ویلیام آکتون بلند شد. تیکتاک ساعت روی تاقچه، نیمهشب را نشان میداد. به انگشتانش نگاه کرد. به اتاق عریض اطرافش نگاه کرد و به مردی که روی زمین دراز کشیده و مرده بود و دیگر نه چیزی میگفت، نه حس درندهخویی ایجاد میکرد. ویلیام آکتون که انگشتانش به دکمههای ماشین تحریر ضربه میزدند، کام دل میگرفتند، و برای صبحانههای پیش از وقت همبرگر و تخم مرغ سرخ میکردند، حالا مرتکب قتل شده بودند؛ با همان ده انگشت خمیده. او هرگز خودش را به دید یک مجسمهساز نگاه نکرده بود. با این حال، در این لحظه، با نگاهی از بین دستهایش، به کف چوبی و واکسخوردهی اتاق، متوجه شد که با کمی پیچ و تاب و ورز دادن یک خمیر انسانی، این مرد را که نامش آرتور هاکسلی بود، در دست گرفته و ظاهرش را، در واقع چارچوب کلی بدناش را تغییر داده بود.
انگشتانش، با حرکتی، برق دقیق چشمان خاکستری هاکسلی را محو کرده، به جایش تیرگی و سردی در حدقهی چشمان بیشکلش نهاده بود. لبهای مرد که همیشه صورتیرنگ و هوسآلود بود، حالا باز مانده بود تا دندانهای اسبمانندش را نمایش بدهد؛ دندانهای «پیشینِ» زرد رنگ، دندانهای «نیشِ» نیکوتینگرفته و دندانهای «آسیا» با روکشهای طلا. دماغ هم که زمانی صورتی بود، حالا زرد و رنگپریده و رگهرگه شده بود. همینطور گوشها. دستان هاکسلی روی زمین از هم وارفته بودند و برای اولین بار در عمرشان، به جای خواهش، التماس میکردند.
بله، طرح هنرمندانهای بود! روی هم رفته، تغییر برای هاکسلی خوب بود. حالا برای سر و کار داشتن با او، مرگ زیباترش کرده بود. حالا میشد با او صحبت کرد و او مجبور بود گوش کند.
ویلیام آکتون به انگشتهای خود نگاه کرد. کار از کار گذشته بود. نمیشد عوضش کرد. آیا کسی چیزی شنیده بود؟ گوش داد. بیروم صدای عادی عبور و مرور دیروقت خیابان ادامه داشت. مشتی به در نمیخورد. شانههایی خرد و خمیرش نمیکردند. هیچ کس فریاد نمیزد: «در رو باز کن!» قتل، مجسمهسازی از گل گرم به گل سرد، انجام شده بود و هیچ کس نمیدانست.
خوب، که چه؟ تیکتاک ساعت نیمه شب را نشان میداد. هر حرکتی که میکرد، عجلهای تشنجآمیز برای دویدن، در او شعلهور میشد. برو بیرون، در برو، بدو، هیچ وقت برنگرد، سوار قطار شو، تاکسی بگیر، بگیر، برو، پیاده برو، اصلا بدون مقصد برو، اما خودتو اینجا نمایش نده! جمع کن، برو «بیرون»
دستها جلوی صورتش آرام نداشتند. این طرف و آن طرف میشدند. به اختیار و آهسته برشان گرداند. پوچ و بیوزن بودند، درست مثل پر. چرا به دستهایش زل زده بود؟ این را از خودش پرسید. آیا چیز خیلی هیجانانگیزی در آنها بود که حالا بعد از موفقیت در خفه کردن مردک، باید اینطور مکث میکرد و با میکرومتر، وجب به وجبشان را آزمایش میکرد؟ دستهایی معمولی بودند. نه کلفت نه نازک، نه دراز نه کوتاه، نه پشمالو نه لخت، نه سفید و آرایش کرده نه کثیف، نه نرم، نه پینهبسته، نه چروکیده، نه در عین حال خیلی صاف. به هیچ وجه دستهای یک قاتل نبودند. با این حال، معصوم هم نبودند. در نگاه کردن بهشان، چیزی غیرعادی و جادویی وجود داشت. دستها دستهایی نبودند که دوستشان داشته باشد. انگشتها هم نبودند. در این ابدیتِ کرختِ پس از فاجعهی انجام گرفته، متوجه شد که تنها به سرانگشتانش علاقه دارد. ساعت روی تاقچه تیکتاک میکرد.
کنار جسد هاکسلی زانو زد. از لباس جسد یک دستمال جیبی درآورد و به طرز منظمی شروع کرد به پاک کردن گلوی هاکسلی. گلو را خوب مالش داد و صورت و پشت گردن را با شدت پاک کرد. بعد بلند شد.
به گلوی مرد نگاه کرد. به زمین روغنجلاخورده نگاه کرد. آهسته خم شد و با دستمال چند بار به زمین زد. بعد اخمی کرد و شروع کرد به پاک کردن زمین. اول اطراف سر جنازه را. بعد دور دستها را. بعد همه طرف جنازه را... به شعاع یک متر از جنازه، زمین را برق انداخت.بعد به شعاع متر یارد. بعد...
ایستاد...
یک لحظه تمام خانه در نظرش مجسم شد. راهروها، درها، مبلمان، و انگار که کلمه کلمه برایاش تکرار شود، صدای هاکسلی را میشنید که حرف میزد و صدای خود را... درست همانطور که یک ساعت پیش صحبت کرده بودند.
انگشت روی زنگ، در باز میشود.
«اوه، آلتون! تو هستی؟»
«میخوام ببینمات هاکسلی، مهمه!»
«متوجه نمیشم! خوب، خیلی خوب، بیا تو!»
داخل شده بود.
«برو تو کتابخونه.»
به در کتابخانه «دست زده بود.»
«نوشیدنی؟»
«یه چیزی میخورم.»
«یه بطری بورگاندی ست. آکتون میشه خودت بگیریش؟ من خیلی خستهمه.»
«حتماً!»
بگیرش، حملش کن، لمساش کن. و او کرده بود!
«چند تا کتاب چاپ اول اونجاس آکتون. فقط جلدشون نگاه کن! چه محشره... نگاه کن.»
به کتابها و میز کتابخانه «دست زده بود.» به بطری و جامها «دست زده بود.»
کنار جسد هاکسلی قوز کرده بود، دستمال در دست و بیحرکت. به خانه نگاه کرد، به دیوارها، اثاثیهی اطرافش، چشمهایش گشاد میشد، دهانش آویزان و ساکت. از آنچه میدید و میفهمید، گیج میشد. چشمهایش بسته شد. سرش پایین افتاد. دستمال را بین دستهایش فشرد، مچاله کرد. لبها را به دندان گزید و ول کرد.
اثر انگشتش همهجا بود!
«میشه بورگاندی رو بگیری آکتون؟ هوم؟ بطری بورگاندی رو، هوم؟ با انگشتات، هوم؟ من خیلی خستهمه، میفهمی؟»
یک جفت دستکش! قبل از هر کاری، قبل از این که قسمت دیگری را دستمال بکشد، باید یک دستکش پیدا میکرد؛ وگرنه ممکن بود بدون این که بخواهد، بعد از پاک کردن جایی دوباره هویتش را پخش کند.
دستهایش را توی جیب کرد. به راه افتاد تا به جالباسی اتاق نشیمن رسید. اورکت هاکسلی! جیبهای اورکت را بیرن کشید.
دستکشی در کار نبود.
باز، دستها توی جیب! راه افتاد به سمت طبقهی بالا. با سرعت تحت ارادهای حرکت میکرد. «خشم و دیوانهگی ممنوع!» اشتباه اولیهی نپوشیدن دستکش را مرتکب شده بود (آخر، او برای قتل نقشهای نکشیده بود و ناخودآگاهاش که احتمالاً پیش از وقوع قتل از آن خبر داشته، قبل از نیمه شب، حتا اشارهای نکرده بود که ممکن است به دستکش احتیاج پیدا کند). و حالا او باید جور این غفلت را میکشید. جایی، داخل خانه، دستکم یک جفت دستکش باید پیدا میشد. باید از زمان استفاده میکرد. احتمال ضعیفی بود که در آن ساعت کسی بخواهد هاکسلی را ببیند. تا ساعت شش صبح که دوستان هاکسلی برای شکار با او قرار داشتند و به دنبالش میآمدند، فرصت داشت.
طبقهی بالا را میگشت. کشوها را باز و از دستمال برای محو کردن اثر انگشت استفاده میکرد. هفتاد یا هشتاد کشو را در شش اتاق طبقهی بالا به هم ریخت. هر کدام را همانطور مثل زبانهای از حلق بیرون افتاده به حال خود ول میکرد و سراغ بعدی میرفت. تا وقتی دستکش پیدا نمیشد، احساس بیچارگی هم دستبردار نبود. نمیتوانست کوچکترین کاری انجام دهد. ممکن بود به تمام خانه سر بکشد، هر سطح قابل تصوری را که اثر انگشتش را داشت پاک کند. بعد اتفاقی به دیواری بخورد؛ یعنی که سرنوشتش را با یک نشانهی میکروسکوپی پیچپیچی مهر و موم کند. این به معنی مهر تأیید بر قتل بود. بله، چنین چیزی بود! مثل مومهای روغنی قدیم، وقتی پاپیروس را باز میکردند، با جوهر رویش خوشنویسی میکردند و بعد روی آن شن پخش میکردند تا جوهر را خشک کند و بعد مهر خاتم را به روغن جگری رنگِ داغ و آمادهی مهر پایین صفحه میکوفتند. اگر یک، فقط یک اثر انگشت بهجا میماند، همینطور میشد. اثبات قتل به ضمیمه کردن مهر هم احتیاج نداشت.
«بقیهی کشوها. ساکت باش، حواست رو جمع کن. دقت کن!» به خودش میگفت.
کف هشتاد و پنجمین کشو، عاقبت دستکش پیدا کرد.
«اوه، خدایا، خدایا!» پایین جالباسی ولو شد و آهی کشید. دستکش را به دست کرد، بالا کشید، مغرورانه دکمههایش را بست. نرم، جا افتاده، ضخیم و شکستناپذیر بودند. حالا میتوانست با دستهایش هر کلکی سوار کند و هیچ ردی به جا نگذارد. جلوی آینهی اتاق خواب، به نوک دماغش انگشت زد. دندانها را مک زد.
هاکسلی فریاد زد: «نه!»
عجب نقشهی کثیفی بود!
هاکسلی مخصوصا خودش را روی زمین انداخته بود! چه مرد شریر و جلبی بود! جناب هاکسلی روی کف چوبی افتاده بود و ویلیام آکتون به دنبال او. همانطور غلتیده و جنگیده و کف اتاق را پنجول کشیده بودند در حالی که انگشتهای جنونآمیزشان را مرتب روی آن میکشیدند. هاکسلی توانسته بود چند متر فرار کند و آکتون توانسته بود دستها را روی گردنش بگذارد و آنقدر فشار بدهد تا حیات، مثل خمیر دندان، از بدنش خارج شود!
ویلیام آکتون دستکشپوشیده به اتاق برگشت، روی زمین زانو زد و با جان کندن شروع کرد به کار پرمشقت پاک کردن سانتیمتر به سانتیمتر اتاق. سانتیمتر به سانتیمتر برق انداخت و برق انداخت، تا این که صورت مصمم و عرقکردهاش را روی زمین دید. بعد سراغ یک میز رفت و همانطور تا به بدنهی زمخت و زوارهای روی میز رسید، بعد ظروف نقرهای را دستمال کشید و میوههای شمعی را برداشت و برقشان انداخت، اما آخرین میوهی ته ظرف را تمیز نکرد.
«اصلا به این دست نزده بودم.»
بعد از دستمال کشیدنِ میز، سراغ قاب عکس روی میز رفت.
«مطمئنام به این دست نزدم.» قاب عکس را نگاه کرد.
درهای اتاق را نگاه کرد. امشب از کدام درها استفاده کرده بود؟ به یاد نمیآورد. «پس همهشونو تمیز کن!» از دستگیرهها شروع کرد. همهشان را نورانی کرد. بعد درها را از بالا تا پایین قشو کرد تا جای شکی باقی نماند. بعد سراغ مبلمان داخل اتاق رفت، دستهی صندلیها را هم پاک کرد.
هاکسلی گفت: «این صندلی که شما روش نشستی، آکتون! یه مبل عتیقهاس، مال زمان لویی چهاردهم. جنس پارچه رو احساس میکنی؟»
«من نیومدم اینجا از مبل و صندلی حرف بزنم، هاکسلی! واسه ”لیلی“ اومدم.»
«لیلی، هوم؟ بیخیالش شو بابا! تو اینقدرهام در موردش جدی نیستی. میدونی، دوستات نداره. به من گفته ماه دیگه همراهام میآد مکزیکوسیتی.»
«تو و اون پولت و مبلمان لعنتیات!»
«مبلمان خوبیه آکتون! مهمان خوبی باش و ازش لذت ببر.»
اثر انگشت حتما روی پارچهها هم بود.
«هاکسلی!» ویلیام آکتون به جسد زل زد. «تو میدونستی میخوام بکشمت؟ یعنی ضمیر ناخودآگاهات میدونست؟ مثل ضمیر ناخودآگاه من که میدونست؟ این ناخودآگاهات نبود که مجبورم کرد توی خونهات بچرخم، کتابها رو، ظرفها رو، درها رو، صندلیها رو دست برنم، این ور و اون ور کنم و نازشون کنم؟ یعنی تو اینقدر آب زیر کاه و پست بودی؟»
صندلیها را با پارچهی چلانده شده تمیز کرد. بعد به یاد جسد افتاد. این یکی را با پارچه خشک نکرده بود. سراغش رفت، این طرف و آن طرفش کرد و خلاصه همهجایش را کاملاً تمیز کرد. حتا کفشها را برق انداخت.
وقتی کفشها را برق میانداخت، صورتاش با نگرانی لرزید. لحظهای بعد بلند شد و خودش را به میز رساند. میوهی ته ظرف را در آورد و دستمال کشید. زیر زبانی گفت: «بهتر شد!» و دوباره سراغ جسد رفت.
اما همین که روی جسد خم شد، پلکهایش بسته شد، آروارههایش به این سمت و آن سمت حرکت کرد. با خودش فکر کرد. بعد بلند شد، برگشت و یک بار دیگر سراغ میز رفت. قاب عکس را تمیز کرد. در حین تمیز کردن، متوجه چیزی شد.
دیوار!
گفت: «این دیگه احمقانهس!»
هاکسلی فریاد زده بود: «یا...» و سعی کرده بود او را کنار بزند. در حین تقلا به آکتون تنهای زده بود. آکتون به دیواری خورده بود، بعد به دیوار دست زده و بلند شده بود و دوباره به سمت هاکسلی دویده بود. بعد هاکسلی را خفه کرده بود. هاکسلی مرده بود...
آکتون استوار و مصمم کنار آمد. فحشها و صحنهی جنایت از ذهنش محو شد. به چهار دیوار دورش نگاه کرد. گفت: «مسخره!»
از گوشهی چشمهایش چیزی روی دیوار دید.
«محل سگ نمیذارم.» این را گفت تا حواس خودش را از موضوع منحرف کند.
«حالا میریم سراغ اتاق بعدی. اصولی کار میکنم. خوب، ببین، روی هم رفته توی راهرو بودیم و توی کتابخونه و این اتاق و اتاق غذاخوری و آشپزخونه.»
پشت سرش روی دیوار یک لکه بود.
مگر نبود؟
با عصبانیت برگشت: «خیلی خوب، خیلی خوب! فقط برای اطمینان!»
سراغ دیوار رفت و نتوانست لکه را پیدا کند. اُه! یک لکهی کوچک. بله، هم اینجا! پاکش کرد. به هر حال اثر انگشت نبود. دستِ دستکشپوشیدهاش به دیوار تکیه زد. به دیوار نگاه کرد که چطور به راست و چپ و تا بالای سر و تا پایین پایش امتداد داشت و به نرمی گفت: «نه!» بالا و پایین و طول و عرض دیوار را نگاه کرد و آهسته گفت: «این خیلیه!» چند متر مربع میشد؟ «به درک!»
دور از دید چشمهای او، انگشتان داخل دستکشاش با ضربآهنگی خاص، روی دیوار مالیده میشدند.
به دستش خیره شد و به کاغذ دیواری. از بالای شانه به اتاق دیگر نگاه کرد و به خودش گفت: «باید برم اونجا و چیزهای مهمتر رو پاک کنم.» اما دستهایش همانجا ماند. انگار که دیوار را یا خود او را نگه داشته باشد. صورتش جدی شد.
بدون هیچ حرفی شروع کرد به دستمال کشیدن دیوار. بالا و پایین، عقب و جلو، بالا و پایین، تا آنجا که میتوانست قدش را بکشد و تا آنجا که میتوانست خم شود. بلند شد و دستها را به کمر زد.
«مسخرهس، خدایا! مسخرهس!»
اما فکرش به او میگفت: «باید مطمئن بشی!»
جواب داد: «آره، باید مطمئن شد، باید مطمئن شد.»
آنوقت دوباره مشغول دستمال کشیدن و پاک کردن شد. یک دیوار را تمام کرد و بعد...
سراغ یک دیوار دیگر رفت. فکر کرد: «الان ساعت چنده؟»
به ساعت روی تاقچه نگاه کرد. یک ساعت گذشته بود. پنج دقیقه از یک گذشته بود.
به دیوار جدید و دستنخوردهاش نگاه کرد. «احمقانهس! لک نداره. دست بهش نمیزنم.» رویش را برگرداند.
از گوشهی چشمانش تارهای نازک را دید. وقتی پشتش به عنکبوتها بود، از قسمتهای چوبی دیوار بیرون آمده، تارهای ظریف و نیمهمرئیشان را تنیده بودند. البته نه روی دیوار سمت چپش، چون آن دیوار کاملاً شسته و تمیز شده بود، بلکه روی سه دیواری که تا آن وقت دست نخورده بودند. هر بار که مستقیم بهشان زل میزد، داخل قسمت چوبی برمیگشتند تا تنها وقتی او عقبنشینی میکرد، برگردند. مصرانه نیمچه فریادی سر داد که «این دیوارها خوبن! من بهشون دست نمیزنم.»
سراغ میز تحریری رفت که هاکسلی قبلا پشتش نشسته بود. کشویی را باز کرد و چیزی را که دنبالش میگشت، بیرون آورد. یک ذرهبین کوچک که هاکسلی گاهی برای خواندن از آن استفاده میکرد. ذرهبین را گرفت و با ناراحتی به دیوار نزدیک شد.
آثار انگشت!
«ولی اینا که مال من نیس!» خندهاش میگرفت: «من اینجا نذاشتمشون! مطمئنام. شاید کلفتی، نوکری، سرایداری، کسی گذاشته باشه.»
دیوار پوشیده از آثار انگشت بود. به خودش گفت: «این رو نگاه کن! دراز و قلمی. زنونهس. شرط میبندم.»
«جدی؟»
«واقعاً میبندم.»
«مطمئنی؟»
«بله!»
«صد در صد؟»
«خوب، آره!»
«حتماً؟»
«آره لعنتی، آره!»
«اما پاکش کن!»
«خدایا... بیا! خوبه؟»
«لکهی لعنتی رو پاک کردی، ها آکتون؟»
آکتون به شوخی گفت: «این یکی رو نگاه کن! این مال یه مرد چاقه.»
«مطمئنی؟»
«خیلی خب، خیلی خب، دوباره شروع نکن!»
یک لنگهی دستکش را درآورد و دستش را جلوی نور گرفت. «نگاهاش کن احمق... میبینی حلقهها چه شکلیه؟ نگاه کن!»
«چیزی رو ثابت نمیکنه.»
«آه، خیلی خوب!» با خشم شروع کرد به دستمال کشیدن دیوار. بالا و پایین، جلو و عقب، با دستهای داخل دستکش. و در حالی که عرق میکرد، در حالی که غرغر میکرد، فحش میداد، دولا میشد، راست میشد.
کتش را در آورد و روی یک صندلی نشست.
«ساعت دو!» این را بعد از تمام شدن دیوار و نگاه به ساعت گفت.
سراغ ظرف میوه رفت و میوهی شمعی را بیرون آورد و میوههای ته ظرف را برق انداخت، سر جایشان گذاشت و بعد قاب عکس را دستمال کشید. بعد بالا را نگاه کرد. به شمعدان چند شاخهای...
انگشتانش یکدفعه جمع شد. دهانش باز شد، زبانش روی لبها کشیده شد، به شمعدان نگاه کرد و رویش را برگرداند. دوباره به شمعدان نگاه کرد، به جسد هاکسلی نگاه کرد و بعد به شمعدان بلوری، با آن مرواریدهای شیشهای کشیده و رنگارنگاش.
یک صندلی پیدا کرد و پایین شمعدان گذاشت. یک پا را روی صندلی گذاشت و شمعدان را پایین آورد و صندلی را با خشونت به گوشهای پرت کرد. بعد از اتاق بیرون دوید، در حالی که یک دیوار، هنوز نشسته باقی مانده بود.
توی اتاق غذاخوری...
توی اتاق غذاخوری سراغ یک میز رفت.
هاکسلی گفته بود: «میخوام کارد و چنگال عهد ژرژ خودم رو نشونت بدم آکتون!»
«وقت ندارم.»
«چرت نگو. این نقره رو نگاه کن! این هنر دست استثنایی رو نگاه کن!»
آکتون جلوی میز توقف کرد، جایی که جعبههای کارد و چنگال قرار داشتند. بار دیگر صدای هاکسلی را میشنید، تماس دستها را، تمام کارها را به خاطر میآورد.
حالا آکتون قاشق و چنگالها را پاک کرد، تمام بشقابها را از قفسه بیرون آورد...
«این هم یه کار سفالی عالیه، اثر گرترود و اتو ناتزلر. آکتون، با کارشون آشنایی داری؟»
«واقعاً قشنگه!»
«ورش دار بچرخونش. ظرافت ظرف رو ببین. روی چرخ دستی درستش کردن. مثل پوست تخممرغ نازکه، باورنکردنیه! مثل آتشفشان برق میزنه. بگیرش، بگیر! اشکالی نداره.»
بیا، بگیرش! ورش دار!
آکتون به هقهق افتاد. ظرف سفالی را به سمت دیوار پرت کرد. ظرف سفالی به وضعی وحشیانه روی زمین خرد و پوسته پوسته شد.
لحظهای بعد، روی زانوهایش بود. تکه به تکه، قطعه به قطعهاش باید جمع میشد. احمق، احمق، احمق! به خودش فریاد میزد و سرش را تکان میداد و چشمهایش را باز و بسته میکرد و سرش را پایین نگه میداشت. همهی تکهها را جمع کن، ابله! یک قطعه را هم نباید جا بگذاری. احمق، احمق!
جمعشان کرد.
آیا همهاش جمع شده بود؟ روی میز نگاهشان کرد. زیر میز را گشت، زیر صندلی، زیر گنجهی ظروف و در نور کبریت، یک قطعهی دیگر پیدا کرد و شروع کرد به تمیز کردن تکه به تکهشان، انگار که سنگهایی گرانقیمت باشند. همهشان را مرتب روی میز برقافتاده چید.
«یه ظرف سفالی عالیه، آکتون! بیا بگیرش!» کهنه را در آورد و تمیزش کرد و صندلی و میزها را پاک کرد. همینطور دستگیرههای درها و پنجرهها، تاقچهها، پردهها و زمین را دستمال کشید. آشپزخانه را پیدا کرد، در حالی که نفسنفس میزد. وحشیانه نفس میکشید. جلیقهاش را در آورد، دستکشهایش را جا انداخت و ظروف «کروم» براق را دستمال کشید.
هاکسلی میگفت: «میخوام خونهام رو نشونات بدم آکتون! همراهام بیا...» و او تمام ظروف آشپزخانه را همراه شیرهای آب نقرهای رنگ و کاسههای همزنی دستمال میکشید، چون حالا دیگر یادش نمیآمد چه چیزی را دست زده و به چه چیزی دست نزده بود. او و هاکسلی، اینجا داخل آشپزخانه توقف کرده بودند، در حالی که هاکسلی از مهارتش در مخفی کردن خشم در حضور یک قاتل بالقوه مغرور بود و احتمالاً میخواست در صورت نیاز، نزدیک چاقوها باشد. آنها وقت تلف کرده بودند، به این چیز و آن چیز دست زده بودند. و یک چیز دیگر؛ یادش نمیآمد که چه چیز یا چند عدد یا چه مقدار. و آشپزخانه را تمام کرد و داخل راهرویی شد که هاکسلی در آنجا افتاده بود. جیغی زد.
فراموش کرده بود دیوار چهارم اتاق را بشوید. و وقتی آنجا نبود، عنکبوتها از دیوار چهارم بیرون آمده بودند، روی دیوارهای تمیز جمع شده و دوباره کثیفشان کرده بودند. از سقف، از شمعدان، از گوشههای اتاق و روی زمین، هزاران تار کوچک پیچاپیچ، با جیغ او به موج در آمدند. عنکبوتهای ریز و کوچولویی که به شکلی طعنهآمیز، حتا از انگشتش کوچکتر بودند.
همانطور که تماشا میکرد، تارها روی قاب عکس، ظرف میوه، جسد و کف اتاق تنیده میشدند. اثر انگشتها پاکتبازکن را بالای سر برده بودند، کشوها را بیرون کشیده بودند، روی میز را دست کرده بودند. دست، دست، دست زده بودند، همه چیز را، همه جا را.
کف اتاق را برق میانداخت، وحشیانه، وحشیانه. جسد را چرخاند و همانطور که زاریکنان، پیشانیاش را روی آن گذاشته بود، آن را شست. بعد بلند شد. به راه افتاد و میوهی ته ظرف را پاک کرد. بعد یک صندلی زیر تاقچهی شمعدان گذاشت، رویش رفت و در حالی که مثل یک دایره زنگی بلورین تکان تکانش میداد، دانه به دانه، شعلههای کوچک و آویزانش را تمیز کرد تا این که مثل زبانهی زنگوله در هوا یکبر شد. بعد از صندلی پایین آمد و دستگیرهی درها را دست کشید. روی بقیهی صندلیها رفت و دیوارها را تا بالا و بالاتر شست و دوید داخل آشپزخانه، جارویی پیدا کرد و تار عنکبوتها را از سقف پاک کرد و میوهی ته ظرف را تمیز کرد و جسد و دستگیرههای در و نقرهآلات را شست و نردههای راهرو را پیدا کرد و آن را گرفت و رفت تا طبقهی بالا.
ساعت سه! همه جای خانه، ساعتها با قدرتی ماشینی و ظالمانه، تیک تاک میکردند. دوازده اتاق در طبقهی پایین بود و هشت تا در طبقهی بالا. متر به متر، فضا و زمان را حساب میکرد.
صد صندلی، شش مبل، بیست و هفت میز، شش رادیو. زیر و رو و پشت سر. اثاثیه را از کنج دیوارها کنار میکشاند و هقهقکنان، آنها را از گرد و غبار چندین و چند ساله پاک میکرد. گیج گیجی میخورد و نردهها را تا طبقهی بالا دنبال میکرد، دست میکشید، پاک میکرد، دستمال میمالید، برق میانداخت، چون اگر یک اثر انگشت کوچک جا میگذاشت، تولید مثل میکرد و تبدیل میشد به میلیونها اثر انگشت! و کار باید یک باره دیگر هم انجام میگرفت و حالا ساعت چهار بود.
و بازواناش کوفته بودند و چشمهایش پف کرده و خیره مانده و به کندی حرکت میکرد. با پاهایی بیگانه، با سری پایین افتاده و دستانی که حرکت میکردند، کهنه میکشیدند، تمیز میکردند، اتاق خواب به اتاق خواب، پستو به پستو.
ساعت شش و نیم آن روز صبح، پیدایش کردند. در اتاق زیر شیروانی.
تمام خانه شسته شده و برق افتاده بود. گلدانها مثل ستارههایی شیشهای میدرخشیدند. صندلیها جلا داشتند. ظروف برنزی، ظروف برنجی، ظروف مسی برق میزدند. کف اتاق چشمک میزد. نردهها از خود نور ساطع میکردند. همه چیز میدرخشید. همه چیز برق میزد. همه چیز روشن و نورانی بود...
در اتاق زیر شیروانی پیدایش کردند، در حال دستمال کشیدن به چمدانهای کهنه، صندلیهای کهنه، کالسکهها، اسباببازیها، جعبههای موسیقی کوکی، گلدانها، قاشق و چنگالها، اسبهای چوبی و سکههای خاکگرفتهی عهد جنگهای داخلی. نصف اتاق زیر شیروانی را تمام کرده بود که افسر پلیس با اسلحه پشت سرش آمد.
هنگام خارج شدن از خانه، آکتون دستگیرهی در ورودی را با دستمالش برق انداخت و پیروزمندانه در را به هم کوفت.
* این داستان ترجمهای است از داستان «The Fruit at the Bottom of the Bowl» به نقل از دو هفتهنامه فرهنگی فروغ (www.forough.net)، سال چهارم، 1384، شمارههای 91 تا 93.