس حداقل یک چیز هست که نمیدانم: طبیعت به وجود آمدنم. همچنین اگر دانش من نامتناهی است، آن چه برای دانستن وجود دارد نیز بینهایت است. من چگونه اطمینان داشته باشم که این دو بینهایت با هم مساوی هستند؟ گسترهی دانش بالقوه شاید به شکل وسیعی از گسترهی دانش واقعی من فراتر باشد. به عنوان یک مثال ساده، اگر تمام اعداد زوج را بدانم، بینهایت عدد بلد هستم؛ با این حال حتا یک عدد فرد ساده را هم نمیدانم.»
موری گفت: «اما عدد فرد به دست میآیند. اگر تمام اعداد زوج در مجموعهی بیانتهای اعداد را تقسیم به دو کنی، یک مجموعهی بیانتهای دیگر به دست میآوری که اعداد فرد بیانتها را در خود دارد.»
صدا گفت: «برایم جالب شد. تو منظورم را فهمیدی. وظیفهی تو این است که روشهای مشابه پیدا کنی؛ روشهایی سخت و بعد از دانستهها به نادانستهها برسی. تو حافظهات را داری و تمام دانستههایی که جمع کرده یا آموختهای، یا آن چه که از این دادهها نتیجهگیری خواهی کرد، به یاد خواهی آورد. اگر لازم باشد، اجازه پیدا خواهی کرد چیزهایی را که معتقدی مرتبط به مسائلی است که تعریف میکنی و باید حل بشوند، خواهی آموخت.»
«شما خودتون نمیتونید تموم این کارها رو برای خودتون انجام بدید؟»
صدا گفت: «میتوانم، اما این روش جالبتر است. من هستی را به این منظور ساختم که حقایق بیشتری برای سر و کار داشتن، در اختیار داشته باشم. من از اصل عدم قطعیت [13]، اندرگاشت [14] و سایر ضرایب تصادفیسازی [15] که باعث میشود کل [16]، بلافاصله یقینی نباشد، خوشم میآید. این وضعیت خوب کار کرده و به این دلیل که هستی در تمام مدت وجودش مرا سرگرم ساخته است. از این رو پیچیدگیهایی که برای اولین بار زندگی و بعد هوشمندی را ایجاد کرد، من مقدر کردم و از آن به عنوان منبعی برای گروه تحقیقاتیام بهره میبرم. نه برای آن که به آن احتیاج دارم، بلکه به این خاطر که یک ضریب تصادفیسازی جدید معرفی کند. دیدم نمیتوانم نتایج جالبی را که از این راه به دست میآیند، حدس بزنم و این که از کجا و چطور به دست میآیند.»
موری گفت: «اصلاً همچون اتفاقی هم میافتد؟»
«قطعاً. امکان ندارد که یک سده بگذرد و جایی اتفاق جالبی نیفتد.»
«یعنی چیزی که خودتون میتونستید بهش فکر کنید، اما این کار رو نکرده بودید؟»
«بله.»
موری گفت: «واقعاً فکر میکنین شانسی برای این که من به این صورت به شما خدمتگزاری کنم، وجود داره؟»
«در سدهی آتی؟ ظاهراً که نه. اما در زمانی طولانی، موفقیتت حتمی است. زیرا که به شکل ابدی به کار گمارده خواهی شد.»
موری گفت: «یعنی تا ابدیت فکر میکنم؟ برای همیشه؟»
«بله.»
«به چه قصدی؟»
«برایت گفتم. برای یافتن دانش جدید.»
«اما فراتر از اون، برای چه هدفی قراره دنبال دانش جدید بگردم؟»
«این کاری بود که تو در طول زندگی دنیویات هم انجام دادی. آن موقع چه هدفی در کار بود؟»
موری گفت: «کسب دانش جدیدی که تنها من میتوانستم به دست بیاورم. تعریف و تمجید دوستانم. احساس رضایت از رسیدن به هدف، با توجه به این که میدونستم تنها زمان کافی برای رسیدن به هدف من اختصاص داده شده است. اما الان باید چیزی رو به دست بیارم که خود شما هم اگر قدری خودتون رو به دردسر بیندازین، میتونید به دست بیارید. شما نمیتونید از من تعریف و تمجید کنید، فقط میتونید سرگرم بشید و وقتی تمام ابدیت رو در اختیار دارم، هیچ اعتبار و حس رضایتی هم در تکمیل کردن کار نخواهد بود.»
صدا گفت: «و تو خود تفکر و اکتشاف را نوعی ارزش نمیدانی؟ فکر نمیکنی که با وجود آن، دیگر نیازی به هدف برتری نیست؟»
«برای یک دوران محدود چرا، اما نه برای ابدیت.»
«متوجه منظورت هستم. اگرچه که انتخاب دیگری نداری.»
«شما میگید من قراره فکر کنم، اما نمیتونید من رو به این کار مجبور کنید.»
صدا گفت: «قصد ندارم تو را مستقیماً مجبور کنم. نیازی به آن نخواهم داشت. به این دلیل که هیچ کاری جز فکر کردن نمیتوانی انجام دهی، فکر خواهی کرد. دست خودت نیست که فکر نکنی.»
«پس برای خودم یک هدف دست و پا میکنم. یک هدف اختراع میکنم.»
صدا با مدارا گفت: «مطمئناً میتوانی این کار را انجام دهی.»
«من همین حالا هم یک هدف پیدا کردهام.»
«ممکن است بدانم چیست؟»
«همین حالاش هم میدونید. من میدونم که ما به روش معمول صحبت نمیکنیم. شما پیوستار من رو به شکلی تنظیم کردین که باور کنم شما رو میشنوم و باور کنم صحبت میکنم، اما شما مستقیماً اندیشهها رو به من انتقال میدین و از من میگیرین و وقتی پیوستار من یا افکارم تغییر کنه، به صورت آنی متوجهش میشین و در نتیجه، نیازی به ارسال ارادی صدای من ندارید.»
صدا گفت: «به شکل شگفتآوری حق با توست. خشنود شدم. اما اگر به میل خودت حرفهایت را بزنی، باز هم خوشحال میشوم.»
«پس میگم. هدف اندیشیدن من این خواهد بود که راهی برای در هم گسیختن پیوستارم که شما خلق کردید، پیدا کنم. من دوست ندارم بی هیچ هدفی یا فقط برای خشنود کردن شما فکر کنم. دوست ندارم تا ابد فقط برای خوشحال شدن شما فکر کنم. نمیخواهم تا ابد فقط برای سرگرم کردن شما وجود داشته باشم. تمام اندیشههام به سمت پایان دادن این پیوستار حرکت خواهد کرد. و این من رو سرگرم میکنه.»
صدا گفت: «من اعتراضی به این موضوع ندارم. حتا متمرکز کردن افکارت روی پایان دادن وجودت، ممکن است منجر به خلق نتیجهای جالب و شگفتانگیز شود. و البته اگر در این تلاش برای خودکشی موفق شوی، چیزی را به سرانجام نرساندهای. چرا که دوباره تو را به شکلی بازسازی میکنم که روش خودکشیات این بار غیرممکن شود. و اگر روش زیرکانهی دیگری برای نابودی خودت بیابی، مجدداً تو را به شکلی بازسازی میکنم که آن توانایی در تو حذف شده باشد. و الی آخر. این میتواند یک بازی جالب باشد. اما تو به هر حال تا ابد وجود خواهی داشت، و این خواست من است.»
موری به خود لرزید، اما کلماتش محکم و متین به گوش رسیدند: «با این اوصاف، پس من در جهنم هستم؟ شما تضمین کردین که جهنمی در کار نیست، اما اگر اینطور است، پس شما دروغ گفتین. این جهنمی از نوع دیگه است.»
صدا گفت: «پس آن وقت برای چه باید به تو اطمینان میدادم که در جهنم نیستی؟ ولی به تو اطمینان میدهم که اینجا نه بهشت و نه جهنم نیست. همه چیز فقط منم.»
موری گفت: «پس دقت کنید، ممکنه افکار من برای شما به درد نخور باشن. اگر من به هیچ نتیجهی به درد بخوری نرسم، براتون بهتر نیست که من رو از بین ببرین و بیشتر از این متحمل دردسر نشین؟»
«به عنوان هدیه؟ تو نیروانا [17] را به عنوان هدیهی شکست میخواهی و قصد داری من را از شکست و خرابی مطمئن کنی؟ هیچ چانهزدنی در کار نیست. تو شکست نخواهی خورد. تمام ابدیت در پیش روی توست، نمیتوانی از زیر بار داشتن حداقل یک ایدهی جدید شانه خالی کنی؛ حتا اگر بر خلاف آن تلاش کنی.»
«پس هدف دیگهای برای خودم تعیین میکنم. برای نابود کردن خودم تلاش نمیکنم. هدفم رو تحقیر شما قرار میدم. به چیزی فکر میکنم که شما نه تنها بهش فکر نکردین، بلکه حتا نمیتونستین بهش فکر کنین. من به آخرین پاسخ فکر میکنم. به چیزی که در ماورایش، هیچ دانش بیشتری نیست.»
صدا گفت: «تو طبیعت بینهایت را درک نمیکنی. ممکن است چیزهایی باشد که هنوز بابت دانستنشان خودم را به زحمت نینداخته باشم، اما قطعاً چیزی وجود ندارد که من نتوانم بدانم.»
موری اندیشمندانه گفت: «همونطور که گفتید، شما آغاز خودتون رو نمیدونید. بنابراین پایان خودتون رو هم نمیدونید. عالی شد. همین هدف من و آخرین پاسخ خواهد بود. من خودم رو نابود نمیکنم. شما رو نابود میکنم. یا این که شما باید اول من رو نابود کنید.»
صدا گفت: «اوه! چقدر زود به این فکر رسیدی. فکر میکردم خیلی بیشتر از اینها طول بکشد. کسی از میان آنهایی که در این شکل از وجود کامل و ابدی با خودم داشتهام نبوده که هوس نابودیام را نداشته باشد. اما غیرممکن است.»
موری گفت: «من تمام ابدیت رو برای فکر کردن به روش نابودی شما در اختیار دارم.»
صدا خیلی بیاحساس گفت: «پس تلاش کن به آن فکر کنی.»
و رفت.
اما موری اکنون هدفش را یافته و قانع شده بود.
یک موجود آگاه به زندگی ابدی، چه هدفی جز نابودی خودش میتواند داشته باشد؟
صدا به چه دلیل دیگری، قرنهای لایتنهای را به جستجو گذرانده بود؟ و برای چه دلیل دیگری به جز کمک به جستجوی بزرگ، هوش آفریده شده و نمونههای خاص به کار گماشته شده بودند؟ موری قصد داشت به تنهایی در این هدف موفق شود. پس با دقت و هیجانزده از هدف، شروع به اندیشیدن کرد ... او یک عالمه وقت داشت.
پینوشتها:
[1] Murray Templeton
[2] سرخرگهای کرونری از آئورت بیرون میآیند و آئورت، اصلیترین سرخرگ یا شریان بدن انسان است که از بطن چپ قلب خون را خارج میسازد. شریانهای کرونری از ابتدای آئورت منشا گرفته و بنابراین اولین شریانهایی هستند که خون خاوی اکسیژن زیاد را دریافت میدارند. دو شریان کرونری (چپ و راست) نسبتاً کوچک بوده و هر کدام فقط 3 یا 4 میلیمتر قطر دارند. تنگ و باریک شدن سرخرگهای کرونری یکی از نشانههای بیماری شریان کرونری است. برای رفع گرفتگی سرخرگهای کرونری، از جراحی کنارگذر شریان کرونری استفاده میشود. از قرار معلوم، علت مرگ موری تمپلتون در این داستان، گرفتگی سرخرگهای کرونری و در نتیجه، مرگ قلبی بوده است.
[3] کلمه ملحد در برگردان فارسی، معادل کسی در نظر گرفته شده است که به وجود هیچ نوعی از خدا یا خدایان اعتقاد ندارد.
[4] کلمهی «وجود آگاه» در برگردان فارسی، به عنوان معادل برای Personified Existence در نظر گرفته شده که البته این کلمه در فارسی به اندازهی انگلیسی گویا نیست. توضیح این نکته ضروری است که وجود تشخص یافته، صرفاً دارای شباهت ظاهری با یک شخصیت است؛ در حالی که وجود آگاه یک شخص، از آگاهی و هشیاری آن شخص بهرهمند است.
[5] واژهی «پیوستار» به معنای شبکهای از اجزای به هم پیوسته در این متن آورده شده است.
[6] Interconnections
Interrelations [7]
[8] ظاهرا آسیموف در کنار اتصالات و ارتباطات، تعاملات مغزها با هم و با محیط پیرامونی را از قلم انداخته است.
[9] یک عدد با پانزده صفر در جلوی آن.
[10] آمیبها گروهی از آغازیان تکسلولی هستند که به کمک پاهای کاذب خود قادر به حرکت میباشند. این نوع از آغازیان معمولاً در خاکهای مرطوب و در آب زندگی میکنند. آمیب اولین بار توسط آگوست روزنهاف در سال 1757 میلادی کشف شد. کلمهی آمیب ریشهی یونانی دارد و به معنای تغییر است.
[11]Sperm Whale: نهنگ عنبر، یا بزرگترین نهنگ دنداندار. این نهنگها در تمامی اقیانوسها زندگی میکنند و حداکثر طول جنس نر 18 متر و جنس ماده 12 متر است. رنگ آنها اغلب سیاه مایل به قهوهای یا خاکستری است و میتوانند تا عمق 1000 متر در آب فرو روند و میتوانند بیش از یک ساعت زیر آب باقی بمانند. مادهی روغنی عنبر که از این جانور آبزی به دست میآید، در تهیهی عطر مورد استفاده قرار میگیرد.
[12] Paradox
[13]Uncertainty Principle: اصل عدم قطعیت در فیزیک کوانتوم توسط ورنر هایزنبرگ، فیزیکدان آلمانی بیان شد و اظهار میدارد که جفتهای مشخصی از خواص فیزیکی، مثل مکان و تکانه، نمیتوانند با دقت دلخواه معلوم گردند. به عبارت دیگر، افزایش دقت در اندازهگیری یک کمیت، مترادف با کاهش دقت اندازهگیری سایر کمیتها است. پیش از هایزنبرگ تصور میشد که در صورت حذف عوامل خطا، میتوان به اندازههای صد در صد دقیق و قطعی دست یافت. اما اصل عدم قطعیت نشان میدهد که حتا در صورت از بین بردن تمامی عوامل و منابع خطا، باز هم عدم قطعیت وجود دارد. از زاویهی دیگر این طور به نظر میرسد که به طور کلی، سیستمهای واقعی بر خلاف سیستمهای ساخت دست انسان، دارای عنصر ذاتی عدم قطعیت هستند.
[14]Entropy: اندرگاشت برگردان فارسی این کلمه است که در رشتههای مختلف علمی، معنای متفاوتی دارد. آنتروپی یکی از راههای توصیف بینظمی در یک سیستم است. هر چه سیستم بینظمتر باشد، اندرگاشت آن بیشتر است. آن چه که در این داستان مد نظر بوده، بیشتر با مفهومی از آنتروپی متناظر است که با قوانین ترمودینامیک ارتباط دارد. طبق قانون دوم ترمودینامیک، آنتروپی جهان در حال افزایش است و این افزایش در نهایت منجر به مرگ حرارتی جهان خواهد شد. به عبارت دیگر با گذشت زمان، بینظمی جهان افزایش خواهد یافت. یکی از نتایج اعمال این قانون، این است که جهان در آغاز آنتروپی مشخصی داشته؛ اما با گذشت زمان، مقدار آن افزایش یافته و این افزایش آن قدر ادامه خواهد یافت تا جهان به حالت تعادل ترمودینامیکی برسد و سپس از فعالیت باز خواهد ایستاد و به عبارتی جهان خواهد مرد.
[15] Randomization
[16] The Whole
[17]Nirvana: نیروانا، هدف ممتاز آیین بودایی و مرحلهی گایانی سلوک این آیین در راه رسیدن به اشراق کامل و آگاهی و آرامش مطلق است. نیروانا حالتی است که در آن آدمی از رنج جهل، شهوت، خشم، خواهش و تمنا و وابستگیها کاملاً تهی شده و به فرزانگی کامل میرسد. در ادبیات عرفانی، معمولاً نیروانا استعارهای از جاودانگی و پیوستن به کلیت هستی است.